معلم فداکار


عبدالکریم مسکنتی
سال 1359 وقتي از بهبهان با ديگر دوستان به جبهه شوش اعزام شدیم بعد از رسیدن هر چند نفر از ما را در بين سنگر نیروهای ديگر شهرها به طور موقت تقسيم کردند. من و جعفرعبداللهي به سنگر اصفهانی‌ها رفتيم. پس ازچند روز فرمانده گروه ما آقا محمد شجاعي نيروها را بسيج كرد تا براي بچه‌هاي بهبهان سنگر درست كنيم. ايشان با اخلاق نيكو و شجاعت تمام در زير آتش دشمن پا به پاي ما در حفر سنگر كمك حالمان بود و دستورات لازم راصادر مي‌كرد.
يك روز در حين كار آقا محمد با اصابت يك خمپاره از ناحیه سر وسینه مجروح و ما او را زیر آتش دشمن به كنار رودخانه كرخه رسانده و با قايق و سپس با آمبولانس به بیمارستان شوش منتقل كرده و من که همراهش بودم تا صبح دركنارش ماندم. برادر شجاعي گفت: فردا یک نفر بنام یعقوب مقبلی به جبهه می آید به بچه‌ها بگو در غياب من ايشان فرمانده گروه است و از دستورات ایشان پیروی کامل داشته باشند. آقای یعقوب مقبلي درسال 56 معلم رياضي ما در پايه سوم راهنمايي مدرسه شهيد گرايمي بود.موقع درس و امتحان بسيار جدي و سخت گير بود و بيرون مدرسه بسيار شوخ طبع و رفتار بسيار مهرباني داشت.
روز بعد وقتی به خط برگشتم، برادر مقبلی وچهار نفر دیگر آنجا حضور داشتند توصيه هاي برادر شجاعي را به ايشان و دیگر نیروها اعلام کردم. سه روز بعد چند نفری که همراه او آمده بودند برای شناسایی به سمت دشمن رفتند ، بعد از انجام کار شناسایی در هنگام برگشت آنها با عراقي ها درگير شدند. برادر مقبلی كه متوجه درگيري شده بود سريع به همه دستور داد آن سه نفر را با خط آتش از روی خاکریز پشتيباني كنند . ما از جناح راست خاكريز با عراقي ها درگيرشديم به گونه‌ای که تفنگ شهيد فرج اله خود و سیف اله کرم زاده كه كنار من بودند بر اثر شدت تيراندازي زياد گيركرد ؛ از طرفي شدت آتش دشمن هم به طرف ما بسيار بالا گرفت و انواع خمپاره ها به سمت ما می آمد. بعد از چند ساعت درگيری وضعيت كمي آرام‌تر شد و ما به سنگرهای خود برگشتیم. اما معلم بزرگوار يعقوب مقبلي بر اثر تركش‌هاي خمپاره و تنها پس از سه روز حضورش درجبهه شوش به شهادت رسید و عصر همان روز وصیّت‌نامه او را که از قبل نوشته بود از رادیو دزفول خوانده شد.(منبع: کتاب تیپ 72 ملت: خاطراتی از رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع، نوشته نجف زراعت پیشه و امیر رضا فخری ، تهران، صریر؛1401)


#شهید_محمد_شجاعی
#شهید_یعقوب_مقبلی
#شهید_فرج_الله_خود
#کتاب_تیپ_72_ملت

https://t.me/safeer59
http://safeer.blogfa.com/

خستگی ناپذیر

یوسف متانت

تنها ده روز از شروع جنگ می گذشت با منصورملک پور و تعداد از بچه‌های رزمنده بهبهان دریکی از مقرهای سپاه درمحله زیتون کارمندی اهواز در دبیرستانی مستقر بودیم ساعت ۱۰ شب برادر علی غیوراصلی به من دستور داد ظرف ۱۰ دقیقه نیروها را آماده کرده و خودمان را به جاده‌ حمیدیه برسانیم. عراقی‌ها با همه ادوات جنگی به سمت اهواز آمده و خود را به 20 کیلومتری اهواز رسانده بودند.خودمان را به نزدیکترین مکان به دشمن رسانده و با آنها درگیر شدیم. منصور ملک پور با وجود سن کمی که داشت اما بسیار خوش اخلاق وهمیشه لبخند به لب بعنوان آر.پی.جی زن گروه ما بود و با شجاعت تمام چنان تانک‌های دشمن را منهدم می‌کرد که نه تنها عراقی‌ها از حمله به اهواز باز ماندند بلکه همان شب تا بستان عقب‌نشینی کردند.

