تکبر لازم


راوی: غلامحسین نواب
کنار نهر جاسم غوغایی به پا شده بود و نیروهای گردان فتح از سه جهت آماج حملات دشمن قرار گرفته بودند. از سمت "دژ" روبرو ، از طرف "جزایرصالحیه" و "بوارین" از جناح چپ درآن سوی اروند صغیر و از طرفی جناح راست ما هم میادین مین قرار داشت و کمین های دشمن نیز از آن جا نیروها را هدف آتش گرفته بودند. از سوی دیگر جناح پشت سر نیز به دلیل عدم پاکسازی منطقه آلوده بود و نیروهای دشمن در منطقه سرگردان و پنهان و پراکنده بودند . همین امر سبب شده بود تا علی رغم شجاعت و رشادت نیروهای رزمنده گردان فتح ، دژ دشمن در پشت نهر جاسم تصرف نشود . لذا عملیات در آن شب با ناکامی روبرو شد و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیده و یا زخمی شدند. رزمندگان گردان فتح در شرایط نامناسبی بودند ، در آن شرایط روحیه دادن جزء مهمترین کارها محسوب می شد ، رزمندگان شاخصی درجنگ بودندکه درآن لحظات حساس این كار مهم را انجام می دادند.


"سید شمس الله هاشمی " از روحانیون متواضعی بود که پا به پای رزمندگان درکلیه نقاط جبهه حضور داشت و در شب عملیات کربلای پنج ، کنار نهر جاسم به بچه ها روحیه می داد ، سید علی رغم خطرات فراوان و تیراندازی های شدید دشمن هر چند دقیقه از جایش بلند می شد و سرش را از خاکریز در مقابل عراقیها بالا می گرفت و بلافاصله پایین می آورد و زمانی که بچه ها علت کار وی را سوال كردند ، می گفت : بچه ها یک دقیقه تکبر لازمه ، در مقابل دشمن کم نیاورید و همین کار سبب ایجاد لبخند و خنده بر روی لبان رزمندگان شده و عامل مهمی در روحیه دادن به نیروهای خودی بود که تعداد زیادی از آنها در نتیجه آن عملیات با لب خندان در کنار نهر جاسم زخمی و شهيد شده و به معبود خود پيوستند.


#فرهنگ_جبهه
#نهر_جاسم
#عملیات_کربلای_5
#تعبد_اخلاص
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

روحیه عالی


راوی: عبدالصاحب مرتضوی
در عملیات کربلای پنج با توجه به مشکلات ناشی از انحلال تیپ 15 امام حسن مجتبی ع ، محسن اکبری از گردان های بهبهان رفته و رسماً جزو نیروهای لشکر عاشورا محسوب می شد و مسئولیت طرح و عملیات یکی از تیپ های لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت.


علی رغم اینکه رسماً نیروی گردان ما نبود ، ولی در شب 27 دی ماه درعملیات نهر جاسم همراه با گردان فتح وارد عمل شد و در آن شرایط سخت به وجود آمده در برگشت نیروها کمک بسیاری به ما کرد . تنها کسی بودکه در آن شرایط سخت روحیه خود را حفظ کرده و هميشه لبخند بر لبانش جاری بود . هنوز یادِ لبخند ها و شوخي هايش برايم تازگي دارد.


#محسن_اکبری
#گردان_فتح
#عملیات_کربلای_5
#شلمچه_نهر_جاسم
http://telegram.me/safeer59

الهام


راوی : ابوالقاسم مظفری
"مصطفی بصری" جوانی با ایمان و خوش اخلاقی بود که بعنوان سرباز وظیفه در سپاه خدمت می کرد . مدتی با زنده یاد"رحمت الله قاسم پور"در امور مالی تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) انجام وظیفه می کرد . بعد از پایان خدمت سربازی هم به عنوان بسیجی در گردان های تیپ و لشکر 7 ولیعصر(عج) مشغول خدمت شد .


چند روز قبل از کربلای 5 با او راجع به این موضوع که خداوند کسانی را که فیض شهادت نصیبشان می کند هم گلچین و هم به آن ها الهام می کند صحبت مي كردم و به او اصرار کردم که وصیت نامه خودش را بنویسد. بعد از صحبت هاي من مصطفی گفت : برویم چفیه ام را با آب کانالی که پشت مقر بود بشوییم تا اگر مجروح شدم زخمم را با آن ببندم. مي گفت: اين آب مطهر است چون بسياري از بچه ها قبل از شهادت با اين آب وضو گرفته اند . رفتیم چفیه را شست و برگشتیم و در همان زمان اذان مغرب گفته شد. من که این حالت ملکوتی را در او ديدم حیفم آمد که فیضی نبرم و نماز مغرب و عشا را به او اقتدا نكنم.


اول صبح قبل اعزام به شلمچه به او گفتم : بالاخره وصیت نامه ات را نوشتی ؟ گفت : یکی دوخط نوشتم. به شلمچه رفتيم و درمنطقه پنج ضلعی مستقر شدیم . آن شب آخرین وداع من با مصطفی بود ، بین ما یک نگاه و لبخند عاشقانه ای حاكم شد . تنها چند ساعت بعد او به اوج رفت و به معبود رسید و آسماني شد . شروع وصيت نامه چند خطي اوكه بعد از شهادتش خواندم با این تك بيت لسان الغيب حافظ شيرازي بود : روز هجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد.


#مصطفی_بصری
#عارفانه
#گردان_فتح
#لشکر_7_ولیعصر
#کربلای_5
#نهر_جاسم
http://telegram.me/safeer59

بغض 


راوی : ماشاالله مصدر
سال 65 به زور برایش ثبت نام کنکور انجام دادم . تربیت معلم یزد قبول شد . دل کندن از جبهه برایش غیر قابل تصور بود . به زحمت و با هزاران خواهش و تمنا بلیت اتوبوس شیراز راگرفتم و راهی شد تا از آنجا به يزد برود . در ترمینال پای اتوبوس بغض شدید گلویش را گرفته بود و اشك مي ريخت ، موقع خداحافظی احساس كنگ و نامفهومی به من دست داد که هیچ وقت با رفتنش به جبهه هم دچار این غلیان احساس و هیجان نشده بودم .


در مدت حضورش در یزد و نامه هايي كه مي نوشت نشان از دلتنگی شدید و دلدادگی بی مانندش به جبهه و جنگ مي داد . او فقط با تک زنگ يكي از دوستان دوباره هوايي شد و درس و دانشگاه را رها کرد و به سرعت به جبهه بازگشت "عبدالله خواجه اسدی" در عملیات کربلای پنج ؛ تمام واحدهای اصلی زندگی را یک جا پاس کرد و به ملکوت اعلي پر کشید و جاودانه شد.


#عبدالله_خواجه_اسدی
#گردان_فتح
#لشکر_7_ولیعصر
#عملیات_کربلای_5
#نهر_جاسم
http://telegram.me/safeer59

تواضع


راوی: نجف زراعت پیشه
پس از عملیات کربلای پنج در نهر جاسم پشت یک خاکریز کوتاه در کنار اروند صغیر در حال پدافند بودیم. در آنجا فرمانده گروهان برادر حاتم رزمه به صورت کاملاً خمیده حرکت می کرد و من نیز به واسطه قد بلندی که داشتم در برخی نقاط به صورت چهاردست و پا جابجا می شدم و به جرأت می توان گفت آن خط از سخت ترین خطوط پدافندی بود که فاصله ما با عراقی ها در برخی جاها به كمتر سی متر می رسید و آتش طرفین در شب به مثابه انجام یک عملیات بود.


در آن منطقه "محسن اکبری" و "مجید محسنی" فعالانه در خط کنار برادران رزمنده به عنوان يك نيروي عادي حضور داشتند و به انجام کارهای آنجا می پرداختند و خم به ابرو نمي آوردند و من بعنوان فرمانده شرمنده کارهای آنها در خط بودم چون از روز ورودم به جبهه محسن فرمانده من بود.


در یکی از آن روزها طاقت نياوردم و محسن را به کناری کشیدم و گفتم: من خجالت می کشم از این که شما در این جا به عنوان یک نیروی عملیاتی ساده حضور داريد و من مسئولیت دارم. وی مرا در آغوش گرفت و گفت: باعث افتخار است كه شما در اینجا فرمانده هستید و ما هم از شما اطاعت می کنيم و از هیچ تلاشی براي انجام کارهای خط فروگذاری نمی کرد. این کلام و اخلاق محسن اکبری باعث شد اعتقاد و الفت بین ما دو چندان شود و از او خواستم تا اشتباهاتم را به من گوشزد كرده و تجارب گرانبهای خودش را در اختیار من قرار دهد.


#فرهنگ_جبهه
#نهر_جاسم
#گردان_فتح
#لشکر_7_ولیعصر
#محسن_اکبری
http://telegram.me/safeer59

حالش از حال من و تو بهتر است



راوی: بهروز سرحدی و فتح الله آبروشن
در عملیات کربلای پنج کنار نهر جاسم ، دقایقی پس از شهادت "محمود پورکاسب" برادرش حسین را دیدم ، به محض دیدنِ من گفت: محمود را ندیدی؟ گفتم: چرا او را دیده ام. گفت: حالش چطور بود؟ گفتم: خیلی خوب. گفت: قسم بخور. گفتم: به خدا حالش از حالِ من و تو بهتر است.


خدا می داند که نمی شد به پیکر پاره پاره شهید "محمود پوركاسب" دست زد ؛ به سختی و بوسیله پتو توانستیم پیکر او را به عقب بازگردانیم.

#محمود_پورکاسب
#گردان_فتح
#کربلای_5
#نهر_جاسم
#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

گرای معکوس


راوی : مرتضی قربانی
ششم فروردین ماه سال ۱۳۶۶ عملیات کربلای5 در منطقه نهر جاسم شلمچه مستقر شديم ، چون از سمت "سبیل گلو" بچه های ما را مرتب با گلوله مي زدند براي حفاظت بهتر شب ها تا صبح مشغول سنگر زدن بوديم. يك شب از فرط خستگي بعد از كار خوابم برد و نماز صبحم قضا شد. یک مرتبه آب سردی روی صورتم احساس کردم و از خواب پريدم ،"سید شمس الله نمازي" را ديم كه بالای سرم ایستاده خواستم به او تشر بزنم كه متوجه حالات خاص او درچهره اش شدم."سید" اصلا مثل هر روز نبود در دلم گفتم : امروز خدا رحم کند ، چند روز قبل برادرش "سيد شهاب" شهید شده بود.


سيدگفت: مرتضی امروز برویم و گرای سنگر تک تیرانداز دشمن را به قبضه خمپاره 60 بدهیم تا او را هدف قرار دهد ، هرچه گفتم : سيد جان من خیلی خسته ام و مسئوليت اين كار با من است دست بردار نبود ؛ "محسن اکبری" هم آمد کمک سید ؛ با محسن خیلی رودربایستی داشتم و مجبور شدم با سيد برويم محل مورد نظر. سید شمس الله گرا می داد به"مصطفی شبانه" او هم از بالاي قبضه خمپاره 60 شليك مي كرد. چند متر به چپ ، چند متر به راست ، اما به هدف نمي خورد ، به سید گفتم : امروز بخت با ما یار نیست ، اما او اصرار داشت كه هر طور شده بايد هدف را بزنيم .


چند بارهم تک تیرانداز عراقی ما را هدف گرفتند اما به ما نخورد ، يك مرتبه صدای قناسه آمد ؛ دیدم سید از پشت زمین خورد . يك دستم را زیر کمرش گرفته و دست ديگرم را زیرسرش ، مغز سید کف دستم را پرکرد ؛ لامصب دقیق زده بود به پیشانی سید و همان جا در دستان من آسماني شد و من ماندم با یک دنیا حسرت . تا آخر ماموریت پدافندی ، نه حوصله و نه دل و دماغ هیچ کس را نداشتم.


#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

نصراللهئ که رستگار شد

◄شمس‌الدین فانی
در شب بیست و هفتم دی‌ماه 1365 در بحبوبه عملیات کربلای 5 در پنج‌ضلعی شلمچه به‌صورت یک ستون به سمت خاکریز هلالی دشمن حرکت می‌کردیم، با عبور از پُل روی کانال دوعیجی به دو شاخه تقسیم شدیم. شاخه ما از کنار نهر جاسم در حرکت بود که با شدت آتش دشمن مجبور شدیم به حالت سینه‌خیز ادامه مسیر دهیم، که تعداد زیادی از بچه‌ها ازجمله چاریزاده، موحدیان، خوش خواهش با اصابت گلوله زخمی شدند.

نقشه منطقه عمومی عملیات کربلای 5


در ادامه درگیری هر طور بود از نهر جاسم فاصله گرفتم و از بالای خاکریز به سمت پایین غلتیدم و خودم را کنار عبدالصاحب غلامی معاون گروهان امام حسن مجتبی (ع) دیدم. عبدالصاحب به من گفت: خیلی از بچه‌ها تیر خورده‌اند و احمد (برادرش) هم شهید شده و از من و نصرالله رستگار و غلامحسین نواب (چهاب آر) خواست هر طور شده تیربارچی دشمن که همه را زمین‌گیر کرده بود هدف قرار دهیم تا فرصتی برای خارج کردن شهدا و مجروحین که در میدان مین گرفتار بودند و مرتب طلب کمک می‌کردند باشد.
به اتفاق نصرالله رستگار و غلامحسین نواب زیر نور منورهایی که کل منطقه را روشن می‌کرد به‌صورت سینه‌خیز تا 50 متری دشمن پیش رفتیم و در گودالی مستقر شدیم، یک گلوله آر.پی.جی بیشتر نداشتم، از گودال بیرون آمدم و خودم را به 20 متری تیربارچی رسانده و آماده شلیک شدم که یک‌باره سه نفر عراقی تا نیمه از خاکریز بالا آمدند و با سروصدا و «کِل زدن» مشغول شادی کردن بودند و بدون توجه به حضور من بی‌هدف تیراندازی کردند، گرمای گلوله‌های آنها که از کنار صورتم رد می‌شد تمرکز مرا بهم می‌زد و نصرالله هم فریاد می‌زد تا روی زمین بخوابم اما هر طور بود بلند شدم و با نام خدا شلیک کردم و تیربارچی عراقی خاموش شد.
نصرالله از خوشحالی چند بار تکبیر گفت و از بقیه نیروها خواست تا مجروحین را از میدان مین خارج کنند، و ساعتی بعد هم از ما خواست به عقب برگردیم. با غلامحسین به‌صورت سینه‌خیز به عقب می‌آمدیم، یک لحظه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم نصرالله هنوز در گودال در حال درگیری بود، به سمتش برگشتم و گفتم: همه به عقب رفته‌اند و از او خواستم با هم به عقب برگردیم. از گودال بیرون آمد و در همان لحظه صدای یک تیر از دور شنیده شد و لحظه‌ای بعد نصرالله با گفتن «آخ» و گذاشتن صورتش بر خاک از حرکت باز ماند.
سریع به سمتش رفتم و صدایش زدم اما جوابی نیامد، او را به پشت برگرداندم و تجهیزاتش را باز کردم، متوجه دایره خونی شدم که از سمت قلب روی لباسش شکل گرفته و هر لحظه بزرگتر می‌شد و هم‌زمان چشمانش رو به سفید می‌رفت و چند لحظه بعد به شهادت رسید. شهادت نصرالله بدجور روحیه‌ام را بهم ریخت، به پشت خوابیدم و دو کتف او را گرفتم و سعی کردم هر طور شده او را به عقب بیاورم. در حال کشیدن او بودم که بدنش زیر تنه دو درخت نخلی که در مسیر بر اثر انفجار افتاده بود گیر کرد، هر کاری کردم نتوانستم او را بیرون بکشم!
همان لحظه نیروهای ما در تدارک انهدام پُل روی نهر جاسم بودند و با توجه به دستور سریع عقب‌نشینی مجبور شدم نصرالله را همان‌جا بگذارم تا مجدد برای بردن پیکرش برگردم. در حین برگشت من و غلامحسین نواب، عبدالله صباغان و یک نیروی دیگری که مجروح شده بود را روی دوشمان انداختیم و با وجود ناله‌های زیاد صباغان که از درد به خود می‌پیچید به حالت دو آنها را به پشت نهر جاسم در گودال بزرگی که محل تجمع نیروهای گردان بود و اکثراً زخمی بودند منتقل کردیم.


