راوی : کاکا فتح الله آبروشن

هشتم اسفند ماه 1362 در عملیات خیبر بعد از این که از محاصره نیروهای عراقی در شرق دجله و جاده خندق با قایق به جزیره شمالی مجنون رسیدیم ، برای انتقال به ساحل خودی و خشکی منطقه دشت آزادگان مجدداً باید از قایق یا بالگرد استفاده نمود. بین ساعت های 3 تا 5 صبح بالگردهای هوانیروز ارتش برای انتقال بچه ها به جزیره آمده و و نیروها باید سوار بالگرد شده تا بتواند آنها را به عقبه منتقل نماید.به دلیل عقب نشینی کلیه یگان ها از منطقه عملیاتی خیبر جزیره شمالی مملو از نیروهای یگان های مختلف از سرتاسر کشور بود و غلغله بود ، از طرف دیگر به دلیل شهادت و مجروح شدن بسیاری از فرماندهان این نیروها و یا فقدان حضور آنها در این لحظات به دلایل مختلف عملیات تخلیه نیروها بی نظم و ترتیب بود و هر کسی سعی می نمود سریعتر به درون بالگرد رفته و مسافر پرواز باشد ؛ ازدحام رزمندگان خسته از عملیات خیبر برگشته که گرسنگی و تشنگی نیز باعث آزار و اذیت آنها شده بود در اطراف بالگرد به گونه ای بود که وقتی بالگرد شنوک میخواست از زمین بلند شده و پرواز کند نمی توانست از زمین بلند شود ، یادمه حدود ده نفری که به آن آویزان شده بودند ازدرب عقبش به بیرون پرت شدند و همه منتظر پرواز بعدی بودند.

هوا داشت روشن میشد وگفتند دیگه پرواز نیست چرا که هواپیماهای دشمن در روشنایی روز مثل فرفره در آسمان جزایر مجنون و آبراهه های هور می چرخیدند و بمباران می نمودند، تابش آفتاب در جزیره و فقدان امکانات پشتیبانی و در کنار آن بی خوابی چند روزه و شهادت و مجروح شدن تعداد زیادی از دوستان سبب کم طاقتی ما شده بود ...خیلی دعاکردیم ای خدا فریادرس: به داد ما برس چیکارکنیم؟ قایقی نبود و برای بالگرد نیز باید تا تاریکی هوا به انتظار می نشستیم....همین طور که با چند تا از دوستان قدم می زدیم از کنار سنگر بیسیم چی هایی که تردد بالگردها را هماهنگ می نمودند رد شدیم متوجه بیان خبری فوری شدیم مبنی بر این که یکی از فرماندهان تیپ یا لشکر.....مجروح شده بود و قرار بود با تماس با عقبه بالگردی برای انتقال فرمانده ارشد بیاید ؛ من ، فتح الله مطلق و سیف الله خشنودی گوشه ای نشسته و دست به دعا شدیم که خدایا ما را از این جزیره نجات بده.......

یه دفعه فکری به سرم زد ، گفتم : بچه ها همه نیروهای تیپ ما رفتند و ما سه نفر تنها موندیم ، اما نگران نباشید خدا با ماست ؛ وقتی صداتون زدم شما بلافاصله به سمت اسکله رفته و دو سر برانکارد را بگیرید و به سمت بالگرد بروید. بچه ها گفتند چشم... من هم رفتم رفتم و به خلبان گفتم : جناب سرهنگ ما سه نفر از کادر تیپ تکاور 15 امام حسن هستیم که اینجا جا موندیم و شما باید ما را به پشت خط انتقال دهید که حامل اطلاعات خبلی زیاد و مهم هستیم ؛ او سرش را با سبیل کلفتش تکان داد و حس نمودیم موافقت کرده ..... در دلم جرقه امید زده شد ...به محض رسیدن مجروح سریع خودم داخل بالگرد پریده و به بچه ها گفتم : برانکارد را بلند کنید ؛ سیف الله خشنودی و فتح الله مطلق که از قبل خود را آماده کرده بودند مثل دو تا تکاور سریع فرمانده مجروح را به داخل بالگرد انتقال دادند.... در ادامه عملیات الی که تعداد زیادی از رزمندگان قصد سوار شدن به بالگرد را داشتند خلبان داد زد : فقط برادران کادر ویژه تیپ امام حسن بیاد بالا..... الان بالگردهای دیگر می آید ؛ تو چشمان بجه ها برق شادی را میشدحس کرد ، در همین زمان بالگرد دیگری در زمین جزیره نشست و جمعیت به سوی آن هجوم آوردند ، ما هم در حالی که پیرامون مجروح نشسته بودیم و بر عکس بالگرد دیگر جای ما مناسب بود .

با هزار امید و آرزو بالگرد اومد بلند بشه که یکدفعه بی سیم به صدا در آمد صبرکنید ، این تاخیر ما که حدودآ یک دقیقه به طول کشید سبب شد که بالگرد بعدی که بعد از ما بود زودتر پرید و به سمت جفیر در دشت آزادگان به پرواز در آمد ، خلبان بالگرد ما مدام پشت بیسیم داد می زد زودتر اجازه پرواز را صادر نمایید چون میگ های دشمن با دیدن ما شروع به تعقیب نموده و ما را مورد هدف قرار می دهند ؛ خلاصه اجازه پرواز صادر شد ، با تمام امید و آرز بلند شدیم ؛ ما سه نفر از نیروهای تیپ جدا شده بودیم و دوستان ما همگی فکرمیکردند که شهید شدیم ؛بعد از جند دقیقه پرواز بالگرد متوجه منقلب شدن خلبان شدیم در حالی که عنوان می کرد : هواپیمای دشمن با فاصله اندک در آسمان منطقه می باشد ، از ترس میگهای عراقی بالگرد ما تقریبا بالای نیزارها و در پایین ترین سطح پرواز می نمود که یه دفعه جلوی چشمان نگران و بهت زده ما بالگردی که قبل از ما به پرواز در آمده بود هدف قرارگرفت و در حالی که آتش گرفته بود در آبهای هور سقوط نمود .

تمام بچه ها شاهد صحنه دلخراشی بودند که هیچ وقت فراموش نخواهند کرد عزیزان دست به شیشه و درهای بالگرد می زدند ؛ لحظات بسیار سختی بود ، همه ما شهادتین را زیر لب زمزمه کردیم ؛ بالگرد ما در پایین ترین سطح در حالی که نیزارها را شکاف می داد به سمت جلو می رفت ؛ در آن لحظات خلبان بالگرد بیش از همه استرس و نگران بود ، شروع کردیم به خواندن آیاتی از قرآن مجید تا سبب رهایی ما از ایم مخمصه شود ، آیه الکرسی را زمزمه نمودیم ، خلاصه لحظات پر اضطراب و کشنده ای بود که به سختی می گذشت ؛ خدا را شکر خلبان عراقی ما را ندید و بالگرد توانست به سلامت در پد جفیر به زمین نشیند . از اون موقع تا حالا هیچ شبی نیست که این آیه عزیز را نخونم ؛ واقعاً کلام خدا حق است که میگه دشمن را کور میکنه را خودم به چشم خودم دیدم.
#کلک_بلوف
#عملیات_خیبر

#جزایر_مجنون

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/safeer59