نبرد ام القصر : گردان سیدالشهدا ع جمعی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع

عملیات والفجر 8 شبه جزیره فاو


‏27 بهمن 1364 در جاده فاو ام القصر ابتدا گردان سیدالشهداء جمعی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع با هدف ‏پاکسازی منطقه وارد عمل می‌شود و زمانی که نیروها سحرگاهان با نفربر زرهی وارد منطقه شده از طرف ‏جانشین فرمانده لشکر 27 مامور تصرف سه راهی خور عبدالله. دریاچه نمک در روشنایی روز می شوند و قرار ‏بود تیپ الغدیر نیز از جناح راست الحاق نماید.‏


روشنایی روز، دشمن آماده و زخم دیده از حملات قبلی و نیامدن تیپ الغدیر سبب فشار زیاد بر گردان و در ‏نهایت محاصره برخی از نیروها از جمله گروهان قمر بنی هاشم به فرماندهی اکبر دهدار می شود ، دستور ‏عقب نشینی به میزان یک خیز برای تثبیت منطقه صادر می شود برادر صادق همنشین در زمینه عقب ‏نشینی می گوید : عقب نشینی گردان سیدالشهدا حدودا در ساعت ۹ صبح بعد از درگیری شدید بین ‏نیروهای گروهان ابوالفضل و عراقی ها که منجر به شهادت ۸، ۹ نفر و ده ها مجروح انجام‌گرفت و نیروهای ‏گردان فقط حدودا صد متر عقب نشینی کردند و از خاکریز جلو که به دست عراقی ها افتاد به خاکریز عقب ‏برگشتند. ولی اشتباهی یک دسته به این تصور که فرمان عقب نشینی صادر شده تا شهر فاو عقب نشینی ‏کردند. .(صادق همنشین)‏


‏ ولی شاکله اصلی گردان حدود 36 ساعت در منطقه مقاومت کرده و ساعت دو نیمه شب بعد گردان عاشورا ‏در حالی که فرماندهان آن برادران محمود محمدپور و سجادی همراه گردان نبوده و هنوز در عقبه بودند وارد ‏خط جایگزین گردان سیدالشهداء شدند و بنا به دستور فرماندهی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع فرمانده ‏گردان سیدالشهداء که در غیاب حاج کمال که زخمی شده بود و اینک برادر یدالله مواساتی بودند به همراه ‏بی‌سیم چی گردان تا ظهر روز بعد در خط همراه عاشورا می مانند


شدت آتش دشمن چنان شدید بوده که تلفات زیادی به گردان های سیدالشهداء و عاشورا وارد می شود ‏شجاعت این نیروها را باید از زبان برادران حاضر در صحنه شنید؛ اگر تیپ موفق می شد سه راهی را به ‏تصرف درآورد یک گام دیگر تا بندر ام القصر بود و عملیات والفجر 8 کاملا موفق و پیروز می شد .........‏


برادر حمدالله همنشین می گوید:‏
‏27 بهمن 1364 نبردی سخت در جاده فاو-ام القصر در جریان بود گردان سیدالشهدا ع از شب قبل به حالت ‏اضطراری ابتدا برای پاکسازی و بعد از آن با تغییر ماموریت برای تصرف سه راهی خورعبدالله-ام القصر-فاو ‏عزیممت نمود در حالی که توجیه کامل نشده و از طرف دیگر از جناح راست نیز قرار بود یگان الغدیر با آنها ‏الحاق نماید.‏


آتش پر حجم دشمن از ادوات تا تک تیرانداز وضعیت خاصی به منطقه داده بود ، فرمانده دسته ما برادر امیر ‏نجفی بود ، نیروها با فاصله و به صورت ستونی و خمیده به سمت دشمن در حال حرکت بودند ، ناگهان انفجار ‏خمپاره و انفجار مهیب فضای روبروی ما را در بر گرفت و امیر در حالی که یک زانویش به زمین تکیه داده و ‏با یک دست بر زانوی دیگر داشت با با کف دست دیگر خود روی چشم راست خود را گرفته بود ، گویی ‏ترکش خورده اما با روحیه ای مثال زدنی ، با آن که خیلی زجر می کشید طوری وانمود می کرد که انگار ‏چیزی اتفاق نیفتاده و با همراهی آقا مهران معماری به نیروهای دسته اشاره می کردند که به مسیر خود ادامه ‏داده و به جلو بروند.‏


