آرایشگر ناشئ


◄عبدالکریم مسکنتی
يك بار مهدی مستوی و سید نورالله سیدی در منطقه خواستند موهای سرم را بقول خودشان دامادی آرایش و اصلاح کنند، آن‌قدر در حين كار شوخي كردند و خنديدند كه وقتي كارشان تمام شد و تو آينه خودم را نگاه کردم مجبور شدم سرم را از ته بتراشم! و كلاه سر خودم بگذارم! اما هنوز هم ‌دست‌بردار ما نبودند و به شوخی مي‌گفتند: آخرش كلاه سر خودت گذاشتي؟! منم مي‌گفتم: شنیده بودم آشپز که دوتا شد آش يا شور مي‌شود يا بي‌نمك. اما اگر آرایشگر دو تا شد و بعد مجبور نشوی سرت را از ته بتراشی هنر است! خلاصه جریان سر تراشیدن من تا مدت‌ها نقلِ جمع دور همی‌های بچه‌ها بوده و کلی به ما می‌خندیدند.


#مهدی_مستوی
#فرهنگ_جبهه
#عملیات_رمضان
#محور_کوشک
http://telegram.me/safeer59

نهار خونین


عبدالکریم مسکنتی
سال 1360 با نيروهای بهبهان از جبهه سوسنگرد جهت پدافندي به خط منطقه دهلاویه اعزام شديم، به دلیل حجم آتش بالا و در تيررس بودن ما، هر ماشيني كه به خط وارد می‌شد مورد اصابت دشمن قرار می‌گرفت لذا توزيع غذا يك بار در روز و فقط موقع نهار صورت مي‌گرفت و هم‌زمان وعده شام و صبحانه فردا هم جلوي هر سنگر تحويل داده می‌شد.


يك روز وقتی ماشين توزيع غذا رسيد با زدن تك بوقی اعلام حضور كرد، در حال خارج شدن از سنگر براي تحويل گرفتن غذا بودم که با صدای سوت خمپاره 81م.م روي زمين درازكش و با انفجاری مهیبی میخکوب شدم! چند لحظه بعد که گردوخاک فرو نشست، متوجه شدم گلوله درست عقب ماشین غذا اصابت کرده و راننده و نیروی تدارکاتی بنام کریم كه یک رزمنده اهل آذربایجان و مسئول توزیع غذا بود، در دم به شهادت رسيده بودند. چون اكثر نيروهايي كه در سنگر بودند اولين حضور آنها در منطقه بود و می‌دانستم با ديدن اين صحنه روحيه آنها بهم مي‌ريزد از آمدن آنها جلوگيري كردم.


وقتی به سمت ماشین غذا رفتم اثری از نیروی تدارکاتی نبود و تمام بدنش قطعه قطعه شده بود! با كمك چند نفر تکه‌های پیکرش که با غذاها درآمیخته و در اطراف پراکنده بود در كيسه‌اي جمع‌آوری كرده و آن‌ را به عقب منتقل کردیم، با وجود گرسنگي زياد نيروها، به کمک محمدرضا‌حقيقت (محمدرضا حقیقت در 24 مرداد 1362 در پدافندی عملیات رمضان به شهادت رسید)مجبور شديم نان‌هاي خشك دور ريخته روزهاي قبل را كه در گوشه‌ای جمع كرده بوديم بين نیروها تقسيم كنیم و تا فردا ظهر بدون غذا در آن شرايط سخت جنگي تحمل كنیم! این خاطره صحنه کوچکی از صبر رزمندگان و همچنین ایثار و ازخودگذشتگی نیروهای تدارکاتی بود که در سخت‌ترين صحنه‌های نبرد با فداکاری و با نثار جان خود مايحتاج رزمندگان را تأمین كرده، به دست آنها می‌رساندند.