فردای آن روز اعلام شد دشمن به سمت خرمشهر رفته و به همراه منصور به خرمشهر رفتیم منصور از مدافعان شجاع و دلیر مقاومت 34 روزه خرمشهر بود. روزی که وارد خرمشهر شدیم نیروهای مردمی، دشمن بعثی را درمنطقه پُل نو زمین‌گیر کرده بودند و درگیریها شبانه روز ادامه داشت. یک شب آن‌قدر به نیروهای عراقی نزدیک شدیم که صدایشان را از داخل سنگرهایی که درخیابان درست کرده بودند به خوبی می شنیدیم و منصور شجاعانه خود را به سنگر آنها رساند و با انداختن نارنجک کار آنها را تمام کرد. ما با دست خالی و تنها سلاح ساده ژ3 تا آخرین لحظه در خرمشهر مقاومت کردیم اما نیروهای دشمن که با تمام ادوات جنگی و ارتش کاملا مجهز وارد خرمشهر شده بودند، توانستند شهر را به تصرف خود در آورند.

بعد از این عملیات منصور در عملیات خیبر با وجودی که از دوره فرماندهی برگشته بود بصورت نیروی عادی در گردان سیدالشهدا (ع) درمحور شرق دجله حضور یافت و در اولین یورش تانک‌های عراقی که تعداد آنها به عدد 100 دستگاه می رسید خود را به سیل بند رسانید و یکی از تانکها را هدف قرار داد که باعث بستن شدن مسیر دیگر تانک‌ها شد اما در ادامه بدلیل هجوم گسترده تانک‌های و دیگر ادوات جنگی دشمن، دستور عقب‌نشینی صادر شد اما منصور همچنان تلاش می‌کرد تا بتواند با شلیک آر.پی چی و منهدم کردن تانک‌های بیشتر هر طور شده جلوی پیشروی آنها بگیرد ؛ منصور در ادامه درگیری توسط تک تیرانداز عراقی با اصابت گلوله در وسط پیشانی روی زمین افتاد و مثل پرنده ای درخون پاک خود دست پا می‌زد وکاری از دستمان برای نجات او به عمل نیامد و چند ثانیه بعد با غم و حسرت فقط شاهد لحظات عروج عاشقانه او بودیم و این فرمانده شجاع و دلاور جان گرانبهایش را برای حفاظت از کیان این سرزمین در کف اخلاص گذاشته و آسمانی شد و به دیدار دوستان شهیدش پیوست. (منبع: کتاب تیپ 72 ملت: خاطراتی از رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع، نوشته نجف زراعت پیشه و امیر رضا فخری ، تهران، صریر؛1401)


[1] برای تکمیل این خاطره از اطلاعات برادران رزمنده محمد اسماعیل مبین و حجت الله غلامان نیز استفاده شده است.


#منصور_ملکپور
#یوسف_متانت
#کتاب_تیپ_72_ملت

http://telegram.me/safeer59
http://Www.safeer.blogfa.com

نصراللهئ که رستگار شد

◄شمس‌الدین فانی
در شب بیست و هفتم دی‌ماه 1365 در بحبوبه عملیات کربلای 5 در پنج‌ضلعی شلمچه به‌صورت یک ستون به سمت خاکریز هلالی دشمن حرکت می‌کردیم، با عبور از پُل روی کانال دوعیجی به دو شاخه تقسیم شدیم. شاخه ما از کنار نهر جاسم در حرکت بود که با شدت آتش دشمن مجبور شدیم به حالت سینه‌خیز ادامه مسیر دهیم، که تعداد زیادی از بچه‌ها ازجمله چاریزاده، موحدیان، خوش خواهش با اصابت گلوله زخمی شدند.