البته خیلی از بچه های دسته نمی دانستند صورت و چشم آقا امیر چه شده است (این صورت و چشم بعد از ‏بیش از سه دهه و عمل های جراحی متعدد هنوز ........) ۰ بعد از دسته ما نیز دسته ای بود که پسر عمویم ‏حسین همنشین و محمدعلی قنادی بودند از سمت ما رد شده و به سمت راست ما رفتند ۰ بعد از ساعتی ‏نبرد شدید در منطقه که سبب شده بود نیروهای دشمن به نزدیک ترین فاصله نسبت به ما برسند و در ‏آستانه محاصره شدن بودیم دستور عقب نشینی به میزان یک خیز یعنی دویست متر صادر شد و غلغله ای ‏بین نیروها در گرفت.‏...... ادامه دارد......

نبرد ام القصر (2)‏
در این هنگام شهید اکبر دهدار و یونس ستونه فرماندهان گروهان که هر دو لباسهای نو و اطو کرده فرم سبز ‏سپاه را پوشیده بودند با اشاره به بچه ها فریاد می زدند : برگردید عقب برگردید عقب ..... ولی خودشون با ‏تیربار گرینوف به سمت جلو رفته تا مانع پیشروی دشمن شده و در ضمن به کمک نیروهای زخمی بروند.‏

خانواده شهیدان مواساتی


خدایا عجب صحنه هایی آن ساعت می دیدیم ، حمدالله مواساتی رو دیدم که سخت مجروح شده و دو نفر از ‏همرزمان دو طرف بازوهایش رو گرفته بوده و به عقب می آوردند در حالی که حمدالله فریاد می زد : مرا رها ‏کنید و خودتون برید عقب..... ولی واقعا آن دو با مردانگی، حمدالله رو عقب آوردند ، اگر چه چهره آن دو ‏دلاور هنوز جلوی چشام رژه می رود ولی اسمشون را نمی دونم ۰ ‏
من دگر نای و توان دویدن به عقب را نداشتم و با قدم های آهسته به عقب بر می گشتم و هرکسی که از ‏مقابل من به عقب برمی گشت بهم می گفت: تندتر راه بیا الان نیروهای دشمن (عراقی ها ‌) دورمون می زنند ، ‏بعد کمی عقب آمدن دیگر نداستم چه شد و بر زمین افتادم ، چشمم را که باز نمودم خودم رو تو بیمارستان ‏صحرایی دیدم در حالی که روی تخت بودم و سرم بهم وصل بود۰۰۰‏
ساعتی بعد هاشم زاده رو در بیمارستان صحرایی دیدم که بسویم آمد و اخبار محاصره و شهادت نیروها را ‏بیان نمود، او گفت: پسر عمویت ‌(حسین) و محمدعلی قنادی روی خاکریز شهید شدند و امیر گلوله به ‏پیشانیش خورده است.(حمدالله همنشین)


برادر محمدرضا امیدواریان نیز می گوید : اولین عقب نشینی قبل از ظهر روز اول افتاد که یکی از فرمانده ها ‏حمدالله افراشته رو فرستاد صد متر جلوتر که عراقیها دورمون نزنن ،حدود نیم ساعت بعد دستور عقب نشینی ‏دادن به خاکریز کوتاه عقبی (یک خیز عقب نشینی) همه رفتن بجز حمدالله افراشته که خودم با صدای بلند ‏تا آخرین لحظه صداش زدم ......‏


تو یه لحظه پشت سرش را نگاه کرد و منو دید که با دست بهش علامت دادم ، وسط راه بود که عراقیها ‏خاکریز قبلی ما رو گرفتن........ رسید پیش خودم ، گفت: کو بچه ها ؟ گفتم : رفتند خاکریز قبلی ........‏


با هزار زحمت خودمون را رسوندیم پیش گردان ..... تا رسیدیم پیش بچه ها ، محمدعلی قنادی گفت: زیر قطار ‏تیر بار را بگیر تا شلیک کنم ...... هنوز چند تیر نزده بود که خمپاره شصت خورد زیر تیربار شهید قنادی.......با ‏انفجار از زیر بغل سمت راست ترکش خورد و به شدت زخمی شد و به سختی به عقب منتقل شد ، تا ‏آخرین لحظه هم تو بیمارستان پشت اروند زنده بود اما خون ریزی خیلی زیادی داشت تا اینکه روحش پرواز ‏کرد و به شهادت رسید.‏