#نهار_خونین
#محمدرضا_حقیقت
#عبدالکریم_مسکنتی
#فرهنگ_جبهه
#تیپ_72_ملت
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

اولین شهید جبهه شوش


عبدالکریم مسکنتی


سال 1359 با شروع جنگ جزو اولین نيروهايي بوديم كه به جبهه شوش اعزام و پس از ورود به منطقه در سنگر دیگر نيروهاي حاضر تقسيم شديم. به همراه جعفر عبدالهی به‌طور موقت در سنگر نيروهاي اصفهانی در کنار سنگر فرماندهی محور مرتضی صفاری و دیگر فرماندهان مستقر شديم. و برادر مهربان و میهمان‌نوازي بنام مصیب میزبان ما شد. منطقه پدافندی شوش از تپه‌های خاکی بهم پیوسته تشکیل شده بود و در پایین تپه‌ها سنگر‌های تجمعی و بالای آنها سنگر‌های نگهبانی قرار داشت.


پس از چند روز، تصميم گرفتيم براي نيروهاي بهبهان سنگر تجمعی درست کنیم كار را تقسيم كردیم و هر روز دو نفری به‌صورت نوبتی مشغول کار می‌شدیم. روز 22 بهمن 59 نوبت به من و جعفر رسيد. جعفر مشغول نگهباني شد و من شروع به حفر سنگر کردم، ساعت 4 عصر با صداي سوت و اصابت خمپاره‌ای سریع روی زمین درازکش شدم. چند لحظه بعد از فروكش كردن گردوخاک متاسفانه متوجه شدم ترکش از کلاه خُود جعفر رد شده و به سرش فرو رفته و به‌شدت خونريزي داشت، هیچ وسیله‌ای برای حمل او به عقب نبود! به‌ناچار او را روی پتویی گذاشتیم و به كمك دو نفر ديگر مسافت 500 متري تا رودخانه کرخه را دويديم، در بین راه جعفر با خُرخُر کردن داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید!


وقتي به تن نحیف و لاغر و چهره نورانی و غرق به خون این جوان رعنا نگاه مي‌كردم همه خاطرات شوخ‌طبعی، تواضع، فروتني و كار و تلاش خالصانه او مرتب جلوي چشمانم بود و حالا می‌دیدم که چه عاشقانه و سبك‌بال دارد اين جهان خاكي را ترک مي‌كند. به رودخانه کرخه که رسیدیم او را سوار قایق کرديم و آن‌طرف با چشمانی پر از اشک، با آمبولانس راهی عقب کردیم. روز بعد خبر آسمانی شدنش را براي ما آوردند! جعفر عبداللهی اولین شهید بزرگوار شهر بهبهان در جبهه شوش بود و بعد از او یعقوب مقبلی معلم وارسته و با اخلاق دومین شهید‌ی بود که تنها سه روز بعد حضورش در این منطقه آسماني شد. مزار گرانقدر این دو شهيد بزرگوار در گلزار شهداي بهبهان در کنار هم قرار دارد.



#فرهنگ_جبهه
#جعفر_عبدالهی
#یعقوب_مقبلی
#عبدالکریم_مسکنتی
#شوش_شهر_شهیدان_گمنام
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

یعنی همین جا اصابت می کند؟

پدافندی شلمچه

راوی : عبدالکریم مسکنتی

چند روز مانده به نوروز سال 66 فرماندهی لشکر 7 ولی عصر(عج) از گردان فجر خواست تا خط پدافندی شلمچه در نهر جاسم را از نیروهای شمال تحویل بگیریم. جهت آشنایی با وضعیت خط و هماهنگی به آنجا رفتم.

سنگر فرماندهی گردان، کوچک و باصفا بود، فرماندار شهرشان نیز برای بازدید رزمندگان، به آنجا آمده بود.

اطلاعات لازم را در خصوص منطقه وتعویض نیروها خواستار شدم.

فرمانده گردان گفت: خط پدافندی خطرناکی است، گردانهای مستقر در این خط تلفات زیادی داشته اند و بیشترین تلفات موقع تعویض نیروها بوده است. خط L مانند واز دو طرف، زیر دید و تیر دشمن هستیم وچون فاصله ما با دشمن کم است، زود متوجه حرکات می شوند و اگر بیسیم هم روشن باشد، شنود می کنند و متوجه جابجایی نیروها می شوند، در نتیجه آتش سنگین براه می اندازند.