.............هنوز در حال نفس‌نفس زدن بودم که حاج یدالله مواساتی از من خواست تا مصطفی بصری که به‌شدت زخمی و خون زیادی از او رفته بود به عقب ببرم، گفتم: به‌تنهایی؟! گفت: همه زخمی هستند. چاره‌ای جز این نبود، حسین پورکاسب با وجودی که وضعیت بهتری داشت اما به خاطر ناراحتی دیسک کمرش فقط توانست کمک کند تا به‌سختی مصطفی را روی دوشم انداختم، از مصطفی خواستم دستش را دور گردن من حلقه بزند و سریع با حالت دو حرکت کردم، در بین راه مدام با او صحبت می‌کردم و او به‌آرامی ابراز محبت و عذرخواهی می‌کرد، مرتب دلداریش می‌دادم و از او می‌خواستم هر طور شده مقاومت کند، اما کم‌کم احساس کردم حرف‌هایش دیگر واضح نیست و دست‌هایش دور گردنم دارد رها می‌شود نزدیک مقر متوجه سنگین بدن مصطفی و شل شدن دستانش شدم! او را روی زمین گذاشتم اما به شهادت رسیده بود! با کمک دیگر نیروها او را روی پتویی گذاشته و به عقب منتقل کردیم.
در پشت خاکریز پیکر مطهر تمام شهدا همچون احمد غلامی، مصطفی بصری، مجید نگاهداری، حسن نوابی، مجید معلمیان، عبدالله خواجه اسدی و محمد شعبانی با چهره خندان و یک لنگه دستکشی که همیشه دستش بود را درون آمبولانسی گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. بعد از آن، سه روز در منطقه عملیاتی حضور داشتیم و بعد به گروهان پُل برگشتیم.
لحظات غم‌انگیزی در چادرها حاکم بود، جای خالی شهداء و مجروحین بخصوص دیدن کوله‌پشتی‌ها و وسایل شخصی آنها در گوشه چادرها برای همه بسیار سخت و سنگین بود. بی‌تابی‌های عبدالصاحب غلامی در فراق فرمانده خود حسن نوابی، برادرش و دیگر شهدا همه را تحت تأثیر قرار داده بود. من و عبدالصاحب(عبدالرضا) هم‌محله‌ای و از کودکی هم‌بازی و همکلاسی بودیم و خوب می‌دانستم چه حس و حالی دارد.
بعد از این عملیات به نیروها مرخصی دادند با ایشان به بهبهان برگشیم ساعت 2 شب به در خانه عبدالصاحب رسیدیم بسیار نگران بود که چطور خبر شهادت برادرش احمد را به خانواده و مادرش بدهد. به عبدالصاحب پیشنهاد دادم به منزل ما بیاید و یا به پایگاه بسیج مسجد برویم و شب را تا صبح آنجا باشیم، اما قبول نکرد و هر طور بود وارد منزل شد. وقتی به خانه آمدم تا صبح در فکر او بودم و یک لحظه خوابم نبرد. صبح عبدالصاحب به تعاون سپاه رفته بود تا آنها خبر شهادت برادرش را به خانواده او اعلام کنند. سرانجام خود عبدالصاحب غلامی این جوان رعنا و فرمانده دوست داشتنی و شجاع در عملیات نصر 4 در ارتفاعات قشن در تیرماه 66 به آرزوی دیرینه‌اش رسید و به دیدار دوستان و برادر شهیدش ملحق شد.
(منبع: کتاب تیپ 72 ملت: خاطراتی از رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع، نوشته نجف زراعت پیشه و امیر رضا فخری ، تهران، صریر؛1401)
#عملیات_کربلای_5
#شمس_الدین_فانی
#گردان_فتح_لشکر_7_ولیعصر
#نهر_جاسم
https://t.me/safeer59

شلمچه :آخر دنیا  

نجف زراعت پیشه

شلمچه و شرق بصره و روایت های تمام نشدنی....
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ یادآوری ﺭﻣﻀﺎﻥ و تشنگی و .......
شلمچه و سرزمینی میان رودها و کانال ها و نهرها.....
شلمچه و سرزمین موانع (بارلو)
شلمچه و کربلای 4 و روایت گشایش معبر ......
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﻛﺮﺑﻼﻱ ﭘﻨﺞ و  دی ماه سرد و ....
شلمچه و غواصان عاشق.....

شلمچه


شلمچه و آتش بی امان توپخانه ها (جنگ توپخانه ها)
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﺑﻴﺖ ﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ﻫﻔﺖ و گرما و عطش و عقب نشینی
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻣﺎﻫﻲ و مین ، آبگرفتگی و  ......
شلمچه و لرزش زمین و زمان ......
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﺩﻭﻋﻴﺠﻲ و استحکامات مثال زدنی آن........
شلمچه و خاکریزهای  شبکه عنکبوتی آن (پیچ در پیچ)
شلمچه و دژهای شش متری آن ......
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﺧﺎﻛﺮﻳﺰﻫﺎﻱ ﻧﻮﻧﻲ شکل هشت متری به قطر ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر  با موقعیت های تانک و تیربار و ضد هوایی ها...
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﻧﻬﺮ ﻋﺮﺍﻳﺾ و روایت های بغض آلود در ابتدای جنگ ، کربلای 4 و کربلای 5 و تهاجم عراق در ۳۰ تیر ۶۷ 
شلمچه و ﺳﻪ ﺭﺍﻫﻲ ﺷﻬﺎﺩﺕ که مامور اتصال به آسمان بودند با انفجار های بی حد و حصر ......
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﺭﺩ ﻗﻨﺎﺳﻪ ﺑﻴﻦ ﺩﻭ ﺍﺑﺮو که رد خور نداشت.....
شلمچه و تیربار تانک و بسیجیان تشنه لب و گرمای شدید........
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﺳﻴﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ و پیکرهای مانده بر روی آن..........
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻣﻴﻦ و پیکرهای مطهر مانده در آن....
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ ﺳﻨﮕﺮ ﻫﺎﻱ ﻛﻤﻴﻦ و آتش های جهنمی پشت آنها........
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ پنج ضلعی و آتش های بی امان..............
ﺷﻠﻤﭽﻪ ﻭ نهر جاسم و دژ طلسم شده ی آن....
شلمچه و کانال پرورش ماهی و تجسم آتش جهنمی آن.....
شلمچه و اروند و پیکرهای میهمان آن............
شلمچه و گردوخاک و بوی باروت......
شلمچه و شجاعت هوانیروز قهرمان...
شلمچه و صورت های سیاه شده از گردوخاک و دود و ......
شلمچه و میدان امتحان همه جنگ افزارها برای آزمایش..........
شلمچه آزمون استقامت و مردانگی.........
شلمچه میدان آخرین نبرد سرنوشت ساز............
شلمچه بوی سیر و شکلات کشنده .......
شلمچه سرزمین نبردهای میلیمتری ........
شلمچه سرزمین دست به دست شدن خاکریز ها و موانع به دست طرفین طی شبانه روز.......
شلمچه جایگاه پیکار مردان تکرار نشدنی...........
شلمچه محل عروج خرازی،دقایقی،شمایلی،محمدی و .........
شلمچه محل عروج مردانی که خداوند در کار خویش فتبارک الله احسن الخالقین را آورد.........
شلمچه محل پیکار مشت و سندان....
شلمچه محل رویارویی گوشت و زره و آتش و خون...
شلمچه و خاکریزهای کوتاه با شلیک مستقیم و انفجارات..............
شلمچه و جوشش اب در میان خاکریزها و سنگرها............
شلمچه و فاصله های چند ده متری با دشمن.........
شلمچه و فرود آمدن گلوله ها از خودی و دشمن ....
شلمچه گم کردن مسیر و ......
شلمچه و پیکرهای مدفون در میان خاکریزهای احداثی...
شلمچه و مردان بی ادعا....
شلمچه و جنگ تن به تن.........
شلمچه و نبرد نارنجک....................
شلمچه و نظر ناکام به بصره..........
شلمچه و تعیین سرنوشت جنگ........
شلمچه و سوختن هزاران نفر نخل...........
شلمچه و سوختن هزاران نفر انسان...........
شلمچه با شهدایی که در آمار و ارقام جایی ندارند.....
شلمچه و دگر هیچ.... شلمچه آخر دنیا بود ....
شلمچه عین کربلا بود با مظاهر آن........
شلمچه...................
آنهایی که در این خاک کربلای 5 جنگیدند لرزش زمین و زمان و سوختن و نهراسیدن را به چشم خویش دیدند اما سوالی از خود می پرسیدند : 
اینجا گویی آخر دنیا است آیا پایانی بر این روزها هست؟؟
از گمرگ شلمچه زمانی که راهی عراق می شوید به احترام مردانی که در شلمچه در خاک و خون خویش غلتیدند و بر اثر استنشاق شیمیایی از نفس افتادند اندکی تامل نمایید ، جاده شلمچه به بصره دقیقاً از میان پنج ضلعی ، شهرک و نهر دوعیجی ، سه راه شهادت ، نهر جاسم ، کانال زوجی و کنار کانال پرورش ماهی می گذرد یعنی همین مسیر شش کیلومتری 45 روز .........

 

شلمچه


#تعیین_سرنوشت_جنگ
#شرق_بصره
#آخر_دنیا
#شلمچه
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf46

بازمانده (8)

راوی: سید روح الله مرتضوی
آفتاب سومین روز پس از عملیات به نیمه راه خود رسیده بود. ظهر بود. خوش خیالانه آمدن امدادگران را لحظه شماری می کردم. مانده بودم که آیا نیروی کمکی می فرستند یا نه؟ دژ به دست سپاهیان ایران فتح شده بود. رزمندگان در کنار دژ پناه گرفته بودند. این سوی دژ غلغله بود، آن سوی را نمی دانم. لندکروزرها می آمدند و می رفتند. یادش بخیر آن روزها به رانندگان می گفتند حواستان جمع باشد که جاده لندکروز دارد! صدای هیاهو و شادی از فتح، به گوش می رسید. دژی که برای ما طلسم شده بود، اینک کلیدش در دست این شجاعان و افتخارآفرینان ایران بود. دژ توسنی شده بود رام به زیر پای این دریا دلان. روز کم کم به پایان میرسید. برای جلب توجه چند تیرشلیک هوایی کردم. کسی متوجه نشد.
سی ام دیماه شصت و پنج هم از راه رسید.روزی دیگر همچون سه روزی که بر من گذشته بود. صبح شده بود. دیگر ، طلوع آفتاب درآن وضع وحالت برایم غریبه نبود ، اما خورشید خانم هنوز برای روی گشودن، ناز می کرد.سرمای وجودم، تشنه آغوش گرم مادرانه را طلب می کرد. آفتاب دی ماه بی رمق بود، اما بی دریغ نبود از تابیده به روی من. سه روز تمام، دامان پر مهرش، گرما بخش زندگیم بود، در آن نیزار سرد و مرطوب. درمانده بر جاده، میان گودالی افتاده بودم. دژ و فاتحینش را می نگریستم.تحرکشان را می دیدم. اما توانی برای استمداد وکمک خواهی درخود نمی دیدم . پرندگان نیزار و کرکس هایی می دیدم نشسته به انتظار، تا مرگ من برایشان سفره ای بگستراند.
نفسهایم، نفس نفس بود. ناگاه متوجه حرکت یک نفر پیاده از کنار خودم شدم. بی سیم چی بود. صدایش کردم.گویی مرده ای از درون قبر او را به خود می خواند. ترسید و بر زمین چسبید.کی هستی؟ با صدایی که تنها خودم شنونده آن بودم، بازماندگیم را برایش تعریف کردم.گفت از من چه می خواهی؟ بجز کمک چه انتظاری می توانم ازتو داشته باشم.گفت به تنهایی نمی توانم ترا جابجا کنم.گفتم بی سیم چی هستی. بی سیم بزن برای کمک.گفت می روم وامدادگران را خبر می کنم. آیا راست می گفت؟ فراموش نخواهدکرد؟ دوست نداشتم برود. دلم گرفته بود برای یک دست گریه سیر و پر آب .اما دیگر آبی در بدن نداشتم تا شاهد اشک هایم باشم .رفت و تا رسیدن به دژ، آخرین تیر نگاهم  قدمهایش را شمرد. هشتاد قدم! چشمانم بسته شد. دیگر چشمانم هم از چشم انتظاری به تنگ آمده بود ساعتی گذشت. دوان دوان دو بسیجی آمدند. دست و پایم را گرفتند. یا علی گفتند و به کول خود انداختند . داد و فریاد سر دادم. مرا زمین بگذارید، مردم از درد. رفتند برانکارد آوردند . تیربار مجید را ولو شده بر جاده دیدم و برای آخرین بار لبخند یخ بسته اش را نگریستم. لبخندش آیا بخاطر میهمان نوازی ملکوتیان وکروبیان بود؟ یا تمسخر و به هیچ انگاشتن دنیای خاکیان؟ دراز کشیده بر برانکارد رفتم به سوی دنیا.دنیا تمام قد به استقبالم آمد. آغوش اغواگرش، با دستان سیاهش چنان تنگ می فشارد در این سالهای بودنم تا رقیبی باشد برای یاد مجید و مجیدها...


 (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_8
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (7)

راوی: سید روح الله مرتضوی
پیاده نظام در این منطقه؟ در خلاف جهت تابش نور، نیروهایی در حرکت بودند. از نهر به سمت دژ. پس مسلسل های دژبانان چرا آنان را به رگبار نمی بندند؟ آیا عراقی بودند و آشنا برای دژنشینان؟ آیا عراق منطقه را بازپس گرفته؟ خبرهایی بوده و من خواب مانده ؛ پرسشها، پی در پی برایم مطرح می شد.جا مانده بودم از شهادت، حال باید تن بسپارم به زنجیر اسارت. ناله ام حرکتشان را سریع تر کرده آمدند بالای سرم. دسته ای بودند ده دوازده نفری . نه تفنگهایشان را دیدم و نه پوتین های گل آلودشان را. تمام حواسم به برانکاردی بود که با آنان بود. ناله ام را که شنیدند بالای سرم قرار گرفتند. در محاصره چشمانشان بودم. چشمان عقاب در جستجوی شکار. بالای سرم قرار گرفته بودند و من، هدف تفنگهایشان . فشار لوله کلاش بر سرم بود. آیا می کشند یا می برند؟ دیگر مرگ و زندگی برایم معنایی نداشت. نمی دانستم مرده ام یا زنده؟ نه اینکه نمی دانستم، می دانستم. اما بودن و نبودن برایم فرقی نداشت.سی سال بعد که به آن روزها بر می گردم، خنده ام می گیرد. چقدر سبکبار و راحت بودم.
چقدر زیبا بود نترسیدن از مرگ. توانی نداشتم برای بالا بردن دستها. اما به ناگاه خود را خوشبخت ترین زخمی شلمچه یافتم. فارسی صحبت می کردند. چه زیباست این فارسی. اما صحبت هایشان نه بویی از آشنایی داشت نه بویی از هم زبانی. چه نازیبا صحبت می کردند. بکُشیم یا ببریم؟ هرچند که از شدت ضعف صدایم در نمی آمد، اما زبانم بند آمده بود از صحبت هایشان. گفتم ایرانیم. گفتند دروغ می گویی. بسیجی هستم، لشکر ولیعصر!بجا مانده ای از ارتش عراق؟ گفتند که ما از پشت، دژ را گرفته ایم و تو اینجا؟ ایرانیان که از این مسیر نیامده اند . باورش برایشان مشکل بود که چند شب را اینجا صبح کرده باشم. دلیل آوردن از لباس و شکل و شمایلم، برایشان قانع کننده نبود . پلاک و کارت شناسائیم را جعلی می دانستند.گفتم می شنوید؟  فارسی حرف می زنم.اینها دیگر سر و کله شان از کجا پیدا شد؟ آیا اینها هم می خواستند یک شبه ره صد ساله را طی کنند؟
شنیدم که گفتند ما هم عربی بلدیم ، رگبار سئوالاتشان بی پناهیم را نشان گرفته بود. دیگر کار از "وجعلنا" گذشته بود، نوبت، نوبت "انالله" بود . مانده بودم مات و حیران، با چشمانی ملتمس برای ترحمشان. صدایی آشنا از جمعشان بگوشم رسید: ایرانیست. چشم بسته غیب گفت! سردسته شان عذر خواهی کرد بخاطر اشتباهش. گفت برویم.گفتم مرا با خود نمی برید؟ گفتنم بوی التماس می داد . دیگر خسته بودم از ماندن .گفتند ما در حال ماموریت هستیم بدون نیروی امدادی .گفتم برانکارد دارید، نروید. گفتند می رویم و کمک می فرستیم. آیا ایرانی بودند؟ رفتند.رفتنشان را دیدم، اما آمدن امدادگران را تا پایان روز بیهوده به انتظار نشستم. و خبری نبود از قول آنها.