بابلی قدرت در باره عقب نشینی می گوید : من در این زمان نوجوان کم سن و سالی بودم ، در عقب نشینی ‏تمام تجهیزات را روی زمین انداختیم تا بتوانیم سبکبارتر به عقب برگردیم ، رزمنده ای به اسم علی که چهره ‏سبزه ای داشت و فامیلش یادم رفت کنار همدیگر به صورت راه رفتن شتر مرغ روی زانو می اومدیم تا گلوله ‏های دشمن اصابت نکند اما نمی دانم قار قارک بود یا هواپیمای دیگر از بالای سر جمع نیروها را به رگبار ‏کالیبر بست که علی از گردن گلو له خورد و از شکمش اومد بیرون ، دوتا مون افتادیم ، علی آنقدر غلط ‏خورد و فریاد زد که تمام کلوخ ها و خاک با خون بدن وی قاطی شد در حالی که من هم گریه می کردم....‏
علی فقط می گفت: بابلی ببرم ببرم (من را عقب ببر)....... چند نفر که از کنارمون رد شدن اما هرچه التماس ‏کردم کمکم کنید اما شدت آتش و رگبارهای دشمن و بیم محاصره کامل تا لحظاتی بعد نتوانستم کمکی به ‏وی نمایم چرا که جثه کوچکی داشتم و در آن شرایط نمی توانستم وی را حمل نمایم و من هم هر کی می ‏اومد می گفت بلند شو بدو که الان نیروهای دشمن می رسند........‏
وی همچنین به خاطر می آورد: ...... ساعت ۹ صبح ....یه نیروی تهرانی فریاد می زد و پیراهنم را از گردن ‏گرفت و گفت: بلند شو بدو..... بروید جلو......... در حالی که نور خورشید صاف در چشم ما بود.....‏
‏ من و ایوب جعفری در رفتن کنار هم بودیم اما من کمکی سید رحیم صباحی بودم.... در حالی که کنار سید ‏رحیم صباحی نشسته بودم که گلوله به وی اصابت نمود ..... خودم و ایوب سید رحیم را از داخل آب گل آلود ‏بیرون کشیدیم ...... یه بشکه دویست لیتری (درام) که بالای سر ما بود با رگبار دشمن روبرومون شقه شقش ‏کرد و آبش اومد زیر بدن سید رحیم صباحی.........‏


‏**** جاده فاو_ام القصر دورترین نقطه نسبت به عقبه خودی بود و امکان پشتیبانی آتش ادوات خودی امکان پذیر نبود به همین خاطر دشمن به نسبت سایر محورهای عملیاتی در فاو از آزادی عمل بیشتری برای مقابله با رزمندگان ایران بود و سخت ترین نبردها در روی جاده ام القصر صورت گرفت ؛ عقب نشینی بعد از درگیری شدید بین نیروهای گروهان ابوالفضل با عراقی ها به فرماندهی اکبر دهدار ‏و یونس ستونه انجام گرفت و در این درگیری اکبر دهدار ، ستونه ، اکبر برکت ، درویش پسند ، محمدرضا ‏وصلتی، بهزادی ، قنادی، فلاح اسلامی ، همنشین و ...به شهادت رسیدند و بعد صد متر عقب‌نشینی صورت ‏گرفت. (صادق همنشین)‏

‏#والفجر_8_فاو
‏#گردان_سیدالشهدا‏
‏#کمال_صادقی
‏#یدالله_مواساتی
‏#اکبر_دهدار
‏#یونس_ستونه
http://telegram.me/safeer59‎
http://www.safeer.blogfa.com

مشک عباس


راوی : محمد پوررکنی
دوستانی که در پدافندی پاسگاه زید بودند یادشان هست که "حاج عباس" مشک آبي داشت که با آن سقایی می کرد ، "سلمان رضایی" همیشه با او شوخی می کرد و با بقیه بچه ها ؛ سینه زنان می گفتند: مشک عباس آمد عباس خودش نیامد. روزهای آخر پدافندی حاج عباس زخمی شد و با آمبولانس به عقب منتقل شد، بچه ها هم براي اينكه يادي از او كرده باشند مشک آب او را آوردند و دوباره شروع کردند به سینه زدن، كه مشک عباس آمد، عباس خودش نیامد.


درعملیات خیبرکنار اسکله شط علی در هور"حاج عباس روزخوش" بین رزمندگان به دنبال مشک آبش می گشت ، هرچه کردیم آرام نمی شد ؛ یک عَلم بزرگ به دست داشت و تا مشک را به او ندادند آروم نگرفت. عَلمدار درعملیات خیبر به همراه تعداي ديگر از همرزمانش به اسارت درآمد.


