حاج غلامرضا مهربان
عملیات رمضان اولین عملیات برون مرزی ایران بود که در سال1361انجام شد،دلیل اینکه بیرون از خاک خودمان عملیات کردیم این بود که عراق شهرهای ما را مرتب بمباران میکرد،نیاز بود که ما بصره که خیلی برای عراق مهم بود را تحت تصرف خود در بیاوریم و لذا عملیات رمضان طرح ریزی شد.منطقه عملیات کاملا بصورت کفی بود و جایی که نیروهای ما مستقر بودند قبل از عملیات حدود3کیلومتر بود و تماما کفی و عراق موانع زیادی را بر سر راه رزمندگان کار گذاشته بود،بچه ها معبری را در میدان مین باز کرده بودند حدود یک متر و عبور بچه ها از آنجا در آن شب مشکل بود یعنی اگر حواست نبود و از یک متری تجاوز میکردی پایت روی مین میرفت.بعد از میدان مین یک کانالی بود و سیم خاردار و بعد از آن خاکریز اول عراقی ها که بصورت دژ محکمی بود که بالای آن کانال هایی حفر کرده بودند،راهروهایی را تعبیه کرده بودند که از درون آن خیلی مسلط به رزمنده های ما بودند و به راحتی بچه های ما را مورد هدف قرار می دادند.

بعدا کشف شد که خاکریزها مثلثی هستند،چون که قبل از آن دشمن از خاکریزهای هلالی یا خطی استفاده می کرد،مثلثی ها به گونه ای بود که اگر رزمنده ای داخل آن خاکریزها حدود یک کیلومتر قرار می گرفت وارد مثلث میشد و دیگر راه را گم میکرد و نمیدانست که دشمن سمت راست یا چپ هست و چنان تو در تو بود که رزمنده گم میشد.از تجهیزات دیگری که دشمن داشت و استفاده نمود تانک های تی72که آن موقع روسیه تازه به عراق داده بود.
رزمندگان بهبهان در قالب گردان رعد به فرماندهی شهید خیرالله جنت شعار،جانشینی شهید محمد شجاعی و معاونت شهید محمد کاظم شریعتی در این عملیات شرکت کردند و نتیجه این عملیات این بود که حدود 33نفر اسیر شدند،حدود90نفر شهید شدند و بقیه هم اکثرا زخمی شده بودند و تا آن موقع ما تا این حد اسیر و شهید نداده بودیم.

قرار بود عملیات ساعت9/30شب با رمز یا مهدی ادرکنی شروع شود،گردان بهبهان متشکل از 3گروهان بود و با فاصله حرکت میکردند،گروهانی که ما بودیم به فرماندهی🌷شهید محمد کاظم شریعتی🌷گروهان اول بودیم و ما دسته دوم ،قرار بود که میدان مین را که رد کردیم در یک شیاری مستقر شویم و آماده دستور جهت شروع عملیات شویم،دسته ما در حال استقرار بود که یکی از رزمندگان ما پایش روی مین رفت که بعد به شهادت رسید(خاطره ای از این شهید بزرگوار بگویم;دوستان نقل میکردند این شهید بزرگوار به واسطه اینکه قد بلند و رشیدی داشت حدودا یک سال قبل در دهلاویه ایشان در جبهه بودند،دوستان به شوخی به این شهید بزرگوار میگفتند که فلانی اگر شما شهید شدید تابوت اندازه ات نیست،پس باید یا پایت قطع شود یا سرت و ایشان آن شب عملیات رمضان پایش روی مین رفت و پاهایش قطع شد و بر اثر خونریزی به شهادت رسید.)و این شد که عملیات زودتر از زمان خودش شروع شد و این در حالی بود که هنوز یک گروهان در وسط میدان مین و یک گروهان دیگر اول میدان مین قرار داشت و عراقی ها شروع کردند به ریختن بی هوای آتش و خیلی از دوستان زخمی و یا به شهادت رسیدند.