نیروهای گردان فجر و فرماندهان

با اطلاعات کامل از منطقه برگشتیم.  فرماندهان گروهانها وسپس نیروها را توجیه کردیم. مقرر شد درشب، تا حدود سه کیلومتری خط با خودرو و چراغ خاموش برویم، تجهیزات و وسایل طوری باشد که به هم برخورد نکنند، تا صدا ایجاد نشود و همه بیسیم ها خاموش و هیچ کسی حق روشن کردن آنها را ندارد.

تمام موارد گفته شده رعایت شد و همه همکاری کردند. نیروهای قبلی از سنگر خارج، و نیروهای ما به آرامی وارد سنگر شدند و الحمدولله، بدون اینکه دشمن متوجه شود، جابجایی صورت گرفت.

فرمانده گردان قبلی تشکر کرد که جانب احتیاط را رعایت کرده ایم و گفت: این اولین بار است که در این خط جابجایی صورت گرفته و هیچ تلفاتی نداشته ایم.

پس از چند روز مهندسی لشکر در شب سنگری جهت فرماندهی گردان، با شکافتن دژ ایجاد کرد. صبح که نگاه کردیم، متوجه شدیم که لودر نتوانسته بود پشت سنگر را کامل خاک ریزی کند و یک سطح حدود یک متر مربع از ورق کرکره پیدا بود.

برادر سیدی فرمانده محترم گردان گفتند: به سنگر جدید نقل مکان کنیم.

بنده گفتم صبر کنید تا شب پشت سنگر را با بیل خاکریزی کنیم که اگر خمپاره ای به این قسمت خورد وارد سنگر می شود و تلفات می دهیم. آقا سید فرمودند: یعنی این همه زمین فقط همین جا خمپاره می خورد؟

من گفتم ما باید احتیاط کنیم چون احتمالش هست ولی هر چه شما بگویید. سپس گفتند: سنگر را تمیز کنیم و با برادر امیر نجفی تماس گرفتند و گفتند: وسایل را بار لند کروز کنید. شهید محسن اکبری نیز که بصورت میهمان و دوستانه به گردان آمده بود، مثل همیشه فعال و آماده کار، وسایل را با زحمت زیاد، بار کردند.

ما درحال تمیز کردن سنگر بودیم که خمپاره ای 60 کنار همان جایی اصابت کرد که خاکریزی نشده بود. صدای انفجار،دود و‌ گرد و خاک سنگر را فرا گرفت. ترکشهای ریزی هم که از ورق کرکره عبور کرده بود، همهٔ ما که در سنگر بودیم را مورد لطف و ناز یواشکی قرار داد.

نیروهای گردان فجر و فرماندهان

بنده و برادران سیدی، رسول رضایی وابراهیم خیاط بطرف بهداری میدویدیم، دراین مسیر سید با برادر نجفی تماس گرفت و گفت: وسایل را خالی کنید، آقا امیر هم که خبر نداشت قبول نمی کرد چون با زحمت بار کرده بودند. خلاصه قانعش کردیم که سنگر امن نیست. بار را خالی کرده، شب پشت سنگر را خاک ریختیم وفردا اسباب کشی.

در سنگر جدید که مستقر شدیم، یک شب برادر نجفی در راهرو سنگر دراز کشید و گفت: من همین جا می خوابم. روی دیواره راهرو جعبه خالی مهمات را پر از خاک کرده بودیم. گفتم: اگر خمپاره از این زاویه آمد و روی جعبه خورد، ترکش می خوری، اینجا امن نیست، برو داخل سنگر بخواب. برادر نجفی گفت: یعنی خمپاره همین جا می خورد؟ داخل گرم است و من اینجا می خوابم.

در این لحظه برادر سیدی که نوازش خمپاره قبلی را بخاطر داشت،  با همان شوخ طبعی که دارند، کتف امیر آقا را گرفته، کشید و به سنگر برد و گفت: اگر گفت خمپاره می خورد، حتماً می خورد. نصف شب خمپاره ای روی همان صندوق اصابت کرد و اگر برادر نجفی در راهرو خوابیده بود.........

اینگونه بود که خداوند مدیر گروه را حفظ کردند، برای امروز که با تشکیل گروه یاد یاران، ارتباط برادران پس از سالها برقرار و خاطرات زنده گردند.