#سقا
#علمدار
#عباس_روزخوش
#عملیات_خیبر
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#گردان_سیدالشهدا


http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

مشک عباس


راوی : محمد پوررکنی
دوستانی که در پدافندی پاسگاه زید بودند یادشان هست که "حاج عباس" مشک آبي داشت که با آن سقایی می کرد ، "سلمان رضایی" همیشه با او شوخی می کرد و با بقیه بچه ها ؛ سینه زنان می گفتند: مشک عباس آمد عباس خودش نیامد. روزهای آخر پدافندی حاج عباس زخمی شد و با آمبولانس به عقب منتقل شد، بچه ها هم براي اينكه يادي از او كرده باشند مشک آب او را آوردند و دوباره شروع کردند به سینه زدن، كه مشک عباس آمد، عباس خودش نیامد.


درعملیات خیبرکنار اسکله شط علی در هور"حاج عباس روزخوش" بین رزمندگان به دنبال مشک آبش می گشت ، هرچه کردیم آرام نمی شد ؛ یک عَلم بزرگ به دست داشت و تا مشک را به او ندادند آروم نگرفت. عَلمدار درعملیات خیبر به همراه تعداي ديگر از همرزمانش به اسارت درآمد.


#سقا
#علمدار
#عباس_روزخوش
#عملیات_خیبر
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#گردان_سیدالشهدا


http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

گربه خواب‌ها (کُلو برده) 


◄ حسن تقي‌زاده
يك روز قبل از دستور عقب‌نشینی عملیات خیبر در سال 1362 با نيروهاي گردان سیدالشهدا در سمت راست سه‌راهی محور خندق (الحچرده) مستقر بوديم. عراق به دليل تسلطش روي منطقه طلائيه تمام توان خود را روی جاده العماره به بصره مستقر كرده بود و با پيشروي خود قصد انجام عمليات بزرگی داشت. با توجه به حضور لشکر 5 نصر به فرماندهی مرتضی قربانی در منطقه چندین بار به ایشان پیشنهاد داديم که اجازه دهد یا جاده العماره را برای جلوگیری از ورود دشمن مسدود کنیم، يا با انهدام پُل ارتباطی، مسیر را برای عبور دشمن ببندیم حتی پیشنهاد دادیم در صورت عدم توافق با این دو طرح، حداقل با زدن چندین تانك مسير پل را مسدود کرده تا جلوی حركت بقيه تانک‌ها گرفته شود. اما برادر قربانی مخالفت می‌كرد و دلايل خاص خود را داشت و اصرار ما بر اجرایی شدن یکی از این سه‌راه حل بی‌فایده بود. هر کسی هم با ایشان صحبت می‌کرد به هیچ عنوان زیر بار نمی‌رفت و قبول نمی‌کرد. در مراجعه آخر که توسط چند نفر از فرماندهانی که تجربه بیشتری داشتند، قربانی با عصبانیت و با شلیک رگبار زیر پایشان، آنها را مجبور به برگشت کرد!


خلاصه هر طور بود آن شب سرد را به سر برديم، هوا داشت روشن می‌شد که مهدی باعثی مثل مشهدي برون كه تکه کلامش منِ گُني بود با تكه كلام همیشه، ما را از خواب بیدار کرد و گفت: گلو برده‌ها (گربه خواب‌ها) بيدار شويد ببينيد چقدر تانك در منطقه مستقر شده؟! من بالاي خاكريز رفتيم حدود يكصد تانك به‌صورت پيكاني آرایش عملیاتی گرفته بودند و آماده پیشروی به‌سوی سیل بندي بودند كه همه ما پشت آن مستقر بوديم!


موقعيت منطقه به‌گونه‌ای بود كه تا كيلومترها پشت سر ما فقط آب بود و به‌راحتی نمی‌شد عقب‌نشینی کرد. دشمن با بررسی دقیق منطقه قصد داشت با آتش پشتیبانی و حمایت ادوات زرهی ضربه نهايي را به ما وارد کند و هر طور شده مناطق تصرف شده را از دست ما خارج کند.