نقشه منطقه عمومی عملیات کربلای 5


در ادامه درگیری هر طور بود از نهر جاسم فاصله گرفتم و از بالای خاکریز به سمت پایین غلتیدم و خودم را کنار عبدالصاحب غلامی معاون گروهان امام حسن مجتبی (ع) دیدم. عبدالصاحب به من گفت: خیلی از بچه‌ها تیر خورده‌اند و احمد (برادرش) هم شهید شده و از من و نصرالله رستگار و غلامحسین نواب (چهاب آر) خواست هر طور شده تیربارچی دشمن که همه را زمین‌گیر کرده بود هدف قرار دهیم تا فرصتی برای خارج کردن شهدا و مجروحین که در میدان مین گرفتار بودند و مرتب طلب کمک می‌کردند باشد.
به اتفاق نصرالله رستگار و غلامحسین نواب زیر نور منورهایی که کل منطقه را روشن می‌کرد به‌صورت سینه‌خیز تا 50 متری دشمن پیش رفتیم و در گودالی مستقر شدیم، یک گلوله آر.پی.جی بیشتر نداشتم، از گودال بیرون آمدم و خودم را به 20 متری تیربارچی رسانده و آماده شلیک شدم که یک‌باره سه نفر عراقی تا نیمه از خاکریز بالا آمدند و با سروصدا و «کِل زدن» مشغول شادی کردن بودند و بدون توجه به حضور من بی‌هدف تیراندازی کردند، گرمای گلوله‌های آنها که از کنار صورتم رد می‌شد تمرکز مرا بهم می‌زد و نصرالله هم فریاد می‌زد تا روی زمین بخوابم اما هر طور بود بلند شدم و با نام خدا شلیک کردم و تیربارچی عراقی خاموش شد.
نصرالله از خوشحالی چند بار تکبیر گفت و از بقیه نیروها خواست تا مجروحین را از میدان مین خارج کنند، و ساعتی بعد هم از ما خواست به عقب برگردیم. با غلامحسین به‌صورت سینه‌خیز به عقب می‌آمدیم، یک لحظه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم نصرالله هنوز در گودال در حال درگیری بود، به سمتش برگشتم و گفتم: همه به عقب رفته‌اند و از او خواستم با هم به عقب برگردیم. از گودال بیرون آمد و در همان لحظه صدای یک تیر از دور شنیده شد و لحظه‌ای بعد نصرالله با گفتن «آخ» و گذاشتن صورتش بر خاک از حرکت باز ماند.
سریع به سمتش رفتم و صدایش زدم اما جوابی نیامد، او را به پشت برگرداندم و تجهیزاتش را باز کردم، متوجه دایره خونی شدم که از سمت قلب روی لباسش شکل گرفته و هر لحظه بزرگتر می‌شد و هم‌زمان چشمانش رو به سفید می‌رفت و چند لحظه بعد به شهادت رسید. شهادت نصرالله بدجور روحیه‌ام را بهم ریخت، به پشت خوابیدم و دو کتف او را گرفتم و سعی کردم هر طور شده او را به عقب بیاورم. در حال کشیدن او بودم که بدنش زیر تنه دو درخت نخلی که در مسیر بر اثر انفجار افتاده بود گیر کرد، هر کاری کردم نتوانستم او را بیرون بکشم!
همان لحظه نیروهای ما در تدارک انهدام پُل روی نهر جاسم بودند و با توجه به دستور سریع عقب‌نشینی مجبور شدم نصرالله را همان‌جا بگذارم تا مجدد برای بردن پیکرش برگردم. در حین برگشت من و غلامحسین نواب، عبدالله صباغان و یک نیروی دیگری که مجروح شده بود را روی دوشمان انداختیم و با وجود ناله‌های زیاد صباغان که از درد به خود می‌پیچید به حالت دو آنها را به پشت نهر جاسم در گودال بزرگی که محل تجمع نیروهای گردان بود و اکثراً زخمی بودند منتقل کردیم.


