روزگار از خودگذشتن : 

هشتم اسفند ماه 1362 پنج روز از عملیات خیبر می گذشت ، رزمندگان ایرانی چهل کیلومتر از باتلاق های هورالعظیم را پشت سر گذاشته و در ساحل شرقی دجله در مقابل نیروهای عراقی در حال نبردی عاشورایی بودند ، تدارکات و مهمات به سختی با قایق می رسید ، آتش پشتیبانی وجود نداشت اما دشمن با استفاده از آتش زرهی ، توپخانه و ادوات در حال پیشروی بود ، با عدم موفقیت در تصرف طلاییه به عنوان هدف اصلی عملیات خیبر و همچنین پیشروی دشمن با زرهی و نیروهای زبده خویش فرمان عقب نشینی صادر شد اما در این زمان قایقی هم برای انتقال نیروها وجود نداشت ، تنها در این زمان پاهای رزمنده بود که می توانست آنها را از منطقه دور سازد ؛ پیکر شهدا در معرکه افتاده و زخمی های بی شمار در گوشه و کنار به چشم می خورد ، آیا رزمندگان با وضعیت جسمی سالم می توانستند رفقای خویش که سالیان متمادی در کوچه و محله هم بازی هم بوده یا در کلاس های مدرسه پشت یک میز لحظات شیرینی را گذرانده بودند رها کنند؟؟

عبدالرسول قاسمی از رزمندگان گردان عاشورا جمعی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع می گوید : یکی ازبچه های بهبهان به نام حمید حبیبی هم سن سال خودمان بود حدود 15 تا 16 ساله ، موقعی که فرمانده با صدور فرمان عقب نشینی گفت : موقعیت را عوض کنید وبه روستای پشتی در البیضه بروید حمید ‏حبیبی که همراه فرمانده اش فرهاد عسکری بود در همین زمان فرهاد تیری به سرش خورده و شهید می شود و حمید حبیبی نیز تیر به شکمش خورده و گوشه ای نشست .. لحظات سختی بود ....
این نوجوان با دوستانش علاوه بر رفقای هم محلی و همکلاسی ‏چندماهی نیز در جبهه با همرزمان خویش از روستا و شهر در کنار هم مثل برادر با هم بودند و با تمام وجود به هم عشق میورزیدند و جدایی آنها از او با توجه به مجروحیت شدید و نزدیکی نیروهای دشمن و بیم محاصره بسیار سخت بود ؛
اینجاست که روح بزرگ یک نوجوان رزمنده خود را نشان می دهد برای این که همرزمان خویش را از این مخمصه رهایی بخشد به دوستان خویش می گوید :


"..... بروید وبه فکر من نباشید کار من دیگر تمام است اگه بخواهید من را با خود ببرید ببرید برایتان درد سر درست میکنم ، فقط شما سالم از اینجا بروید ...."


در جریان عقب نشینی از شرق دجله تعدادی از نیروها بعد از نبردی عاشورایی به اسارت درآمده و تعدادی دیگر با قایق هایی که در جاده خندق اعزام می شوند و یا با شنا به سمت عقب می توانند خود را نجات دهند
و

حمید و حمیدها علی رغم سن کم اما با روحی بزرگ درسی عظیم به ما آموختند :
"...... ایثار ، فداکاری و از خودگذشتن...."


آیا ما توانسته ایم اندکی از این فرهنگ را در خود و جامعه پیرامون عملیاتی نماییم ........."

#ایثار
#فداکاری
#فرهنگ_شهادت
#رزمندگان_بی_ادعا
#عملیات_خیبر

http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

نماز شبی در مجنون 


حاج حسن تقی زاده :‏
سال 1363 فصل تابستان بود، فصل اوج گرما و شرجی هور، برای پدافند از دست آوردهای عملیات خیبر ‏در جزیره مجنون بودیم، در یکی از همان شبهای گرم و شرجی که رطوبتش از سونای بخار هم بیشتر بود ‏برای ادای نماز شب بلند شدم و از زیر پشه بند بیرون رفته وضو گرفتم و آماده نماز شدم،....‏🌹


‏ با خودم گفتم برای آنکه مزاحم بچه‌هایی که خوابند نشوم و نمازم رو در خلوت و تنهایی با شور و حال ‏بهتری بخوانم در گوشه ای از بیرون سنگر نماز روی یونولیت ها به هم پیوسته در دل نی زارهای ‏هورالعظیم بخوانم، سجاده نمازم رو روی یونولیتی که در بیرون از سنگر بود پهن کردم و به نماز ‏ایستادم،....‏🌹


‏ تکبیر نمازم را که گفتم انگاری که رمز عملیات پروازی اسکادران های پشه کوره ها رو صادر کرده بودم، ‏دسته ای از اسکادران زو کشان به سمت گوشم حمله ور شدند و دسته ای بسوی دماغ و دهن و صورت و ‏دسته ای به سمت دست و پا و هر جای بدون پوشش دیگر، هرچند که عده ای هم از درون پاچه شلوار و ‏دهانه آستین پیراهن هم وارد می شدند و جاهای پوشش دار را هم بی نصیب نمی گذاشتند، البته نیش ‏آنها آنقدر قدرت داشت که از روی لباس هم می توانستند کار خود را انجام دهند، فکر این را دیگه نکرده ‏بودم،...‏😡


از حالت عرفانی و گریه و زاری خبری نبود و به عبارتی در دل شب هیچ حالت خوشی که در نماز پیدا ‏نکرده بودم که هیچ اصلا نمی فهمیدم چه می خوانم ، چون کارم شده بود دفاع از خودم و دور کردن ‏پشه ها، حتی نمی تونستم آنها رو بکُشم چون با کشتن آنها خونهای قبلی را که مکیده بودند روی بدنم ‏پخش می شد و نجس می شدم و نمازم از قبول شدن می گذشت و مردود می شد،....‏🙈


‏ چفیه دور گردنم رو مثل بچه‌هایی که موقع دعا خوندن روی سرشون می انداختند تا شناخته نشده و ‏گمنام بمانند از روی سرم پایین انداختم تا لااقل از صورت،سر و گوشم محافظت کنم اما باز دسته ای از ‏زیر وارد دماغ و دهنم می شدند و عده ای دیگر باز زو کشان دور گوشهایم مانور می دادند، آنهایی را که ‏روی پایم می نشستند با این پا و آن پا کردن هم رد نمی شدند و تا خونم رو نمی مکیدند و سیر نمی ‏شدند بلند نمی شدند،....‏😳


‏ مجبور شدم از خیر با حال بودن نماز بگذرم و سریع نماز شبم رو تموم کنم،.... همزمان با فعالیت پشه ‏کوره ها صدای ویراژ رفتن موشهای بزرگ (گرزه) هم بگوش می رسید که آن هم خیلی وحشتناکتر از ‏پشه ها بود و در صورت فرصت یافتن با هر گازی که می گرفتند تکه ای از گوشت بدن را هم با خود ‏کنده و می بردند.... ‏😡😡


با هر مکافاتی بود دو رکعت اول نماز رو تمام کرده و سجاده نمازم رو جمع کردم به درون پشه بند و سنگر ‏فرار کردم، هرچند که تعدادی از آنها هم از توری درب سنگر گذشته و به داخل سنگر آمده بودند و به ‏کار مکیدن خون مشغول بودند اما این خوبی را داشت که اگر به دور من می آمدند آنها را رد میکردم و به ‏طرف بچه‌هایی که خواب بودند می رفتند و با خیال راحت از غفلت آنها سو استفاده می کردند و خونشان ‏را می مکیدند و آن بیچاره ها هم بعداز پر شدن شکم آنها ساعاتی را باید جای نیش آنها رو می ‏خاروندند.....‏😜😜


‏ آن شب نه تنها نمازم با حال نشد که هیچ از شبهای دیگر هم بی حالتر شد، آخه پشه کوره نبود که ‏باران پشه کوره بود.....حمید خوشکام که از نفرات درون سنگر بود بعدها که متوجه این مسئله شد گفت : ‏خوب بود که من اهل این کارها و.... نبودم اما حالا متوجه شدم.چطور پشه ها وارد پشه بند شده و ما را ‏از خواب ناز بیدار می کردند و ضمن نارضایتی دعا نمود:خدایا خودت حاج حسن ما رو با این کارهاش ‏ببخش از دست ما که چیزی بر نمی‌یاد...😂😂


‏#نماز_شب
‏#طنز_جبهه‏
‏#هورالعظیم
‏#حسن_تقی_زاده
‪http://telegram.me/safeer59‎‬
‪http://Www.Safeer.blogfa.com‬

حکایت بی جبهه و جنگ انقلابی شده ها 


جهانگیر مرادیان


‏ "زمان جنگ ، هر شب تا دمدمای صبح پای آتش هیزم تو دقه مله پر کنار دکان مشفرجلا مرحمی مینشستیم ‏پای خاطرات هلو ممرضا و هلو مختار و مژده حبیب و دیگران .......‏
وقتی هلو ممرضا از جبهه وامیگشت میشس ت مله دم تعریفدکرده که هلو یعقوبه گپکو ت دهسه میسه و ‏خوشه ادامه میدا..........‏
هلو مختاره میگف هلو ممرضا جنگا میکه هلو یعقوب تعریف میکه"😂😂

ترجمه : دردوران جنگ تحمیلی در شب های سرد زمستان از سر شب تا نزدیک صبح در کنار مغازه مشهدی ‏فرج الله همه دور آتشی که از هیزم برپا شده بود نشسته و از صحبت های دایی محمدرضا(سردار شهیدمحمدرضا وتری) ‏، دایی مختار و مشهدی حبیب از اهالی محله پر گوش می دادیم.

زمانی که دایی محمدرضا از جبهه و عملیات برگشته و پیرامون حلقه آتش برپا شده می نشست و شروع به ‏تعریف از شجاعت و ایثار نبروهای رزمنده در جبهه می نمود دایی یعقوب یکی دیگر از اهالی محله پر که ‏سابقه جنگ را هم نداشت حرف را از دهان دایی محمدرضا می گرفت و صحنه های بی بدیلی از رزم ‏رزمندگان در جبهه را روایت می کرد و بسیار هم طولانی...........

دایی مختار می گفت : دایی محمدرضا جبهه رفته و جنگ می کند اما تعریف و روایت کردن ها را دایی ‏یعقوب انجام می دهد ........‏😂😂😂

‏********


نکته:‏
روایت و داستان آشنایی است مثل برخی جبهه نرفته و جنگ نکرده ها که دفاع هشت ساله جوانان ایران ‏زمین را بهتر از خود آنان روایت کرده و بیان می کنند کسی هم نیست ..........‏😢😭😢

‏#هلومختار
‏#هلو_محمدرضا_وتری
‏#جنگ_را_درست_بگویید_نه_درشت
‏#تحریف_جنگ‏
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

پاتک به خودی


مسعود ابوعلی
پادگان شهید عبدالعلی بهروزی(پلاژ) پاییز ۱۳۶۵ نیروهای گردان که تازه به لشکر 7 حضرت ولیعصر عج ‏پیوسته بودند مشغول گذراندن آموزش های سخت برای آمادگی حضور در عملیات سرنوشت ساز بودند ‏چادرها به ردیف در محوطه پیرامون زمین صبحگاه برقرار و دسته های مختلف درون چادرها با نظم و ‏ترتیب استقرار یافته بود.‏


هنگام برگشتن از مرخصی از شهرستان برخی خانواده ها در میان کمک های اهدایی برخی نیز از گوسفند ‏و مرغ و خروس و .... نیز به دست رزمندگان می سپردند تا از آنها در زمان حضور در ماموریت استفاده ‏نمایند. محمود احمالی فرمانده یکی از دسته ها نیز هنگام برگشتن از مرخصی از بهبهان یک خروس با ‏خودش آورد و در میان چادر دسته از آن نگهداری می کرد تا زمان موعود فرا برسد.‏
چادر دسته ما پشت به چادر دسته پشت محمود احمالی بود و به نوعی همسایه ای بودیم که تنها لایه ای ‏پارچه ما را از هم جدا می کرد ، محمود علاقه وافری به خروس داشت و گمان کنم که اهدایی یکی از ‏خانواده شهدا بود و به نوعی یادآور خاطرات شهید عزیز بود ؛ اما سر و صدای خروس از دید ما آزاردهنده ‏بود و صد البته جولان دادن آن در محوطه لج ما را در آورده بود.‏


یک روز به محمد حسین ستونه گفتم: با این مزاحم چه کنیم؟.....‏
محمدحسین نیز از خدا خواسته گفت : بگذار پنجشنبه حسابش را می رسیم.......‏


پیش بینی عملیات را نموده و ظروف ، قاشق و تجهیزات مورد نیاز لازم را به مکان دنج پشت حمام‌های ‏پلاژ در مجاورت رودخانه دز گذاشته و منتظر پنج شنبه و فرصت مناسب شدیم ، در فاصله بین دو چادر ‏فضایی بود که جاکفشی قرار داشته و در کنار آن یک صندوق چوبی جامیوه‌ای بود که خروس محمود در ‏آن نگه داشته می‌شد و پتویی نیز روی آن قرار داشت ،در زمان موعود هنگامی که حاج محمود بعد از ‏برگشت از نماز جماعت درون چادر دسته مشغول قرائت قرآن بوده و به شدت درون آن غرق شده بود ، ‏محمد حسین آهسته آهسته و پاورچین با احتیاط و رعایت مسائل حفاظتی وارد محوطه و فضای اتصال دو ‏چادر شده و با برداشتن پتوی روی جعبه چوبی و در حالی که گلوی خروس را گرفته بود آن را به من ‏داده و با ترتیباتی که از قبل آماده کرده بودیم در حالی که چاقوی تیز در دستانم بود بین زمین و آسمان ‏آن را ذبح شرعی نموده و درون یک پلاستیک انداخته به سمت مکان قرار به راه افتادیم ، فرصت ‏هیچگونه صدایی به خروس بیچاره داده نشد و حاج محمود همچنان مشغول قرائت قرآن بود ؛ در بین راه ‏ابراهیم آهویی را نیز صدا زده و سه نفره من و آهویی و محمد حسین خروس را پاک کرده و پس از پختن ‏نوش جان کرده و و در یک بزم سه نفره دلی از عزا درآوردیم و یک وعده از غذاهای تکراری و بی مزه ‏پادگان رهایی یافتیم ‏.


تلاش محمود برای یافتن خروس به جایی نرسید و هر چه بیشتر جستجو می کرد کمتر می یافت.‏


با فرا رسیدن دی ماه و هنگام عزیمت به آبادان منطقه عملیاتی کربلای 4 گردان باید حرکت می کرد و ‏زمان حلالیت طلبیدن و بخشش برای حق الناس بود به همین خاطر سه نفری نزد برادر محمود احمالی ‏رفته و با گفتن جریان خروس تقاضای حلالیت نمودیم. حاج محمود هاج و واج مانده بود و حیران مانده ‏بود ، پس از چند لحظه محمود گفت : فقط به من بگویید چگونه این خروس را از جلوی چشم من بردید ‏که من متوجه نشدم تا شما را حلال کنم ........ و ما نیز با گفتن ماوقع پاتک به چادر و بردن و خوردن ‏خروس حلالیت را از وی گرفته و به سمت منطقه عملیاتی کربلای 4 در آبادان حرکت نمودیم.‏


‏**** نکته:
بر خلاف تصور بچه های دوران جنگ از یک طیف نبودند بلکه عده ای آرام و نماز شب خوان ، عده خانه خراب کن که از دیوار راسته و تدارکات بالا می رفتند و گروه سوم کسانی که سرشان به کار خودشان گرم بود و بنا به وضعیت تابع این دو گروه ذکر شده می گشتند....😂😂😂

#طنز
‏#ذبح_خروس‏
‏#پلاژ_اندیمشک
‏#حق_الناس
‪http://telegram.me/safeer59‎‬
‪http://Www.Safeer.blogfa.com‬

دوران خدمت بی منت 


راوی : سید رضا اصغری

صفایی بود وقتی با تو بودیم به گوش جان کلامت می شنودیم
وجودت روح می بخشید مارا به شوقت شعر باران می سرودیم ‏

در یکی از شبهای سرد زمستان 1362 در مرکز آموزشی آبی خاکی منطقه مارد ابادان که گردانهای پنج ‏گانه تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در آنجا مستقر بودند و با توجه به اینکه اولین دوره آبی و خاکی بود و ‏عملیات می بایست در منطقه آبی صورت گیرد و آموزش بسیار فشرده و رزمندگان متحمل زحمات فوق ‏العاده ای شده بودند.