اما با رشادت‌های عزيزاني مثل منصور ملک پور، ناصر باعثی، جمال شریعت جعفری، ناصر ارجمند پور و دیگر نیروها، عراقی‌ها با آن‌همه تجهیزات به عقب رانده شدند. هنگامی‌که دستور عقب‌نشینی نیروها به جاده خندق صادر شد علی‌رغم محاصره کامل و تسلط دشمن بر سه‌راهی العزیر-البیضه با شجاعت و دلیری نیروهای گروهان علی‌اکبر به فرماندهی اسدالله سگوند، سه‌راهی خندق آزاد شده و به هر سختي كه بود توانستیم مسيري براي برگشت نيروها باز کنیم و دشمن باز هم در اهداف خود ناكام ماند.

#عملیات_خیبر
#شرق_دجله
#نبرد_شجاعان
#الصخره_البیضه_العزیر_جاده_خندق
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

اعزام پنهانئ 


◄حسین کرم نسب
محمود راجي از جوانان بسيار خوش‌سیما، و مهربانی بود که به‌واسطه اخلاق نیکویش در دل بچه‌هاي جنگ و حتي خانواده و فاميل جايگاه خاصي داشت. پاییز سال 1362، به‌طور پنهاني جهت شركت در عمليات خيبر خود را به نیروهای آماده عملیات در آبادان رسانید.


خانواده او با پيگيري فراوان جای او را پيدا كرده و خود را به مدرسه شهيد اندرزگو محل استقرار نیروهای گردان 2 در آبادان می‌رسانند و از نگهباني تقاضاي ملاقات با او می‌کنند. محمود از همه‌جا بی‌خبر وقتي بيرون مدرسه می‌آید به‌طور ناغافل خانواده‌اش او را می‌گیرند و به‌زور سوار ماشين می‌کنند و حتي اجازه نمی‌دهند وسايلش را بردارد و با خود به بهبهان برمی‌گردانند!
چند روز بعد محمود در يك فرصت مناسب از دست خانواده فرار می‌کند و دوباره به جمع نیروهای گردان 2 سیدالشهدا (ع) پیوست و در عملیات خیبر در شرق دجله در مصاف عاشورایی و سخت در اولین اعزامش در اسفندماه 62 به شهادت رسید و پیکر مطهرش به دلیل شرایط سخت جنگي در کنار رودخانه دجله باقي ماند و 16 سال بعد در سال 78 توسط گروه تفحص پیکر او به همراه تعداد دیگری از هم‌رزمانش شناسایی و به بهبهان منتقل شد و با شکوه فراوان تشییع گردید.


#عملیات_خیبر
#گردان_سیدالشهدا
#شرق_دجله
#الصخره_البیضه
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59

حنظله های جنگ


راوی : مسعود مبشرنژاد
"حمید بهمئی" یکی از فرماندهان دسته گروهان ما بود ، حدود یک هفته از ازدواجش مي گذشت. عملیات خیبر شروع شده بود.روز ششم اسفند 1362 درمحور الصخره در شرق دجله وقتی می خواست آرپی‌جی شلیک کند مثل اکثر شهدا از سمت راست صورت ، نزديك چشم راست تیر خورد و آسماني شد.


#حمید_بهمئی
#گردان_سیدالشهدا
#عملیات_خیبر
#شرق_دجله
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59

تجربه و شجاعت


راوی: سعید مهاجر
"محمدعلی قنادی" به دلیل تجربه و توان جسمانی بالا، در عملیات والفجر8 در جاده ام القصر شهر فاو مورد توجه فرمانده گردان سیدالشهدا (ع) بود. حاج کمال صادقی مسئوليت جناح چپ خط خود را با یک قبضه سلاح دوشکا به او سپرد. ثابت بودن اين اسلحه سنگین و آتش بالاي آن در یک نقطه آن هم به مدت طولانی موجب شد که دشمن را تحت فشار قرار دهد . دشمن تلاش می کرد هرطور شده آن راهدف قرار دهد . سرانجام ظهر روز 27 بهمن 1364 "محمد علی قنادی" پس از مقاومتی جانانه به یاران شهیدش پيوست .