ما چند نفری بودیم که تا نزدیک سیم خاردار دشمن رفتیم و آنجا بصورت درازکش مستقر شدیم و عراقی ها بالای سر ما و مشرف بر ما بودند که یا تیراندازی می کردند و یا نارنجک می انداختند.و بعضی از ما که آر پی جی می زدیم موشکمان تمام شد و بعضی از دوستان تیرهایشان تمام شده بود،و ما نمی دانستیم چه خبر شده که بچه ها نمی آیند.یکی از آن چند نفر ،معاون دسته ای بود که ما به ایشان گفتیم شما برگرد عقب ببین چرا بچه ها نمی آیند،وقتی آن معاون دسته رفت به ما اشاره کرد که20متر به عقب برگردید،حدودا 5دقیقه برگشتمان طول کشید،در همان مکان کوچک چند نفر از دوستان ما به شهادت رسیدند،ما بخاطر اینکه پناهگاهی و جان پناهی نبود یک مقدار خاکها را گرد کردیم که حداقل بتوانیم سرمان را در پناه آن بگیریم که اگر دشمن تیراندازی کرد بدنمان تیر بخورد و سرمان در امان باشد.

چند دقیقه ای به سکوت و بدون تیر گذشت و آن موقع متوجه شدیم که هواپیماهای عراقی آمده اند و منورهای 20الی80تایی انداخته و تمام منطقه روشن شد.چند دقیقه ای گذشت،ما به دوست کناریمان که🌷سلمان🌷نام داشت میخواستیم بگوییم که چند فشنگ به ما بده که فشنگمان تمام شده،هر چه صدا زدم جواب نداد چون بچه ها مسیر زیادی را آمده بودند فکر کردم خواب رفته،بدنش را تکان دادم،دست زدم سرش را تکان بدهم دستم خورد به یک چیز گرمی و در روشنایی منور دیدم دستم خونی می باشد و آنجا متوجه شدم که با وجود اینکه ما کنار هم دراز کشیده بودیم ولی تیر به سرش خورده بود و یک آخ هم نگفته بود.به چند نفر از دوستان گفتم سلمان به شهادت رسیده و بچه ها به ما گفتند انا لله و انا الیه راجعون،آن رزمنده ای که در طرف دیگر من دراز کشیده بود کلاه خودی هم بر سر داشت ،به من گفت چه شده؟گفتم سلمان شهید شده،گفت ما برای شهادت آماده ایم،داشتیم با هم صحبت میکردیم،سرش را به آنطرف دیگر کرد که به بغل دستی خود چیزی بگوید و من دقیقا نگاهم به کلاه خود او بود و تقریبا به هم چسبیده بودیم که عراقی ها باز شروع کردند به تیراندازی،تیری دقیقا آمد و خورد به دکمه کلاه خود او و آن برادر رزمنده هم به شهادت رسید.در این موقع معاون دسته ای که رفته بود،آمد و گفت برگردید عقب،عقب مه می گویم یعنی حدود20متر،یک کانالی بود،که در آن اکثرا زخمی و مجروح بودند.
یادم هست زمانی که وارد آن کانال کوچک شدیم اولین چیزی را که دیدم یکی از رزمندگان بود که نمیدانم چه کسی بود،خیلی راحت دراز کشیده بود و چشمش را تخلیه شده بود،و خیلی آرام،بدون هیچ دست و پا زدنی به شهادت رسیده بود.
🌷شهید محمد کاظم شریعتی🌷فرمانده ما بود و آنجا ما را تقسیم کرد و به ما گفت بروید گوشه خاکریز تا عراقی ها دورتان نزنند تا ببینم دستور چیه؟آن موقع بود،که متوجه شدیم که🌷خیرالله جنت شعار🌷به شهادت رسیده یعنی در همان اول عملیات در آتش سنگینی که دشمن ریخته بود.