محمد جعفر وتری که مسئولیت فرماندهی آموزش را به عهده داشت برای رفاه حال رزمندگان خود از ‏اولین کسانی بود که نگهبانی می داد و به اتفاق من در یکی از شبها پاس یک را عهده دار نگهبانی شدیم. ‏پس از سپهری شدن ساعات نگهبانی پاس یک هنگامی که می بایست نگهبانان پاس دو را بیدار کنیم به ‏من گفت اینها خیلی خسته هستند بگزاریم استراحت کنند و این پاس هم خودمان نگهبانی بدهیم و ‏همین کار را کردیم.‏
‏ پس از پایان پاس دو به من گفت ترا بخدا بگذار پاس سه هم باهم نگهبانی بدهیم و اینها جوانتر از ما ‏هستند و خیلی خسته هستند بیدارشان نکنیم واسه نگهبانی که چند مزیت دارد : ‏
یکی اینکه ثواب بیشتری عاید ما میشود ‏
دوم نیروهای اموزشی فردا اینها با نشاط بیشتری و توانایی بهتری به امر آموزش می پردازند ‏
سوم اینکه ممکن است اگر بخوابیم برای نماز جماعت بیدار نشویم . ‏

بالاخره پاس سه را هم باهم نگهبانی دادیم. و بعد از اذان صبح نماز به جماعت خوانده شد. نگهبانان پاس ‏دو و سه که برای ادای نماز بیدار شده بودند .فهمیدند که فرمانده آنها محمد جعفر وتری با ایثار و از خود ‏گذشتگی که از خود نشان داده بود هر سه پاس را بجای آنان نگهبانی داده است . ‏
سرانجام محمد جعفر وتری مسئول ستاد پادگان آموزشی آبی خاکی سفینه النجاه نیروی زمینی سپاه بر ‏اثر بمباران هوایی دشمن در اول دی ماه 1365 بر اثر اصابت ترکش به برادر و یاران شهیدش پیوست.‏

‏*******‏
نکته : آن روزها از خودگذشتن و ترجیح دادن منافع دیگران بر خود رواج فراوان داشت و به اصطلاح ‏دنبال ثواب جمع کردن و پر کردن کوله بار آخرت خویش بودند ؛ چه اتفاقی افتاد که این خصلت در میان ‏ما کمرنگ شده و کمتر رخ می دهد ؟ ‏

‏#فرهنگ_جبهه
‏#محمد_جعفر_وتری‏
‏#ایثار
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

ما را به که می سپاری ؟؟؟


راویان: چکیده خاطرات فرهاد روزخوش ، لطف الله صالحی و یوسف متانت
اوایل دی ماه ۱۳۵۹ جمعی از پاسداران سپاه بهبهان خط پدافندی در کنار رودخانه شهر سوسنگرد مقابل ارتش تا ‏دندان مسلح بعث حضور داشتند و هر یک ماه تا چهل روز گروهی تازه نفس جایگزین آنها می شدند ، آن روز ‏غوغایی بر پا بود و زمزمه عملیات علیه نیروهای دشمن و راندن از خاک عزیزمان بود ، در آن زمان ارتش به ‏دلیل پاکسازی های بعد از انقلاب و کودتا کمبود نیروی انسانی داشت و برای تکمیل نیروی ماهر در رانندگی ‏تانک ها ، تیربارچی تانک نیاز به افرادی داشت ، از طرف دیگر به دلیل عدم موفقیت ارتش در دو عملیات غرب ‏دزفول و جاده ماهشهر-آبادان فرماندهی جنگ موافقت نموده بود که بچه های سپاه نیز به همراهی آنها به ‏دشمن هجوم برند.‏
طلیعه وقوع عملیات از یک هفته قبل مشخص بود ، نیروهای لشکر 16 زرهی قزوین از هشت روز قبل مشغول ‏نقل و انتقال وسیع تانک ، نفربر ،جیپ های حاوی تفنگ 106 و موشک تاو بودند که این وضعیت مقابل همه ‏نفرات مستقر در سوسنگرد بود.‏
از سپاه یک گردان بلالی بود که فرمانده آن در این مقطع حسین کلاه کج بود و گردان دیگر فرماندهی آن را ‏حسین علم الهدی به عهده داشت و جمع زیادی از دانشجویان پیرو خط امام این گردان را همراهی می کرد ‏اما باز هم نیاز به نیرو داشت به همین خاطر از نیروهای مستقر در خط سوسنگرد درخواست نیرو نمودند و ‏یحیی هاشمی مسئول خط تعدادی از نیروهای مستقر در خط را آماده همراهی با این دو گردان جهت عملیات ‏به همراهی ارتش جمهوری اسلامی نمود ؛ از این جمع افرادی نظیر رضا خاکسار به همراه لطف الله صالحی ، ‏رضا محسنی ، محمد تقی نجفیان مقدم ، مهدی برجسته ، عبدالنبی افشار و من ، همگی به انتخاب فرمانده ‏دوست داشتنی عزیزمان یحیی هاشمی با یک مینی بوس سبز رنگ نو که تازه از ایران خودرو به سوسنگرد ‏آمده بود ، از سوسنگرد عازم هویزه شدیم . ‏
عصر بود به هویزه رسیدیم و بعد از تجهیز و کارهای مقدماتی نیروها در در هویزه یک بازی دو گل کوچک ‏انجام دادیم و شب ما و جمعی دیگر را جمع کردند و آقای حسین کلاه کج به عنوان فرمانده مان معرفی ‏شد ما و گروهی دیگر به فرماندهی حسین علم الهدای قرار شد فردای آن روز (۱۵ دی ماه 1359) به عنوان ‏پیاده نظام تیپ های همدان ، زنجان و قزوین از لشگر زرهی ۱۶ قزوین به این تیپ‌ها بپیوندیم . ‏
شب خوابیدیم و صبح با شوق به تیپی پیوستیم که قرار بود از جناح پشت از سمت جنوب هویزه به نیروهای ‏عراقی حمله کنیم ….. چه صبح زیبا و غرور انگیزی بود ، ……‏
روز اول عملیات موفقیت آمیز بود و توانستیم تا عمق دشمن نفوذ کرده و آنها را به عقب برانیم اما با توقف ‏غیر منتظره از سوی فرماندهی ارتش و عدم آرایش مناسب دفاعی از جانب یگان های زرهی ، دشمن شبانه با ‏ایجاد استحکامات دفاعی مناسب پاتک خویش را از ابتدای صبح آغاز نمود .‏
غافلگیری ، عدم پشتیبانی به لحاظ مهمات و .... باعث شد شیرازه نیروهای خودی از هم گسسته شود و با ‏هدف قرارگرفتن تانک ها و نفربرهای خودی دستور عقب نشینی صادر شد در حالی که بچه های پیاده سپاه ‏اطلاعی نداشتند و با توجه به محاصره توسط دشمن تعداد زیادی از نیروهای سپاه زخمی ، اسیر یا به شهادت ‏رسیدند.‏
از بیم آنکه ممکن است خودم هم زنده نمانم و آنوقت هیچ کس نداند که رضا خاکساری شهید شده است ، ‏در دفترچه یادداشتم که هنوز هم آن را دارم نوشتم ساعت ۸ صبح حمله کردیم و ساعت ۱۰ رضا شهید شد ‏و …. ‏
هیچوقت یادم نمی رود زمان اعزام نیرو به جبهه از سپاه بهبهان و آخرین جمله ای که مادر رضا داد زد : رضا ‏با خواهرت چکارکنم ؟! و رضا با ارامش گفت: او را به تو می سپارم و تو را هم به خدا …… و مینی بوس ‏از داخل مقر سپاه بهبهان در دانشسرا حرکت کرد ….. ‏
ابوالقاسم دهقان فرمانده سپاه بهبهان که کاروان اعزامی را همراهی می نمود در راه به یحیی هاشمی گفت: ‏یحیی ! دیدی وضعیت مادر رضا را ؟ پس مواظب رضا باش ….. ‏
به همین خاطر یحیی هاشمی در خط پدافندی سوسنگرد که کنار رودخانه بود خودش ، رضا خاکساری و ‏محمد ایقان در یک سنگر بودند. ….. من و لطف الله صالحی و حاج رضا محسنی ‌و محمد پورداراب هم در ‏فاصله ۴-۵ متری در سنگر روبرو مستقر بودیم …… ‏
‏ روزی رضا خاکساری نشسته بود دم سنگر و قرآن را با صوت به سبک عبدالباسط میخواند و ‌یحیی هاشمی ‏هم صدای الله الله جمعیت را شبیه سازی می‌کرد . ‏

***پ.ن.
نکته: چه عزیزانی برای اعتلای ایران و برپایی عدالت جان شیرین خود را فدا نمودند و پدر ، مادر ، خواهر و ‏برادر این عزیزان چه سختی هایی را تحمل نمودند ؛ آیا نظام و سیستم و مسئولین توانستند بخشی از این ‏جانفشانی و ایثار جامعه ایثارگری را قدردان باشند؟؟؟؟


‏#عملیات_نصر_هویزه
‏#رضا_خاکساری‏
‏#مادران_شهدا
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

پشتیبانی از جنگ : ‏ 

حاج غلام توام از افراد متدین محله عصارخانه بود که کارگاه نجاری وی در کوچه روبروی مسجد باب‌الله قرار ‏داشت ، در دوران ۸ سال دفاع مقدس در امر تامین نیازهای جبهه و پشتیبانی از رزمندگان در سطح ‏شهرستان نقش مهم و اساسی داشت و بیشترین فعالیت‌ها جهت جمع آوری کمک‌های مردمی برای ارسال به ‏رزمندگان تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی علیه السلام را با همراهی مرحوم حجت الاسلام مدرس را داشت.‏


‏ مغازه و محل کار وی بسیاری از اوقات به دلیل فعالیت های مستمر جهت پشتیبانی از رزمندگان و جمع ‏آوری کمک‌های مردمی تعطیل بود و در این راه مرحوم زیبایی نیز به وی کمک می‌کرد ؛ آنها حتی ظروف ‏رزمندگان را هم می‌شستند.‏
وی هیچ ممانعتی از رفتن فرزندش محمدحسن به دوره آموزشی و اعزام به جبهه ننمود و در مرحله اول ‏عملیات رمضان در 23 تیر ماه 1361 به شهادت رسید خداوند رحمتش نماید.‏



‏**** دفاع مقدس واقعه ای بود که در صورت عدم اتکا به مردم در زمینه تامین نیرو و پشتیبانی به هیچ ‏وجه امکان تداوم نداشته و با توجه به شرایط سیاسی-اقتصادی_اجتماعی و نظامی بیم از دست رفتن بخشی ‏از سرزمین ایران می رفت و این ایثار و فداکاری مردمی گرچه به سرعت از ذهن و حافظه دولتمردان ‏به فراموشی سپرده شد اما در درگاه الهی و پیشگاه تاریخ ثبت و ضبط شده است.‏
‏#محمد_حسین_توام
‏#پشتیبانی_مردمی
‏#عملیات_رمضان‏
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

گروه اژدربنگال :


راوی : جواد افری ‏
علی حسینی پور تنها فرزند ذکور خانواده بود ، از اوان کودکی تومحله. مون بزرگ شده بود وکاملا آرام؛ ‏خدایش رحمت کند عموی عزیزشون *محمدحسن* که درزمان طاغوت درحین خدمت سربازی کشته شد و ‏تا کنون مرگ یا شهادتش مشخص نشد ولی همان زمان می‌گفتند بدست شاه کشته شده آخه طرح ترور یکی ‏افسران حکومت شاه و یکی ازمستشاران آمریکایی را میخواستن به اجرا در بیارن ؛ *رفتارعلی* همانند ‏عمویش بود ساکت وارام مثل اقیانوس بی صدا.....‏


گردان مهندسی رزمی تیپ داشت جاده خاکی منتهی به اسکله در شط علی در دشت آزادگان در مجاورت ‏هورالعظیم را بهسازی می‌کرد و درهمین حین هم جاده بزرگ وبسیار پهنی درمنطقه همجوار این جاده ‏ساخته می‌شد ........‏


انواع ماشین های سنگین ازجمله لودرها و گریدرها وغلطکها شبانه روز برای ساخت آن جاده کارمیکردند ‏صدای تردد کامیون ها وبلدوزرها تمام منطقه را فرا گرفته بود........‏


یکی از صبح ها درساخت جاده بزرگ بر روی غلطک کارمیکردم که دیدیم *علی اقا* با چند تا از بچه های ‏تیپ که لباس غواصی هم تنشون بود رسیدند کنارجاده......‏


‏ تا علی را دیدم پیاده شدم و باهاش احوالپرسی کردم و جویای احوالش وخانواده ش شدم..... بعد از چند ‏دقیقه‌ای دیدم دو نفر از بچه هایی که باهاش بودند دو سر یک لوله پلیکا را که از دو طرف بسته بود با زحمت ‏حمل می‌کنند....... ‏
گفتم علی این چیه گفت *اژدربنگاله* ،گفتم : مگه چی داخلشه که اینا با زحمت اونو حمل میکنن گفت تی ‏ان تی............گفتم : میخواید چکارش کنید؟؟ گفت: چند دقیقه صبر کن و از دور تماشا کن .........ازش سوال ‏کردم : میخواهید اینو کنار جاده منفجر کنید ؟؟...... گفت : نه می‌بریمش تو وسط آبها منفجرش میکنیم و ‏خداحافظی کرد و همگی سوار یه قایق پارویی شدند و وسط آبهای هورالعظیم رفتند......‏


از دور اونا رو تماشا کرده و ضمنش هم براشون دعا میکردم خصوصا برای علی اقا ، آخه تنها فرزند ذکور ‏خانواده بود و واقعا دوسش داشتم..... چند دقیقه ای گذشت .....غلطک را زدم کنار و همینطور روصندلیش ‏نشستم ...... ماشین های کمپرسی خاک جابجا کرده و تعدادشون هم کم کم زیاد میشد ، عبور و مرور زیاد ‏کل منطقه را فرا گرفته و خاک تمام جاده گرفته بود و همزمان ماشین و تانکرهای آب‌پاش هم مشغول ‏کاربودند تا خاک کمتری بلند بشه ......‏


درهمین اثنا دیدم علی چند باری از وسط آبها دست تکون داد و از لوله پلیکاهه فاصله گرفتند .....دو نفری که ‏اژدر را وسط آب حمل کرده بودند بسرعت خودشون به قایق رساندند و همگی بصورت ایستاده تو قایق منتظر ‏منفجرشدن آن بودند...... چنددقیقه ای نگذشت که صدای مهیبی بلند شد وکل منطقه را فرا گرفت..... شدت ‏صدای انفجار آن قدر زیاد بود که برخی رانندگان ماشینهای عبوری و سایر رزمندگانی که در آن حوالی بودند ‏روز مین خوابیدند چون فکر کردند هواپیمای عراقی بمباران کرده ........ حتی دو تا ازکمپرسی ها از شدت ‏ترس از جاده خارج شده و در در حاشیه باتلاقی جاده متوقف شدند .........‏


چند لحظه ای گذشت و غبار و املاحی که در اثر انفجار بپا شده بود کمتر شد....... نگاه کردم دیدم ‏خوشبختانه علی با دوستاش صحیح وسالم هستن اما تمام سر و صورتشون پر شده از املاحی که در اثر انفجار ‏بهشون پاشیده بود ، از دور علی دستی تکان داد و منم به رزمندگان و رانندگانی که نزدیکم درازکش شده ‏بودند گفتم: بلند شید تمام شد......اکثرا سوال می‌کردند: چی بود ؟ هواپیما بود یا موشک؟...... گفتم: نه بابا یه ‏آزمایش بود؟!.....‏


بعدازنیم ساعتی *علی* ودوستانش بسلامت اومدن اسکله ....... سریع رفتم بطرفش و جویای احوالش شدم ‏گفت سالم هستیم.........موضوع آزمایش را ازش سوال کردم گفت: می‌خواستیم ببینیم اگر مشابه این آزمایش ‏رو تو پاسگاههای آبی برای نیروهای عراقی انجام بدهیم موج انفجارش ، بچه هایی را که اژدربنگال توی آب ‏منفجر میکنند مجروح نمیکنه..... در واقع شدت موج و میزان تخریب آنرا بسنجیم که خدا را شکر موفق بود ‌‏......... قصد رفتن نمودند ....اونو گرفتم تو بغلم و بوسیدمش .....بعد مدت کوتاهی *علی* با همرزمان ‏تخریبچیش توغبار جاده گم شد ........ ‏


بعد از پایان جنگ دانشگاه پزشکی قبول شده بود و بعد از فراغت از تحصیل زمانی زیاد در این دنیا نماند و به ‏دوستان شهیدش پیوست .هنوز بوسه گرمی را که بصورت علی زدم بیاد داشته و آنرا هنوزم حس میکنم......‏


‏#علی_حسینی_پور‏
‏#تخریبچی‏
‏#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی‏
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

میثم و رحمن

دکتر مصدر : دوست عزیزم علی آقا جلالی از بچه های قدیمی گردان فجر تعریف میکرد ؛

یادش بخیر *رحمن مشغول الذکر* تا می تونست سر به سر *میثم ترکی زاده* میزاشت . میثم عادت داشت دیر خوابش میبرد ولی وقتی خوابش میبرد دگه به قول معروف فیل هم تکونش نمی داد ایقد که خوابش سنگین بود ......