#محمدعلی_قنادی
#عملیات_والفجر8_فاو
#گردان_سیدالشهدا
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

تقدیر خدا


راوی: فریدون دهدارابراهیمی
قبل ازعملیات خیبردر زمستان سال62 درگردان محرم به فرماندهی سردار پرویز رمضانی در یکی از مدارس آبادان مستقر شديم ، بعدازظهرها به همراه تعداد زیادی از بچه ها از جمله "خداداد اندامي " برای بازی والیبال درزمین ورزش تجمع می کردیم ؛ یک روز توپ والیبال بر اثر برخورد با شیئ تیزی پاره شد و تا چند روز بازی ما تعطیل شد. دقیقاً فردای همان روز و درست درهمان ساعتی که بچه ها در زمین ورزش جمع می شدند خمپاره 60 عراقی به زمین مدرسه اصابت کرد که خوشبختانه به دلیل تعطیل شدن بازی هیچ تلفاتی نداشتیم.
#گردان2_سیدالشهدا
#پرویز_رمضانی
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

اعزام پنهانی

راوی : حسین کرم نسب و حسن تقی زاده

محمود راجی بسیار خوش سیما و خوشرو بود و در خانواده راجی خیلی او را دوست داشته و احترام می نمودند ، محمود  بعد از شهید شدن هوشنگ راجی دلش هوای جبهه کرد. ولی خانواده به شدت مخالفت می کردند. آخرش هم بدون اینکه خانواده متوجه بشوند نام خود را برای اعزام به جبهه ثبت نمود .

پاییز سال 62 بود و در جریان اعزام خیبر به تیپ 15 امام حسن مجتبی ع جمعی گردان 2 قرار گرفت و مقر آنها نیز مدرسه شهید اندرزگو مجاور پترشیمی آبادان بود که بعد از آموزش های آبی خاکی در ساختار گردان قرار گرفت.

شهید محمود راجی عملیات خیبر شرق دجله

خانواده وی وقتی از اعزام پنهانی محمود مطلع شدند به تکاپو افتاده و آدرس تیپ و گردان را  را با زحمت فراوان پیدا کرده و چند نفر از اعضای خانواده با یک خودرو برای بازگرداندن محمود به خانه به طرف آبادان به راه افتادند .به مقر گردان که در مدرسه شهید اندرزگو بود رسیدند ضمن معرفی خود به دژبان که از بهبهان آمده و از اعضای خانواده  راجی می باشند و خواستار ملاقات با محمود شدند.

 دوستان محمود وی را صدا زده و به محض پدیدار شدن وی در آستانه در مدرسه اعضای خانواده چهار دست و پای او را گرفته و بدون این که منتظر ساک لباسها و وسایل وی بمانند او را در ماشین گذاشته  و به سمت بهبهان به راه افتادند و تلاش های محمود نیز برای راضی نمودن و برگشت به نزد نیروهای یگان بدون ثمر بود .

چند روز از این واقعه می گذرد و محمود منتظر فرصت مناسب می ماند و زمانی که اعضای خانواده فکر می کنند او از خیال رفتن به جبهه منصرف شده است  از منزل فرار کرده و به آبادان می رود و به جمع نیروهای گردان 2 یا سیدالشهدا ع می پیوندد و دقیقاً مصادف با آمادگی نیروها برای انتقال به منطقه عملیاتی خیبر می باشد.

در همین زمان اندک حضور در جمع  همرزمان در مدرسه شهید اندرزگو چهره تاثیرگذاری از وی در ذهن دوستان حک شده است و در گفتگو و خاطرات خویش به نیکی از وی یاد می کنند ، علاوه بر آن محمود راجی خیلی تمیز و مرتب بود و همیشه تمیزترین اتاق در مدرسه شهید اندرزگو اتاق او بود و پتوها تمیز و مرتب پهن شده بود.

محمود راجی به همراه همرزمان در عملیات خیبر در اسفند 1362 در هورالعظیم و شرق دجله شرکت می کند و در مصافی عاشورایی با دشمنان در اولین اعزام شهید شیرین شهادت را سر می کشد و پیکر مطهر وی نیز به دلیل شرایط محیطی منطقه و عقب نشینی در کنار دجله باقی می ماند. روحش شاد و یادش گرامی باد

#محمود_راجی

#هوشنگ_راجی

#عملیات_خیبر

#گردان_2_سیدالشهدا

 