بنده همیشه معتقد بودم، در جنگ و امور نظامی باید حد اقل خطر را هم بزرگ شمرد تا جانب احتیاط رعایت و پیشگیری شود تا خسارت به حد اقل برسد.

#پدافندی_کربلای5

#گردان_فجر

#لشکر7_حضرت_ولیعصر

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/najaf46

عملیات رمضان

راوی : عبدالکریم مسکنتی ( لحظات نفس گیر  شناسایی و شکستن خط  در عملیات رمضان)


اوائل سال 61 موقع تشکیل تیپ بعثت، بهمراه برادران حاج نوراله سیدی و حاج مجید نیکجوان، وشهیدان مهدی مستوی و سلیمان یدکام جهت نیروی اطلاعات وعملیات اعزام شدیم . کادر اصلی تیپ از برادران آبادان بودند.
گروه شناسایی معمولا 4 نفر بود با مسولیت برادران آبادانی. هر وقت که می رفتند شناسایی یک یا دو نفر از ما را هم با خود می بردند وتا اول میدان مین می رفتیم و برمی گشتیم .
دو شب قبل از عملیات رمضان،  محور عملیاتی گردان بهبهان را به بنده وبرادر سیدی واگذار کردند. شب با برادر سیدی ودو نفر تخریب چی برای شناسایی و آماده کردن معبر برای شب عملیات به جلو رفتیم. 
حدود سه کیلو متر تا خط اول دشمن  فاصله داشتیم. نزدیک میدان مین مقداری سیم خاردار انباشته شده بود که موقع شناسایی دو نفر بعنوان تامین آنجا می ماندند و دو نفر دیگر بطرف میدان مین می رفتند. برادر سیدی گفتند بنده ویک نفر تخریب چی بعنوان تامین بمانیم و ایشان و یک نفر تخریب چی به جلو بروند. قرار گذاشتیم که اگر تا ساعت معینی نیامدند، ما به عقب بر گردیم. به موقع نیامدند در نتیجه به تخریب چی گفتم برویم، چون صدای درگیری نیامده، احتمالا راه را گم کرده اند. با سرعت به عقب برگشتیم. نزدیک خط خودمان که رسیدیم،  نگهبان ایست داد، خودم را معرفی کرده و گفتم‌‌‌؛ سید نوراله آمده ؟ گفت بله آنجاست. با عجله رفتم پیش برادر سیدی و گفتم سید چکار کردی؟  گفت راه را گم کردیم و شما را هم پیدا نکردیم و آمدیم. گفتم سید همه این نیروها که پشت خاکریز خوابیده اند منتظر ما هستند، فقط دو شب وقت داریم که راه را برای عملیات باز کنیم. گفت چکار کنیم ؟ گفتم دوباره برویم جلو. سید بزرگوار و با مرام هم که همیشه آماده ایثار بود، موافقت کرد. 
با کفش کتانی ( رو'ن ) بدون اسلحه وتنها با سرنیزه،  دوباره دونفری به جلو رفتیم و فقط به باز کردن معبر برای شب عملیات می اندیشیدیم. چون باخود اسلحه و تجهیزات نبرده بودیم، حرکت کردن ما صدا نداشت درنتیجه تا آنجا که می شد  میدویدیم. به سیم خاردار انباشته شده رسیدیم وبا گرای مشخص، بوسیله قطب نما بطرف میدان مین رفتیم. به سیم خاردار تک رشته ای که نمایانگر ابتدای میدان مین بود رسیدیم. تکه پارچه ای بالش مانند بوسیله باد به سیم خاردار گیر کرده بود، که گرای ما به آن منتهی می شد. به سید گفتم این هم ابتدای معبر که قرار است باز کنیم. از سیم خاردار تا اول خط دشمن حدود 350 متر فاصله بود. حال به میدان مین رسیده بودیم و باید مینها را خنثی میکردیم، تخریب چی هم با خود نیاورده بودیم البته خودمان اطلاعاتی داشتیم وبرای چنین مواقعی آماده بودیم . من همیشه مقداری میخ در جیب خود داشتم که در صورت نیاز با آنها مین خنثی کنم. یک عدد ضامن مین والمر که بصورت دو شاخک بود هم از تخریب چی گرفته بودیم. من می خواستم اولین مین را خنثی کنم سید می گفت نه من اول. صحنه وصف ناشدنی بود ، نزدیک دشمن ، هر دو برای اولین بار کنار مین و روی سینه خوابیده بودیم. هردو اصرار داشتیم که اولین مین را خنثی کنیم. مگر سید مجاب می شد؟ پای مرا کشید و نگذاشت. 