 (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_7
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (6)

راوی: سید روح الله مرتضوی
امیدم رفت.کسی به انتظارم نبود.دیگر فهمیده بودم که آسمانیان مرا به حال خود رها کرده اند.کسی مرا به میهمانی آن بالا دعوت نمی کرد.سفره من همین خاک است و روزی من همین آب است و گل. باید کاری کرد. آیا باید دست بر روی دست بگذارم و همچنان بازیگر نقش مردگان باشم؟ هرچه می خواد شود بشود. چند متری عقب آمدم. با دست چپم نی ها را می گرفتم و خود را بر زمین می کشیدم. به هنگام تکان خوردن، درد پایم غیر قابل تحمل می شد. آمدم بالا و بر بالای جاده قرار گرفتم. گودالی دیدم. گودالی به اندازه یک قبر. جای امنی بود. خود را به درون گودال انداختم . زمان به کندی می گذشت. بازهم چند ساعتی بعد عصر شده بود و می بایست غروبی دیگر را از ته گودال نظاره کنم. 

از دنیا. به ستوه آمده بودم از این جان سختی. پس چرا من نمی میرم؟ آیا محکوم شده بودم به ماندن؟ کم کم دلم از خدا هم گرفت. این درد و رنج را پایانی نبود. نجواهای عاشقانه ام با خدا، جای خود را به شکایت واگذار کرده بود. نه نایی داشتم برای نالیدن و نه دهانی که بتوانم آن را بگشایم از برای فریاد کشیدن. نا امید ناامید شده بودم. اینک که خدا دست روی دست گذاشته و مرا رها کرده و تنها نظاره گرشده، میدان خالی شده بود برای حضور شیطان. اینک که رانده و فراموش شده بودم، به آغوش شیطان پناه بردم. شیطان تمام قد حاضر شد و کنارم نشست . آستین ها را بالا بزن و تمام کن این کار ناتمام را. کلید حل مشکل را بدستم داد.خودکشی . نارنجکی بر کمرم بسته بود . آن را از فانوسقه ام جدا کردم و به هزار سختی، تنها با دست چپ، ضامنش را کشیدم. با شیطان بگومگو می کردم. بکنم یا نکنم؟ کاش پرسیده بودم که آیا خودکشی دراین شرایط حرام است یا نه؟ افسوس نپرسیده بودم. دیوانه شده بودم از صدای ضربه های گوش خراش چه کنم. عقل می گفت تو که خواهی مرد ، پس زودتر بمیر و کمتر درد بکش.آمده بودم برای شهادت. شهادت اسبی بود که مرا تا بهشت می برد ، اما زیر پای این اسب چموش خودکشی تنها راهی بود به جهنم . یادم به آیه وجعلنا افتاد و عظمتی که نشانم داده بود در برابر آن سه مرد عراقی. امان از دل و آرزوهاش.  مدتها بود که عقلم مغلوب قلبم گشته بود. با هزار زحمت ضامن نارنجک را جا زدم. بعد دیدیم شیطان بارش را بست و داشت ناامید می رفت. دوباره غروبی دیگر شب شد.


صبح، سومین روز  29 دی 65 بعد از شبی سخت از راه رسید. نه غذایی نه آبی و همه خونی که در آن سرما از بدنم رفته بود.خورشید اما دامن پر مهر خود را، هنوز نگشوده بود.هرچند سرما دیگر برایم گزندگی پیشین را نداشت، اما طلوع آفتاب را لحظه شماری می کردم.منطقه را باری دیگر نگریستم.دژی بزرگ در پیش روی من بود، دوستانی شاید پشت نهر جاسم بودند. و امید به حضورشان برای کمک. بخار برخاسته در آن صبحگاه از روی اروند، زیبایی منطقه را دو چندان می کرد. لبخند خورشید به دنیایی می ارزید. تابید. سرمای زمین در آغوش گرمای آسمان جان داد . یخ پلکهای خفته ام که آب شد، پرده چشمان کنار رفت. پرتو نور آفتاب، نیزه هایی بودند طلایی رنگ که مهر خورشید را تا اعماق وجودم فرو می برد.
 (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_6
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (5)
راوی: سید روح الله مرتضوی
مردد میان خواب و بیداری پرسه می زدم در عالم خیال: رفته بودم مسجد.مسجد نورانی بود و صف نماز پیوسته مسجدباب الله ، پر رونق بود و در اوج. جماعت، حیاط را پر کرده بود. مسجد پر بود مجید هم بود. همه بودند. نماز را سلام دادیم. سر از سجده شکر که برداشتم، مادرم را دیدم.مادرم ایستاده بود بر آستانه مسجد. قابلمه ای در دست داشت پر از حلوا. به میان صف نمازگزاران آمد. ظرف را جلویم گرفت.لبخندی زد. شیرینی حلوا چنان بود که نه هوسی داشتم برای خوردن و چنان گرم بود که نه نیازی داشتم برای لرزیدن ؛ وقتی که بیدار شدم، خود را میان آب یافتم.آب بالا آمده بود و باز شبی دیگر ومدی دیگر.


صبح روز دوم از راه رسید. چشم گشودم. آب بود، نی زاری بود سرسبز و پرنده ای زیبا و سفید رنگ بالای سرم پرواز می کرد. بهشت بود. سالها بعد که دوباره آمدم برای دیدار فهمیدم که اینجا بهشت بوده . با خود می اندیشیدم آیا امروز را به پایان می رسانم. دیگر دوست نداشتم که نظاره گر غروب خورشید باشم. از خدا می خواستم قبل از ظهر و پیش از آنکه خورشید آسمان چهارم بر من عمود بتابد مرا به آسمان ها برده باشد  . احساس سبکی می کردم. جزئی شده بودم از اطرافم. با آبها و نی ها، احساس خویشاوندی می کردم . نگاهم با آنها گفتگو می کرد. اطرافم همه زیبایی بود. دیدار در آخرین لحظات همیشه زیباست . آماده بودم برای رفتن. ساکم را بسته و بر دوش افکنده بودم. بالهای پروازم آماده بود برای اوج گرفتن. شهادت تنها خواسته ام بود. چشمانم را می بستم و به شوق دیدن دنیایی دگر. صدای انفجار خمپاره ای ناگاه مرا به خود آورد چشم گشودم و بازهم ترکشی دیگر مهمان صورتم شد. انگار ول کن من نبودند این مهمان های ناخوانده. رغبتی نداشتم که خونهای صورتم را تمیز کنم اما خون که به دهانم سرازیر شد چفیه دور زخم دستم را بازکردم و بر زخم صورتم فشردم.
ترکش زیر گوش راستم جا خوش کرد. دهانم باز نمی شد.آن سمت کانال، پنجاه متری بالاتر چند سرباز عراقی نگهبان بودند. بلند که صحبت می کردند صدایشان را می شنیدم، بدون اینکه حرفهایشان را بفهم. سالها بود که حرف هایشان را نمی فهمیدیم و آنان نیزهنوز زبان ما را نمی فهمند . روزگاری آنان بخشی از ایران بودند . روزگاری پایتخت ما در خاک آنان بود. روزگاری دیگر اما ، ورق برگشت و خلیفه آنان بر ما ولایت داشت.قرن هاست که با هم همزیستیم، بدون زبانی مشترک.
سربازان نگهبان پل، مسلح بودند به دوشیکا؛ و متوجه حضور من شدند. مسلسل سنگینشان به سمتم چرخید. شاید این دوشیکا می توانست مرا از تنهایی نجات دهد. زبان خشکم خشک تر شد. ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. تپش قلبم از روی ترس نبود، اضطراب و اشتیاق دیدار دوستان تمام وجودم را می لرزاند . مسلسل به سمتم نشانه رفت.صدای شلیک را می شنیدم و ریزش نی ها را بر سر و رویم ، پنداری بارانی بود از نقل و نبات، بر سر و روی داماد بر آستانه حجله. دوشیکا هم حریفم نشد اما گلوله هایش نی ها را از پا انداخت و کمرشان را خم کرد. پنداشتند مرده ام.تیر باران قطع شد.
 (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_5
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (4)

راوی: سید روح الله مرتضوی
بیست و هفتمین روز دی ماه خورشید ، خسته از یک روز تابش مداوم ، اما کم رمق، در پشت نیزارهای آن سوی اروند صغیر آرام گرفته بود و آماده می شد برای خواب شبانه اش . غروب بود.غروب دلگیر است.غروب روزهای تنهایی دلگیرتر است.غروب آنگاه که نور آسمانها، زمین را ترک می کند و سیاهی شب را فرا می خواند، اگر آبادی مسلمان نشینی، در آن نزدیکی بود اینک باید دل می سپردم به صدای اذان گویش و شهادتش به بزرگی و یکتایی خداوند. خدایی که پروردگار تمامی عالم و همه بندگانش بود. مجید سمت چپم بود در مشهد خود، میان آبها و دیگر بسیجی شهید در سمت راستم آرمیده بود و من آسوده و فارغ از درد و رنج.در پناهشان بودم، اما آنان کجا بودند و من کجا؟ آنان سر بر دامان فرشتگان، سرمست بودند از جمال معشوق خود، و من اما، این پایین، مجروح و خسته، پای بند گل و لای در کنار اروند. کم کم احساس سرما می کردم. 
سر و صدایی از آن سوی کانال توجهم را جلب کرد. نی های شروع کردند به تکان خوردن و جابجا شدن . دستهایی نی ها را کنار می زد. پرده باز شد. سه نفر عرب، آن سوی اروند، روبرویم ایستاده بودند به فاصله چند متر. شاید ده متر.با چشمانی جویا، جستجو می کردند این سوی آب را . در وسط، افسرعربی بود چاق با اسلحه کمری و دو لاغر در دو طرفش با کلاشینکف. وداشت مستقیم مرا نگاه می کرد. چشم در چشم. نفس در سینه ام حبس بود. احساس خفگی می کردم. دم فرو رفته ام را یارای برگرداندن نداشتم. هیچ، پلکی هم نزدم.آن روزها  اما، روزهای خدا بود.
آن روزها خدا در میانمان بود. می دیدیم که او از رگ گردن به ما نزدیکتر است . با او سخن می گفتیم. نجوا می کردیم . معشوق وار عاشقانه بر گردش می چرخیدیم . جز او کسی نبود. خواسته هایمان را بی مقدمه بیان می کردیم. آن روزها سلاحی داشتیم بنام "وجعلنا" که حافظ ما بود در مقابل دشم. و جعلنا می خواندیم و با توکل پیش می رفتیم. هواپیمای دشمن که می آمد، "وجعلنا "می خواندیم و پناه می گرفتیم و به خط که می زدیم، پیامبردر شب هجرت، "وجعلنا" خوانده بود. بی آنکه زبان بگشایم، خواندم"وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون"آیه را به آخرنرسانده بودم که نی ها دیواری شد میان من و آنان.هر سه رفتند و هیچ ندیده بودند. در پناه "وجعلنا" بودم و من ایمانم به حقیقت پیوست و به چشم خود دیدم بزرگی و عظمتش را ؛ تشکر و سپاس من قطره اشکی بود که از گونه ام چکید.
هوا تاریک شده بود و روشنایی، از این سوی زمین بدان سوی دیگرش رفته بود.زمین نمناک نبود، غرقاب بود. سرما را بخوبی احساس می کردم اما بدنم توانی نداشت برای لرزیدن. مجید در آب و دیگر بسیجی کنارم در خواب ناز فرو رفته بودند. خوابی گرم در آغوش کروبیان. اما من، هم آغوش گل و لای بر بستر اروند . (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)


#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_4
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (3)

راوی: سید روح الله مرتضوی
گفت حالا که این طور شد، فقط با آمبولانس می روم عقب! نمی دانم چرا دلش را شکستم و گفتم: آمبولانس؟ دیگر چیزی نگفتم. دوست نداشتم ناراحتش کنم.دلم پر بود از خون بی مجید. این موج خون را سر فرو نشستن نیست. تاریخ سرزمین ما سرشار است از قربانی شدن جوانان برای دفاع از ناموس و سرزمین ایران. صبح شد . منطقه عملیاتی را بخوبی می دیدم. باتلاقی بود وحشتناک. نه راه پس، نه راه پیش. می ماندم می مردم. می رفتم عراقیان مرا می دیدند و می زدند.