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/najaf46

بی قراری

راوی : مجید شکفته دل 
در عملیات والفجر هشت روی محور جاده فاو ام القصر زمانی که قرار بود گردان سیدالشهدا ع برگرده عقب و یه گردان از بچه های اهواز (امیرالمومنین ع) به فرماندهی  حاج محمود محمد پور بیاد و جایگزین ما بشه  اول صبح وقتی کمی هوا روشن شده بود هلیکوپترهای عراقی مثل مگس بالای سه راهی منتهی به جاده فاو بصره تو هوا پرواز می کردندو مرتب راکت شلیک می کردند. 
نمی دونم شلیک راکت بود یا خمپاره که به وسط خاکریز ما خورد و حاج کمال صادقی فرمانده گردان از ناحیه پا مجروح شد. در همون لحظات قسمتی از نیروهای جدید (گردان امیرالمومنین ع ) بدون فرمانده گردان و معاونش  رسیده بودند و بچه های ما تقریبا همه خاکریز را ترک کرده رفته بودند و نیروهای جدید مستقر شده بودند .حشمت حسن زاده فرمانده واحد عملیات  اونجا بود گفت :فرمانده گردان یا معاون گردان که حاج یدالله بود به همراه بی سیم چی گردان برای توجیه گردان جدید تا اومدن برادرمحمدپور تو منطقه بمونه .

عکس بیسیم چی گردان سیدالشهدا مجید شکفته دل روی مجله پیام انقلاب


حاج کمال چون زخمی شده بود قرار شد بره عقب وحاج یدالله بمونه حالا انتخاب بی سیم چی بود که کی بمونه ، البته ناگفته نمونه موندن در اون شرایط که احتمال برگشتی توش نبود و یکم اوضاع رو قمر در عقرب کرده بود  ابراهیم شعبانی که خواهر زاده حاج کمال بود و تنها فرزند پسر خواهر حاج کمال بود مثل بچه ای که آب نبات بخواد اصرار پشت اصرار که حاجی بزار من بمونم ،حاج کمال هم که نسب به من خیلی محبت داشت به من نگاه می کرد و به ابراهیم ؛ منم کمی فضولیم گل کرده بود و می خواستم ببینم بین من و ابراهیم حاجی چه کسی رو انتخاب می کنه .
اون لحظه حاج کمال واقعا مردد شده بود که بگه من بمونم یا خواهر زاده اش نه دلش می اومد بگه من بمونم و نه ابراهیم چون احتمال برگشت خیلی کم بود . حتی چند بار سر ابراهیم داد زد : بزار فکر کنم .حقیقت دلم بحال حاجی سوخت دیگه نتونستم این بی قراری حاجی رو تحمل کنم به ابراهیم گفتم شما برید من خودم می مونم ؛ فورا حاج کمال یه نفس راحت کشید و گفت حرف نباشه یدالله ومجید می مونن شما هم برید عقب . به حسن  زارع یا شیرازی معروف هم که با لندکروز برای بردن نیروها تا اول خط مقدم اومده بود گفت سر ساعت هشت برمی گردی دنبال یدالله ومجید اما  باز ابراهیم اصرار می کرد که دیگه حاج کمال با عصبانیت سر ابراهیم داد زد : برو و حرف نزن . 
و من ماندم و حاج یدالله و یه گردان بی صاحب با پاتک های مکرر عراقی ها .  پاتک و آتش دشمن بی وقفه ادامه داشت و تلاش برای حفظ خط و محور هدف ما بود ، یدالله مواساتی هم که آرام و قرار نداشت و مرتب از اینور خط به اونور خط می رفت و می اومد ، در اون لحظات من شده بودم به عبارتی فرمانده گردان چون بی سیم چی های گروهان هاشون فقط با من در تماس بودند و از اون طرف هم با قرارگاه و حاج یدالله هم که وقت ملاقات نمی داد فقط بعضی از موقع ها از جلوی  ما که رد می شد یه سلامی می کرد. 

نقشه منطقه فاو محل درگیری گردان سیدالشهدا ع


حاج محمود محمد پور و برادر سجادی معاون وی هم دم دمای ظهر بود که رسیدند ولی حشمت می گفت شما بمونید بهتره چون من با تیپ در تماس بودم و حبیب الله شمایلی جانشین تیپ هم تو قرار گاه مرتب از وضعیت خط می پرسید. وضعیت خیلی بدی بود نیروهای عراقی مثل مور و ملخ تو دشت پهن شده بودند کسی حوصله زدنشون هم نداشت . یکم که سرم خلوت شد رفتم دنبال حاج یدالله بگردم که ابراهیم گلبهار و مرتضی یار قدیمش رو دیدم و کمی هم اون طرف تر نورالله کرم نسب ، هم خیلی خوشحال شدم وهم متعجب بچه های ما با گردان اهواز چکار می کنن.
ساعاتی بعد با غروب آفتاب من و حاج یدالله نیز به سمت شهر فاو محل استقرار گردان به راه افتادیم در حالی که آتش ادوات دشمن جاده را سانت به سانت در حال زدن بود .....
#عملیات_والفجر8
#گردان_سیدالشهدا
#تیپ15_امام_حسن_مجتبی
#جاده_فاو_ام_القصر
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf46