.............هنوز در حال نفس‌نفس زدن بودم که حاج یدالله مواساتی از من خواست تا مصطفی بصری که به‌شدت زخمی و خون زیادی از او رفته بود به عقب ببرم، گفتم: به‌تنهایی؟! گفت: همه زخمی هستند. چاره‌ای جز این نبود، حسین پورکاسب با وجودی که وضعیت بهتری داشت اما به خاطر ناراحتی دیسک کمرش فقط توانست کمک کند تا به‌سختی مصطفی را روی دوشم انداختم، از مصطفی خواستم دستش را دور گردن من حلقه بزند و سریع با حالت دو حرکت کردم، در بین راه مدام با او صحبت می‌کردم و او به‌آرامی ابراز محبت و عذرخواهی می‌کرد، مرتب دلداریش می‌دادم و از او می‌خواستم هر طور شده مقاومت کند، اما کم‌کم احساس کردم حرف‌هایش دیگر واضح نیست و دست‌هایش دور گردنم دارد رها می‌شود نزدیک مقر متوجه سنگین بدن مصطفی و شل شدن دستانش شدم! او را روی زمین گذاشتم اما به شهادت رسیده بود! با کمک دیگر نیروها او را روی پتویی گذاشته و به عقب منتقل کردیم.
در پشت خاکریز پیکر مطهر تمام شهدا همچون احمد غلامی، مصطفی بصری، مجید نگاهداری، حسن نوابی، مجید معلمیان، عبدالله خواجه اسدی و محمد شعبانی با چهره خندان و یک لنگه دستکشی که همیشه دستش بود را درون آمبولانسی گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. بعد از آن، سه روز در منطقه عملیاتی حضور داشتیم و بعد به گروهان پُل برگشتیم.
لحظات غم‌انگیزی در چادرها حاکم بود، جای خالی شهداء و مجروحین بخصوص دیدن کوله‌پشتی‌ها و وسایل شخصی آنها در گوشه چادرها برای همه بسیار سخت و سنگین بود. بی‌تابی‌های عبدالصاحب غلامی در فراق فرمانده خود حسن نوابی، برادرش و دیگر شهدا همه را تحت تأثیر قرار داده بود. من و عبدالصاحب(عبدالرضا) هم‌محله‌ای و از کودکی هم‌بازی و همکلاسی بودیم و خوب می‌دانستم چه حس و حالی دارد.
بعد از این عملیات به نیروها مرخصی دادند با ایشان به بهبهان برگشیم ساعت 2 شب به در خانه عبدالصاحب رسیدیم بسیار نگران بود که چطور خبر شهادت برادرش احمد را به خانواده و مادرش بدهد. به عبدالصاحب پیشنهاد دادم به منزل ما بیاید و یا به پایگاه بسیج مسجد برویم و شب را تا صبح آنجا باشیم، اما قبول نکرد و هر طور بود وارد منزل شد. وقتی به خانه آمدم تا صبح در فکر او بودم و یک لحظه خوابم نبرد. صبح عبدالصاحب به تعاون سپاه رفته بود تا آنها خبر شهادت برادرش را به خانواده او اعلام کنند. سرانجام خود عبدالصاحب غلامی این جوان رعنا و فرمانده دوست داشتنی و شجاع در عملیات نصر 4 در ارتفاعات قشن در تیرماه 66 به آرزوی دیرینه‌اش رسید و به دیدار دوستان و برادر شهیدش ملحق شد.
(منبع: کتاب تیپ 72 ملت: خاطراتی از رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع، نوشته نجف زراعت پیشه و امیر رضا فخری ، تهران، صریر؛1401)
#عملیات_کربلای_5
#شمس_الدین_فانی
#گردان_فتح_لشکر_7_ولیعصر
#نهر_جاسم
https://t.me/safeer59

احترام به والدین

◄علی ضامن طیبی
صدای اذان صبح که آمد طبق معمول جهت رفتن به مسجد روستا و خواندن نماز از خواب بیدار شدم از خانه که بیرون آمدم دیدم ماشین لندکروزی در تاریکی مقابل منزل پارک کرده و در آن سرمای زمستان شخصی پشت فرمان آن خوابیده است. جلو رفتم، دیدم علی مومن است! متوجه حضورم شد و از ماشین پایین آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم.

شهید علی مومن طیبی معاونت طرح و عملیات تیپ پدافند سوم شعبان


پس از روبوسی و احوالپرسی علت خوابیدنش داخل ماشین در آن سرمای سوزان و نیامدنش به خانه را از او پرسیدم؟! گفت: پدرجان، دیشب که رسیدم دیدم چراغ‌های خانه خاموش است و دلم نیامد شما و اهل منزل را از خواب بیدار کنم و مزاحم استراحتتان شوم، گفتم تا صبح و موقع رفتن شما به مسجد همین‌جا در ماشین به انتظار بمانم.
مجدداً او را با اشک در آغوش کشیدم و به این همه تواضع او آفرین گفتم. اما همان لحظه که در آغوشم بود به دلم اثر کرد که این فرزند با این سلوک و رفتار به شهادت خواهد رسید! علی مومن طیبی سرانجام مزد همه مردانگی و بزرگواریش را با شهادت خود در 23 دی‌ماه 65 در عملیات کربلای پنج در اثر اصابت ترکش گرفت و در کنار دیگر هم‌زمان شهیدش جان در کف اخلاص نهاد و نثار وطن کرد.
(منبع: کتاب تیپ 72 ملت: خاطراتی از رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع، نوشته نجف زراعت پیشه و امیر رضا فخری ، تهران، صریر؛1401)
#کتاب_تیپ_72_ملت
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#معاونت_طرح_عملیات_تیپ_پدافند_سوم_شعبان
#شهید_علی_مومن_طیبی
#علی_ضامن_طیبی
https://t.me/safeer59