 بی خیالی درمان درماندگی است. به عادت، همیشه چند جدول بریده از روزنامه همراهم بود. از بسیجی مجروح کمک خواستم برای باز کردن دکمه جیب لباسم. کمکم کرد و قلم و کاغذی از جیبم برداشتم. نمی دانم چی فکر می کرد آن دوست ناشناخته درباره من. آیا فکر می کرد می خواهم وصیت نامه بنویسم؟ نمی دانم. همین که گفتم جدول حل کنیم، آتش گرفت. الان تو این وضعیت! تو دیوونه ای.
از خیرش گذشتم. گذاشتم توی جیبم. خود را رها کردم. کاری از دستم بر نمی آمد. هر چه بادا باد! آفتاب، دامن پر مهرش را گسترانده بود. اروند صغیر آرام بود، بدون امواج. چند مرغابی بر آب شنا می کردند. حسی داشتم، غریب. مرغابی که سر به زیر آب می برد من نیز چشمان خود را می بستم و به یاد مجید که آرام رفت زیر آب، سوار بر سمند رویا، سفر می کردم در خیالات، می رفتم. مجید دستم را می گرفت و بالا می کشید. از آن بالاها دیگر رغبتی نداشتم که پایین را نگاه کنم. از خاک جدا شده بودم، مثل پرنده ای بودم هم بال دوستانم. که به آرزویش رسیده باشد.
با صدای بسیجی باز به خود آمدم که می گفت می خواهم بروم عقب پیش بچه ها.گفتم الان. تکان بخوری دیده می شوی. سوراخ سوراخت می کنند.گفتم صبر کن تا هوا تاریک شد بعد برو.گفت یعنی می خوای تا شب اینجا بمانی؟پاسخی نداشتم اما گفتم: مگر جز این چاره ای داریم؟ گوشش بدهکار حرفهای من نبود. مصمم بود برای رفتن. دستانش را بر لبه جاده گذاشت و خود را بالا کشید. نیم تنه اش را برد بالا. عراقیان او را دیدند. صدایش می زدند. می خواستند به سمتشان برود. نرفت. پایین هم نیامد. برای عراقیان دست تکان می داد . 
با التماس می گفتم بیا پایین یا برو پیش آنها ، برایشان دست تکان نده. اما ادامه داد ؛ موج انفجاری که او را گرفته بود حواسش را هم برده بود. دیگر نمی توانستم بگویم هرچه بادا باد. یعنی اینکه ضربان قلبم، تمام وجودم را به تپش واداشته بود. صدای مسلسلها آمد. بوی خون، زمین و آسمان را فرا گرفت. آخرین دست و پا زدنهایش، رقص مستانه عاشقی بود برای معشوق. دیگر تیرها را نمی شمردم. مگر می شود شلیکهای تیربار را شمرد؟ بدنش مشکی بود سوراخ سوراخ. یاد صحرای کربلا و جنب نهر علقمه و علمدار حسین افتادم. پیکر خونینش از هر طرف خونریزی داشت. فریادهای جان خراشش در فضا می پیچید. از بالای جاده افتاد پایین درست روی تن زخمی من. در آغوشم جای گرفت. از شدت درد مرا می فشرد. هم ناله شدم با ناله هایش. جان دادم از جان دادنش. نخستین روز، پایانش را با در اغوش کشیدن شهیدی دیگرآغاز کرده بود.
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_3
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده(2) 

راوی : سید روح الله مرتضوی
میان نی ها بودیم. زمان می گذشت و از حجم آتش کاسته می شد. آرامش برقرار شده بود. منطقه خالی شده بود از نیروهای خودی. ساعتی بیش از آغاز عملیات نگذشته بود. من و مجید ، تنهای تنها بودیم در دل نی زارها. مجید سالم بود و پای برگشتن هم داشت، اما حاضر نبود برگردد.گفتم :مجید برو.گفت: یا با تو یا اصلاً. خیلی جدی گفت. صلابت داشت این حرفش و پر از بوی مردانگی می داد و دل را قوی می کرد و امید در دلم زنده. یاد عصر همان روز قبل از عملیات افتادم. در شهرک دوعیجی بودیم. میان نخلستان. جان پناه کوچکی کنده بودیم با دست. آماده برای عملیات. غروب بود و تا تاریکی شب، می بایست به انتظار بنشینیم.
 با مجید از هر دری و هر جایی صحبت کردیم. از دبستان ، از گذشته و از خاطرات مشترک .هردو هجده ساله بودیم، متولد چهل و هفت. مجید از عکسی می گفت که تابستان همان سال با هم رفته بودیم عکاسی. برای دبیرستان می خواست. عکاس از پرده ای رنگارنگ برای زمینه استفاده کرده بود. مجید را در باغی پرگل نشان می داد. اما ، دبیرستان آن را نپذیرفته بود. می گفت و می گفتم. مجید ، که مشغول آماده کردن تیربارش بود، اما به ناگاه گفت:روح الله! اگر حادثه ای برایم پیش آمد مرا به عقب برگردان، و مطمئن باش من تو را تنها نخواهم گذاشت. 

از چپ سید روح الله مجتهدی ، شهید مجید نیکپور،جواد نخعی و عبدالصاحب مرتضوی


آرامش بعداز توفان را تجربه می کردیم. من بودم و مجید.گفتم، مجید، تو را بخدا برو، بخاطر من نمان. اعتنا نکرد .گفتم از قول وقرار بعدازظهر گذشتم، برو نمان.دوباره گفت: یا هردو می رویم یا هردو می مانیم.کلاشینکف را به طرفش گرفتم. اگه نروی می زنم. خندید.گفت: تو اگر می توانی، آن ها را بزن. با دست اشاره کرد به سمت دژ. لبخندش هر لحظه شیرین تر می شد. دلم گرفته بود. توفان اشک شروع شد.و پلک هایم سدی بود بر سر راه اشکم. دستان مجید در دستم بود و گرمای محبت رفقاتش، تمام وجودم را گرم می کرد. می گفت از جده ات فاطمه زهرا کمک بخواه تا برگردیم.
زیر نور ماه، مجید را می نگریستم.دراز کشیده بودم. کنارم نشسته بود.نفس های واپسین، چه پرشور بود.ماه آسمان، از رشک بَدرش، پاره پاره شد. ناگاه تیر بد ذات از دور آمد و بر قلب مجید نشست. سر بر سینه ام گذاشت. آرام، آرام، میان نی ها، در آب فرو رفت. سر و سینه اش بالاتر از آب بود. دست های گرمش، کم کم سرد می شد. سرد سرد. مجید رفت. رفت و ایثار را جاودانه کرد. بعد ازمجید. تنها ی تنها ماندم .آرامش، حکمفرما بود و فقط سکوت بود و دیگر هیچ . مد  شد آب بالا آمده بود. اروند صغیر از طریق رودخانه اروند، به خلیج فارس متصل می شد. ما پس ازعملیاتی ناموفق و شکست خورده، عقب نشینی کرده بودیم و باز پشت نهر جاسم امکان ضد حمله عراق وجود داشت .پل روی نهر را برای جلوگیری از هجوم مجدد نیروهای دشمن منفجر کرده بودند. اگر ماشین جنگی دشمن آنان را تعقیب می کرد از گروهانمان کسی سالم نمی ماند. ساعاتی گذشت.
درازکشیده بر زمین، نگاهم به آسمان بود. هوا صاف بود و ماه درخشان. پنج صبح نشده بود که صدایی شنیدم. صدای خش خشی در نیزارها . صدا هر لحظه واضح تر می شد. بسان ماری زخمی و بخود پیچان، سینه خیزکنان آمد و آمد. مقابل خود مجروحی دیدم که با تعجب نگاهم می کرد.حال خوشی نداشت. موجی شده بود. تعادلش را از دست داده بود . تو کی هستی؟گفتم مجروحم  . نفس نفس می زد. رمقی برای حرکت کردن نداشت. کنارم نشست.سبزه بود. خونریزی هنوز نتوانسته بود ابروهای مصمم او را بی اراده کند. چهره ای داشت کاری. ریش پُر او نشان می داد سه چهار سالی از من بزرگتر باشد. اولین دیدارمان بود.گفت و گو شروع شد.گفتم همین مسیر را ادامه بده و برو بسمت بچه ها.گفت چرا خودت نمی ری؟ اشاره کردم به دست و پای ازکار افتاده و خون آلودم. گفت: منم نایی برای رفتن ندارم. به شوخی گفتم آرپی جی زن باشی، روستایی هم باشی، تنبلی معنا ندارد.گفت از جایم تکان نمی خورم تا امدادگر بیاید .امدادگرکجا بود برادر؟ سوالم باعث ناراحتیش شد، چرا که لحن پرسشم ، امربه رفتن می کرد.
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده  (1)

 
راوی : سید روح الله مرتضوی
بیست وشش دی ماه شصت و پنج ، امدادگران نفس زنان برانکارد را بر زمین گذاشتند.کنار "دژ"  بودم. درجمع فاتحین.چشمانم سیاهی می رفت ؛ شب شد. همه جا سیاه بود. پشت نهر جاسم  پناه گرفته بودیم و آماده عملیات. نهر جاسم بخشی بود از شلمچه. اما درخاک عراق. هدف ،حمله به خاکریزی بود در چند صد متری پیش رویمان، خاکریزی بود بنام"دژ" یک هفته ای می گذشت از شروع عملیات کربلای پنج سکوت و آرامش، تمام دشت را فرا گرفته بود. آسمان صاف بود و لکه های ابرش در مقابل ماه چیزی برای گفتن نداشت.
تک و توکی صدای شلیک تیری یا انفجار توپ و خمپاره ای بگوش می رسید، اما از دور برای رسیدن به دژ می بایست از نهر جاسم عبور کنیم . نهر جاسم و دژ ، دو ضلع موازی بودند از یک مربع که اضلاع دیگرش اروند صغیر در سمت چپ و میدانی درسمت راست. نفرات گروهان، به ستون و پشت سر هم حرکت کردیم .از روی پل کوچک نهر جاسم گذشتیم. دژ دیواری بود دیوسان، بلند وسیاه ؛ گویی جنبده ای آنجا نمی جنبید.مجید ، تیربارچی بود ، من هم كمك او. آرپی جی زنها جلو بودند و تیربارچی ها پشت سرشان.و تک تیرانداز پشت سر ما بودند ، امداد گرها ، بیسیم چی ها هم پا به پای فرمانده می آمدند. آرپی جی ها و تیربارها هر کدام دو نفر کمکی داشتند. دژ را در چند قدمی خود می دیدیم و کلیدش را در دست. دژ خالی بود یا نبود، اما خالی به نظر می رسید. عراقیان گویی انتظار حمله ما را نداشتند. لحظاتی مانده بود تا آنان را غافلگیر کنیم.
 به نیمه راه نرسیده بودیم که آتش از روبرویمان آغاز شد. غافلگیر شدیم. دژ یکباره توفانی از تیر و جهنمی ازآتش شد. رگبار مسلسل، باد خزان بود درجنگل. درختان تنومند را تاب تحمل وزش باد نبود. برگهای پرپر شده با رنگ و رویی زرد نقش بر زمین می شدند. وسرخی را به لاله ها داده و خود با روی زرد جان دادند. نیروها زمین گیر شدند. من هم در کنار مجید نترس بودم. تیری به دستم خورد. اول فکر کردم که کسی با من برخورد کرده است ، خون که از دستم جاری شد، فهمیدم که تیر خورده ام .دستورعقب نشینی بود وهر کس می توانست برمی گشت. پشت تنه نخلی، افتاده بر زمین، پناه گرفتیم .کمک دوم همراهمان ترسیده بود ، بی قراری می کرد، می لرزید و هذیان می گفت. مجید هر کاری کرد نتوانست آرامش کند. بر سرش داد کشید: برو و نمان. در آن لحظات فرار عیب نبود ؛ رفت.


مجید با چفیه دستم را بست ، خون بند آمد. تیر از چپ و راست، بالا و پایین، عبور می کرد.تیرها رسام بودند و روشن، همچون شهابی آتشین.گفتم چه کنیم. مجید گفت: آماده باش تا برگردیم. تیری زوزه کشان، از میان نیزار گذشت و آمد.تیر مستقیم می آمد وسر مجید را هدف گرفته بود.کلاهخود مجید را پاره کرد. مات و مبهوت مجید را نگریستم. سالم ماند، تیر کمانه کرد. مجید سالم ماند تا الگویی بشود برای ایثارگران. در همین موقع که بر زمین نشسته بودیم، تیری به زانوی راستم اصابت کرد. مجید چفیه ای از دور کمرش باز کرد و از بالای رانم زخم را بست. محل استقرار ما نیزاری بود در حاشیه اروند صغیر. هوا سرد بود و زمین خیس وگل آلود. به کمک مجید چند متری به عقب برگشتم. مرا روی نی های شکسته ، با خود می کشید. ناگاه لیز خوردم به سمت آب. خیس شدم. داد زدم: مجید حواست کجاست؟ لبخندی زد . تا گردن در آب شد و نگذاشت به آب بیفتم. از آب که بیرون آمد برزمین محکمی جای گرفتیم. نیروها یکی یکی از کنارمان گذشته و عقب می رفتند. به سختی نفس می کشیدم."امیرعادل" ، هنگام عبور گفت :مجید سینه بندش را باز کن تا راحت نفس بکشد.گفتم امیر رفتنی نیستم.
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)

[1] سید روح الله مرتضوی به مدت سه شب و چهار روز در ساحل اروند صغیر و نهر جاسم با بدن زخمی تا حد شهادت استقامت کرده و در پایان توسط نیروهای عمل کننده فاتح دژ به عقب منتقل می شود ؛ متن فوق شرح سرگذشت این چهار روز در فضای آتش و خون کربلای پنج در کنارنهر جاسم است

[1] دژ جلو نهر جاسم که در ادامه به کانال زوجی می رسید

[1] نهری است بین شهرک دوعیجی و کانال زوجی

[1] مجید نیکپور همرزم و دوست صمیمی سید روح الله که در تمامی این لحظات با همدیگر بودند.
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

محدوده روشن : 73

راوی: نجف زراعت پیشه
دلهره شب و کارکرد بلدوزرها و هماهنگی یا عدم هماهنگی آتش توپخانه و تلفات احتمالی همه سبب شده بود که یکجا بند نشویم.شب تنها شش بلدوزر آمد و از آنها نیز تنها دو دستگاه مشغول به فعالیت شدند و موفق شدند حدود دویست متر از خاکریز را توسعه و تکمیل نمایند و از نکات جالب این شب آتش هماهنگ ادوات و توپخانه خودی بود که سبب خفه شدن آتش دشمن در نطفه شد و در این لحظات فرشید،مرتضی و اسماعیل هم پهلوی ما بودند و شب بسیار جالبی بود. نزدیک اذان صبح فرماندهان گروهان و دسته های گردان جایگزین که قرار بود به جای ما در خط پدافندی مستقر شوند پیش ما آمده و فرماندهان دسته هایش پیش فرمانده دسته های ما مستقر شده و فرمانده گروهان که برادر ممبینی بود پیش ما ماندند. احداث خاکریز مورد نظر تنها 150 متر دیگر می خواهد تا روبروی بشکه ها و کنار اروندصغیر برسد .

شب های نهر جاسم شلمچه کربلای 5


هنگامی که به مقر گردان رفتم معاون سیاسی وزارت کشور به همراه هیاُت همراه آمده که پس از صحبت ، نماز جماعت و صرف نهار خداحافظی کرده و رفتند. برادر یدالله فکور نیز امروز بر اثر اصابت تیر سیمینوف دشمن زخمی شد و به عقب منتقل شد.برادر مواساتی هم ظهر میهمان مشهدی حاتم بود و ان شاالله قرار است فردا با نیروهای تازه نفس دقیقاً بعد از اذان صبح و در گرگ و میشی هوا تعویض شویم.
شب به ما اطلاع دادند که لودرها و بلدوزرها برای تکمیل خاکریز می آیند و غلامحسین چهاب آر نیز پیش ما آمد،ساعت حدود 20:30 دقیقه است که صدای بلدوزرها می آید و البته آتش پشتیبانی مثل شب های گذشته نیست و هنگامی که دشمن به میزان و حجم آتش خویش افزود ما هم به نیروها دستور شلیک متقابل و شلوغ کردن خط را دادیم و تا پاسی از شب همین وضعیت ادامه داشت تا این که من ساعت 12 خوابیدم و مشهدی حاتم مسئولیت بچه ها را به عهده گرفت.


تعویض نیروها :
3/2/1366 ساعت حدود سه نیمه شب بود که بیدار شدم و مقداری در حال و هوای معنوی شبانه شلمچه سیر کرده و نمازی خواندیم ، اینجاست که انسان قدر لحظات با خدا بودن و همراهی با بهترین بندگان خدا را متوجه می شود . بچه های دسته رعد را برای آوردن آرپی جی ها و تیربارها فرستادم و بعد از آن دسته صف نیز همین برنامه تکرار شد؛ تا ساعت 3:20 نیمه شب  هنوز صدای بلدوزرها می آمد و کار احداث خاکریز به اتمام رسیده و به انتهای خط مجاور بشکه ها رسیده است.بعد از نماز صبح کل بچه های مستقر در خط را بیدار کرده و آنها را برای انتقال به عقبه و پشت خط آماده کردیم.
گروهان امام علی ع اولین گروهانی بود که نیروهای آن تعویض شدند ، بعد از آن نیروهای مستقر در دژ و سپس دسته علی باعثی و در انتها نیز نیروهای گردان حضرت رسول ص وارد خط ما شدند ؛ البته ما کل نیروها را به عقب فرستادیم و تنها من و بیسیم چی و نگهبان ها در خط ماندیم و حدود یک ساعت و نیم به طول کشید تا نیروهای جایگزین به خط آمدند . واقعاً در این لحظات به نوع جنگیدن خویش و دشمن می نگرم جرات ما در تخلیه خط و با چند نیرو تا ساعتی بعد که نیروهای جدید به خط وارد شوند و اگر دشمن در این لحظات کوچک ترین تحرکی نماید چه بگویم ؟؟؟!!!.... به نوعی این کار استهزاء همه اصول و مقررات نظامی می باشد.