گفتم باشد، ضامن را دادم سید و گفتم من مقداری میخ با خود دارم، تو با ضامن خنثی کن من هم با میخ. خلاصه با هم شروع کردیم به خنثی کردن مینها. پس از خنثی کردن، چاشنی مین را در جیب خود می گذاشتیم و دوباره مینها را مثل اول سر جای خود قرار می دادیم که فردا عراقیها متوجه تغییر مینها نشوند.
مینها بیشتر والمر بود، همچنین مین ضد تانک وضد خودرو که هرکدام سه عدد مین گوجه ای ضد نفر اطراف آن بودند. دشمن میدان مین را منظم کار گذاشته بود، به همین دلیل، برنامه که دستمان آمد، توانستیم با یاری خداوند، میدان مین را به عرض حدود 30 متر و عمق 300 متر خنثی کنیم. جیبهای ما پر شده بود از چاشنی، دیگر به دشمن زیاد نزدیک شده بودیم و نزدیک صبح بود. تصمیم گرفتیم برگردیم.
به آرامی وبا احتیاط کامل برگشتیم. ازمیدان مین و سیم خاردار که رد شدیم، تندتر آمدیم تا به خط اول خودمان رسیدیم.
به مقر اطلاعات و عملیات رفتیم. خوشحال و خندان و شاکر از اینکه با موفقیت شبی از دو شب را گذراندیم و با خنثی کردن هر مین جان عده ای را نجات داده بودیم. 
درمقر همه منتظر نتیجه کار گروه های شناسایی بودند. گروه های دیگر نتوانسته بودند کاری انجام دهند . بنده و برادر سیدی چاشنی مین هایی که خنثی کرده بودیم را از جیب های خود در آورده و در ظرفی ریختیم. همه تعجب کردند و گفتند اینها را از کجا آورده اید؟ وقتی جریان را تعریف کردیم، گفتند شما نباید مین خنثی می کردید، باید تخریب چی این کار را می کرد. گفتیم شما فقط دو شب به ما فرصت داده اید معبر را برای اجرای عملیات آماده کنیم، همه نیروهای گردان منتظر ما هستند و با یاری خداوند موفق هم شدیم.(جنگ ما همیشه نیاز به ابتکار و تصمیم لحظه ای داشت)
شب دوم بهمراه برادر سیدی و دو نفر از برادران تخریب برای ادامه باز کردن معبر به جلو رفتیم. برادر سیدی ویک نفر تخریب چی کنار سیم خاردار انباشته شده بعنوان تامین ماندند ومن با تخریب چی دوم بطرف جلو رفتیم. داخل میدان مین که رسیدیم، ابتدا بعضی از مینهایی را که شب قبل خنثی کرده بودیم، امتحان کردیم تا بدانیم که دشمن دوباره آنها را کار نگذاشته باشد. پس از اطمینان به جلوتر رفتیم تا به مینهایی که شب گذشته خنثی نکرده بودیم رسیدیم.
چون حدود 50 متر تا خاکریز اول دشمن فاصله داشتیم، با احتیاط بقیه مینها را خنثی می کردیم و دوباره کار می گذاشتیم.  حدود 15 متری عراقیها که رسیدیم، یک رشته سیم خاردار بود وپشت آن مین منور. خواستم ادامه دهم که تخریب چی دستم را گرفت و گفت من در عملیاتهای مختلف مین خنثی کرده ام ومین منور جزء آخرین مینهاست و دشمن متوجه میشود بقیه را بگذاریم برای فردا شب که عملیات است. من هم قبول کردم. به آرامی نزد برادران سیدی و تخریب چی آمدیم و به عقب برگشتیم؛ گروههای دیگر باز هم نتوانسته بودند کار زیادی انجام دهند. 