یه شب که از اون شبای بد خوابی میثم بود و به هزار ضرب و زور تازه خوابش برده بود رحمان یه لیوان آب پر میکنه میده یکی از بچه ها و به او تاکید میکنه میثم آب می خواست منم دستم بند بود نتونستم بش بدم برو افرین هر جور شده تا خوابش نبرده ای لیوان آب بش برسون ......

اونم بی خبر از همه جا جَلدی میره میبینه میثم خوابه ولی از بس رحمن خواهش و تمنا کرده بود هر جور شده بیدارش میکنه و میگه میثم ! میثم ! پاشو برات آب اوردم تشنه نخواب !.......

میگن میثم عین برج زهر مار کاردش میزدی خونش نمیومد مث دیگ رو آتیش قلقل میزد …

.....بعضی وقتا هم میثم با هزار زحمت و با کلی دردسر و با جور کردن کلی وسایل از ای ور و او ور که خودش یه پروسه ای سختی بود غذا درست میکرد . رحمن هم یواشکی میرفت و تا می تونست توش فلفل میکرد . اینجا هم قیافه درهم برهم و عصبانی میثم دیدنی بود ! بنده خدا میثم هر چه رشته بود رحمن پنبه ش کرده بود !

یاد زنده یادان سالهای عزت و‌ جهاد *رحمن مشغول الذکر و میثم ترکی زاده* گرامی باد

#طنز
میثم_ترکی_زاده

#رحمن_مشغول_الذکر

http://telegram.me/safeer59‎

http://Www.Safeer.blogfa.com

فرماندهان بی نظیر : غلامعباس عباسی  مکوند


جهانشاه معماریان ‏
زمان در حال سپری شدن بود و نیروهای لشکر 15 امام حسن مجتبی ع به فرماندهی حسن درویشی آماده ‏نبردی عاشورایی می شدند ، نیروها با شنیدن زمزمه عملیات خود راهر طوری بود به یگان رسانده و می ‏خواستند در قالب گردان های رزمی وارد عملیات بزرگ سالیانه شوند؛ سه هفته قبل از شروع عملیات ‏غلامعباس عباسی مکوند فرمانده قبلی سپاه بهبهان نیز خود را به به مقر گردان بدر در سایت 4و5 رساند و ‏خواهان شرکت در عملیات بود. ‏


از طرف دیگر اقای ابوالقاسم دهقان فرمانده سپاه بهبهان و کمال صادقی مسئول عملیات سپاه بهبهان به بنده ‏و شهید عزیز محمد شعبانی فرماندهان گردان بدر گفته بودند با شرکت و حضور برادر مکوند در ‏عملیات موافقت نکنید زیرا حضور ایشان برای سپاه لازم و ضروری است تا شرکت در عملیات. ‏


بعد از یک هفته غلامعباس به محمد شعبانی رو می زد و خواستار شرکت در عملیات می شود، موافقت نمی ‏کند ، غلامعباس التماس می کند که با حضور او موافقت کند اما محمد شعبانی زیر بارش نمی رفت و دو ‏طرف با استدلالها و بحث های زیاد، قانع نمی شدند. ‏


بعد از مدتی غلامعباس رو به جانشین گردان آورد و چه قدر التماس و خواهش می کرد. حقیقتش ‏در آن لحظات مقداری از ابهت فرماندهی او که در سپاه بود، پیشم ضعیف شد. بنده هم دلایلی می اوردم ‌ ‏ماشاالله قانع نمی شد و دلیل می اورد. تا یه مرتبه رودربایستی را کنار گذاشتم، و گفتم خودت چه قدر در ‏صبحگاه راجع به اطاعت از فرماندهی صحبت کرده ای. حالا نوبت ما شده. لطف کن و اطاعت از فرماندهی ‏کن. ‏


دیدم غلامعباس مقداری اشک در چشمانش حلقه زد و سکوتی یک دقیقه ای بین ما حاکم شد. هیچ ‏وقت چهره پریشان او را از یاد نمی برم. حالا من در دلم ، بسیار نارحت بودم ‌و خجالت می کشیدم، که به ‏چهراش نگاه کنم. ‏


با حالت بسیار ناامیدانه ای گفت چشم ، اطاعت می کنم. ولی یک خواهشی ازت دارم. گفتم بفرما. گفت من ‏اینجا می مونم. ولی هر وقت تشخیص دادید می توانم در عملیات حاضر شوم اجازه مرا هم بدهید. و با حالت ‏ناامیدی از پیشم رفت. اما خدا شاهد است اگر نبود توصیه بزرگان سپاه، همان روز اول موافقت می کردم. خدا ‏رحمتش کند. محمد شعبانی فرمانده گرادان بدر، قبول اقای مکوندی را بعهده حقیر گذاشته بود. البته به ما ‏هم گفته بودند که تا لحظه اخرمقاوت کنید. اگر به هیچ وجه، قبول نکرد موافقت کنید. ‏


پنج روز جلوی عملیات والفجر مقدماتی نزد غلامعباس رفتم ، دیدم اینقدر گرفته و ناراحت است که ‏انگار خبر فوت یکی از نزدیکانش را داده بودند......‏
سلام و تواضع کردم و گفتم به مراد دلت رسیدی........ ‏
یاد گریه هایش در نماز جماعت و التماس هایش به شهید عزیز محمد شعبانی و حقیر افتادم. ‏
دانستم این قفس دنیایی برایش تنگ شده بود. ‏
آری او از نماز به افلاک رفت.و به معبودش رسید
غلامعباس عباسی مکوند در کنار کانال دوم هدف گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید......‏ (ایستاده از راست نفر سوم)


‏#غلامعباس_عباسی_مکوند
‏#فرمانده_سپاه_بهبهان
‏#گردان_بدر
‏#فرهنگ_جبهه‏
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

خوردنی


راوی: ماشاءالله مصدر
‏ در جبهه های جنگ مرتضی وطنخواه و عبدالله درخشنده مثل دو برادر همیشه با هم بودند و هنوز هم ‏هستند. دو دوست و یار که در دوران دفاع مقدس به همراه تعداد دیگری از عزیزان گروهی را تشکیل داده ‏بودند که وظیفه آنان سرکشی به خانواده رزمندگان و جمع آوری کمک های مردمی و انتقال به جبهه بود ‏ضمن این که در ایام عملیات و ماموریت های پدافندی پای ثابت گردان به شمار می رفتند ؛ این جمع ‏صمیمی به هنگ جانبازان معروف شده بود.‏


‏ 27 دی ماه 1365 در عملیات کربلای پنج سال 65 در محور نهر جاسم شلمچه هنگامی که گردان فتح برای انجام ماموریت به ‏سمت خط مقدم به راه افتاده بود ، مرتضی استدلال نمود: ما دو حالت در پیش داریم ‏:


یا دژ و خاکریز دشمن را گرفته و موفق می شویم که تا مدتی امکان رساندن پشتیبانی و دسترسی به مواد ‏غذایی وجود نداشته و گرسنه می مانیم......
و ‏

یا نمی توانیم و در محاصره نیروهای دشمن قرار می گیریم که باز هم امکان کمک رسانی نیست ...


بر همین اساس باید از لحاظ مواد غذایی کمپوت ، کنسرو تن ماهی ، مغزهای خوراکی ،بیسکویت و ...... برای ‏مدتی خود را تجهیز نمود؛ لذا جیب های بادگیر عبدالله را پر از کنسرو، کمپوت، بیسکویت و انواع و اقسام ‏خوردنی ها کرده و می گفت: عبدالله صدام نمی تونه ما رو بکشه اما گرسنگی ما را از پا در میاره ...(واقعا ‏درست می گفت باید قوت داشت تا بتوان جنگید )‏


‏#فرهنگ_جبهه
‏#طنز
‏#مرتضی_وطنخواه
‏#عبدالله_درخشنده‏
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

شهردار گمنام  :

راوی :

گردان فتح در 27 دی ماه 1365 در نهر جاسم وارد عمل شد و با توجه به هوشیاری دشمن و دید و تیر از سه طرف بسیاری از نیروها شهید یا مجروح شدند ، بعد از عملیات کربلای۵، و برگشت نیروها به مقر گروهان پل در مجاورت چهار راه صاحب الزمان عج (جاده اهواز-خرمشهر) فضای خاصی بر چادرهای استقرار حاکم بود .

تعداد نیروها خیلی کم بود ، بچه ها همه شهید و زخمی یا مفقود شده بودند ، به اصطلاح فضای قبرستانی حاکم بود ، همه در قالب گروهان امام حسن ع یک دسته شده بودیم و عبدالصاحب غلامی نیز هم با وجود مجروحیت در کنارمان بود.

ظروف شام را معمولا صبح روز بعد می شستند اما چند بار صبح که بیدارشدیم ، دوستان شهردار (هر روز یک نفر به عنوان شهردار مسئولیت نظافت چادر ، گرفتن غذا و شستن ظروف بود) متوجه میشدند شب قبل همه ظرفها شسته شده، و کسی هم در این زمینه مشخص نبود.

برامون معما شده بود که شستن ظروف کارکیه؟؟

من از فرشاد درویشی (شهید در عملیات نصر 4 مورخه هشتم تیر 1366) پرسیدم : چادر تو برکانال آب در منطقه گروهان پل اشراف داره...... این کیه که شبها در تاریکی می ره و ظرفها را می شوره؟؟؟

فرشاد با همان لحن شیرین همیشگی گفت : بابا بزارید راحت باشه...... چیکارش دارین؟ می خواد کسی ندونه ......

گفتم : می خوام بدونم کیه تا منم بیام ‌کمکش کنم...........

گفت: "علی نمدساز"ه ....... اما وقتی میاد که همتون خواب باشید......

بله علی نمدساز،فرماندهی بی ادعا و پر فروغ که در هشتم تیر ماه 1366 در حالی که راهبری و هدایت نیروها به سمت ارتفاعات قشن را بر عهده داشت بر اثر انفجار نارنجک دشمن به شهادت رسید.


#فرهنگ_جبهه

#ایثار
#علی_رضا_نمدساز
#گردان_فتح

#گروهان_پل

http://telegram.me/safeer59‎

http://Www.Safeer.blogfa.com

نبرد ام القصر : گردان سیدالشهدا ع جمعی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع

عملیات والفجر 8 شبه جزیره فاو


‏27 بهمن 1364 در جاده فاو ام القصر ابتدا گردان سیدالشهداء جمعی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع با هدف ‏پاکسازی منطقه وارد عمل می‌شود و زمانی که نیروها سحرگاهان با نفربر زرهی وارد منطقه شده از طرف ‏جانشین فرمانده لشکر 27 مامور تصرف سه راهی خور عبدالله. دریاچه نمک در روشنایی روز می شوند و قرار ‏بود تیپ الغدیر نیز از جناح راست الحاق نماید.‏


روشنایی روز، دشمن آماده و زخم دیده از حملات قبلی و نیامدن تیپ الغدیر سبب فشار زیاد بر گردان و در ‏نهایت محاصره برخی از نیروها از جمله گروهان قمر بنی هاشم به فرماندهی اکبر دهدار می شود ، دستور ‏عقب نشینی به میزان یک خیز برای تثبیت منطقه صادر می شود برادر صادق همنشین در زمینه عقب ‏نشینی می گوید : عقب نشینی گردان سیدالشهدا حدودا در ساعت ۹ صبح بعد از درگیری شدید بین ‏نیروهای گروهان ابوالفضل و عراقی ها که منجر به شهادت ۸، ۹ نفر و ده ها مجروح انجام‌گرفت و نیروهای ‏گردان فقط حدودا صد متر عقب نشینی کردند و از خاکریز جلو که به دست عراقی ها افتاد به خاکریز عقب ‏برگشتند. ولی اشتباهی یک دسته به این تصور که فرمان عقب نشینی صادر شده تا شهر فاو عقب نشینی ‏کردند. .(صادق همنشین)‏


‏ ولی شاکله اصلی گردان حدود 36 ساعت در منطقه مقاومت کرده و ساعت دو نیمه شب بعد گردان عاشورا ‏در حالی که فرماندهان آن برادران محمود محمدپور و سجادی همراه گردان نبوده و هنوز در عقبه بودند وارد ‏خط جایگزین گردان سیدالشهداء شدند و بنا به دستور فرماندهی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع فرمانده ‏گردان سیدالشهداء که در غیاب حاج کمال که زخمی شده بود و اینک برادر یدالله مواساتی بودند به همراه ‏بی‌سیم چی گردان تا ظهر روز بعد در خط همراه عاشورا می مانند


شدت آتش دشمن چنان شدید بوده که تلفات زیادی به گردان های سیدالشهداء و عاشورا وارد می شود ‏شجاعت این نیروها را باید از زبان برادران حاضر در صحنه شنید؛ اگر تیپ موفق می شد سه راهی را به ‏تصرف درآورد یک گام دیگر تا بندر ام القصر بود و عملیات والفجر 8 کاملا موفق و پیروز می شد .........‏


برادر حمدالله همنشین می گوید:‏
‏27 بهمن 1364 نبردی سخت در جاده فاو-ام القصر در جریان بود گردان سیدالشهدا ع از شب قبل به حالت ‏اضطراری ابتدا برای پاکسازی و بعد از آن با تغییر ماموریت برای تصرف سه راهی خورعبدالله-ام القصر-فاو ‏عزیممت نمود در حالی که توجیه کامل نشده و از طرف دیگر از جناح راست نیز قرار بود یگان الغدیر با آنها ‏الحاق نماید.‏


آتش پر حجم دشمن از ادوات تا تک تیرانداز وضعیت خاصی به منطقه داده بود ، فرمانده دسته ما برادر امیر ‏نجفی بود ، نیروها با فاصله و به صورت ستونی و خمیده به سمت دشمن در حال حرکت بودند ، ناگهان انفجار ‏خمپاره و انفجار مهیب فضای روبروی ما را در بر گرفت و امیر در حالی که یک زانویش به زمین تکیه داده و ‏با یک دست بر زانوی دیگر داشت با با کف دست دیگر خود روی چشم راست خود را گرفته بود ، گویی ‏ترکش خورده اما با روحیه ای مثال زدنی ، با آن که خیلی زجر می کشید طوری وانمود می کرد که انگار ‏چیزی اتفاق نیفتاده و با همراهی آقا مهران معماری به نیروهای دسته اشاره می کردند که به مسیر خود ادامه ‏داده و به جلو بروند.‏


البته خیلی از بچه های دسته نمی دانستند صورت و چشم آقا امیر چه شده است (این صورت و چشم بعد از ‏بیش از سه دهه و عمل های جراحی متعدد هنوز ........) ۰ بعد از دسته ما نیز دسته ای بود که پسر عمویم ‏حسین همنشین و محمدعلی قنادی بودند از سمت ما رد شده و به سمت راست ما رفتند ۰ بعد از ساعتی ‏نبرد شدید در منطقه که سبب شده بود نیروهای دشمن به نزدیک ترین فاصله نسبت به ما برسند و در ‏آستانه محاصره شدن بودیم دستور عقب نشینی به میزان یک خیز یعنی دویست متر صادر شد و غلغله ای ‏بین نیروها در گرفت.‏...... ادامه دارد......