ماند و ماند و ماند

راوی : نصرالدین آقا میری

در جریان عملیات والفجر هشت غروب یکی از روز های بهمن ماه سال۶۴ گردان سید الشهدا(ع) به فرماندهی زنده یاد کمال صادقی و معاونت حاج یداله مواساتی با قایق ها از آبادان به سمت فاو حرکت کردیم.در ورودی شهر فاو اسکان داده شده و قرار بود شبانه عملیات انجام دهیم ولی بنا به دلایلی به روز بعد موکول شد.

صبح زود بعد از خواندن نماز با نفربرها ،نیروهای گردان را به سمت محل عملیات در جاده فاو ام القصر حرکت دادند.بعد از طی مسیری از جاده همه بچه ها پیاده شدند تا مابقی راه را تا خط مقدم ادامه دهیم . شب قبل لشکر 27 حضرت رسول(ص) عملیات انجام داده بوده و قرار بر استقرار گردان ما در منطقه تصرف شده و دفع پاتک های دشمن بود.

شهید اکبر دهدار

 گردان پیاده به صورت ستونی در دو سمت جاده ام‌القصر در حرکت بود ، آتش دشمن به شدت در حال شخم زدن زمین منطقه بود که ناگهان چند خمپاره به سطح جاده آسفالته فاو ام القصر برخورد کرد که تعدادی از همرزمان نظیر داوود دانایی فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) از ناحیه دست و  امیر نجفی از ناحیه صورت مورد اصابت ترکش قرار گرفتند و فرماندهی گروهان را برادر اکبر دهدار به عهده گرفت.

هر چه به خط نزدیک تر می شدیم به علت انفجارات و ترکش خمپاره ها تعدادمان کمتر می شد.بالاخره ظهر حدود ساعت یازده به خط رسیدیم که فوراً از جانب فرماندهی محور و لشکر 27 دستور داده شد باید همین الان عملیات انجام شود ولی مسئولین گردان با توجه به خستگی راه و اشراف دشمن حاضر نبودند عملیات در آن زمان انجام شود.

با اعلام تکلیف بودن دستور و از دست رفتن مناطق متصرف شده در صورت عدم تک ما ، فرماندهی گردان قبول نموده و نیروها آماده هجوم و پیشروی به سمت دشمن شدند ؛ بالاخره همگی جهت پیشروی به سمت سرپل  راه افتادیم ، در این موقع تانک های عراقی بر روی جاده مستقر شدند و به طرف بچه ها هجوم آورده و شلیک می کردند.ساعت ها این درگیری با نیروهای دشمن که در حمایت زرهی دشمن بودند ادامه داشت و تعداد زیادی از نیروها زخمی یا به شهادت رسیده بودند در حالی که هیچگونه پشتیبانی لجستیکی و تسلیحاتی صورت نمی گرفت و علاوه بر آن به دلیل دور بودن منطقه درگیری از منطقه امکان پشتیبانی آتش ادوات نیز نبود.

قبل از پل یک خاکریز بود که بچه ها پشت آن پناه گرفته بودند.فرمانده گروهان اکبر دهدار یک دست لباس فرم سپاه به تن داشت و بادگیری هم روی آن پوشیده بود که مشخص نباشد.به محض این که تانک ها به  نزدیکی نیروها رسیده و حلقه محاصره آنها در حال شکل گیری بود  اکبر  به ما چند نفر که اطرافش بودیم گفت : شماها سریع عقب نشینی کنید.

به یاد دارم که به اکبر گفتم :"اکبر خودت چی؟" که با تندی به من گفت: برو می گم. و او ماند و ماند و ماند. نه تنها او بلکه بقیه عزیزانی چون عبدالله غلام فضلی،عبدالنبی قنبریان،محمد رضا وصلتی،محسن محمدجعفری و بقیه عزیزان گردان حضرت سیدالشهدا ع.

سال ها بعد پیکر مطهر اکبر دهدار و تعداد دیگری از شهدا که در منطقه فاو کنار جاده فاو ام القصر به شهادت رسیده بودند توسط برادران تفحص کشف و به شهرستان بهبهان انتقال که در میان حصرت و اندوه دوستان و همرزمان به خاک سپرده شد.

#اکبر_دهدار

#عملیات_والفجر8

#فاو_جاده_ام_القصر

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/najaf46