تیپ ما قرار بود برای سه محور عملیاتی معبر باز کند، تنها گروهی که توانسته بود معبر را برای شب عملیات باز کند، گروه ما بود که به لطف خداوند چنین شد.
شب بعد، شب عملیات بود. روزش همه مشغول عبادت و راز ونیاز و نوشتن وصیت نامه. همان که امام فرمودند با خواندن آن پنجاه سال عبادت کرده ای. بعضی هم با شوخیهای با مزه رزمندگان را شاد و اینچنین عبادت می کردند.
با برادر سیدی و فرماندهی گردان هماهنگ کردیم که شب پس از آنکه هوا تاریک شد، برادر سیدی نیروهای گردان را بطرف معبر حرکت دهند و بنده با برادران تخریب و چند نفر دیگر معبر را آماده کنیم.
شب عملیات، قبل از نیروهای گردان بطرف خط دشمن حرکت کردیم. به معبر که رسیدیم، چند عدد مین را که شب قبل خنثی کرده بودیم،  امتحان کردیم، همه خنثی بودند و بدون چاشنی، وقتی اطمینان پیدا کردیم، بقیه مینها را برداشته و به کناری گذاشتیم.
ابتدای میدان مین پرچم سفید رنگ  یک متری که بالای آن شب نما بود رو به عقب نصب کردیم که از دور معبر پیدا باشد. سپس قرقره ای که پارچه ای سفید رنگ، پنج سانتی و طناب مانند دور آن بود را وسط معبر، روی زمین بطرف دشمن پهن کردیم. همچنین دو طناب زرد رنگ دو طرف معبری که باز کرده بودیم گذاشتیم، تا حدود معبر مشخص شود و کسی بطرف مینهای خنثی نشده نرود. با این کار هم نیرو و هم  خودرو می توانست معبر را تشخیص دهد و تا نزدیک خاکریز دشمن برود. برای باز کردن وپهن کردن طنابها برادر سید غالب تیمار خیلی زحمت کشیدند خدایش بیامرزد. 
بنده و دو نفرتخریب چی به جلو رفتیم برای خنثی کردن بقیه مینها. ابتدا پارچه ای دور سیم خاردار تک رشته ای پیچاندیم سپس سیم خاردار را محکم گرفتم وتخریب چی آن را با سیم چین جدا کرد من هم سیم خاردار را آهسته که صدا ندهد، به یک طرف بردم. چون سیم خاردار کشیده شده بود اگر رها می شد، مثل فنر جمع میشد و دشمن متوجه می شد. ما 15 متری دشمن بودیم، لحضات حساسی بود، شروع کردیم به خنثی کردن مین منور وبقیه مینها. من وسط بودم ودو برادر تخریب چی دو طرف.
در این لحظه متوجه نیروهای گردان شدم، رفتم پیش آنها و به برادر سیدی و فرماندهی گردان ( برادران جنت شعار و شجاعی ) که جلو گردان بودند گفتم، ما مشغول خنثی کردن مین هستیم، اگر دشمن متوجه شد، تکبیر گویان به خط دشمن بزنید. این لحظه آخرین دیدار من با شهیدان جنت شعار وشجاعی بود.
سپس رفتم در کنار برادران تخریب و مشغول خنثی کردن مین شدم. به مواضات خط دشمن کانال کوچک و کم عمقی بود حدود 20 متری خاکریز اول، ما 5 متری دشمن بودیم و نیروهای گردان به کانال رسیده بودند که یک منور با کلت ازطرف دشمن بطرف نیروهای گردان پرتاب شد، منور هوا را روشن کرد و عراقیها نیروهای گردان را که ایستاده در مقابلشان بودند دیدند.  همزمان درگیری شروع شد. نیروهای ما هم تکبیر گویان  بطرف دشمن حمله کردند
تا این لحظه هیچ مینی منفجر نشده بود ، باحمله نیروهای ما، در مسیر چند متری دشمن، زمانی که تکبیر گویان به جلو می رفتند تا خاکریز دشمن را فتح کنند،  بعضی از مینها منفجر شدند ورزمندگان اسلام با شجاعت تمام خط اول دشمن را شکسته و تصرف کردند. با فاصله کمی از خط اول خاکریز دیگری بود که هیچکس از آن اطلاع نداشت. 