بعضی از برادران که در عملیاتهای قبل مثل فتح المبین،بیت المقدس بودند میگفتند هنوز آتشی به این حجم ندیده بودیم.آنقدر حجم تیر و آتش زیاد بود که وقتی تیرهای سالم را میدیدی که به سمتت می آیند ولی مسیرش را تغییر میداد و از کنار گوشت میگذشت و آنجا بود که یقین می کردی مرگ و زندگی دست خداست و هر کس لیاقت شهادت ندارد.

تا صبح وضعیت به همین صورت گذشت ،هوا گرگ و میش شده بود و کم کم داشت روز میشد.یوقت دیدیم که بعضی از برادران دارند عقب نشینی میکنند و یکی از برادران رفت ببینم چه خبر است که گفتند;هر کس که می تواند خودش را بکشد عقب،در آن شرایط عقب نشینی چیز محالی بود،حساب کنید کمتر از صد متر با عراقی ها فاصله داشته باشید و باید از یک متر معبر میدان مین حرکت کنید آن هم در وضعیتی که در تیر رس مستقیم آتش دشمن بودی.و کار به جایی رسیده بود که عراقی ها با آر پی جی 11رزمندگان را مورد هدف قرار میدادند که بعضی از بچه ها هم همینطور به شهادت رسیدند.بعضی از دوستان که قصد عقب نشینی داشتند همانجا به شهادت رسیدند.
👈🏻خاطره جالبی را به یاد دارم که در آن موقعیت یکی از رزمندگان در آن جوی که ایجاد شده بود و یکی یکی بچه ها جلوی رویمان بر زمین می افتادند و به شهادت می رسیدند،شروع به دویدن در میدان مین کرد،بچه ها فریاد زدند که فلانی کجا میروی میدان مین هست برگرد،او همانجا ایستاد،نگاه کرد دید اطرافش،تمام مین هست.همان موقع تیربار عراقی چرخید به طرف او و او را نشانه گرفت.حالا شما در نظر بگیرید در میدان مین باشی و مورد سیبل عراقب هم قرار بگیری ولی خدا میداند یک تیر هم به او نخورد و او سالم از آن معرکه خارج شد و این گواه این مطلب هست که شهدا گزینش شده اند مگر هر کسی این لیاقت را دارد؟
و بعضی از دوستان هم بودند که با یک تیر به شهادت زسیدند.از جمله شهدایی که بنده با آنها برخورد کردم در جریان عملیات،🌷شهید محمد شجاعی🌷را دیدم که معاون گردان بود،ایشان گفتند به همه بگویید که برگردند عقب،می خواستیم به صورت سینه خیز برگردیم عقب تا کمی هم پیش رفتیم که در آنجا 🌷مرحوم سید غالب تیمار که بعد قضیه او را میگویم را دیدم.به ایشان گفتم سالم هستی گفت چند ترکش کوچک به پاهایم خورده،چیز مهمی نیست.ایشان از لحاظ جسمی قوی هیکل بود و به لحاظ جسمی وضعیت خوبی داشت.
👈🏻حالا تقریبا ساعت8الی 9صبح شده بود،23تیرماه در اوج گرمای جنوب،هوا بسیار گرم،اکثر شهدا در مسیر افتاده بودند و چاره ای نبود و از سر آنها رد میشدیم،همینطوری که می آمدیم به🌷شهید محمد کاظم شریعتی🌷رسیدم،ما دیدیم که از پهلوی ایشان بصورت خیلی شدید خون فوران می کند که ظاهرا همان گلوله آر پی جی11خورده بود،سید غالب دست او را گرفت و گفت تکان نخور چون وقتی تکان میخورد عراقیها بطرف ما تیراندازی می کردند که این شهید بزرگوار در این حالت جملاتی میگفت که لحظه آخر ایشان بود و در حال شهادت بود،از جملاتی که یادم هست می گفت;خدایا نمیدانم اینجا کجاست...بهشت است یا جهنم؟کجاست دنیاست یا آخرت است.و همینطور به خود می پیچید و خطاب،به سید غالب گفت،چون سید دستش را گرفته بود،در آن حالتی که شاید جسم به هنگام خروج از بدن تمایل دارد تحرکی کند.گفت من فقط،یک حرکتی کنم و دیگر تکان نمیخورم،یک مقدار تکان خورد و به شهادت رسید.