نبرد ام القصر (2)‏
در این هنگام شهید اکبر دهدار و یونس ستونه فرماندهان گروهان که هر دو لباسهای نو و اطو کرده فرم سبز ‏سپاه را پوشیده بودند با اشاره به بچه ها فریاد می زدند : برگردید عقب برگردید عقب ..... ولی خودشون با ‏تیربار گرینوف به سمت جلو رفته تا مانع پیشروی دشمن شده و در ضمن به کمک نیروهای زخمی بروند.‏

خانواده شهیدان مواساتی


خدایا عجب صحنه هایی آن ساعت می دیدیم ، حمدالله مواساتی رو دیدم که سخت مجروح شده و دو نفر از ‏همرزمان دو طرف بازوهایش رو گرفته بوده و به عقب می آوردند در حالی که حمدالله فریاد می زد : مرا رها ‏کنید و خودتون برید عقب..... ولی واقعا آن دو با مردانگی، حمدالله رو عقب آوردند ، اگر چه چهره آن دو ‏دلاور هنوز جلوی چشام رژه می رود ولی اسمشون را نمی دونم ۰ ‏
من دگر نای و توان دویدن به عقب را نداشتم و با قدم های آهسته به عقب بر می گشتم و هرکسی که از ‏مقابل من به عقب برمی گشت بهم می گفت: تندتر راه بیا الان نیروهای دشمن (عراقی ها ‌) دورمون می زنند ، ‏بعد کمی عقب آمدن دیگر نداستم چه شد و بر زمین افتادم ، چشمم را که باز نمودم خودم رو تو بیمارستان ‏صحرایی دیدم در حالی که روی تخت بودم و سرم بهم وصل بود۰۰۰‏
ساعتی بعد هاشم زاده رو در بیمارستان صحرایی دیدم که بسویم آمد و اخبار محاصره و شهادت نیروها را ‏بیان نمود، او گفت: پسر عمویت ‌(حسین) و محمدعلی قنادی روی خاکریز شهید شدند و امیر گلوله به ‏پیشانیش خورده است.(حمدالله همنشین)


برادر محمدرضا امیدواریان نیز می گوید : اولین عقب نشینی قبل از ظهر روز اول افتاد که یکی از فرمانده ها ‏حمدالله افراشته رو فرستاد صد متر جلوتر که عراقیها دورمون نزنن ،حدود نیم ساعت بعد دستور عقب نشینی ‏دادن به خاکریز کوتاه عقبی (یک خیز عقب نشینی) همه رفتن بجز حمدالله افراشته که خودم با صدای بلند ‏تا آخرین لحظه صداش زدم ......‏


تو یه لحظه پشت سرش را نگاه کرد و منو دید که با دست بهش علامت دادم ، وسط راه بود که عراقیها ‏خاکریز قبلی ما رو گرفتن........ رسید پیش خودم ، گفت: کو بچه ها ؟ گفتم : رفتند خاکریز قبلی ........‏


با هزار زحمت خودمون را رسوندیم پیش گردان ..... تا رسیدیم پیش بچه ها ، محمدعلی قنادی گفت: زیر قطار ‏تیر بار را بگیر تا شلیک کنم ...... هنوز چند تیر نزده بود که خمپاره شصت خورد زیر تیربار شهید قنادی.......با ‏انفجار از زیر بغل سمت راست ترکش خورد و به شدت زخمی شد و به سختی به عقب منتقل شد ، تا ‏آخرین لحظه هم تو بیمارستان پشت اروند زنده بود اما خون ریزی خیلی زیادی داشت تا اینکه روحش پرواز ‏کرد و به شهادت رسید.‏


بابلی قدرت در باره عقب نشینی می گوید : من در این زمان نوجوان کم سن و سالی بودم ، در عقب نشینی ‏تمام تجهیزات را روی زمین انداختیم تا بتوانیم سبکبارتر به عقب برگردیم ، رزمنده ای به اسم علی که چهره ‏سبزه ای داشت و فامیلش یادم رفت کنار همدیگر به صورت راه رفتن شتر مرغ روی زانو می اومدیم تا گلوله ‏های دشمن اصابت نکند اما نمی دانم قار قارک بود یا هواپیمای دیگر از بالای سر جمع نیروها را به رگبار ‏کالیبر بست که علی از گردن گلو له خورد و از شکمش اومد بیرون ، دوتا مون افتادیم ، علی آنقدر غلط ‏خورد و فریاد زد که تمام کلوخ ها و خاک با خون بدن وی قاطی شد در حالی که من هم گریه می کردم....‏
علی فقط می گفت: بابلی ببرم ببرم (من را عقب ببر)....... چند نفر که از کنارمون رد شدن اما هرچه التماس ‏کردم کمکم کنید اما شدت آتش و رگبارهای دشمن و بیم محاصره کامل تا لحظاتی بعد نتوانستم کمکی به ‏وی نمایم چرا که جثه کوچکی داشتم و در آن شرایط نمی توانستم وی را حمل نمایم و من هم هر کی می ‏اومد می گفت بلند شو بدو که الان نیروهای دشمن می رسند........‏
وی همچنین به خاطر می آورد: ...... ساعت ۹ صبح ....یه نیروی تهرانی فریاد می زد و پیراهنم را از گردن ‏گرفت و گفت: بلند شو بدو..... بروید جلو......... در حالی که نور خورشید صاف در چشم ما بود.....‏
‏ من و ایوب جعفری در رفتن کنار هم بودیم اما من کمکی سید رحیم صباحی بودم.... در حالی که کنار سید ‏رحیم صباحی نشسته بودم که گلوله به وی اصابت نمود ..... خودم و ایوب سید رحیم را از داخل آب گل آلود ‏بیرون کشیدیم ...... یه بشکه دویست لیتری (درام) که بالای سر ما بود با رگبار دشمن روبرومون شقه شقش ‏کرد و آبش اومد زیر بدن سید رحیم صباحی.........‏


‏**** جاده فاو_ام القصر دورترین نقطه نسبت به عقبه خودی بود و امکان پشتیبانی آتش ادوات خودی امکان پذیر نبود به همین خاطر دشمن به نسبت سایر محورهای عملیاتی در فاو از آزادی عمل بیشتری برای مقابله با رزمندگان ایران بود و سخت ترین نبردها در روی جاده ام القصر صورت گرفت ؛ عقب نشینی بعد از درگیری شدید بین نیروهای گروهان ابوالفضل با عراقی ها به فرماندهی اکبر دهدار ‏و یونس ستونه انجام گرفت و در این درگیری اکبر دهدار ، ستونه ، اکبر برکت ، درویش پسند ، محمدرضا ‏وصلتی، بهزادی ، قنادی، فلاح اسلامی ، همنشین و ...به شهادت رسیدند و بعد صد متر عقب‌نشینی صورت ‏گرفت. (صادق همنشین)‏

‏#والفجر_8_فاو
‏#گردان_سیدالشهدا‏
‏#کمال_صادقی
‏#یدالله_مواساتی
‏#اکبر_دهدار
‏#یونس_ستونه
http://telegram.me/safeer59‎
http://www.safeer.blogfa.com

تدارکات یا ندارکات


عذر تقصیر به بچه های زحمتکش تدارکات:‏


✅یاد اون روزها به خیر.......
✅چقدر دلم برای کلک زدن به تدارکاتی ها تنگ شده........
✅اون موقع که آمار بچه ها را دو و یا سه برابر می دادیم.....(مدیونید اگر نگاهتان به سمت برادر اسدالله حلوایی برود😂😂)‏
✅البته همش تقصیر ما نبود مقسم غذا را به پیمانه مثقالی می داد
و
✅بچه های ما که همه در سن رشد ، جوان و بر اثر ورزش و آموزش ماشاالله بخور بودند ‏.....


✅شعارهای ما اون روزها بیشتر برای نقد تدارکات بود :‏
به تدارکات می گفتیم :ندارکات آخه در مراجعات بیشتر با نداریم و نیست و رفته اند بیارند روبرو بودیم بخاطر همین
✅شعار روز و شب ‏ما این بود :
نیست نداریم اس غلوم رفته بیاره .....(خدا رحمتش کنه) ‏
✅‏در دو و ورزش صبحگاهی در حالی که پاها را هماهنگ بر زمین می کوبیدیم شعار میدادیم : ‏
همه صبح ها پنیره ....... یعنی دیگر از بس صبح ها پنیر حلبی سفت و بی مزه داده بودند در حال خنگ شدن ‏بودیم....‏


معمای کمپوت:
✅یاد آن کمپوت هایی به خیر که برای رسیدن به کمپوت گیلاس چه زیرکی ها که به خرج نمی دادیم ...‏(بدترین نوع هم زردآلو بود)
✅برای حل این مسئله برچسب و کاغذ شناسایی دور کمپوت ها را می کندند و مسئله را حل شده می دانستند...‏
✅اما غافل از این که برخی بچه ها متخصص کمپوت شناسی اونهم از نوع گیلاسش شده بودند (با شناسایی کد ‏درج شده روی درب کمپوت)‏
✅بعضی اوقات قوطی های کمپوت و کنسرو بادمجان با هم مخلوط می شد و برای وعده غذایی یه واحد همه اش ‏کمپوت نصیبش می شد و یه واحد کنسرو و بلبشویی می شد آخه مگه کمپوت شام می شد.‏


✅یادش به خیر پاتک به سنگر تدارکات یک نوع غنیمت بود برای برخی بچه ها......
✅آخه لامصب همه جنس های خوب را انبار می کردند برای زمان عملیات و عزیمت به خط دشمن.....‏
✅ می گفتیم بابا ما که برای جلو گلوله رفتن و رسیدن به اهداف عملیاتی باید جون داشته باشیم اما مرغ اونها یک پا داشت و ........
✅اون موقع هم بچه ها نه دل و دماغ خوردن و آشامیدن داشتند و این اقلام (پسته،گردو و ...اهدایی) نیز کهنه ‏شده و ........‏


✅اون روزها مصیبتی بود گرفتن لباس زیر اون هم برای بچه هایی که تازه به سن بلوغ رسیده بودند (شرم و ‏حیای بچه ها یکطرف و سوالات کنکوری نیروی تدارکاتی از طرف دیگر...)‏


✅در خطوط پدافندی سخت که مدت ها طعم غذای گرم و تازه را فراموش کرده و به نون خشک و کنسرو و .... ‏اکتفا می کردیم ....... یکدفعه ماشین تدارکات زیر آتش شدید ظاهر می شد در حالی که توقف نداشت .......‏
✅و با سرعت تو خط پدافندی غذا را می آورد و به مثابه توپ والیبال باید در آسمان تحویل می گرفتی وگرنه ‏در خاکهای خط مقدم ریخته می شد ‏
✅برنج داغ آغشته با خوروش یا قورمه سبزی در پلاستیک فریزر.....‏
برای همان غذای با دستان خاکی و خونی کنار دوستان یکدل و یکرنگ دلم تنگ شده ....‏
‏ ....آی می چسبید ...‏


✅در عملیاتها نیز بچه های تدارکات با مشقت در گونی های نخی و پلاستیک اقلام حیاتی و ضروری خوراکی ‏مثل کمپوت ، کنسرو و ..... را تا نیمه پر کرده و در مسیر تردد رزمندگان صحنه نبرد می گذاشتند.......‏
✅اما سهم کمپوتها با سرنیزه بازکردن و آب آن را خوردن برای بدست آوردن قوت بود و بس ........
✅اصلا در سه چهار روز عملیات شکم و غذا فراموش می شد الا به اندازه ادامه حیات.........‏


✅اصلا فرهنگ جبهه با این پازل های ناهمگون شده بود فرهنگ جبهه.......‏
✅یه طرف بچه هایش نماز شب خون مقید .......‏
✅‏ یه طرف آتیش پاره های تدارکات خراب کن که از دیوار راست بالا می رفتند.......‏
✅یه طرف هم بچه رزمنده های پاستوریزه که اخلاق بهداشتی را هم با خودشون به جبهه آورده بودند
✅‏ افراد حد وسط و بینابین این گروهها که هاج و واج در این مخمصه گرفتار شده بودند


✅خدایا می دونم به خاطر این چند تا مورد به کسی غضب نمی کنی
وگرنه ‏
❇️برخی دوستان ما که سردسته این به اصطلاح خونه خراب کن های تدارکات بودند اما به هر حال رضایت ‏دادی و بردی(شهید شدند و معلوم نیست اونجا چیزی گذاشتند یا ......)‏
❇️حالا اگر ما حرمت نداریم به حرمت اون بچه ها ما را ببخش
❇️بعدش شفاعت اونها را نصیب ما کن
❇️آمین آمین آمین


❇️البته بعد از این پست ممکنه مورد غضب تدارکاتیها(خصوصاَ حاج احمد نازنین)قرار بگیرم
❇️خدایا خودت قلوب آنها را نرم و ما را از جشن پتو و ملحقات آن حفظ نما
❇️امین
❇️آمین
❇️آمین
❇️الهی العفو ... 😂😂


‏#فرهنگ_جبهه_طنز
#احمد_باعثی
‏#تدارکات_یا_ندارکات
‏#پاتک_سنگر_چادر_تدارکات
‏#اس_غلوم_نیست_نداریم_رفته_بیاره
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

نیروی شناسایی ‏ 


در راستای استراتژی دفاع متحرک عراق در 24 اردیبهشت 1365، ارتفاعات 2519 و ارتفاع شهید صدر را ‏اشغال کرد و نیروهای ایرانی، روی یال‌های این ارتفاع، خط پدافندی تشکیل دادند؛ اما به سبب تسلط عراق بر ‏منطقه، شهید و مجروح می‌شدند و در تدارکات نیز مشکل داشتند. عملیات کربلای 2 با هدف انهدام نیروهای ‏دشمن و تسلط بر ارتفاعات حساس منطقه حاج‌عمران اجرا شد. برای این عملیات، علاوه بر یگان های سپاه ‏پاسداران تیپ 9 بدر که مجاهدین عراقی آن را تشکیل داده بودند برای انجام عملیات سازمان‌دهی شدند و ‏برای اولین بار گردان حمزه از تیپ 9 بدر که از اسیران داوطلب عراقی شامل سربازان، درجه‌داران و افسران ‏تشکیل شده بود برای اولین بار به صورت داوطلب در عملیات حضور پیدا می‌کردند که این امر بر حساسیت ‏موضوع افزوده بود.