 بعد از مستقر شدن نیروهای جدید یعنی گردان حضرت رسول ص ایذه  به همراه نیروها به سمت بهداری حرکت کرده و بعد با ماشین به دژ آمدیم و در آن جا با مینی بوس برادر عبدالله مرضات به گروهان پل آمدیم که  در آن جا با شنیدن ماجرای شهادت شهید محمود اسدی و مجروحیت شدید کمال فرهاد منش در مقر گروهان پل بواسطه انفجار نارنجک تفنگی به شدت متاثر شدم و رهایی از روزهای سخت در خط پدافندی شلمچه پشت نهر جاسم که می توانست به راحتی تعبیر شود زهر مارمان شد.


#محدوده_روشن_73
#گردان_فتح
#پدافندی_محور_نهر_جاسم
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com
https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

محدوده روشن : 72

راوی: نجف زراعت پیشه
بدقولی های مکرر :
30/1/66 امروز هم اسلحه های اعتباری خط را جمع کردیم و یکجا گذاشتیم جلسه گردان راس ساعت یک ظهر بود که مشهدی حاتم در آن شرکت نمود و هنگامی که برگشت انگار آب سردی بر رویمان ریخت و عنوان کرده اند که چهارشنبه نیروها می آیند و حاج یدالله هم برای پیگیری موضوع جایگزینی به کرخه مقر لشکر رفته بود.قبل از ظهر پیش جعفر عاکف در خط گروهان امام علی ع رفته و او هم خیلی ناراحت بود و از بدقولی بیم این می رفت که این نیروها برای بار دیگر رغبتی به اعزام  نداشته باشند.


31/1/66 شب تقریباً ساکتی بود صبح بود که از گردان به ما اطلاع دادند که حاج یدالله آمده است امروز هم محمدرضا خودسوز آمد و با هم به طرف مقر گردان رفتیم که در آن جا طی صحبت با حاج یدالله متوجه شدیم که با فرمانده لشکر بر سر بحث تعویض نیروها حرفشان شده و بعد از آن فرمانده لشکر به برادر باعثی گفته که نهایتاً تا چهارشنبه یا پنج شنبه نیروها تعویض می شوند(کمبود نیرو بیداد می کرد) سپس پیش سنگر تدارکات و تسلیحات رفته و سرم را شستم و به فرشاد درویشی گفتم که فرشید شمشیری را به گروهان بفرستد ،نهار را میهمان آقای مواساتی بودیم جایتان خالی وضعیت تدارکات خوب و  نوشابه حسابی خوردیم.


شب محفل ما با حضور نیروهای چند ملیتی شلوغ بود ،شامل غلامحسین چهاب آر،فرشید شمشیری ، مرتضی بهروز ، اسماعیلی ،یدالله مواساتی،جنامی که پس از برقراری نماز جماعت شام را نیز صرف کردیم و پس از آن حاج یدالله و جنامی به طرف مقر گردان و سایر دوستان به طرف مقر گروهان امام علی به راه افتادند و من و محمد رضا و بچه های فرماندهی گروهان باقی ماندیم ؛ امشب قرار است برای پیدا کردن پیکر شهید مجید نیکپور در کنار اروند صغیر به طرف دسته بدر برویم . در خواب بودیم که با صدای شلیک و انفجارات بیدار شدیم ظاهراً انفجارات توپ و خمپاره خودی بود که به دلیل نزدیکی به دشمن و ضریب خطای آن روی سر خودمان می خورد که بلافاصله تقاضای قطع شلیک و اصلاح آنها را نمودیم.

شب های نهر جاسم شلمچه کربلای 5


تفحص شهدا :
1/2/1366 ساعت سه بامداد بود که به طرف گردان به راه افتادیم و در آنجا با حاج یدالله به طرف دسته بدر به راه افتادیم آنجا حسن شیرازی مسئول ادوات گردان آر پی جی 11 کار گذاشته و شلیک می کردند و تجمع خیلی زیاد بود ؛ من و حاج یدالله، محمد رضا و عین الله مکاری مقدم به طرف نهر جاسم به راه افتادیم و سردمی و فرزان بوسیله تیربار تامین بودند و من و محمد رضا از سمت راست و یدالله و عین الله از سمت چپ اروند صغیر جستجو را شروع نمودیم . در جایی ما به جسمی برخوردیم که فکر می کردیم جنازه است اما نبود و تنها موفق شدیم تعدادی وسایل انفرادی و ساک پیدا کنیم و آوردیم شاید که متعلق به شهدا باشد؛پس از ساعت ها تلاش ناموفق سرانجام به طرف مقر گردان به راه افتادیم. جلوی مقر گردان متوجه شدیم که برادر جعفر کریمی پور مسئول تعاون سپاه بهبهان در میان خاکریز مجاور سنگر فرماندهی گردان با اصابت تیر به کتفش زخمی شده که جریان را  حمدالله خندانی به ما گفت ، با دیدن استاد غلام مروج مسئول تدارکات گردان و شنیدن ماوقع در مقر گردان نماز صبح را به جماعت خوانده و سپس به طرف خط حرکت نموده از راهی میانبر که دیروز آمده بودیم.


خنده و عصبانیت :
با رسیدن به سنگر به خاطر خستگی و بیداری شبانه خوابیدیم یک ساعت بعد با سروصدای بچه ها بیدار شدم ؛گفتند مشهدی حاتم یک محموله انبار مهمات پیدا کرده که با خنده گفتم که این محموله ذخیره و اعتبار خط است.مرتضی شعبانژاد که زخمی شده بود به همراه عبدالله سپهری مهر در سنگر ما بود .امروز تا ظهر هم سنگرهایی را که پشت خاکریز بلند احداثی بود را چک کرده و سپس به خاکریز خط رفتم و مقداری در سنگر بیسیم مانده و بعد از آن  موجودی مهمات را چک کردم . همه قبضه ها برای شب خرج گذاری شده بود  زیرا که قرار است امشب 8 بلدوزر بیایند و کار کنند و آرپی جی های اعتبار  خط را جدا کرده و آوردم.
امروز عصر هم که در حال خواب و استراحت بودم که یکدفعه بیدارم کردند و گفتند زخمی داریم که در گوشه انتهایی خاکریز بود چند نفر را فرستادیم تا زخمی را به عقب بیاورند ؛مشهدی حاتم نیز رفت در این بین برخی دوستان که از قضا رسمی و مسئول هم بودند که به قضایا و اتفاقات پیش آمده تنها تماشاچی بودند و خیلی خونسرد اصلا از خود حرکتی نشان نمی دادند و این مساله سبب عصبانیت من شده بود.
محدوده_روشن_72
#گردان_فتح
#پدافندی_محور_نهر_جاسم
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com
https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

محدوده روشن : 71

راوی: نجف زراعت پیشه
سنگرسازان بی سنگر :
27/1/66 تعدادی از بچه های طرح و عملیات از جمله حمید رجبی به خط آمده و از آن بازدید نمودند و از همان ابتدا آتش عراق شدت گرفت که متقابلاً با آتش پشتیبانی نیروهای خودی خاموش شد و عملیات مهندسی تا ساعت 30/2 نیمه شب ادامه یافت و با خراب شدن دستگاهها آنان کار را تمام کردند که در آن شب تقریباً حدود دویست متر خاکریز جدید احداث کردند که ضعف خاکریز کوتاه ما را بپوشاند و حاج یدالله هم در خط پیش ما ماند.به واقع من کار بچه های مهندسی را از کار خودم ارزشمندتر می دانم ما پشت خاکریز به دفاع می پرداختیم اما بچه های مهندی روی لودر و بلدوزرها سه متر بالاتر دقیقاً در تیر رس دشمن و سیبل آنان و در زیر آتش شدید که مختص آنها بود به کار احداث سنگر یا خاکریز دست می زدند و به درستی که خیلی هنرمندانه به آنان لقب سنگرسازان بی سنگر نام نهاده اند.

شب های نهر جاسم شلمچه کربلای 5


در همین روز نیز یک نفر از نیروهای طرح و عملیات برای نظارت بر عملیات مهندسی و خاکریز احداث شده به خط ما آمدند ؛ در همین روز نیز در قسمتی از منطقه که به نهر جاسم منتهی می شود باقیمانده پیکر شهید نصرالله رستگار (بالا تنه) را پیدا کرده و با لندکروز به عقب منتقل نمودند.شب مجدداً لودرها و بلدوزرهای مهندسی به منطقه آمدند اما به دلیل این که آتش پشتیبانی هماهنگ نبود نتوانستند کاری انجام دهند و بر آثر آتش شدید دشمن پنج تن از نیروهای مستقر در خط ما زخمی شدند که برادران محسن اکبری و آبروشن نیز جزو آنان بودند.محسن اکبری ترکش به باسنش خورده وهر چه تلاش کردیم زخم را دیده و یا برای وی کاری انجام داده و یا ببندیم از بس این جوان محجوب بود اجازه نداد و مرتب می گفت چیزی نیست و ممانعت می کرد تا با ماشین به عقب منتقل شد.


قحطی نیرو و مشت های گره کرده :
29/1/66 لودرها و بلدوزرها به دلیل آتش سنگین دشمن از خط رفته و امروز قرار است که دسته رعد جای دسته صف را بگیرد و اول صبح بلند شدم و شماره های تمام اسلحه ها را چک کردم و به فرشاد درویشی مسئول تسلیحات گردان دادم و با توجه به قول هایی که مرتب نقض و شکسته می شود به شدت عصبانی هستم و هنوز نیز خبری موثق از آمدن گردان و نیروهای جایگزین نیست؛خیلی خسته شده ایم و تحمل این وضعیت با توجه به قول های نقض شده امکان پذیر نیست چرا که از یک طرف مکان استقرار به دلیل حساسیت منطقه،نزدیکی به دشمن،خاکریز کوتاه،آب گرفتگی و بالا آمدن سطح آب زیرزمینی منطقه به دلیل مجاورت با اروند رود و نهرهای اطراف همه و همه سبب فرسودگی نیروها شده که در صورت استقرار در خاکریز بعدی و حتی دژ می توان از تلفات جلوگیری کرد ضمن این که خط فعلی را می توان به عنوان نقاط و سنگرهای کمین خودی از آن استفاده کرد و با آسایش بهتر نیروها و جلوگیری از فرسودگی نیروها می توان از تلفات مستمر نیز جلوگیری کرد ضمن این که داستان دنباله دار و تکراری تعویض نیرو نیز روان و آرامش نیروهای مستقر در منطقه را بر هم زده است. البته مشت های گره کرده و شعاردهندگان در شهرها بسیار هستند اما در خط مقدم و مناطق عملیاتی کمبود نیرو بیداد می کند و با زخمی و شهادت نیروها جایگزینی برای آنها نداریم.


عملیات جنگ روانی توسط مجاهدین عراقی :(لشکر 9 بدر)
نزدیکی های ظهر عملیات جنگ روانی توسط مجاهدین عراقی شروع شد و با برقراری بلندگوها شروع به دادن شعار و تبلیغات در راستای جذب نیروهای دشمن نمودند که این امر سبب شد که کل خط آماج خمپاره های شصت دشمن قرار گیرد و بسیاری خمپاره ها روی سنگرها اصابت کرد که طی آن برادران فضل الله عصایی و اسماعیلی زخمی شدند؛شدت آتش به اندازه ای بود که امکان بیرون زدن و انتقال مجروحین به عقبه نبود و همه درون سنگرها رفته بودیم؛ با بیسیم با عقبه تماس گرفته و با تشریح وضعیت موجود خواستار اتمام تبلیغات و جنگ روانی علیه دشمن شدیم و نهایتاً بعد ربع ساعت سروصدا خوابید و زخمی ها را به بهداری منتقل نمودیم.


محدوده_روشن_71
#گردان_فتح
#پدافندی_محور_نهر_جاسم
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com
https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

محدوده روشن : 70

راوی: نجف زراعت پیشه
نوشابه کوثر :

 ظهر فرمانده گردان مواساتی و حاج عبدالرضا مهربان  مهمان ما بودند  و همراه غذای ظهر نوشابه های کوثر  که به صورت قوطی در خط اورده که پس از مدت ها لذتی خاص به ان داده بود،آن موقع نوشابه کم و گیر آوردنش یک غنیمت محسوب می شد و در این گیر و دار بازار پارتی بازی هم برای سهمیه بیشتر داغ بود.

نوبتی :

25/1/66 در طی این مدت معمولا از ابتدا تا نیمه شب من پای بیسیم و کنترل خط بودم  و بعد از ان مشهدی حاتم بیدار و پای بیسیم ها می نشست و علاوه بر ان  به نماز شب و عبادت نیز می پرداخت .

نعش کش :

در انتهای شب یکی از برادران در گوشه انتهای  خط زخمی شده بود  که برادر خودسوز چون من خواب بودم بی سر و صدا رفته و  او را  روی دوش خویش  انداخته و به عقب  می آورد و به دلیل خون آلود شدن لباسش  من شلوار کردی خود را به وی داده و خودم شلوار کره ای  را پوشیدم؛ در این ایام من و محمد رضا به نعش کش خط معروف شده بودیم چرا که هر جا یکی از نیروها زخمی و یا شهید می شد به خاطر سختی های جغرافیایی و نظامی منطقه کمتر کسی تمایل داشت و یا برخی اوقات نیز از رانت فرماندهی استفاده کرده و خودمان برای آوردن مجروح پیشقدم می شدیم.

وعده های تحقق نیافتنی :

  ساعت 30/10بود که فرماندهی لشکر  برادران  رئوفی و حشمت به بازدید خط  امدند و تنها تا خط مجاور فرماندهی گردان یعنی خط مقابل اروند صغیر آمده و سپس برگشتند  و ظاهرا  خبرهایی رسیده که سه روز اینده نیروهای جدید امده و تعویض نیرو می شود  چرا که نیروها  به دلیل  شرایط  سخت حاکم  بر انجا  بسیار خسته  و فرسوده شده اند .

شب های نهر جاسم شلمچه کربلای 5

 26/1/66 دیشب مجید محسنی ،محسن اکبری، محسن زحمتکش، خودسوز  به طرف  انتهای خط ودر گوشه که نقطه حساس  منطقه پدافندی بود حرکت کردند ومن به مدت دو ساعت خوابیدم و پس از آن من نیز به دنبال بچه ها رفتم گزارش داده بودند که انفجار خمپاره دشمن سنگر آخری را تخریب کرده و بچه ها با همیاری هم دیگر آنها را درست کرده بودند ولی سنگر دیگر متعلق به دسته صف انهدام کامل شده بود .امروز صبح هم وسایل خود را جمع و جور نمودیم و آماده هستیم تا مسئولین گردان بعدی از خط دیدن کنند و نیروهای خود را آماده ورود به خط نمایند ؛ نیروهای جایگزین وظیفه هستند اما هنگام غروب آفتاب متوجه شدم که به دلیل حساسیت خط جایگزینی نیروهای وظیفه با ما منتفی شده و قرار است که گردان حضرت رسول ص  که بچه های ایذه هستند جایگزین ما شوند و در همین روز نیز حشمت از خط ما بازدید نمود.

قحطی حمام :

ساعت نه و نیم صبح به همراه عبدالرضا و محسن زحمتکش برای استحمام به منطقه پنج ضلعی رفته بودم ولی حمام گیرمان نیامد تا اینکه در کنار جاده بالاخره جایی را برای شستن سر و بدن خویش پیدا نمودیم و در حقیقت حمامی چند دقیقه ای بود.