یک مقدار که ما رفتیم جلو رسیدیم به 🌷شهید حسین خاکساری🌷شهید خاکساری با ما سابقه رفاقت داشت.گفتم حسین چه شده؟گفت پاهایم قطع شده،ما نگاه کردیم دیدیم پاهایش،قطع نشده ولی آنقدر انفجار شدید بوده که قسمت کمر و شکم او را گرفته بود که بدنش بی حس شده بود و احساس میکرد که پاهایش قطع شده است.دست ما را گرفت و بعد سید غالب من اشاره کرد که او شهید می شود.

کوچکترین تحرک را اگر عراقی ها متوجه می شدند با سیمینف میزدند.با احتیاط حرکت کردیم.سید غالب به من گفت شهادتین را بخوان.رفتن عقب خیلی سخت بود به گونه ای تیراندازی می کردند که دیگر ما همانجا توقف کردیم که نمی توانستیم حرکت کنیم چون فورا تیر میزدند.عراقی ها کم کم داشتند می آمدند پایین خاکریز،سلاح جمع میکردند و بعضی از زخمی ها را بلند میکردند.
🌷حاج آقا انصاری یکی از آزادگانی که الان هستند،ایشان جلوتر از ما بودند،وسطهای میدان مین بود،گفت;ما پیش🌷شهید محمد شجاعی بودیم،این شهید خیلی انسان متواضع،شجاع،و نهج البلاغه دان که یک دستش در عملیات های قبلی تیر خورده بود و تقریبا عصبش قطع شده بود.ایشان همان صبح که خواسته بود حرکت کند عراقیها به او تیر زده بودند و خورده بود به پاهایش،یعنی دو پایش تیر خورده بود.بعد یک مقدار پشت خیز رفته بود،باز عراقی ها به کتف هایش زده بودند و وسط میدان مین بود.
حاج آقا انصاری میگفت ما پیش ایشان بودیم و گفتیم آقا محمد ما چه کار کنیم؟چون بحث اطاعت از فرماندهی. حکم فرمانده حکم امام است مطرح بود و بچه ها خود را ملزم می دانستند که اطاعت کنند.گفت من نمیدانم با این وضعیت میل خودتان است یا شهادت یا اسارت.گفتم پس شما؟گفتند من خون زیادی ازم رفته و میمانم،چون از بچه های سپاه بودند،آرم سپاه را در آوردیم و خاک کردیم،عراقیها آمدند پایین خاکریز و دوستانی بلند شدند و عده ای از زخمی ها را برداشتند و اسیر شدند که من هم کمک سید غالب تیمار،شهید خاکساری را بردیم با خودمان که درمانی یا مداوا یی شود،ما رفتیم روی خاکریز عراقیها و سید غالب چون مقداری عربی بلد بود به عراقیها فهماند که یک تعداد از ما سالم هستیم،برویم و زخمی ها را بیاوریم.ساعت حدود 9/30الی10صبح بود و چنان هوا گرم بود که انسان سالمی اگر آنجا بود بر اثر بی آبی به شهادت می رسید تا چه رسد به زخمی ها.