عملیات در منطقه حاج‌عمران در دو محور طراحی شد. محور راست، شامل ارتفاع گرده‌کوه ‏معروف به شهید صدر، ارتفاع تخته‌سنگی، تپه شهدا و تپه‌سرخ و محور چپ، شامل ارتفاع 2519 واراس و ‏یال‌های آن، تپه تخم‌مرغی، شیار آینه و دو یال ارتفاع سکران بود. زیر آتش شدید دشمن و رزم تماشایی ‏نیروهای داوطلب عراقی در کنار ایرانی ها موفق به تصرف تپه شهید صدر و ارتفاع تخته سنگی شدند در حالی ‏که به دلیل دید و تیر دشمن تلفات زیادی وارد نموده بود اما مقاومت به شدت ادامه داشت و در برخی محورها ‏نیز مجبور به عقب نشینی شدند. تلاش ها برای تصرف ارتفاع 2519 ناکام مانده و تنها با گرفتن جاپایی در ‏یال پایین ارتفاع 2519، به عقب بازگشتند و محمود کاوه نیز در همین لحظات به شهادت رسید.‏


علی گل شقاق نیز در این زمان جزء واحد اطلاعات شناسایی تیپ 9 بدر بود و در جریان شناسایی های ‏منطقه عملیاتی آماده راهبری گردان های مجاهدین عراقی و همچنین درجه داران و افسران داوطلب عراقی به ‏فرماندهی سرهنگ ابوفارس برای تصرف منطقه تحت اشغال بود. علی از نیروهای قدیمی سپاه پاسداران بهبهان ‏بود که پس از واگذاری تیپ 15 امام حسن مجتبی ع به همراه جمعی دیگر از همرزمانش به تیپ 9 بدر که ‏سردار اسماعیل دقایقی آن را فرماندهی می کرد پیوسته و در واحد اطلاعات و عملیات به شناسایی عقبه ‏دشمن می پرداخت.‏


جمال سرحدی مسئول ستاد تیپ 9 بدر که در این زمان در اشنویه و پیرانشهر حضور داشتند می گوید : " ‏علی گل شقاق ساعاتی قبل از ورود به منطقه عملیاتی به همراه مجاهدین عراقی به من گفت : نگذار غریب بر ‏جا بمانم ....... وقتی در محور عملیاتی تپه شهید صدر بعد از هدایت نیروها بر اثر آتش شدید دشمن علی به ‏شهادت می رسد به دلیل صعب العبور بودن راههای مواصلاتی و همچنین در دید و تیر بودن منطقه پیکر ‏مطهرش چند روز بر جا ماند تا بالاخره با تلاش فراوان او را پیدا کردیم ..... گویا می‌دانست که شهید می‌شود ‏و پیکر پاکش بر جا می‌ماند ، او را درون ماشین گذاشته و به عقب فرستادیم.....‏
‏ به اتفاق فرمانده تیپ اسماعیل دقایقی و سید ابوالقاء فرمانده عراقی مجاهدین به عقب برمی‌گشتیم ؛ انگار ‏تمام غم های دنیا به خاطر شهادت جمعی از بچه‌ها روی روح و قلبم سنگینی می‌کرد ، با جمله شهید دقایقی ‏که گفت: خیلی‌ها شهید شدند یک دفعه بغض من ترکید و باران اشک و بغض فروخورده چند روزه من را ‏ترکاند.... یادم به علی درون مقر فرماندهی افتاد ، هم او بود که در سنگر در حضور شهید دقایقی مبلغی به ‏عمو رجب داده تا شیرینی بخرد و به بچه‌ها بدهد و ما هم سر به سر علی گذاشته و به شوخی گفتیم علی آقا ‏مگر خبری هست؟؟......‏


‏#شهید_علی_گل_شقاق
#شهید_مجید_اسماعیلی
‏#جمال_سرحدی
‏#تیپ_9_بدر
‏#عملیات_کربلای_2
‏#مجاهدین_عراقی
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

تردد با قایق:معمایی که مرتضی بهروز حل کرد 

مجید مرادیان و مرتضی بهروز


جهانگیر مرادیان
بعد از عملیات کربلای ۵ گردان فتح در 27 دی ماه 1365 در محور نهر جاسم ، مجید ما (مجید مرادیان) ده ‏الی پانزده روز مفقود بود .....‏
ما هیچ خبری ازش نداشتیم ،از هرکه هم سوال میکردیم هیچیک از بچه ها اطلاع نداشتند.......‏
پدرجان هم خیلی بی قراری میکرد ، چون کسی هیچ خبری ازش نداشت ،از هر کس هم سوال می کردیم ‏می‌گفتند نمیدانیم مجید چی شده؟
نهایتا با برادر امیر فروزی که ماشین پیکانی داشت به همراه پدرجان رفتیم اهواز وتمام بیمارستانها ،نقاهتگاهها ‏، سپنتا (معراج الشهدا) را گشتیم خبری از مجید نبود .......‏
از اهواز رفتیم شوشتر چندین جا بود که مجروحها را میبردند هم خبری نبود .......‏
دوباره برگشتیم اهواز و باز هر جایی که احتمال بود مجروحها و یا شهدا بودند رفتیم اما نتیجه ای نگرفتیم......‏
خلاصه بعد از چند روز تلاش بی نتیجه برگشتیم بهبهان .......‏

از دوستان رزمنده همرزم که با وی در عملیات بودند سراغش را گرفتیم اما کسی اطلاعی نداشت......‏
در یک بلا تکلیفی عجیبی بودیم .......‏
صبحها میرفتم بسیج بهبهان شاید خبری از او بیابیم اما تلاش ما ثمری نداشت.......‏
زنده یاد قدرت بابایی بسیار اهل شوخی بود و تا مرا می‌دید می‌خندید و با شوخ طبعی و ادا کردار می‌گفت : ‏برو تو دیگر برادر شهیدی..... یعنی نگرد او شهید شده .....‏
‏ من هم در جواب می‌گفتم: به همین خیال باش 😊 .‏

خلاصه بعد از ده پانزده روز یک شب در خانه بودیم دیدیم مجید در آستانه در ظاهر شد....... .‏
شادی و کل و هو فضای خانه را در بر گرفت که مجید آمده .......‏
خب په مجید کجا تا حالا کجا بودی ؟ چرا اطلاعی ندادی ؟ با کی آمدی؟
مجید هم یه جواب پرت و پلایی می‌داد و در نهایت ‌گفت : با کشتی آمده ام ....؟!‏
از تعجب خشکمان زده بود...........‏
په کجا با کشتی آمده ای ؟؟؟؟؟
آره با کشتی آمدم تا مراحل و از آنجا هم با قایق اومدم خونه ............‏
مات و مبهوت مجید را می نگریستیم و ........‏
ما در جریان نبودیم که مجید در محور نهر جاسم مجروح شده و موج انفجار گرفته و ترکش در قسمت مخچه ‏اش هست.....؟!‏
با اصرار مجدد و در دفعات بعد مجید بر حرفهای پرت وپلای خویش اصرار نموده و نمی‌دانست کجا بوده؟ با ‏کی آمده؟ با چی آمده؟........‏
و این هم شده بود معمایی برای خانواده و همه دوستان که در پی دانستن واقعه بودند.......‏
هیچیک از بچه های همرزم که تا آن روز سوال نموده بودیم هم نمیدانستند مجید کجا بوده چطور آمده ؟ ‏
از هر کسی سوال می‌کردیم اظهار بی اطلاعی می‌کرد و واقعا هم نمیدانستند......‏
و خلاصه این معما برای سالیان سال لاینحل ماند........‏
تا حدود پانزده سال پیش یه روز مرتضی بهروز را که از خانه دایی خویش می امد دیدمش و طبق معمول با ‏او زدم در شوخی کردن ..... آخه خصلت همیشگی من شوخی بسیار با دوستان بوده و سر به سرشان می ‏گذارم.....‏
‏ عجیب بسیار دوستش میداشتم ودر عمق قلبم جای داشت (همه دوستان و همرزمان همین نظر را ‏داشتند).... ‏
به مرتضی همیشه می‌گفتم : میتضی بییوز ...... و با او شوخی میکردم......‏
یکدفعه مرتضی گفت : از مجید چه خبر ؟
گفتم : خدا را شکر ...... بد نیست ، روزگار را می گذراند......‏
حرف و سخن و مرور خاطرات به درازا کشید...
در بین صحبت مرتضی گفت: که خودم مجید را آوردم بهبهان.........‏
از تعجب هاج و واج مانده بودم و راز مجید در حال هویدا شدن بود .......‏
مرتضی ادامه داد : مجید موج انفجار گرفته و با اصابت ترکش در سر زخمی هم بود و نمی‌دانست که کجا ‏میخواهد برود .........‏
او را از اهواز آوردمش تا فلکه مراحل بهبهان .........و مجید گفت: دیگر خودم میتونم برم خانه مان...‏
من خواستم بیارمش تا خانه اما مجید گفت: بلدم .‏
خلاصه این معمایی بود که توسط مرتضی بهروز حل شد که چگونه مجید آمد؟ با کی آمد؟ توسط مرتضی ‏حل شد.‏

‏***مرتضی بهروز از بسیجیان دلاور بهبهان بود که از سال 1363 در جبهه های جنگ حضور یافت ، نیروی ‏خط شکن بود ، غواص عملیات بدر بود ، تخریب چی و راهگشای میادین مین در عملیات ها بود ......دهها ‏ترکش هنوز در بدن وی جا خوش نموده و ........
بعد از جنگ این بسیجی رزمنده و جانباز فراموش شد ، در پیچ و غم زندگی و مشکلات روزمره دیگر ‏مسئولان نیازی به خط شکنان جبهه نداشتند ، بیماری رمق او را گرفته و با ....... با کمک تعدادی از دوستان ‏پرونده جانباز ی وی راه افتاد اما ....... بگذریم که ........ مرتضی دیروز دوم شهریور در کنار دوستان شهیدش ‏آرام گرفت ..... بیایید قدر یکدیگر بدانیم............
‏#مرتضی_بهروز
‏#مجید_مرادیان
‏#فراموشی
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

تکبر لازم


راوی: غلامحسین نواب
کنار نهر جاسم غوغایی به پا شده بود و نیروهای گردان فتح از سه جهت آماج حملات دشمن قرار گرفته بودند. از سمت "دژ" روبرو ، از طرف "جزایرصالحیه" و "بوارین" از جناح چپ درآن سوی اروند صغیر و از طرفی جناح راست ما هم میادین مین قرار داشت و کمین های دشمن نیز از آن جا نیروها را هدف آتش گرفته بودند. از سوی دیگر جناح پشت سر نیز به دلیل عدم پاکسازی منطقه آلوده بود و نیروهای دشمن در منطقه سرگردان و پنهان و پراکنده بودند . همین امر سبب شده بود تا علی رغم شجاعت و رشادت نیروهای رزمنده گردان فتح ، دژ دشمن در پشت نهر جاسم تصرف نشود . لذا عملیات در آن شب با ناکامی روبرو شد و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیده و یا زخمی شدند. رزمندگان گردان فتح در شرایط نامناسبی بودند ، در آن شرایط روحیه دادن جزء مهمترین کارها محسوب می شد ، رزمندگان شاخصی درجنگ بودندکه درآن لحظات حساس این كار مهم را انجام می دادند.


"سید شمس الله هاشمی " از روحانیون متواضعی بود که پا به پای رزمندگان درکلیه نقاط جبهه حضور داشت و در شب عملیات کربلای پنج ، کنار نهر جاسم به بچه ها روحیه می داد ، سید علی رغم خطرات فراوان و تیراندازی های شدید دشمن هر چند دقیقه از جایش بلند می شد و سرش را از خاکریز در مقابل عراقیها بالا می گرفت و بلافاصله پایین می آورد و زمانی که بچه ها علت کار وی را سوال كردند ، می گفت : بچه ها یک دقیقه تکبر لازمه ، در مقابل دشمن کم نیاورید و همین کار سبب ایجاد لبخند و خنده بر روی لبان رزمندگان شده و عامل مهمی در روحیه دادن به نیروهای خودی بود که تعداد زیادی از آنها در نتیجه آن عملیات با لب خندان در کنار نهر جاسم زخمی و شهيد شده و به معبود خود پيوستند.


#فرهنگ_جبهه
#نهر_جاسم
#عملیات_کربلای_5
#تعبد_اخلاص
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

غذای بهداشتی


راوی: حبیب الله سقاوی
پاییز سال 1364 مشغول گذراندن آموزش "تراده" (قایق کوچک ماهیگیری است که گنجایش دو نفر را دارد و توسط افراد محلی برای ماهیگیری و تردد در هور از آن استفاده می شد) بوسیله "نی کشی" در نزدیکی اسکله "شط علی" در ساحل شرقی هورالعظیم بودیم تا برای عملیات آبی خاکی آینده در هور آماده باشیم ، آموزش توان زیادی از نیروها گرفته و بعد از ادای نماز جماعت همه گرسنه منتظر صرف غذا بودند.


ماشین حمل غذا رسیده اما قاشق و ظرف برای توزیع غذا وجود نداشت و قرار بود قاشق و ظروف لازم با ماشین بعدی بیاید ؛ با توجه به مسافت طولانی و نامشخص بودن زمان رسیدن ماشین ، بچه ها به شدت گرسنه بودند.


دیگر تاخیر جایز نبود ، مسئول تدارکات غذاها را به همراه خورش روی (بخوانید) یک تکه پلاستیک بهداشتی (اما کثیف، گلی و پاره پاره)ریخت و بچه ها هم با ولع و با دست مشغول خوردن غذا شدند.


#آموزش_آبی_خاکی
#هورالعظیم
#تراده_رانی
#تیپ_15_آبی_خاکی_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

غوره ها 


راوی : جعفر بهبهانی
"ولی الله نیکخو " و "غلام عباس بهبهانی " رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع که تازه لباس سبز پاسداری را به تن نموده بودند همیشه با هم بودند و هرگاه از جبهه به بهبهان می آمدند ، نماز ظهر را در مسجد حضرت ولیعصر (عج) چمنک اقامه مي كردند.آن ها یک ساعت قبل از نماز می آمدند و مشغول عبادت می شدند ، من هم به آنجا مي رفتم تا مقدمات پخش قرآن و اذان را آماده كنم .


چند نفر از پیرمردها که معمولا ساعتی قبل از نماز آن جا حاضر بودند مدتي اين دو بزرگوار را در مسجد می دیدند و از آنجا كه اين دو را نمي شناختند نماز خواندن مداوم آنها برايشان جاي سئوال بود. یک بار یکی از آنها به من گفت :آقا جعفر این ها کیا هستند؟ گفتم :برای چه می پرسی؟ گفت: غوره ها معلوم نیست چقدرگناه کرده اند که حالا با اين همه نماز قضا كه مي خوانند مي خواهندگناهانشان پاك شود.


چون با صدای بلند هم گفت آنها هم شنیدند و در نماز تبسمی كردند ؛ وقتي براي آن پيرمردها آنها را که معرفی کردم و جريان را توضيح دادم هر روز آنها را دعاگو بودند.


#فرهنگ_جبهه
#نماز
#تعبد_اخلاص
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

راز و رمز چفیه 


راوی : نجف زراعت پیشه
تکه پارچه اي سفيد با نخهاي سياه راه راه ، چيزي فراتر از يک اسلحه ؛ چفيه يادگار ماندگاري از دوران جبهه براي همه رزمندگان است . چفيه کاربردهای مختلف و البته گاهی عجیب و جالب در مناطق جنگی داشت و هر رزمنده بیشتر از سلاحش با چفيه مأنوس بود.

كاربرد چفيه شامل : حوله صورت ، سفره غذا ، پوشیدن روی شهدا ، استتار براي شناسايي ، باند براي مصدوميت و بستن زخمها ، دستبند براي بستن اسرا ، دستگيره براي ظروف غذا ، پوشیدن صورت برای جلوگيري از گرد و خاك ، بقچه وسايل ، پيشاني یا سربند ، تور ماهيگيري در آبهاي كم عمق ، سجاده نماز ، رو بالشتي ، چتر براي زير باران ، عبا براي پيش نماز ، صافي آب و شربت ،`پیشبند براي اصلاح ، پوشش تزيین سنگر ، عبا براي نماز ، شال و گردن بند ، تميز كردن پوتين و اسلحه بعد از کهنه و مندرس شدن ، وسيله اي براي استتار عمامه روحانيون در صحنه نبرد ، بقچه حمام ، باد بزن براي فرار از گرما و بعد از عمليات بهترين وسيله براي گريه هاي عاشقانه و جا ماندن از قافله شهدا .

مواظب باشیم چفیه یادگار شهیدان است ؛ ارزش و اعتبار آن را پاس بداریم و نگذاریم در روزمرگي ها ي زمانه به مد ، تظاهر و سوء استفاده مبدل شود.