درگیری و تبادل آتش بسیار شدید بود. هوا پیماهای دشمن منطقه درگیری را با منورهای قوی روشن کرده بود. رزمندگان شجاع بهبهان خاکریز و سنگرهای دشمن را تصرف کردند اما درسمت چپ ما که برادران آغاجاری بودند، بدلیل باز نبودن معبر در میدان مین گرفتار شدند و به خط دشمن نرسیدند. متأسفانه سمت راست ما هم همین وضعیت را داشت. نیروهای سمت راست و چپ ما در میدان مین زمین گیر شده و بدلیل اینکه نیروهای دشمن پشت خاکریز و در  سنگر بودند، با تسلط کامل آنها را سرکوب کردند.
 گردان بهبهان که خط دشمن را شکسته بود، از دو طرف مورد آماج آتش دشمن واقع شد. پس از مدتی دشمن بر ما هم مسلط شد و روبروی ما پشت خاکریز برای تضعیف روحیه با صدای بلند شادی می کردند وبقول بهبهانیها,کل میزدند. 
بنده هم از ناحیه هردو پا و کمی  دست چپ مجروح شده بودم و دیگر امیدی به پیروزی و نیروی کمکی نداشتم. 
 صبح نزدیک شده بود. به نیروهایی که نزدیک ما بودند و اکثر آنها مجروح، گفتم هر کس میتواند  به عقب برگردد و گر نه بزودی هوا روشن می شود و  اسیر می شوید. خودم هم از کوله پشتی برادری که بحالت سجده در کنار من بشهادت رسیده بود، یک گلوله آر. پی . جی را برداشتم و بعنوان عصا استفاده کردم. چند قدم که رفتم ، بدلیل خونریزی زیاد بیحال   شدم و توان رفتن نداشتم، پس از کمی استراحت دوباره تکرار می کردم.  برادران که هنگام عقب نشینی از من عبور می کردند، می خواستند کمکم کنند اما اجازه نمی دادم، چون در دید و تیررس دشمن بودیم. 
از جمله برادران صادق شریعتی، محمود بربری و همچنین محمود اسدی که از ناحیه چانه مجروح شده بود، چانه اش را در دست گرفته بود و اصرار می کرد  کمکم کند که قبول نکردم. خدایش بیامرزد. 
کم کم به عقب می آمدم که تیری به بالای زانوی چپم خورد. دیگر نمی توانستم تکان بخورم. 
 روی کمر خوابیده بودم وبا گردن و کتفم کم کم به عقب می رفتم. دراین مدت یک لحظه هم آتش دشمن قطع نمی شد.
در این لحظه که دیگر هوا روشن می شد، شهید یدکام با یک نفر آمدند و گفت فرماندهان گردان شهید شده اند  و ایشان را آورده ام بعنوان فرمانده گردان. گفتم مگر نیرویی هست که فرمانده بخواهند؟ اگر میخواهید کاری بکنید، بانیروی کمکی بیایید.
همان شب موقع درگیری نیروهای مهندسی ابتدای میدان مین خاکریزی زده بودند، شهید یدکام گفتند پشت این خاکریز آمبولانس ایستاده ودونفری مرا به داخل آمبولانس که حدود 30 متر فاصله داشت رساندند. درآن آمبولانس شهید غریب خارا نیز بودند.
در عملیات رمضان کل میدانهای نبرد ناموفق بود چون دشمن در خاک خود بود با روحیه و تاکتیک های بهتری نسبت به قبل می جنگید و برای اولین بار خاکریزهای مختلف و مثلثی ایجاد کرده بود. 
هر چند در عملیات رمضان بهترین نیروهای سپاه و بسیج بهبهان به شهادت رسیدند، اما پس از آن نیروهای ییشتری به سپاه و جبهه آمدند که جای آنها را پر کردند.
همچنین برادران زیادی پس از رشادتهای فراوان به اسارت دشمن در آمدند و یا مجروح شدند.
منبع : ( زراعت پیشه ، نجف ، 1398،تپه عرفان : خاطراتی از روزهای یکدلی ،مشهد ، انتشارات شاملو )
#عملیات_رمضان
#عبدالکریم_مسکنتی
http://www.safeer.blogfa.com/
http://telegram.me/safeer59