نیروهای چند ملیتی :

ساعت چهارده بود که به مقر برگشتیم و در مراجعه اول به سنگر فرماندهی گردان رفتیم و در آنجا با امیر نجفی ، برکت و مهران روبرو شدیم و بعد از مقداری نشستن با توجه به نبود غذا با خودسوز به طرف سنگر و مقر خودمان در خط برگشتیم و پس از صرف غذا ساعتی را در سنگر به استراحت پرداختیم، شب هم آقای اسلامی،مواساتی و کریمی پور مسئول تعاون بهبهان و مسئول تعاون لشکر و برکت پیش ما آمدند و با برادر محسن اکبری از خط بازدید نمودند و در همین زمان نیز چهار نوشابه با مارک کوثر را برادرانه با هم میل نمودیم و بعد از آن حاج یدالله با مسئول تعاون و برکت رفتند و اسلامی و بقیه بچه ها در خط مانده و خوابیدیم و پس از بازدید مجدد از کل خط یک تلیت ماست بیاد ماندنی درست کرده خورده و خوابیدیم.

محدوده_روشن_70
#گردان_فتح

#پدافندی_محور_نهر_جاسم

#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59

http://www.safeer.blogfa.com

https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

محدوده روشن : 69

راوی: نجف زراعت پیشه
تلفات و ماندگاری در خط :
 21/1/66ظاهرا  از دیروز  حاج یدالله  مواساتی  ،عبدالله مرضات ،محسن اکبری ومجید محسنی به بهبهان  رفته و قرار است که در مورد ماندن  در خط  و استمرار پدافندی  گردان و جایگزینی آن صبحت  نمایند. عصر امروز  نیز خط بشدت آماج حجوم  خمپاره های 60 قرار گرفت  و چون  خط قبل از ان  شلوغ شده بود 5 زخمی دادیم که به عقب منتقل شدند . 
آماده باش و کمبود مهمات :
شب آماده باش  داده شد  ، من  شب  قبل به آقای  اسلامی  جانشین گردان درمورد کمبود مهمات گفته بودم  و عنوان نموده بودم  که مهمات موجود فقط در حد دفاع  لحظه ای  می باشد  و سهمیه ای جهت آتش در اختیار نداریم  و نمی توانیم مثل شب های گذشته  شلیک و آتش  بازی کنیم و وی گفت  نیازی به شلیک نیست  اما  با اعلام  آماده باش  و حوادث روز و شب  دستور شلیک زیاد  را صادر نمود  و در صورتیکه در این لحظات  دشمن به تک می نمود  ما هیچگونه مهمات جهت دفاع  و یا نیرو جهت  پشتیبانی  از خط نداشتیم و من  بسیار  ناراحت شده و بدرون  سنگر خویش رفته و فقط دعا می کردم دشمن بویی نبرد و یا این که دست به تحرک ویژه ای نزند  .این روزها دیگر مثل قبل نیست مهمات اختصاص نمی دهند و ما به شدت در مضیقه هستیم حتی کوچکترین تحرک عراق می توانست در این جا تبدیل به فاجعه شود اما چه می شودکرد تکلیف ما ماندن و دفاع از منطقه تا آخرین نفس می باشد، ظاهراً بودجه مملکت برای تامین اقلام جنگ کفاف نمی دهد یا بحث تحریم های تسلیحاتی و اقتصادی مانع پشتیبان جبهه و جنگ شده است.

نقشه خط پدافندی نهر جاسم عملیات کربلای 5


صبح به مقر گردان رفتم و با  جانشین گردان  محمد جواد اسلامی پیرامون سهمیه مهمات ،کمبود نیرو ناشی  از تلفات مستمر  و خستگی ناشی  از پدافندی  و نحوه  تعویض صحبت نمودم  و از جمله تغییر مکان از خط فعلی  به پشت خاکریز تازه  احداث شده توسط لودر و بلدوزرها و یا دژ که با عدم نتیجه گرفتن  پیش بچه ها در خط برگشتم. البته  این شبها دیگر به  دلیل   کاهش آتش بازی دشمن  ما نیز کمتر  شلیک می کردیم  که البته  یکی از دلایل عمده آن کمبود  مهمات وکاهش سهمیه خط بود .
اوفی :
24/1/66 صبح اطلاع دادند  که تخریب چی های دشمن  برای کاشتن مین  به جلو آمده ، با نگاه کردن منطقه  با دوربین خرگوشی متوجه شدم که فرمانده انان  به صورت تمام قد و دست به پهلو در میدان ایستاده(خیلی قلدور مآب و طلبیدن هل من مبارز)  و سه نیروی تحت امر وی  مشغول کار و کاشت مین در منطقه روبروی ما بودند ؛  در همین زمان نیز حاج یدالله  و عبدالرضا  مهربان به خط امدند با خبر جلو امدن عراقی ها مصطفی محمدی و خود سوز برای شلیک نارنجک  تفنگی و آرپی جی 7 به جلو رفتند  . تقریبا  ده الی بیست دقیقه  بعد گفتند  مصطفی  زخمی شده است، با فکر اینکه سطحی زخمی شده است  و خودش می اید به محل نرفتم  ولی وقتی دیدم خبری نشد قدرت و خیرالله را صدا زدم  و جلو رفتیم  تقریبا پنج متری سنگر  بیسیم و فرماندهی  دسته  بود که مصطفی را روی برانکارد گذاشته و به عقب حمل نمودیم  .
مصطفی روی خاک ریز کوتاه  مرتب تا نیم تنه بالا رفته  و منطقه را دید می زده است  و تذکر افراد به وی از تک تیر انداز  عراقی تاثیری نداشت و باهمین  وضعیت دو عدد آرپی جی که توسط برادران آغاجاری با یک عملیات ابتکاری گلوله خمپاره شصت روی خرج آن نصب شده و توسط آرپی جی شلیک می شد به سمت عراقی های مستقر در میدان  مین شلیک کرد اما شلیک سمینوف عراقی ها وی را از بالای خاکریز به پایین انداخت .اصابت تیر به شکم وی  باعث شد که چند قدمی دویده اما بلافاصله روی زمین افتاد.بواسطه پر بودن جداره خاکریز از آب  سبب شده تا انتقال مصطفی با برانکارد به سختی  صورت گرفت و در حقیقت رمق ما در طی انتقال گرفته شد  در همین زمان نیز شلیک بی امان دشمن  به طرف ما و انفجارات متعدد سبب افت و خیز زیادی شد و سالم ماندن ما تا زمان انتقال  مصطفی  به پای آمبولانس  به یک معجزه شبیه بود .
#محدوده_روشن_69
#گردان_فتح
#پدافندی_محور_نهر_جاسم
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com
https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

محدوده روشن : 68


راوی: نجف زراعت پیشه
آخر دنیا :
ساعت 11صبح 18/1/66 بود که سری به کل خط زدم و به سنگر امدم ساعت تقریبا 14:30 بود که آتش دشمن شدید شد و زمین و زمان درحال لرزیدن بود ظاهراٌ در غرب کانال پرورش ماهی عملیات کربلای 8 صورت گرفته و حدود دو کیلومتر نیز پیشروی صورت گرفت اما باتوجه به مقاومت شدید دشمن و استفاده از آتش شدید و استقرار در استحکامات خوب نیروهای ما مجبور به عقب نشینی شدند . عملیاتی که هنوز که چند دهه از آن می گذرد واقعاً یاد سخنی افتاده ام که در اوج آتش دشمن بر زبانم جاری شد ،این جا آخر دنیا است ؛و آیا کسی در آینده می تواند روایت ما از این روزهای سخت را بیان نماید.عصر نیز سنگر اجتماعی خویش را با کمک محمدرضا و بیسم چی ها تکمیل نمودیم .
دوربین دید در شب :
در 19/1/66 نیز ساعت 23بود که محسن اکبری و سپس یدالله مواساتی فرماندهی گردان به مقر فرماندهی گروهان امده و برای بازدید خط و با استفاده  از دوربین  دید در شب که تازه  به گردان  داده بودند  برای بازدید خط  و زیر نظر  گرفتن  دشمن و حرکاتش  براه افتادیم .نبود امکانات برای دید زدن و زیر نظر گرفتن حرکات دشمن باعث شده بود که نیروهای ما از هر ابتکاری استفاده نموده تا بتوانند از دستاوردهای عملیات به هر سختی شده حفاظت نمایند اما در بیستر اوقات تاوان آن را با نثار جان خویش داده اند به نحوی که بسیاری از برادران ما هنگام سرک کشیدن برای نگاه به جلوی خط و دید حرکات دشمن توسط تک تیراندار و با اسلحه های قناصه یا سمینوف ساخت شوروی دقیقاً در وسط پیشانی خویش هدف قرار گرفتند و به شهادت رسیدند و استفاده از ابزار تخصصی جنگ می توانست ضمن نتیجه بهتر و دقیق تر از تلفات نیروهای ما بکاهد اما شرایط تحریم کشور این اجازه را نمی داد.

شب های نهر جاسم


بررسی تحرک :
 در همین حین  نیز محمد رضا  ، محسن زحمتکش ، و مصطفی مداری آرپی جی 7 و نارنجک تفنگی ها را برداشته و شروع به شلیک نمودند چرا که خاصیت پدافندی نهر جاسم این چنین  بود که هر  طرف ساکت  می ماند  طرف مقابل   با زیر آتش قرار دادن حریف  برتری میدان را بر عهده  می گرفت ، به همراه حاج یدالله  و محسن  به انتهای خط رفته  و تحرکات و اقدامات  دشمن را با  دوربین  دید در شب  زیر نظر  گرفته و با توجه  با اینکه  تحرک خاصی را مشاهده ننمودیم ؛ ظاهرا  خبری مبنی براقدام  دشمن  مبنی بر اقدام به تک و بیرون آمدن  از سنگرهای خویش  به سمت جلو  به گردان مخابره شده بود  و علی رغم نتیجه فوق  شلیک های  متعدد  و آتش  بازی  خوبی در ان شب صورت گرفت  ولی به دلیل محدودیت سهمیه مهمات  دستمان  در شلیک بیشتر بسته وسعی می کردیم  صرفه جویی کنیم  و باتوجه به اجرای آتش متقابل  دشمن یکی از برادران  زخمی شده  و به عقب منتقل شد،باتوجه به خستگی و گرسنگی درون سنگر  چای و بیسکویت خورده  و بلافاصله خوابیدیم و از شدت خستگی و تحرک  شبانه متاسفانه نماز ما قضا شد.
چلومرغ نایاب:
20/1/66 تلاش نیروهای اب رسانی  برای روشن نمودن  تلمبه های اب و تخلیه اب  درون  خاکریز ناموفق ماند  و سطح اب به صورت  تدریجی  شروع به بالا امدن  می کرد .حدود  ساعت 10 صبح بود که خمپاره  ای وسط خاکریز خورد  و مصطفی مداری و دو تن از نیروها ی دیده بان توپ خانه زخمی شدند و به عقب منتقل شدند  و بعد از ان خط مجددا ارامش خود را پیدا کرد  و امروز بعد از مدت ها  غذای گرم داخل  پلاستیک فریزرکه متشکل از چلو مرغ بود صرف شد و در آن لحظات واقعاً چسبید .
معضل دستشویی :
از بدترین لحظات در این خط رفتن به دستشویی و قضای حاجت بود و از ترس هدف قرار گرفتن بچه ها سعی می کردند همه کارها را جنگی انجام دهند چرا که اگر در دستشویی هدف قرار بگیری تا ابد به صورت جوک و خنده دستمایه خنده بچه ها می شد،روزها و شب ها یکی پشت سر هم می گذشت و سنگر سازی :تحرک بالا و عرق کردن ،گرد وخاک ناشی از انفجارات و ... همه و همه را در نظر بگیرید و نبود حمام. حالا اگر کسی دچار پاتک شیطان می شد بماند که مجبور بود با وسایل ابتدایی و با اعمال شاقه با اندکی آب غسل واجب انجام دهد.
#محدوده_روشن_68
#گردان_فتح
#پدافندی_محور_نهر_جاسم
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
www.safeer.blogfa.com
https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

محدوده روشن : 67

راوی: نجف زراعت پیشه
تعطیلی پمپاز آب در اروند :
صبح هنگامی که بچه ها رفته بودند تا  تلمبه های انتهای خط را روشن کنند روشن  نشد و سرعت ومیزان بالا آمدن اب درون خط وسنگرها زیاد شده بود از سوی دیگر پیش خودم هم فکر کردم با توجه به حساس شدن خط و دید و تیر دشمن نسبت به کلیت خط و علی الخصوص کانال مملو از آب اگر یکدفعه دیگر پایمان را به آن جا بگذاریم سالم برنمی گردیم و به عبارتی عمودی و با اختیار می رفیم اما بی اختیار و افقی روی برانکارد به عقب برمی گردانند.
سنگر فرماندهی جدید :
چون زمان پدافندی مدت زیادی به طول می کشد و از سوی دیگر با این آتش خمپاره ها و نارنجک ها باید سنگر مستحکمی برای خود احداث می کردیم لذا دست به کار شدیم ، برای سنگر فرماندهی گروهان به همراه بچه ها شروع به پر کردن خاک درون گونی کرده وشروع به احداث سنگر نمودیم.
تعمیر تلمبه :
 عصرهم پس از کمی استراحت با برادران بلادی ، محسن اکبری و خودسوز برای روشن کردن تلمبه ها در ابتدای خط و برای تخلیه آب درون خاکریز  رفتیم و در همین موقع هم بچه های لشکر در قسمت آبرسانی آمدند وپس از  پیدا کردن نقص آن گفتند که تلمبه نیاز به بنزین و شمع دارد و من برای آوردن آن ها به مقر گروهان آمده و باتعویض آنها تلمبه ها به راه افتاد.
پمپاژ آب به سمت دشمن :
 تصمیم گرفتم حال که امکان راه اندازی تلمبه ها در انتهای شیار و هدایت آبها به سمت اروند صغیر وجود ندارد در همین ابتدا تلمبه ها را روشن و اب را پشت بشکه ها در ابتدای کانال بیندازیم تا به طرف دشمن برود و شب نیز آتش بازی خوبی در خط براه بیندازیم وبا تلاش و فعالیت بچه ها مجلس شاهانه ای براه انداخته بودیم و روز دوم ما بدون تلفات گذشت.
ساخت سنگر دوم :
 در روز سوم 16/1/66 ما شروع به احداث یک سنگر اجتماعی دومی روبروی سنگر فرماندهی نمودیم و شب  برادران یدالله پازند ،مالک ایقان و مصطفی مداری پیش ما ماندند. 