#چفیه
#نماد
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

مشک عباس


راوی : محمد پوررکنی
دوستانی که در پدافندی پاسگاه زید بودند یادشان هست که "حاج عباس" مشک آبي داشت که با آن سقایی می کرد ، "سلمان رضایی" همیشه با او شوخی می کرد و با بقیه بچه ها ؛ سینه زنان می گفتند: مشک عباس آمد عباس خودش نیامد. روزهای آخر پدافندی حاج عباس زخمی شد و با آمبولانس به عقب منتقل شد، بچه ها هم براي اينكه يادي از او كرده باشند مشک آب او را آوردند و دوباره شروع کردند به سینه زدن، كه مشک عباس آمد، عباس خودش نیامد.


درعملیات خیبرکنار اسکله شط علی در هور"حاج عباس روزخوش" بین رزمندگان به دنبال مشک آبش می گشت ، هرچه کردیم آرام نمی شد ؛ یک عَلم بزرگ به دست داشت و تا مشک را به او ندادند آروم نگرفت. عَلمدار درعملیات خیبر به همراه تعداي ديگر از همرزمانش به اسارت درآمد.


#سقا
#علمدار
#عباس_روزخوش
#عملیات_خیبر
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#گردان_سیدالشهدا


http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

مشک عباس


راوی : محمد پوررکنی
دوستانی که در پدافندی پاسگاه زید بودند یادشان هست که "حاج عباس" مشک آبي داشت که با آن سقایی می کرد ، "سلمان رضایی" همیشه با او شوخی می کرد و با بقیه بچه ها ؛ سینه زنان می گفتند: مشک عباس آمد عباس خودش نیامد. روزهای آخر پدافندی حاج عباس زخمی شد و با آمبولانس به عقب منتقل شد، بچه ها هم براي اينكه يادي از او كرده باشند مشک آب او را آوردند و دوباره شروع کردند به سینه زدن، كه مشک عباس آمد، عباس خودش نیامد.


درعملیات خیبرکنار اسکله شط علی در هور"حاج عباس روزخوش" بین رزمندگان به دنبال مشک آبش می گشت ، هرچه کردیم آرام نمی شد ؛ یک عَلم بزرگ به دست داشت و تا مشک را به او ندادند آروم نگرفت. عَلمدار درعملیات خیبر به همراه تعداي ديگر از همرزمانش به اسارت درآمد.


#سقا
#علمدار
#عباس_روزخوش
#عملیات_خیبر
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#گردان_سیدالشهدا


http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

چهلم زندگان 


◄سید وحید بلادی
بعد از دستور عقب‌نشینی در عملیات خیبر در شرق دجله و پشت اتوبان العماره بصره، به دلیل نی‌زارهای بسیار متراکم و نبود قایق برای جابجایی نیروها و شدت آتش دشمن، لحظات بسیار سخت و طاقت‌فرسایی بر ما گذشت و باعث شد تا تعدادی از نیروها وسایل خود را رها کنند و با شنا کردن در آب‌های سرد هور خود را به عقب برسانند.


از طرفی نیروهای زخمی به دلیل مجروحیت روی سیل بند در سنگرهای منطقه عملیاتی گرفتار بودند و تعداد دیگری به دلیل گم کردن مسیر و سرگردانی در هور به اسارت دشمن درآمده و یا به شهادت رسیدند.


بعد از پایان عملیات خیبر، بنیاد شهید و تعاون سپاه که از وضعيت هر نيروي مفقودي خبری نداشتند او را شهید اعلام می‌کردند بعضي از خانواده حتی تا چهلمین روز براي فرزندان خود مراسم ختم گرفته و عزاداری می‌کردند اما وقتی راديو عراق اسامی آنها به‌عنوان اسیر اعلام می‌کرد باعث خوشحالی آنها می‌شد و همه اعلامیه‌ها و پارچه‌های تسلیت را از سر در خانه‌ و در سطح شهر از روی دیوار بیرون می‌آوردند.


اما خانواده‌هایی هستند که با گذشت 33 سال از پایان جنگ متأسفانه هنوز هیچ خبری از فرزندانشان ندارند و چه پدر و مادرانی که در فراق و چشم‌انتظاری فرزندان خود از دنیا رحلت کردند. یاد و نام همه شهدای جنگ همیشه جاودان باد.

#عملیات_خیبر
#شرق_دجله
#مفقودالاثر
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

اعتراض مدنئ در جبهه


◄نجف زراعت‌پیشه
بیستم آذرماه سال 1362 بعد از دوبار تلاش ناموفق و در پیش گرفتن سیاست قهر و اعتصاب غذا سرانجام به هر سختی که بود توانستم مادرم را راضی کنم و با یک کاروان هفتاد نفره به سمت جبهه آبادان اعزام و به مقر یگان تیپ 15 آبی خاکی امام حسن مجتبی (ع) منتقل شدیم.


به دلیل کمبود جا، نیروهای اعزامی در اماکن عمومی مثل مدارس و دیگر ساختمان‌های اداری خالی مستقر می‌شدند. محل اسکان ما در مدرسه امیرکبیر آبادان بود، روزهای اول تا مشخص شدن وضعیت ساماندهی و تقسیم‌بندی، از فرط بیکاری با پرسه زدن در اتاق‌ها و دفتر مدرسه و سرک کشیدن به پرونده‌های دانش آموزان و چرخیدن در سطح شهر سعی می‌کردیم اوقات فراغت خودمان را پر کنیم. بعد از گذشت چند روز نیروها را به خط کردند و برادر صفر احمدی فرمانده گردان پنج (گردان ابوالفضل ع) اعلام کرد به دلیل تکمیل گردان چهار ما باید به گردان جدیدی كه ترکیبی از نيروهاي شوش و ديگر شهرهای استان خوزستان است ملحق شویم.
اما از همان ابتدا صدای اعتراض ما بلند شد و دو روز در حیاط مدرسه به‌نوعی تحصن کردیم و با شعار یا گردان چهار یا بهبهان بر اعتراض مدنی برای تحقق خواسته‌مان پافشاری ‌کردیم. اما اعتراض بی‌فایده بود و عبدالعلی بهروزی جانشین تیپ حتی به قیمت برگشت ما به بهبهان هم زیر بار نمی‌رفت!


با وساطت محسن اکبری، حجت‌الله اخلاص نیا و پدر اولادی، خواسته ما به اجابت رسید و پس از تقسیم‌بندی مجدد، نیروهای اعزامی از بهبهان به گردان 4 در مدرسه شهید قاضی طباطبایی آبادان منتقل و مستقر شدند و سپس در گروهان سوم به نام القارعه به فرماندهی حجت‌الله اخلاص‌نیا و محسن‌اکبری تقسیم شدیم و با یک جابجایی دیگر و موافقت فرماندهان من به گروهان فلق به فرماندهی داوود دانایی و اکبر دهدار پیوستم.


پنجم اسفند 1362 دو ماه بعد از طی کردن دورهای آموزشی آبی خاکی، در کنار نیروهای لشکر 5 نصر خراسان در عملیات خیبر با بالگرد به جاده خندق اعزام و با نیروهای دشمن در محور العزیر نزدیک رودخانه دجله وارد یک نبرد سخت شدیم. نیروهای دشمن از هوا و زمین با تجهیزات پیشرفته به‌طور کامل پشتیبانی می‌شدند. شدت نبرد به حدی سخت بود که در برخی نقاط به دلیل فاصله کم، دو طرف با پرتاب نارنجک دستی سعی می‌کردند ورق را به سمت خود برگردانند. با وجودی که ما هیچ‌گونه حمایت پشتیبانی، تدارکاتی و تسلیحاتی نداشتیم اما مقاومت سرسختانه ما سبب شد تا نیروهای دشمن نتوانند محور العزیر را به تصرف در آوردند.
در ادامه درگیری، ساعتی از ظهر نگذشته بود که ابتدا خبر شهادت فرمانده شجاع گردان پنج، برادر صفر احمدی در حال شلیک با آر.پی.جی اعلام شد و در ادامه پاتک‌های شدید دشمن یوسف حمیدی فرمانده گردان 4 نیز بر اثر شلیک مستقیم تانک موجی و زخمی شد که به‌سختی توانستیم او را به عقب منتقل کنیم. نبرد ادامه داشت و در نیمه‌های شب یک گردان از لشکر نصر جایگزین نیروهای ما شد و توانستیم برای استراحت و ساماندهی مجدد به جاده خندق برگشتیم.

#بسیجی
#عملیات_خیبر
#شرق_دجله_العزیر
#گردان_امام_حسین_4
#گردان_ابوالفضل_5
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

گربه خواب‌ها (کُلو برده) 


◄ حسن تقي‌زاده
يك روز قبل از دستور عقب‌نشینی عملیات خیبر در سال 1362 با نيروهاي گردان سیدالشهدا در سمت راست سه‌راهی محور خندق (الحچرده) مستقر بوديم. عراق به دليل تسلطش روي منطقه طلائيه تمام توان خود را روی جاده العماره به بصره مستقر كرده بود و با پيشروي خود قصد انجام عمليات بزرگی داشت. با توجه به حضور لشکر 5 نصر به فرماندهی مرتضی قربانی در منطقه چندین بار به ایشان پیشنهاد داديم که اجازه دهد یا جاده العماره را برای جلوگیری از ورود دشمن مسدود کنیم، يا با انهدام پُل ارتباطی، مسیر را برای عبور دشمن ببندیم حتی پیشنهاد دادیم در صورت عدم توافق با این دو طرح، حداقل با زدن چندین تانك مسير پل را مسدود کرده تا جلوی حركت بقيه تانک‌ها گرفته شود. اما برادر قربانی مخالفت می‌كرد و دلايل خاص خود را داشت و اصرار ما بر اجرایی شدن یکی از این سه‌راه حل بی‌فایده بود. هر کسی هم با ایشان صحبت می‌کرد به هیچ عنوان زیر بار نمی‌رفت و قبول نمی‌کرد. در مراجعه آخر که توسط چند نفر از فرماندهانی که تجربه بیشتری داشتند، قربانی با عصبانیت و با شلیک رگبار زیر پایشان، آنها را مجبور به برگشت کرد!


خلاصه هر طور بود آن شب سرد را به سر برديم، هوا داشت روشن می‌شد که مهدی باعثی مثل مشهدي برون كه تکه کلامش منِ گُني بود با تكه كلام همیشه، ما را از خواب بیدار کرد و گفت: گلو برده‌ها (گربه خواب‌ها) بيدار شويد ببينيد چقدر تانك در منطقه مستقر شده؟! من بالاي خاكريز رفتيم حدود يكصد تانك به‌صورت پيكاني آرایش عملیاتی گرفته بودند و آماده پیشروی به‌سوی سیل بندي بودند كه همه ما پشت آن مستقر بوديم!


موقعيت منطقه به‌گونه‌ای بود كه تا كيلومترها پشت سر ما فقط آب بود و به‌راحتی نمی‌شد عقب‌نشینی کرد. دشمن با بررسی دقیق منطقه قصد داشت با آتش پشتیبانی و حمایت ادوات زرهی ضربه نهايي را به ما وارد کند و هر طور شده مناطق تصرف شده را از دست ما خارج کند.


اما با رشادت‌های عزيزاني مثل منصور ملک پور، ناصر باعثی، جمال شریعت جعفری، ناصر ارجمند پور و دیگر نیروها، عراقی‌ها با آن‌همه تجهیزات به عقب رانده شدند. هنگامی‌که دستور عقب‌نشینی نیروها به جاده خندق صادر شد علی‌رغم محاصره کامل و تسلط دشمن بر سه‌راهی العزیر-البیضه با شجاعت و دلیری نیروهای گروهان علی‌اکبر به فرماندهی اسدالله سگوند، سه‌راهی خندق آزاد شده و به هر سختي كه بود توانستیم مسيري براي برگشت نيروها باز کنیم و دشمن باز هم در اهداف خود ناكام ماند.

#عملیات_خیبر
#شرق_دجله
#نبرد_شجاعان
#الصخره_البیضه_العزیر_جاده_خندق
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

فاتحه مصلحتئ


◄حسن برکت
پاییز 1362 با بسیج دانش‌آموزی به اردوی یک روزه‌ای امامزاده عبدالله واقع در روستای چاه بوعلی رفته بودیم، امراله راد، کمال خبازی، علی‌اکبر اعتباری و عبدالرسول فضلی نژاد نقشه کشیدند وقتي محمدحسین رئیسی پور بخواب رفت دور او جمع شوند و به شوخی مثل مزار شهیدی دور او بنشینند و فاتحه بخوانند و از این صحنه یک عکس بگیرند.


وقتی محمدحسین بخواب رفت همان‌طور که نقشه کشیده بودند عمل کردیم و یک عکس یادگاری با هم گرفتیم، آن روز با کلی شوخی اردوی ما به پایان رسید. زمان گذشت و اين چهار بزرگوار در عملیات‌های مختلف به شهادت رسیدند و خاطرات خوب کنار آنها بودن، برای من ماندگار شد.

#فرهنگ_جبهه
#طنز
#واحد_دانش_آموزی_بسیج_بهبهان
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

پاتک به خودئ


◄امیر حسین‌زاده
سومین روز عملیات خیبر در اسفند سال 1362 بعد از شهادت مسئول مخابرات تیپ، فرماندهي قرارگاه به من مأموریت داد تا خودم را به مقر تیپ در شط‌علي برسانم. به‌محض ورودم به قرارگاه، عبدالعلي بهروزی جانشین تیپ از من خواست برای رفتن به جلو آماده شوم. وسایل موردنیاز را برداشتم و به اتفاق ايشان و برادر قاسم سواریان از بچه‌های واحد مخابرات به همراه یک گروهان از بچه‌های بهبهان به فرماندهی پدر اولادی سوار يك بالگرد شدیم اما پس از طی کردن مسافتي به دلیل ناامن بودن منطقه و مأموریت بالگرد برای بردن زخمي‌ها، خلبان به‌جای جاده خندق همه ما را در جزيره مجنون شمالی پياده كرد و همه ما بلاتکلیف ماندیم.


بهروزی تلاش كرد از لشكر عاشورا كه در آنجا مستقر بود قایقی بگیرد تا لااقل هر شده من را به بهروز غلامی فرمانده تیپ و حبیب‌الله شمایلی معاونت عملیات به شرق دجله ملحق کند اما با تمام پیگیری و تلاش که انجام داد موفق نشد. از طرفی حملات هواپيماهاي دشمن لحظه‌ای قطع نمی‌شد و با هر حمله، دكل كوچك مخابراتي روي زمين می‌افتاد و من مجبور می‌شدم براي ارتباط آن را دوباره نصب و مهار كنيم.


البته بعد از عمليات پدر اولادي به من گفت: وقتی هواپیماها در منطقه می‌آمدند من عمدا دكل مخابراتی را می‌انداختم چون می‌دانستم هواپيما‌هاي دشمن از آن به‌عنوان سيبل (نشانه) استفاده می‌کنند و بچه‌ها را مورد هدف قرار می‌دهند، مسئله‌ای كه اصلا به ذهن من نرسيده بود و اين تشخیص، نشانه تجربه بالای يك فرمانده خلاقي چون پدر اولادي بود.


هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و ما بدون اطلاع از شرایط جزیره، مجبور شديم سنگرهاي تصرف شده دشمن را تميز کرده و به اكراه از باقی‌مانده غذاهاي آنها به‌عنوان شام استفاده كنیم و حتی در پتو‌هاي آنها بخوابيم. بعد از استراحتی کوتاه که پاسی از شب گذشته بود، برادر بهروزی مرا بيدار و تاكيد كرد اول صبح هر طور شده خودم را باید به الصخره و نیروهای عقبه برسانم چرا که به حضور من نیاز فوری داشتند. همان لحظه به همراه مجيد آبرومند براي برگشتن اقدام کردیم اما به هر دری زدیم انتقال من به مشکل برمی‌خورد.