عراقیها دو تیربار به ما نشان دادند و با اشاره به ما گفتند اگر بخواهید فرار کنید ما شما را می کشیم.سید غالب ما نمی توانیم فرار کنیم ولی برویم و دوستانمان را بیاوریم.رفتیم و بیشتر سید غالب بچه ها را میبرد به عقب تا اینکه به🌷شهید غلام فضلی 🌷رسیدیم.خلاصه خواستیم او را بلند کنیم،دیدیم بدنش خیلی زخمی ست،کلاهش را خواستیم برداریم دیدیم که کلاه خودش به سرش چسبیده است،ترکش به سرش خورده بود،متوجه شدیم که چشمهایش نمی بیند،عصب بینایی اش قطع شده بود.ولی مقداری صحبت می کرد اینقدر به او سخت گذشته بود که اگر از دیشب هم زخمی شده باشد تا الان حدود 10ساعت گذشته بود و به ما می گفت الان دو،سه روز است که اینجا افتاده ام،فکر می کرد ما در مرحله سوم،چهارم عملیات هستیم و امداد گریم و حالا آمده ایم آن ها را نجات بدهیم.و می گفت سه الی چهار روز است بدون آب و غذا اینجا افتاده ایم.سید غالب وقتی خواست او را بلند کند دید که پاهایش هم فلج است و نمی تواند روی آن بایستد.و سید غالب گفت که او حتما شهید می شود.اینجا بماند بهتر است لااقل در مراحل بعدی عملیات جنازه اش برگردد عقب،یک مقدار آبی در قمقمه بود برایش گذاشتیم ،اگر او را می بردیم،معمولا عراقی ها زخمی ها ی به این صورت را به شهادت می رساندند و معلوم نبود چه بر سر جنازه اش بیاید.

👈🏻و عملیات رمضان یکی از عملیاتهایی بود که بیشترین اسیر را اعدام کردند.البته طرف ما کسی را اعدام نکردند ولی جاهای دیگر عملیات که اسیر گرفته بودند،تعریف کردند که تا ظهر خیلی راحت هر کس را اسیر می کردند به شهادت می رساندند.و حتی افرادی پیش ما بودند که عراقی ها آنها را که7الی10نفر بودند را به رگبار بسته بودند و تیر به بدن و دست آنها خورده بود و به جاهای حساس شان مثل قلب و سر نخورده بود و عراقی ها فکر کرده بودند که آنها کشته شده اند تا بعد از ظهر که رفته بودند روی آنها خاک بریزند ولی مختصر حرکتی از خود نشان داده بودند،راننده بلدوزر حال شیعه بوده یا دلش به رحم آمده بود او را گذاشته بود کنار و بعد آورده بود اردوگاه.بهرحال ما اسیر شدیم و در راه بصره که20دقیقه فاصله داشتیم،یکی دو تا از دوستان زخمی آنجا شهید شدند که آنها را نمی شناختم و از بچه های بهبهان نبود.
🌷شهید خاکساری را بردیم در اردوگاهی که ما را جا داده بودند ظاهرا پادگان نظامی بود و هشت روز آنجا بودیم.شب اول بود که آمدند زخمی ها را بردند به حساب خودشان بیمارستان جهت مداوا،شهید حسین خاکساری هم با خودشان بردند،مدتی گذشت و ما را به اردوگاه بردند و آنها. بعد زخمی هایی را که مداوا شده بودند را می آوردند و بعد که آنها آمده بودند سوال کردیم که حسین خاکساری (مشخصاتش را دادیم)گفتند همان شب که در مکانی در بصره بودیم آنها را بردند بیمارستان همه را انداختند روی زمین،مختصر مداوایی می کردند که اینها زنده بمانند چون به هر حال عراقیها به اسیر نیاز داشتند و شهید خاکساری به دلیل اینکه از ناحیه شکم و پاها درد زیادی متحمل میشد روی یک تشک انداخته بودند و زیر پاهایش مقداری آب به خاطر لوله هایی که آنجا بود و آبی که در کف بیمارستان بود قرار داده شده بود و در آن وضعیت که گرما شدید بود و ایشان حالش وخیم بود،صبح متوجه میشوند که به شهادت رسیده است و معلوم نیست که جنازه اش چه شد.و ایشان اینگونه به شهادت رسید.
#عملیات_رمضان
#گردان_رعد
#تیپ_22_بعثت
#غلامرضا_مهربان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com