شب های نهر جاسم


مقابله به مثل :
 مثل شب های گذشته مجدداٌ مهندسی رزمی مشغول احداث خاکریز و تکمیل آن شد والبته به نسبت شبهای گذشته شلیک کمتری داشتیم اما دقیق تر برادران می زدند و همین باعث شد که آتش دشمن خاموش شود ظاهراً قلق دستشان آمده بود و الان هدفمند به سمت دشمن شلیک می کردند و صد البته تجارب جنگ نیز به کمکشان آمده بود و در آن شب من پیش بیسم چی ها در سنگر فرماندهی نزد برادران پریسوز ، کمال جعفرنیا و محسن متذکر بودم و  مشهدی حاتم برای سرکشی نیروها در خط بیرون رفت و آن شب سه زخمی سطحی دادیم . 
بررسی محور :
امروز 17//13661قصد دارم که به خاکریز احداثی که به دژ در پشت سر ما متصل می شد نگاهی بیاندازیم ضمن اینکه چند تن از برادران برای روشن کردن تلمبه ها به انتهای خط رفتند ضمن اینکه قصد دارم سری به خاکریز ملاقه و نونی شکل گروهان امام علی (ع) بزنم مکانی که به واقع به شکل یک نون شکل ، فاصله نزدیک با دشمن به نحوی که نجواهای آنها را نیز می شنیدند و هر گونه حرکت بی موقع در این خاکریز ناخشنودی فرماندهان خودی و خشنودی دشمن را در پی داشت چرا که دشمن بلافاصله با شلیک های پی در پی خویش از ما تلفات می گرفت و با توجه به کمبود نیرو وظیفه نیروهای خارج شده از خط روی دوش نیروهای سالم باقیمانده در خط سنگینی می کرد . شب یک نفس راحتی کشیدیم چرا که  بلدوزرها نیامدند و آتش بازی دشمن متوقف و مثل شب های قبل نبود و ما تنها با شلیک های متعدد خویش آتش دشمن را خاموش نمودیم ودر اخر شب به همراه عبدالصاحب غلامی و مصطفی محمدی در کنار خاکریز که پهلوی تلمبه ها به دژ متصل می شد حرکت کردیم و پشت دسته بدر رفتیم من پس از آن ابتدا به مقر گردان و سپس به گروهان آمدم . 
#محدوده_روشن_67
#گردان_فتح
#پدافندی_محور_نهر_جاسم
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
www.safeer.blogfa.com
https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

محدوده روشن : 66

راوی: نجف زراعت پیشه
شب های نهر جاسم
اولین ضربه :
در اولین شب  14/1/66 به دلیل همین آتش  شدید موجود در خط و عدم آشنایی ما  نسبت به وضعیت  فوق و ندادن  سهمیه  مهمات ، سرتاسر خط یکپارچه آتش شدید شده بود  و در همین زمان  نیز نیروهای ما جواب آتش دشمن را  با مهمات  خویش می دادند   اما در مقایسه  با آتش  دشمن از میزان  کمتری  برخوردار بود، در پشت خاکریز مشغول چک کردن اوضاع و هدایت نیروها بودم که دیدم از انتهای خط پدر جوکار به سمت عقب می آید در حالی که دست خود را با چفیه بسته و با دست دیگرش گرفته ، ظاهراً طی آتش دشمن در همان شب اول  3تن  از برادران  از جمله پدر جوکار زخمی شده و طبق اطلاع آنان یکی از برادران نیز به نام محمدرضا اصیل زاده نیز در انتهای خط به شهادت رسیده و من ضمن دلداری  به آنها، زخمی ها  را  راهی عقب و اورزانس نمودم  و خود  به سمت  انتهای  خط دویدم  .
از یک سو باید وضعیت شهید اطلاع داده شده را چک می کردم و از سوی دیگر نگرانی این را داشتم که ممکن است آتش تهیه دشمن مقدمه پاتک برای ورود به خاکریز و تصرف آن باشد،  با اطلاع از وضعیت  فوق به انتهای خط رفته ، در بین راه سنگری را دیدم که در حال سوختن بود اما پدر جوکار گفته بود در انتهای خط بوده اند ،با رسیدن به پایان خط و چک کردن اوضاع خط دیدم نگهبان ها و پاسبخش آن ساعت برادر حبیب الله کمایی درون جایگاه های خویش قرار دارند و با دقت در پیشانی منطقه دیدم خبری از ورود دشمن به منطقه نیست و خیالم راحت شد؛چون شهید را ندیدم و از سویی نیروهای منطقه نیز از این قضیه اظهار بی اطلاعی نمودند در کناره خاکریز شروع به چک کردن سنگرها یک به یک نمودم تا به سنگری رسیدم که زبانه های آتش مهمات درون  آن  فضای خطرناکی  را ایجاد کرده بود  و گلوله های ثاقب  و خرج های آرپی جی  بود که هر لحظه  به اطراف  پرتاب می شد هر آن که امکان بروز واقعه تلخی وجود داشت.

شب های نهر جاسم


در پرتو نور ایجاد شده توسط انفجار گلوله که به تمامی جوانب پرتاب می شد یکدفعه چهره شهید را مشاهده نمودم که به دیواره سنگر تکیه داده و با توجه به اصابت گلوله و انفجارات زیاد به شهادت رسیده بود ومن تنها  موفق  شدم با ریختن  خاک  روی پیکر شهید  و مهمات موجود که اکنون نیز به پایان خود می رسید آتش داخل سنگر را خاموش نمایم  و به سنگر فرماندهی برگشتم ؛ عملا امکان انتقال پیکر شهید وجود نداشت و انتقال آن برای بعد در شرایط مناسب موکول شد ودر همین زمان آتش باران شدید دشمن و انفجار خمپاره ها ترکشی به باسن من اصابت نمود که به دلیل وضعیت سخت خط اصلا کاری به آن نداشتم و تنها با استفاده از پارچه و فشار روی آن توانستم خونریزی را بند بیاورم.با طلوع صبگاهی من و محمدرضا و تعدادی از دوستان بایک برانکارد پیکر شهید را از میان سنگر بیرون آورده و به سختی در حاشیه خاکریز و از میان آبهای منطقه عبور داده وسپس در آمبولانس گذاشته و به عقب فرستادیم.
تامین خط با خاکریز جدید :
 این شب ها بحث زدن یک خاکریز مناسب وبلند حد فاصل محل استقرار ما و دژ عراقی ها در کنار نهر جاسم که بسیار مرتفع بود کار اصلی قرارگاه به شمار می رفت و شبانه لودر و بلدوزرهای زیادی برای احداث این خاکریز وارد منطقه می شدند که همین امر یکی از دلایل آتش شدید دشمن به شمار می رفت وتا زمانی که راننده ها می توانستند عملیات احداث خاکریز را ادامه می دادند وبسیاری از آنان بدلیل اینکه حداقل سه متر بالاتر بودند طی انفجارات و شلیک ها زخمی و یا به شهادت می رسیدند.
آتش بازی :
در پدافندی نهر جاسم شبانه کار ما شده بود ریختن آتش وتبادل آتش با دشمن تا در حفاظت آن لودر ها و بولدوزرها بتوانند خاکریز دوجداره رابه انتها برسانند، شب ها نیروهای زیادی از جمله محسن اکبری ، مجید محسنی،محسن زحمتکش،غلامحسین چهاب آر، عبدالرضا مهربان و ... به عنوان نیروی کمکی  به خط آمده و در شلیک ها به سمت دشمن ما را یاری می کردند؛ 2شب بعد سرانجام توانستند 200متر خاکریز مانده به آخر را دو جداره کرده وتکمیل نمایند و من و محمدرضا خود سوز طی این شب ها پابه پای هم از تیر بار گرفته تا آرپی چی، موشکهای ضدتانک ونفرات و ژ3 و منور ها و خلاصه هر چی به دستمان می رسید  را مرتب به سمت دشمن شلیک می کردیم بطوری که گوشهای ما دیگر قابلیت  شنیدن را از دست داده و برخی نیز از آنها خون سرازیر شده بود ، آن قدر با آرپی چی ها شلیک شده بود که برخی از آنها دیگر شلیک نمی کرد. در این خط دریافته بودیم که هرشلیک دشمن باید جوابش دوشلیک باشد تا نتواند جولان دهد و بعد از ساعاتی خط آرامش خود را باز می یافت.
#محدوده_روشن_66
#گردان_فتح
#محمدرضا_اصیل_زاده
#پدافندی_محور_نهر_جاسم
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

محدوده روشن : 65

راوی: نجف زراعت پیشه

تخلیه آب :

در لحظه ورود به خط به همراه سعید  عصارپور  و یک بسیجی  که به عنوان  مامور روزانه جهت روشن و خاموش کردن تلمبه ها بود  از داخل شیار  فوق به سمت  انتهایی رفتیم تا ضمن اشنایی با منطقه  تلمبه ها را روشن و آب منطقه را مرتب تخلیه  نماییم .  به محض روشن نمودن تلمبه ، دشمن متوجه  شد  وسیل گلوله و آرپی جی بود  که به سمت ما سرازیر شده  و ما فاصله 300متری  فوق را افتان و خیزان  درون  آب و گل  به سمت عقب برگشتیم و برگشت ما به سمت عقبه و درون خاکریز خودی به یک معجزه شبیه بود ، ضمن اینکه تلمبه خاموش شده بود و برگشت دوباره به سمت تلمبه یعنی حرکت در روز روشن مقابل کمینی که با تمام تسلیحات به شما زل زده و حرکت شما را به وضوح زیر نظر دارد و تصورم این بود که هر روز ما باید برای راه انداختن تلمبه ها در صورتی که که مشکل  فنی نداشته باشند پیش بینی تلفات داشته باشیم .

یادآور دوران کودکی :

خاکریزی که در ان مستقر هستیم بسیار کوتاه بود که خبر از شرایط سختی منطقه داشت زیرا با توجه به فاصله کم با دشمن امکان احداث خاکریز با ارتفاع مناسب و بالاتر وجود نداشت ،هر گاه به یاد آن روزها می افتم خنده ام می گیرد چرا که برای عبور از پشت خاکریز و رفتن از ابتدا به انتها  مشهدی  حاتم  کمی خمیده شده و من به دلیل قد بلند در اکثر نقاط  باید روی  چهار دست و پا  مثل حرکت نوزادان در ابتدای یادگیری حرکت و راه افتادن حرکت می کردم  و با توجه  به بالا آمدن سطح آب   در میان  خاکریز مجبور به  بالا آمدن از دامنه خاکریز می شدیم  وبرای همین  امر نیز سبب در دید و تیر قرارگرفتن بیشتر دشمن می شد .

محور پدافندی شلمچه نهر جاسم

حساسیت خط :

از سوی دیگر به دلیل فاصله نزدیک علاوه بر خمپاره شصت ،سیل موشکهای تفنگی ضد تانک و ضد نفر بود که به سمت خاکریز و سنگرها روانه می شد و آثار برخی از آنها که به دلیل آب گرفتگی عمل نکرده بودند در پشت خاکریز به وضوح قابل مشاهده بود و این خود از خطرات پیش رو بود چنانکه دست کاری و یا حمل نامناسب می توانست سبب انفجار ناخواسته و تلفات احتمالی شود.

 این خط  نسبت  به سایر  خطوط پدافندی  از یک ویژگی  برخور دار بود  که سبب  تمایز  آن شده بود  و این  که به دلیل نزدیکی نیروهای  خودی  و دشمن  که گاهی  به 30 متر  هم رسید  از حساسیت  زیادی  برخور دار بود  و با داشتن  سهمیه مهمات شبانه  باید خط را دارای آتش  شدید  می نمودیم  تا خط فعال شده و دشمن متوجه شود که نیروهای زبده پشت خط هستند و با این وضعیت از تحرکات دشمن  جلوگیری  کنیم به نحوی که ما برای شبها نیرو کم می آوردیم برای آتش ریختن روی دشمن و برای همین کار برخی از دوستان ما در واحدهای تدارکات،تسلیحات و فرماندهی شبها برای شلیک آرپی جی ،موشکهای ضد تانک و نفر و شلیک های ممتد تا ساعاتی میهمان ما بودند تا حساب کار دست دشمن بیاید و یک وقت هوس نفوذ به خط ما را نداشته باشد.

#محدوده_روشن_65
#گردان_فتح

#پدافندی_محور_نهر_جاسم

#لشکر-۷_ولیعص_عج
http://telegram.me/safeer59

http://www.safeer.blogfa.com

محدوده روشن : 64

راوی: نجف زراعت پیشه

پدافندی شلمچه گردان فجر:

در 27/12/1365 گروهان حضرت ابوالفضل ع و دسته علی اکبر گردان فجر برای پدافندی در منطقه عملیاتی کربلای5 اعزام شدند ظاهراً منطقه پدافندی آنها سمت راست نهر جاسم است که گروهان فتح در عملیات کربلای 5 ماموریت عملیاتی داشته است و بنا به شنیده ها فاصله تا عراقی ها کم بوده و خط پدافندی فعال می باشد.

پدافندی شلمچه گردان فتح:

ما نیز از ابتدا  بنا بود که در عملیات   شرکت کنیم  اما پدافندی   به ما تحمیل شد  و عید نوروز  1366  در گروهان پل  حضور داشتیم ودر همین  زمان  گردان  فجر پدافندی  منطقه  نهر جاسم  در شلمچه  را به عهده  داشت   لذا در همین ایام  عید برای خط پدافندی  شلمچه  و توجیه  برای ورود  در منطقه  به بازدید  خط پدافندی   گردان فجر رفتیم که این ماموریت  پدافندی  از  14/1/66تا3/12/66 ادامه یافت . در طی این مدت سعی نمودیم که با آموزش و ورزش های مرتب نیروها را برای این ماموریت که قاعدتاً با توجه به این که در منطقه عملیاتی کربلای 5 و نهر جاسم می باشد و شرایط سختی دارد آماده ساخته تا تحمل پذیرش شرایط سخت را داشته باشند .

نهر جاسم شلمچه کربلای 5

عبور از دوعیجی :

 هنگام  ورود به منطقه پدافندی  در ساعت 4صبح بود که گروهان  را حرکت داده  و برای تعویض خط آماده کردیم درون شهرک دوعیجی  درون سنگرهایی رفتیم که بیش از 10پله  به سمت پایین می خورد  و طرفین  آن زیر زمین  سنگرهای اجتماعی  مستحکمی بود  که دشمن برای حفاظت   از خویش ساخته بود و به جرات می توانم بگویم استحکام این سنگرها به نحوی بود که گلوله توپ و موشک هم در آن اثر نداشت و تنها ورود موشک به درون سنگر از داخل درب ورودی می توانست به آن آسیب برساند؛پس از ساعتی و با آماده شدن شرایط برای تعویض و آمادگی نیروها در خط برای خروج بود که نیروها از سنگر بتونی زیرزمینی بالا آمده و آنها  را با لندکروزها به سمت  خط مقدم و به سمت نهر جاسم  براه انداختیم.

تعویض نیرو در خط :

 قرار بودکه من و مشهدی حاتم  به خطی که  گروهان حضرت ابوالفضل  (ع) از گردان حضرت  سیدالشهداء در آن حضور داشت برویم  و بخش دیگر برادر علی باعثی  با یک دسته به خط علی اکبر در قسمت جناح چپ خط که نخلستان های جزیره و آنسوی اروند صغیر قرار داشت رفته و مستقر شوند ؛  به دلیل عدم آمادگی و اطلاع  برادر علی  من خودم با نیروهای  دسته  به خط   گروهان علی اکبر که روبروی  اروند  و نخلستان  های  عراق بود  رفته   و نیروها  را تعویض کردیم که در هنگام  تعویض نیرو آتش عراق شدید   شد به نحوی که هر آن انتظار تلفات در خط را داشتم و به دلیل تسلط تک تیراندازهای دشمن روی نخل ها در دید و تیر دشمن قرار داشت  ولی الحمدالله تا پایان تعویض نیرو  تلفاتی نداشتیم . پس از اتمام  تعویض خط در این  سمت به همراه بیسیم چی ها ابوالقاسم پریسوز و محسن متذکر  به خط حضرت  ابوالفضل (ع) که عمود بر اروند رود  بود رفته و مستقر شدیم .

محور عملیاتی پردردسر:

خط گروهان که متعلق به  ما بود معایب  زیادی داشت اولا بدلیل  مجاورت  با آب  اروند رود  و آبگرفتگی های وسیع مستقر  در منطقه و کانال  پرورش ماهی  ،سطح اب زیر زمینی آن  بالا است و به سرعت  مثل  چشمه در جای جای خاکریز  بالا می زند  و خاکریز  دوجداره از آب مملو شده است وتمام سنگرهای اجتماعی  را آب فرا گرفته  و برادران برای استراحت مجبور به گذاشتن الوار  درون انها و استراحت  روی انها  می نمودند در انتهای  خط شیاری وجود دارد که نقش یک  زهکش طبیعی برای خروج  آبهای  منطقه  را ایفا می کند  لذا دو تلمبه  در ابتدا  و اول آن گذاشته تا آب موجود در وسط خاکریز و بین سنگرها را به جوی واقع  در شیار فوق ریخته و دو تلمبه نیز در آخر  جوی موجود در شیار  قرار دارد که آب را به درون اروند صغیر تخلیه می کند .  در کنار راست شیار با بشکه ها و گونی های  خاک  گذاشته  شده بود و طول شیار حدود 300تا350متر جلوتر بود و روبروی آن نیز کمین پدافندی  دشمن به وضوح پیدا بود.