نیروهای هوایی سپاه به‌عنوان رابطین بالگردها هم نتوانستند کمکی به ما کنند. اما هر طور بود خودم را به رابط اصلي بالگرد‌های سپاه رساندم در حین صحبت کردن از من درخواست یک نخ سیگار کرد. فكري به ذهنم رسيد و سريع با تهیه نخ سيگاری سعي كردم با او گرم صحبت شوم، سيگار را برايش روشن کردم و مشغول ذکر خاطرات شهيد احمد وتري به‌عنوان اولين خلبان سپاه شدم. در حین صحبت به هر صورتي كه بود شيوه تماس با بالگرد و نام ایشان و فرکانس بی‌سیم را در از صحبت‌هایش کش رفتم و به خاطر سپردم و پس از خداحافظی به همراه مجيد به سمت سنگرمان برگشته و منتظر ماندم.


ساعتی بعد اولین بالگردي كه در جزیره پیدا شد با بيسيم خودم، روی فرکانس فرستنده رابط سپاه رفتم و هر طور بود با خلبان بالگرد تماس گرفته و خودم را رابط اصلی معرفی کردم و گفتم: فرمانده منطقه گفته زخمی‌های زیادی اینجا هستند و هر طور شده باید فرود بیاید. با تلاش زیاد بالگرد را روي پد محل فرود به زمین نشاندم! رابط اصلي با بی‌سیم با داد و فریاد به خلبان می‌گفت: صدا آشنا نیست و نباید فرود بیاید! اما من كه در کار خودم خبره و پرتجربه بودم ارتباط رابط اصلی را با بالگرد قطع كرده و سريع به سمت خلبان رفتم و خودم را فرمانده معرفی کردم.


خلبان که از همه‌جا بی‌خبر بود گفت: رابط سپاه به من دستور داده برای بردن زخمی‌ها به عقب باید فرود بیایم، از طرفی با پیدا شدن بالگرد چند آمبولانس با مجروحین که در آن بود خود را به بالگرد رساندند.


من سریع وارد بالگرد شدم و جلوی در ایستادم و نقش یک فرمانده را بازی کردم و فرياد می‌زدم: فقط زخمي‌ها بايد سوار شوند! با کمک دیگر نیروها همه زخمی‌ها را سوار کردیم و با اين ترفند توانستم خودم را به منطقه الصخره و به حبیب‌الله شمايلي به‌عنوان فرمانده برسانم و تا پایان عملیات به‌عنوان بی‌سیم‌چی در کنار این بزرگوار بودم و انجام وظیفه کردم.

#عملیات_خیبر
#جزایر_مجنون
#هوانیروز
#بالگرد
#پاتک_به_خودی
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

تنبیه با پتو

تنبیه با پتو
◄حسین کرم نسب
در مهرماه 1362 با حضور مربیان و تکاوران ارتشی بندر انزلی و تعدادی نيروهاي اصفهان در پلاژ دزفول اولین دوره آبی خاکی را طي مي‌كرديم، شرايط سخت اين دوره باعث می‌شد تا پاسي از شب در کلاس‌های آموزش باشیم و گاه از فرط خستگي حتی براي نماز صبح هم به‌سختی بلند می‌شدیم. یکی از نیروهای كم سن و سال که اهل اصفهان بود و در تبلیغات پلاژ حضور داشت موقع اذان صبح با بلندگو دستي بالاي سر بچه‌ها می‌آمد و با صداي بلند برای اقامه نماز بر پا می‌داد.


ما كه از اين وضعيت خسته شده بوديم تصميم گرفتيم با آب پتو، یک حال اساسی به او بدهیم. صبح روز بعد همین‌که بالاي سر ما رسيد و خواست با بلندگو حرفی بزند، به همراه بچه‌ها يك پتو روي او انداخته و حسابي کتک مفصلی به وی زدیم، خلاصه با داد و بيداد و التماس‌هایی که می‌کرد رهايش كرديم! او شکایت ما را به فرمانده پادگان كرد و او هم جریان را به‌پیش نماز پادگان گفت. ظهر روحانی بین دو نماز بلند شد و با اعتراض گفت: من به کی و کجای دنیا شکایت ببرم که توي جبهه یک نوجواني که از سر اخلاص هر روز صبح زحمت می‌کشد و بچه‌ها را برای نماز بیدار می‌کند، پتو بر سرش می‌اندازند و او را مفصل كتك می‌زنند؟! و ما كلي در دلمان می‌خندیدیم. از فرداي آن روز برای نماز کسی سراغ ما نيامد و ما راحت می‌خوابیدیم.


#دوره_آموزشی_آبی_خاکی
#پلاژ_اندیمشک
#فرهنگ_جبهه
#جشن_پتو
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

مرخصی خونین


راوی : نورالله فکور
با"سید حمدالله عزیزی سوق" بسیار مانوس بودم ، در کنار سنگر فرماندهی گردان در منطقه پدافندی شیب نیسان سنگر بسیار کوچک دو نفری را برای گذران ایام بیکاری واستراحت درست کرده بودیم. یکی از روزها لندكروز واحد تعاون به همراهی برادر"محمود پنجه بند" و"سید نورالله سیدی" جهت تحویل نامه های رزمندگان به سنگر فرماندهی آمدند و ماشین را همانجا کنار سنگر پارک کردند.


ضمن تحویل نامه ها گفتند: همسر برادر نجف کشتکاران در بیمارستان بستری است و برای عمل جراحی احتیاج به اجازه همسر دارد و باید با ما به بهبهان بیاید سنگر فرماندهی شلوغ و کوچک بود برای همین ما به سنگر خودمان برگشتیم . فاصله بين سنگر ما تا فرماندهی حدود بیست متر بود. بعد از نیم ساعت صدای انفجار شدیدی به گوش رسید ؛ ظاهرا عراقی ها از روی گرای ماشین لندكروز سنگر فرماندهی را هدف قرار داده بودند . فرماندهی خط داد می زد بیائید بچه ها و زخمي ها را زود تر بردارید الان دوباره خمپاره می زند .

سنگر فرماندهی به دلیل تجمع برادران برای دریافت نامه شلوغ بود ، شش نفر زخمی بود و برادر کشتکاران که آماده گرفتن مجوز مرخصی بود با اصابت ترکشی به گردن در آغوش برادر پنجه بند غرق به خون بود و تنها چند دقيقه بعد به دليل خونريزي زياد به شهادت رسید و به جمع دوستان شهيدش پيوست.


#نجف_کشتکاران
#مرخصی_خونین

http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

شرکت ساخت‌وساز 


◄حبیب‌الله عباداریان
عدم موفقیت در عملیات‌های رمضان، والفجر مقدماتی و والفجر یک، سبب شد تا ستاد جنگ و بخصوص سپاه به فکر انجام عملیات از طریق باتلاق‌های هورالهویزه باشند. منطقه هور به دلیل پوشش نی‌زارهای بلند و آب‌های گسترده می‌توانست علاوه بر کم کردن آتش ادوات توپخانه و حملات هوایی دشمن، نقش نیروی پیاده را در این منطقه بسیار افزایش داده و تاثیر بسیار خوبی داشته باشد، به همین منظور علی‌ هاشمی با تشکیل قرارگاه سری نصرت در اسفندماه سال 1361 مأمور انجام این وظیفه بزرگ و مهم شد.


غافلگیر کردن نیروهای دشمن به شیوه‌های خاص یکی از مهم‌ترین اهداف این قرارگاه بود و باید کلیه فعالیت‌های شناسایی و اطلاعاتی به‌صورت کاملا پنهانی و سری انجام می‌گرفت. لذا علی ‌هاشمی (معروف به سردار هور) بیشتر نیروهای خود را از ساکنین بومی شهرهای دشت آزادگان، اهواز و نیروهای قدیمی سپاه سوسنگرد انتخاب می‌کرد. یکی از نیروهای زبده و توانمند انتخابی علی ‌هاشمی، لطف‌الله جهانتاب بود، تمام نیروهای قرارگاه نصرت می‌بایست در حفظ کامل اطلاعات بسیار حساس و مراقب بودند، چرا که با توجه به نفوذ نیروهای دشمن و منافقین کوچک‌ترین خطای این افراد می‌توانست موقعیت این قرارگاه و اهداف آن‌ را زیر سؤال برده و خطرساز باشد.


لطف‌الله هم به‌خوبی همه این موارد را می‌دانست، برای همین هرگاه خانواده و دوستان در مورد وظیفه و مسئولیت او در منطقه عملیاتی سؤال می‌کردند می‌گفت: دریکی شرکت‌های تابعه آستان قدس که جهت بازسازی شهر سوسنگرد مشغول بازسازی منازل خسارت دیده است فعالیت می‌کند. وقتی دوستان از او توضیح بیشتری در مورد کارش می‌خواستند قسم می‌خورد که محل کار او نه کاری به توپ و خمپاره دارد و نه حتی خودش سلاح به دست است! و این‌چنین حافظ اطلاعات محرمانه بود. با این صحبت‌ها همه فکر می‌کردند او از سپاه خارج شده است و درگیر کار ساخت‌وساز خانه‌های تخریب شده است! اما با پایان عملیات خیبر و تثبیت جایگاه قرارگاه نصرت، نقش و توانمندی حاج لطف‌الله در واحد شناسایی این عملیات برای همه مشخص شد.


#لطف_الله_جهانتاب
#قرارگاه_سری_نصرت
#حفاظت_اطلاعات
http://telegram.me/safeer59

وسواس


◄مجید رضایی زاده
در تابستان 1362 در خط پاسگاه زید با محسن آموزگاران (معروف به سرخُو) و مسعود شفیع پور، بعد از حفر سنگري در سینه خاکریز به خاطر حجم بالاي آتش گاه نماز را با تيمم و نشسته می‌خواندیم. یک شب موقع شام، نان و پنيری که داشتیم روي چفيه اي پهن كردیم تا در کنار هم چند لقمه‌ای بخوریم، من یک لحظه دستم را به دماغم کشیدم، محسن که وسواس و بد دل بود و روی بهداشت فردی حساس بود، به من گفت: باید بروی و دستت را آب بکشی، وگرنه همه شام را پرت می‌کنم بیرون!


آب در سنگر نبود و منبع آب 50 متری با ما فاصله داشت. مجبور شدم به خاطر آتش دشمن بيشتر مسير را سینه‌خیز بروم! وقتی برگشتم تمام لباس و دست و صورتم پر از خاک شده بود. چند متر نرسيده به سنگر آتش دشمن شديدتر شد و به خاطر انفجارهای مکرر و حفاظت از جانم با پوتین به‌صورت جفت پا داخل سنگر و سفره شام پریدم و همه نان پنیر شام به فنا رفت! اما محسن خوشحال بود كه من بهداشت را رعايت كردم، آن شب به محسن و این جریان کلی خنديديم.

#فرهنگ_جبهه
#وسواس
#بهداشت_در_جنگ
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

اولتیماتوم

(اخطار کتبی)
راوی : .عزیز رنجبر
عملیات والفجر مقدماتی تازه به پایان رسیده و نیروها به پدافند منطقه مشغول بودند ، ازآموزش و پرورش چند نفر نامه به دست آمدند بسبج با اين عنوان كه اداره شدیداً به عباس روز خوش نیاز دارد و اگر مراجعت نكند برابر مقررات با ایشان عمل می شود. من حسب وظیفه در اولین سرکشي رفتم به خط پدافندی "۲۲ بهمن" كه بسيار خطرناك بود و با گزندگان سمي و مارهاي شاخ دار معروف شده بود.

نامه را به مشهدي عباس روز خوش دادم نامه را كه خواند گفت لطفا برايم زيرنامه بنویس :
"آقای رئيس من میز پست و صندلی خودم را به شما می بخشم شما هم به هركسي كه دوست داري آن را ببخش و هركاري صلاح مي داني انجام بده ."

هنوز نامه اداره مشهدی عباس روزخوش را به يادگار نزد خودم نگه داشتم.

#فرهنگ_جبهه
#اولتیماتوم
#عباس_روزخوش
#جنگ_در_راس_امور
#گردان_صف
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

ایثارگران واقعئ


◄حمید خوشکام
در عملیات والفجر مقدماتی در هنگام عقب‌نشینی، داخل شیاری که به سمت کانال‌ها کشیده شده بود یک مجروحی از بچه‌های گردان انشراح که از ناحیه ساق پا دچار شکستگی شده بود من رو صدا زد و گفت: برادر میشه من را با خود به عقب ببرید؟! هر طور بود او را روی دوشم انداختم و به‌صورت خمیده تا آخر شیار آوردم و برای استراحت کوتاه او را زمین گذاشتم، وقتی خواستم دوباره او را به دوش بگیرم قبول نکرد و گفت: از همه طرف در کمین دشمن هستیم و اگر بخواهی من را با خودت ببری هر دوی ما را هدف قرار می‌دهند هر چه اصرار کردم قبول نکرد تا به عقب منتقلش کنم و همان‌جا ماند و در ادامه درگیری به شهادت رسید.


در عملیات خیبر اسفند 1362 در شرق دجله هنگام عقب‌نشینی مجدد همین اتفاق برایم تکرار شد، در آنجا هم هر چه به حمید زحمتکش که مجروح شده بود اصرار کردم که او را به عقب بیاوریم قبول نکرد چرا که می‌دانست شرایط به گونه‌ایست که حمل مجروح یعنی تلف شدن هم حمل‌کننده و هم مجروح. و این بزرگوار ماند و به شهادت رسید! مثل هزاران عزیز مجروح دیگری که حاضر نشدند به خاطر نجات خودشان جان دیگران را به خطر بیندازند و جان فدا کردند تا همراه و هم‌رزمانشان سلاح بر زمین نگذارد. و ما تا ابد مدیون چنین شهدایی هستیم که تا آخرین قطره خون برای حفاظت از کیان این سرزمین مردانه جنگیدن و جان فدا کردند.

#فرهنگ_جبهه
#ایثار
#فداکاری
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

غلتک راه‌سازئ


◄حسین کرم نسب
به همراه چند نفر از نیروهای گردان جهت حضور در عملیات خیبر در سال 1362 سوار بالگرد شدیم و بعد از طی مسیری در جاده خندق پیاده شده و به سمت خط مقدم العزیر در شرق رودخانه دجله به راه افتادیم. در مسیر متوجه یک دستگاه ماشین غلتک راه‌سازی شدیم، پس از بررسی، متوجه شدیم سالم است و فقط سوخت ندارد.


از یک کامیون عراقی فرو رفته در نی‌زارهای اطراف جاده مقداری گازوئیل کشیدیم و آن را روشن کردیم و سوار غلتک شدیم و حرکت کردیم، در آن شرایط جنگی شوخی‌های ما با نیروهایی که پیاده در حال حرکت بودند باعث روحیه آنها می‌شد.