#محدوده_روشن_64
#گردان_فتح

#پدافندی_محور_نهر_جاسم

#لشکر-۷_ولیعص_عج
http://telegram.me/safeer59

http://www.safeer.blogfa.com

محور ملاقه یا سبیل گربه در نهر جاسم شلمچه

راوی :حسن برکت

پس ازعملیات کربلای ۵ دردی ماه سال ۶۵ درمنطقه مرزی شلمچه که با پیچیدگی ها ومشکلات خود همراه بود وگردانهای فتح و فجر بهبهان جمعی لشکر۷حضرت ولی عصرعج بعد از این که تعداد زیادی از بهترین و عزیزترین نیروهایش  مجروح یا به شهادت رسیدند باید ماموریت پدافندی از منطقه نهر جاسم در شلمچه را به عهده می گرفتند. نوروز سال ۶۶ را درمنطقه معروف به گروهان پل واقع درجاده اهواز- خرمشهر گذرانده  و در بهار سال۶۶  هرکدام به نوبت به پدافندی منطقه شلمچه اعزام شدند و البته پدافندی برای هیچکدام راحت  و بی دردسر و مشکل  و بدون تلفات نبود .

نقشه نهر جاسم و شلمچه

گردان فتح به فرماندهی سردار حاج یداله مواساتی با سازماندهی مجدد و نیروهای حاضر و امکانات لازم برای پدافندی درمنطقه شلمچه برای جایگزینی با گردان فجر  عازم شد و من هم درگروهان امام علی ع به فرماندهی حاج نعمت دانایی به عنوان بی سیم چی همراه ایشان  هر چند با نیروهای کمتر و بعضاً مجروح مثل خود حاج نعمت  عازم منطقه شدیم ودر خط به قول دوستان سبیل گلو ( گربه ) یا ملاقه مستقر شدیم.

ادامه نوشته

سه بار تفحص و تشییع

راوی : عبدالصاحب مرتضوی، مرتضی قربانی، غلام حسین نواب ، حجت الله سپهری مهر و حمید گنجور
شب بیست و هفتم دی ماه سال 65 به دلیل آتش شدید ، نيروهاي دسته شهید چمران در نهرجاسم در منطقه شلمچه زمین گیر شده بودند و یک به یک تیر خورده و زخمی و شهید می شدند ، بچه هايي كه سمت چپ شانه جاده براي پناه مي رفتند هدف قرار گرفته و به درون آب های اروند صغیر پرت می شدند ، روی سطح جاده هم که تیراندازی مستقیم بود و اصلا امنيت نداشت ، در اين حال برادر نصرالله رستگار از آن طرف جاده داد مي زد : بیایيد این طرف ، تقريباً چند نفر از ما سالم مانده بود ؛ ما هم به حالت نمدی به سمت راست جاده رفتيم تا درشیارهای نخلستان ها جان پناهی پيدا كنيم ، معاون گروهان عبدالصاحب غلامی بود كه باسنش تركش خورده و زخمي شده بود و مي گفت: هرکس می تواند زخمی ها را بردارد و به عقب برگردد.

شهیدان نصرالله رستگار و علیرضا نمدساز


برادر رستگار گفت: ما یك خط آتشی درست کنیم تا بچه ها  بتواند زخمي ها را عقب ببرند ، خط آتش درست شد اما هنوز چند متری نرفته بودیم که نصرالله تیر خورد و باصدای آخ بر زمین افتاد و بنا به گفته عبدالصاحب كه شاهد ماجرا بود همان جا به شهادت رسيد ، برای  پیکر اين شهيد و ديگر شهدا به دلیل وضعیت منطقه امكان انتقال به عقب فراهم نشد و همان جا باقي ماند. بعد از مدتی با تصرف دژ و وجود موانع نهر جاسم ماشين هاي سنگين واحد مهندسي براي حفاظت مناطق آزاد شده و امنیت نیروهای رزمنده بايد شب ها با چراغ خاموش خاكريز احداث مي كردند كه با بیل اين ادوات بدليل ديد كم رانندگان در شب ، بسیاری از پیکرها ي شهدا و حتي جنازه سربازان عراقي ، به دفعات درخاکریزها جابجا و دوباره دردل خاک مدفون و يا اشتباهی دست به دست مي شدند. بار اول تنها بخشی از ناحیه مچ دست راست شهید رستگار که توسط دوستان شناسایی شده بود در مزار شهيد کنار قبربرادرش که طی نبرد فاو به شهادت رسیده بود تشیع  و به خاك سپرده شد.
بار دوم در جریان پدافندی کربلای 5 در نیمه دوم اسفند ماه كه با گردان فجردر همان منطقه و كنار پل آهني و نهر جاسم ماموریت پدافندی داشتيم و مقدمات آتش شبانه را آماده مي كردم متوجه شدم پوتینی بطور خاص از زیر خاکریز بیرون آمده است ؛ خواستم پوتين را بیرون بياورم كه نشد.دقت كردم پوتین تاف ساخت ایران و در پای یک جسد بود. 
با بیلچه جسد را كه فقط نیم تنه و از لگن به پایین با یک شلوارکردی به رنگ قهوه ای تیره بود بيرون آوردم و مطمئن شدم بقایای پيكر يك شهيد است . هرچه لبه پوتین وجاهای دیگر را بررسی كردم موفق به تشخيص هويت او نشدم . یک مرتبه پایین شلوار کردی را که چند بار خیاطی شده بود با دقت نگاه کردم متوجه شدم نوشته"نصرالله رستگار". فورا بچه ها را صدا زدم ، رحیم روشندل اولین کسی بودکه رسید .گفتم : سریع برو پلاستیک بیاور ؛ رفت وبا همه بچه ها آمد. همان جا پیکر مطهر را در پلاستیک گذاشتیم و زیارتی آهسته خواندیم و جنازه را به بهبهان برای تشیع انتقال داديم.
بار سوم یک روز صبح با چند نفر ديگربراي يافتن پيكر شهيد مفقودالاثر"مجید نیکپور"به محل مشترك شهادت او و نصرالله رستگار رفتيم . اما وضعیت میدانی آنجا نسبت به شب عملیاتي كه اين دو شهيد به شهادت رسيده بودند بطور کلی تغییر کرده و جاده تبديل به خاکریز شده بود . از روی خاکریز که مشرف به اروند صغیر بود مشغول  تفحص شديم که ناگهان چشمم به تکه پارچه سبز رنگی که قسمت عمده آن زیر خاک بود افتاد. به سمت آن رفتم و دیدم که بخشی از یک لباس باد گیر است. 
وقتی که خاک های اطراف آن را كنار زدم متوجه شدم قسمتی از سر  و جناغ سينه یک انسان است. آن را بطور کامل از زیر خاک بیرون آورده و پس از بررسي دقيق متوجه شديم مربوط به شهید "نصرالله رستگار" است یعنی قسمت سوم و سرمطهر او كه آخرین قسمت بدن اين شهيد بود بطور اتفاقی دربین خاک ها پيدا و شناسایی كرديم . بلافاصله او را به طرف سنگرهای نگهبانی آورده و به وسیله ماشین لندکروز که عبدالرضا مهربان راننده بود جهت  انتقال به عقب اقدام کردیم.
اما در حین حرکت به طرف عقب درسه راهي معروف به مرگ  ناگهان خمپاره شصتی به سمت چپ بدنه لندکروز اصابت کرد و ضمن زخمي شدن ما ، چهار چرخ لندکروز هم با ترکش های خمپاره پنچر شد، به دليل آتش زياد مجبور به ترك ماشين شده و ساعتی بعد مجداً به سمت ماشين آمديم و با سختي زياد سرانجام پيكر نازنین اين شهید را ابتدا به معراج شهدا در اهواز و بعد شهرستان بهبهان منتقل گردیده و آخرين بقايای پیکر اين شهيد توسط مردم وفادار تشییع و در كنار بقيه پيكر او تدفين شد. منبع : ( زراعت پیشه ، نجف ، 1398،تپه عرفان : خاطراتی از روزهای یکدلی ،مشهد ، انتشارات شاملو )
#شهید_نصرالله_رستگار
#عملیات_کربلای_5
#گردان_فتح
#نهر_جاسم_شلمچه

 

گمنام زمین ،آشنای اسمان : شهید منوچهر علیی

#منوچهر_علیی_بروجرد
#گردان_فتح_کربلای5_نهر_جاسم
گمنام زمین ،آشنای آسمان(شهید منوچهر علیی)
از نیروهای رزمنده گردان فتح بهبهان بود که در آذرماه 1365 از طرف کارگزینی لشکر 7ولی عصر عج به گردان فتح معرفی شد،وی اصالتاً بروجردی اما خانواده وی در تهران ساکن بودند. به دلیل اینکه برادر حسن نوابی فرمانده دلیر گروهان امام حسن ع نیز بروجردی بود و از اولین روزهای تشکیل تیپ 15 امام حسن مجتبی ع نزد نیروهای بهبهانی و سایر برادران از سرتاسر ایران که به تیپ 72 ملت شهرت یافته بود آمده بود و صمیمیت و اخلاص برادران تیپ سبب شده بود که تا لحظه شهادت نیز تیپ 15 امام حسن مجتبی ع و رزمندگان آن را رها نکند و حتی با تشکیل تیپ 57 حضرت ابوالفضل ع که سازمان رزم استان لرستان محسوب می شد ، آنها علی رغم تنگنای سازمانی جهت انتقال به تیپ فوق در کنار رزمندگان تیپ 15امام حسن مانده و با ماندن آنها سایر دوستان و رزمندگان لرستانی نیز به آنها می پیوستند.

شهید منوچهر علیی عملیات کربلای 5 نهر جاسم
منوچهر نیز به همین واسطه آشنایی با حسن نواب به گردان فتح آمد و از طرف گردان نیز مامور به گروهان امام حسن ع به فرماندهی حسن نوابی گشت و تا مدتی ابتدا در فرماندهی گروهان پیش حسن ماند و الفت و انس عجیبی با وی و سایر برادران رزمنده در زمان کوتاهی ایجاد شده بود ؛ پس از آن به دسته شهید رجایی به فرماندهی نادر فرح بخش و فضل الله عصایی مامور شد.منوچهر فردی ساکت،منظم و مرتب بود و در اغلب اوقات لباس فرم سپاه را به تن داشت و با توجه به رفتار و کردار خویش در بین نیروهای رزمنده گردان فتح جایگاه رفیعی پیدا کرده بود و انتصاب وی به حسن نوابی این علاقه را دو چندان کرده بود.
در اوایل دی ماه نیروهای گردان فتح جهت شرکت در عملیات گسترده و بزرگ کربلای 4 به آبادان اعزام شدند که این عملیات به دلایل مختلف از جمله نقش ستون پنجم و منافقین لو رفته و با عدم الفتح روبرو گشت و با توجه به در خطر بودن منطقه فاو و احتمال پاتک دشمن در این منطقه نیرهای گردان به سرعت راهی فاو گردیدند و یکی از سخت ترین و مشکل ترین خطوط پدافندی در مناطق عملیاتی را به عهده گرفتند؛منطقه ای که حساسیت موقعیت از حیث مکانی و زمانی اهمیت آن را دو چندان کرده بود و منوچهر نیز پا به پای سایر نیروهای رزمنده به طور شبانه روزی در انجام وظایف خویش کمال اهتمام و سخت کوشی را داشت و در این روزهای سخت و طاقت فرسا در سال سرنوشت یعنی 1365 علاوه بر بودن در کنار نیروهای خونگرم بهبهانی، همدم اصلی وی در این لحظات آسمانی شهید حسن نوابی بود که علی رغم همه مشکلات وی از آغاز همراهی با نیروهای تیپ 15 امام حسن ع تا لحظه شهادت در کنار نیروهای بهبهان ماند و مشکلات و سختی های فراوان نیز نتوانست او را از این جمع صمیمی و مخلص جدا سازد.(فرشید شمشیری)

با تصمیم فرماندهان و پس از 14 روز از انجام عملیات کربلای ۴ رزمندگان اسلام مجدداً آماده نبردی عاشورایی شدند و این بار شلمچه به عنوان منطقه عملیاتی انتخاب شد ،نیروهای گردان فتح به فرماندهی حاج یدالله مواساتی با تعویض خط پدافندی فاو ابتدا به گروهان پل در 15 کیلومتری جاده اهواز- خرمشهر برگشته و پس ار تجهیز و سازماندهی به سمت شلمچه به راه افتادند و در حالیکه هفت روز از آغاز عملیات کربلای 5 می گذشت وارد شلمچه شدند؛در حالیکه از شنیدن واقعه بمباران شیمیایی گردان فجر و شهادت تعداد زیادی از همرزمان خویش و شرکت نداشتن در مرحله اول عملیات کربلای 5 بشدت متاثر بودند و لذا برای رفتن به منطقه عملیاتی لحظه شماری می کردند. فرماندهان گردان فتح به همراه فرمانده لشکر 7ولی عصر عج جهت شناسایی و توجیه خط عملیاتی به شهرک دوعیجی رفته و در بازگشت نیروها را در ساعت 4 عصر از پنج ضلعی شلمچه که محل قرارگاه تاکتیکی لشکر 7 ولی عصر (عج) بود به شهرک دوعیجی انتقال داده و نیروها پس از خواندن نماز مغرب و عشا آماده حرکت شدند؛منطقه فوق تازه به تصرف نیروهای رزمنده در آمده و هنوز پاکسازی نشده بود و تعداد زیادی از نیروهای دشمن در منطقه تصرف شده سرگردان بودند؛ ماموریت گردان پاکسازی منطقه و سپس عبور از پل نهر جاسم در کنار اروند صغیر و رسیدن به دژ عراقی ها بود و در این راه باید از مواضع متصرف شده توسط نیروهای لشکر 31 عاشورا گذشته و به اهداف خویش دسترسی پیدا کنند. در 27/10/65 در یک شب مهتابی نیروهای گردان در محور نهر جاسم وارد عمل شدند ،در همین زمان نیز در جناح راست گردانی از نیروهای لشکر 31 عاشورا از خط عبور نموده و پس از عبور از نخلستانهای منطقه و پل نهر جاسم تلاش کردند تا خود را به دژ مقابل برسانند چون قرار بود در جناح راست لشکر 19 فجر به خط دشمن تک نماید ؛ اما با تاخیر در عملیات آنها تلاش گردان لشکر 31 عاشورا جهت تصرف دژ به شکست انجامید. دسته شهید چمران به عنوان اولین دسته از گروهان امام حسن ع با عبور از روی پل به قصد تصرف دژ با شلیک و آتش شدید دشمن موفقیت آمیز نبود و اغلب نیروهای رزمنده شهید و یا زخمی شدند و در گام دوم نیز معاون گردان برادر محمد شعبانی و حسن نوابی به همراه تعدادی از نیروهای دسته شهید رجایی که برادر منوچهر علیی نیز جزء آنان بود با خیز برداشتن به سمت دشمن و عبور از پل فلزی به طرف دشمن تا دندان مسلح و دارا بودن استحکامات پولادین رفتند که با بارانی از گلوله های مختلف سبک و سنگین و تیر تراش آنها روبرو شدند و تعداد زیادی از برادران رزمنده از جمله محمد شعبانی معاون گردان فتح،حسن نوابی فرمانده گروهان امام حسن مجتبی ع و منوچهر علیی در چند متری دژ به شهادت رسیدند و اجساد شهدای گردان به دلیل واقع شدن بین نیروهای خودی و دشمن و تبادل آتش شدید در منطقه عملیاتی ماند ؛ با صلاح دید و مشورت با شهید شمایلی که متوجه عدم الحاق در سمت راست جلوی دژ شده بود حرکت نیروهای گردان به مواضع جلوتر برای جلوگیری از قرار گرفتن در محاصره و تلفات زیاد متوقف و در پشت نهر جاسم استقرار یافتند. در نهایت پل واقع بر روی نهرجاسم در مجاورت اروند صغیر توسط نیروهای تخریب با مواد منفجره جهت جلوگیری از پیشروی و تک دشمن جهت تصرف مجدد شهرک دوعیجی منهدم شد و پس از آن نیروهای گردان منطقه را پدافند کردند.
http://telegram.me/safeer59