#عملیات_خیبر
#شرق_بصره
#جاده_خندق
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59

عشق و ترس در اولین عملیات


◄فتح اله آبروشن
شب پيش از اعزام نيروها براي عملیات خیبر در سال 1362 غوغايي از شور و شوق و صحنه‌های وصف‌نشدنی از شهدا و عاشقاني بر پا بود كه تا صبح، در گوشه و كنار تپه عرفان در سايت خيبر مشغول عبادت و راز و نیاز و نوشتن وصيّت‌نامه بودند و گويي اين مصرع شعر حافظ كه چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي وصف حال این‌چنین افراد و آن شب بود.
صبح با نیروهای گردان به فرماندهی یوسف حمیدی جهت اعزام به خط در صف ایستاده بودیم که دستور سوار شدن به اتوبوس‌ها و حرکت داده شد. من آر.پی.جی زن بودم، سیف‌الله خشنودی هم که کمک من بود به دستشویی رفته بود، یک باره چند بار فریاد زدم صبر کنید! کمک. کمک! همه سراسیمه برگشتند که ببینند چه اتفاقی افتاده! یونس ستونه فرمانده دسته ما، سریع پیش من آمد تا علت فریاد کمک خواستن من را جویا شود! گفتم: کمک آر.پی.جی من رفته دستشویی و هنوز نیامده! صدای خنده همه نیروها بلند شد. اما یونس مرا از صف بیرون کشید و با حرکت کلاغ‌پر جلوی بچه‌ها تنبیه کرد.
خلاصه با آمدن سیف‌الله حرکت کردیم، در بین راه دلشوره‌ عجيبي داشتم، اولین عملیات برایم بسیار غرورانگیز بود، فکر درگیر شدن با دشمن، شلیک آر.پی.جی، صدای انفجار بدجور ذهنم را به خود درگیر کرده بود. وقتی به‌صورت دلربای بعضی از دوستان عزیزی که در کنارم بودند نگاه می‌کردم، به‌خوبی شهادت در چهره آنها را می‌توان حدس زد. چند ساعت بعد به مکانی رسیدیم و برای اولین بار سوار بالگرد شدیم. وجودم مملو از ترس، شور، عشق و تشویش و نگرانی بود.
بالگرد ما را در جاده خندق (الحچرده) پیاده کرد و به فرماندهی برادر ستونه به‌صورت ستونی در جاده‌ای که اجساد نیروهای عراقی در دو طرف آن رها بود به سمت خط مقدم حرکت کردیم. اطرافمان جز نی‌زار و آب چیزی دیده نمی‌شد. بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی، شب به سنگرها و ادوات منهدم شده دشمن رسیدیم و مستقر شدیم، اما هم‌زمان دشمن با شلیک گلوله‌های منور متوجه حضور ما شد و حملات شدید خود را با ریختن انواع گلوله بر سر ما شروع کرد، بوي باروت همه فضا را پر کرده بود.
خیلی جدی به علی‌رضا گفتم: مگر اينها با ما پدرکشتگی دارند كه اين‌چنين با ریختن انواع مهمات می‌خواهند ما را بکشند؟! با خنده گفت: مگر جنگ غیر از این است خوب ما هم برای دفاع از کشورمان در اینجا هستیم. تازه فهمیدم چه سؤال بی‌موردی کرده‌ام! علی‌رضا گفت: این هم شب عملیاتی كه آرزويش را داشتي حالا ببینم چند مرد حلاجی؟! شدت آتش همه را زمین‌گیر کرده بود و کسی جرات سر بلند کردن نداشت. من از ترس روی زمین دراز کشیده بودم و صورتم را با کلاه خُود گرفته بودم و به دلم نهیب می‌زدم، مگر نه این‌که عاشق شب عملیات بودی! پس چرا این‌همه ترس.؟!


در همین لحظه به‌یک‌باره ورق برگشت و یک صف از شیر مردان تیربارچی و آر.پی.جی زن ما چنان خط دشمن را در هم کوبیدند که اکثر تیربارچی‌های عراقی خاموش شدند و نیروها جان تازه‌ای گرفتند. یک لحظه بسیجی کم سن و سالی که در كنار من بود چند گلوله خورد و زخمی شد و خود را در شیار کوچکی که مسير عبور نیروها انداخت و به همه قسم می‌داد و التماس می‌کرد تا برای پاک شدن گناهانش از روی بدنش عبور کنند! پیش خودم فکر می‌کردم مگر یک نوجوان با این سن و سال کم چه گناهی مرتکب شده باشد که چنین درخواستی می‌کند و چند دقیقه بعد به دلیل شدت جراحات به آرزویش رسید و به شهادت رسید و من هنوز در دل به خود نهیب می‌زدم که شجاعت این نوجوان كجا و تو کجا؟!

با وجود ترس اما مصمم بلند شدم و زیر نور منورها و سفیر گلوله‌هایی که به سمتم می‌آمد و گویی دستی از غیب آنها را به طرف دیگری هدایت می‌کرد، باصلابت گام برداشتم، در معركه مردانه‌ای که فضایش پر شده بود از عطر شهدا، بی‌امان شروع به شلیک آر.پی.جی کردم و مرتب فریاد می‌زدم خشنودی گلوله برسان و او هم سریع گلوله‌ها را به دستم می‌داد، و چند ساعات بعد که صداي تكبير از همه سو بلند شد، احساس غرور و نويد پيروزي برایمان نزديك بود و با جانفشانی همه نیروها، خط دشمن در العزیر در شرق دجله به دست فاتحان ما افتاد و تصرف شد. وقتی از بالاي خاكريز زیر نور منورهایی که هنوز شلیک می‌شد به اطراف نگاه ‌کردیم تازه متوجه شدیم چه منطقه مهمی را تصرف کرده بودیم، چند ایستگاه عظیم نفتی و اتوبان بزرگ العماره - بصره که امتداد آن نامعلوم بود.
با روشن شدن هوا چند قارقارک عراقی پيدا شدند و تیرهای میخی و سمی را به‌صورت خوشه‌ای به سمت ما شليك كردند، ناگهان یکی از آنها از پشت به کمرم خورد و کامل وارد بدنم شد! از شدت درد و خونریزی زمین‌گیر شدم، سیف‌الله خشنودی و سید ابول شجاعی و رحمان نیکو، با کمک هم مرا روی شکم خواباندند تا تیر را از کمر من بیرون بیاورند. سید ابول با چاقویی که همراهش بود، كار جراحي را شروع كرد و میخ که به شکل سه پیکانی بود از كمر من بیرون آورد و با خوشحالی فریاد می‌زد: فتح‌الله، فتح‌الله، بیرونش آوردم. بیرونش آوردم! بعد زخم مرا باندپیچی كردند. و کمی از درد من کاسته شد.
ساعتی بعد یوسف حمیدی در سمت فرمانده گردان از نیروها خواست هرکس سنگری برای استراحتی کوتاه پیدا کرده و یا جان پناهی برای خود حفر درست کند. من و خشنودی سنگر کوچکی درست کردیم. ساعتي استراحت کردیم، اما نگاه من به نی‌زارهاي روبه‌رو بود كه متوجه جنب‌وجوش یک نفر با زیرپوش سفید شدم! گلوله‌ای به نزدیکی او شلیک كردم که با ترس از درون نی‌زار بیرون آمد و خود را تسلیم کرد.
فرد سن بالایی بود که فارسی را خوب صحبت می‌کرد و قسم می‌خورد که شیعه است و در کربلا براي امرار و معاش خانواده خود دست‌فروشی مي‌كرده که به دستور صدام و به‌زور نیروهای بعث و ترس از اعدام مجبور شده به جبهه بیاید و در نی‌زارها پنهان شده تا در موقعیت مناسبی بتواند خود را تسليم نيروهاي ما كند، دقایقی بعد بسیاری از نیروهای دیگر که وضعیتی مثل او داشتند و به‌زور به جبهه آمده بودند، بدون این‌که حتی یک گلوله هم به سمت ما شلیک کنند از نی‌زارها بیرون آمده و خود را تسلیم کردند. در منطقه‌ای که ما بودیم هفتصد نفر نیروي عادي و درجه‌دار به اسارت ما درآمدند و دسته‌دسته آنها را به عقب منتقل كرديم.
در آن عمليات من يك سرگرد عراقي بنام سعدون را اسیر کردم و به سنگر خودمان آوردم. هر چی عزیز رنجبر می‌گفت باید او را با اسرا به عقب منتقل کنیم قبول نکردم و هر طور بود روی دوش آن سرگرد سوار شدم و میان نیروهای گردان می‌چرخیدم و به هر جا سرک می‌کشیدم و همه می‌خندیدند و چند ساعت بعد آن سرگرد را با بقیه اسرا به عقب منتقل کردیم. با شرکت در اولین عملیات، ترس من تبدیل به عشق و امید برای سال‌های بعد حضورم در میدان نبرد در کنار دوستان شهیدی شد که نام و یادشان تا ابد در دل همه ما جاری و ساریست.


◄فتح اله آبروشن
#عملیات_خیبر
#گردان_امام_حسین
#شرق_دجله_العزیر
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59

آزادئ اسرا


◄ یدالله پازند
در ساعات پایانی حضور نیروهای عملیاتی در شرق دجله در اسفند 1362و در جریان عملیات خیبر، دستور عقب‌نشینی به جزایر مجنون صادر شد. عبدالعلي بهروزی فرمانده تیپ بالغ بر صد نفر از اسرای عراقی را در جاده خندق (الحچرده) به دلیل نبود قایق جهت انتقال به عقب آزاد کرد و به آنها گفت: با وجودی که در میدان نبرد هستیم و می‌توانیم طبق قوانین جنگ به شما شلیک کنیم، اما شما را آزاد می‌کنیم و امیدوارم مثل یک سفیر از جانب ما به سمت نیروها و مردم و خانواده‌های خود برگردید و به آنها بگویید ما دشمن شما نیستیم و برای دفاع از سرزمینمان وارد این جنگ شدیم.


اکثر آنها نیروها جیش‌الشعبی بودند که با زور اسلحه و تهدید کشتن، توسط نیروهای امنیتی صدام از کوچه و بازار بخصوص شهرهای شیعه‌نشین عراق جهت جنگ علیه ایران فرستاده شده بودند و نه تنها انگیزه‌ای برای جنگیدن نداشتند، بلکه با امور نظامی و تجهیزات جنگي هم کاملا ناآشنا بودند و برادر بهروزی چون اشراف کامل به این قضیه داشت اجازه نداد کسی کوچک‌ترین آسیبی به آنها بزند و همه را آزاد کرد.


#عملیات_خیبر
#فرهنگ_جبهه
#جاده_خندق
#عبدالعلی_بهروزی
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59

فرماندهان بی نظیر : خلبان احمد وتری


راوی : حمیدرضافرح بخش
در عمليات بيت المقدس برادر "احمد وتري" فرمانده "گردان صف" بود ، فرمانده شجاع و مخلصي كه برخورد او با نيروهايش زبانزد همه بود . نيم ساعت قبل از حرکت نيروها من به چادر ايشان برای خداحافظي رفتم . نزديك چادر كه رسيدم صداي گريه جانسوزي شنيده مي شد .گوشه چادر را آرام كنار زدم ديدم برادر وتري در حال نماز و سجده است و با گریه مشغول عبادت است.


خلوتش را بهم نزدم و ساعتي بعد برگشتم اما چشمان قرمز وصورت خيس و آرام عرفاني او كاملا مشهود بود. آنجا به حال خودم تاسف خوردم كه چه گوهرهايي كنارما هستند و ما ساده ازكنار آنها مي گذريم. چند ساعت بعد وقتي خبر شهادت اين فرمانده شجاع را شنيدم راز مناجاتها هميشگي و خلوت تنهايي او درچادر برايم معنا شد.


3گردان_صف
#خلبان_احمد_وتری
#تیپ_20_بعثت
#عملیات_بیت_المقدس
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

مهمان پردردسر


راوی: مسعود اکبری و حبیب الله سقاوی
"محسن اکبری" جمعی گروهان غواصی و خط شکن ذوالفقار در عملیات بدر بود .در جریان عملیات گلوله ای به سرش خورد و درجمجمه او جا خوش کرد و به طور معجزه آسایی زنده ماند . بعد از عملیات محسن با وجود مجروحيتش به همراه "مجید محسنی" که تازه از اتاق عمل آمده بود تا تثبیت نيروها درپاسگاههای آبی در کنار بچه ها ماند . در آن مدت باند سفید رنگی دور سرش پیچیده بود ومرتب حاج کمال صادقی به او می گفت: برای درمان مجروحيت سرت به عقب برو . ولی محسن ماندن در خط را بر درمان جراحتی که برداشته بود ، ترجیح می داد و مدام به ما می گفت: این باند شاهد و گواه من در روز جزاست . سرانجام "محسن اكبري" به جمع دوستان شهيدش پيوست.


#فرهنگ_جبهه
#محسن_اکبری
#مجید_محسنی
#گردان_فجر
#لشکر_7_ولیعصر
http://telegram.me/safeer59

تیمم به یاد ماندنی در اسارت 


راوی : غلام رضا رئیس پور
بعد از اسارت در عمليات خيبر به دليل مجروحيت و شيمیايي در اردوگاه از بقيه جدا و به همراه بقيه مجروحين در محل ديگر ظاهراً براي رسيدگي منتقل شديم كه چندان هم خبري نبود. با توجه به اینکه اکثر اسراي زخمي نمی تواستند وضو بگیرندكمي خاك درلبه پنجره ریخته بودیم براي تیمم. من فقط می توانستم روی انگشتانم دستی بکشم که با توجه به چرک و خون شدید بهداشتی هم نبود.


يك بار رفتم کنار پنجره که تیمم کنم يك سرباز عراقی روبروم ايستاده بود ، گفت : ها اشبیك ؟ شیترید؟ یعنی: چته؟ چی میخوای ؟ گفتم: می خواهم تیمم کنم ، یعنی دست بزنم روی خاک به جای وضو ، گفت : نمی خواهد دلت پاک باشد ، اگه وضو نمی گیری دیگه تیمم نمی خواهد ،گفتم: خداوند تو قرآن فرموده: فلم تجدوا ماء افتيمموا صعيدا طيبا ؛ به عربي گفت: یعنی مي خواهي بگويي بهتر از ما قرآن و احکام اسلام رو بلدین؟ گفتم: نه منظورم این است که... خلاصه نگذاشت حرف رابزنم و کلی فحش بارم کرد و رفت. بچه ها گفتند خدا به خیر بگذرد.


فردا وقت آمار ظهر دیدیم افسر ارشد مسئول اردوگاه و افسراستخباراتی وکلی سرباز ریختند درآسایشگاه و شروع به زدن همه ما کردند ، بعد گفتن بشینید که سروان اردوگاه صحبت دارد . افسر ارشد شروع به صحبت كرد و گفت: شما را خمینی گول زده و یک کلید بهتون داده و گفته این کلید بهشت است و شما را این طوری انداخته به جان ما . شما هم آنقدر ساده هستيد و اين دروغها را باورکرده ايد و همه کارهاي خودتان را درست و اسلامی حساب می کنید. اصلا مجوس و آتش پرست چه ربطي به اسلام. بعد گفت : اون که آموزش قرآن راه انداخته کیه؟ من خواستم بلند شوم که دستي از پشت مرا گرفت و گفت بنشین ، چه بدونه کیه چه ندونه همه را تنبيه مي كنند ، خلاصه كلي فحش نثارمون کرد و گفت اینجا بحث سیاسی ممنووووع ؛ بعد هم با تهديد براي آخرين بار آسايشگاه را ترك كردند.


#فرهنگ_جبهه
#آزادگان
#تیمم
#غلامرضا_رئیس_پور
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

اعزام پنهانئ 


◄حسین کرم نسب
محمود راجي از جوانان بسيار خوش‌سیما، و مهربانی بود که به‌واسطه اخلاق نیکویش در دل بچه‌هاي جنگ و حتي خانواده و فاميل جايگاه خاصي داشت. پاییز سال 1362، به‌طور پنهاني جهت شركت در عمليات خيبر خود را به نیروهای آماده عملیات در آبادان رسانید.


خانواده او با پيگيري فراوان جای او را پيدا كرده و خود را به مدرسه شهيد اندرزگو محل استقرار نیروهای گردان 2 در آبادان می‌رسانند و از نگهباني تقاضاي ملاقات با او می‌کنند. محمود از همه‌جا بی‌خبر وقتي بيرون مدرسه می‌آید به‌طور ناغافل خانواده‌اش او را می‌گیرند و به‌زور سوار ماشين می‌کنند و حتي اجازه نمی‌دهند وسايلش را بردارد و با خود به بهبهان برمی‌گردانند!
چند روز بعد محمود در يك فرصت مناسب از دست خانواده فرار می‌کند و دوباره به جمع نیروهای گردان 2 سیدالشهدا (ع) پیوست و در عملیات خیبر در شرق دجله در مصاف عاشورایی و سخت در اولین اعزامش در اسفندماه 62 به شهادت رسید و پیکر مطهرش به دلیل شرایط سخت جنگي در کنار رودخانه دجله باقي ماند و 16 سال بعد در سال 78 توسط گروه تفحص پیکر او به همراه تعداد دیگری از هم‌رزمانش شناسایی و به بهبهان منتقل شد و با شکوه فراوان تشییع گردید.


#عملیات_خیبر
#گردان_سیدالشهدا
#شرق_دجله
#الصخره_البیضه
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59