پاتک به خودی


مسعود ابوعلی
پادگان شهید عبدالعلی بهروزی(پلاژ) پاییز ۱۳۶۵ نیروهای گردان که تازه به لشکر 7 حضرت ولیعصر عج ‏پیوسته بودند مشغول گذراندن آموزش های سخت برای آمادگی حضور در عملیات سرنوشت ساز بودند ‏چادرها به ردیف در محوطه پیرامون زمین صبحگاه برقرار و دسته های مختلف درون چادرها با نظم و ‏ترتیب استقرار یافته بود.‏


هنگام برگشتن از مرخصی از شهرستان برخی خانواده ها در میان کمک های اهدایی برخی نیز از گوسفند ‏و مرغ و خروس و .... نیز به دست رزمندگان می سپردند تا از آنها در زمان حضور در ماموریت استفاده ‏نمایند. محمود احمالی فرمانده یکی از دسته ها نیز هنگام برگشتن از مرخصی از بهبهان یک خروس با ‏خودش آورد و در میان چادر دسته از آن نگهداری می کرد تا زمان موعود فرا برسد.‏
چادر دسته ما پشت به چادر دسته پشت محمود احمالی بود و به نوعی همسایه ای بودیم که تنها لایه ای ‏پارچه ما را از هم جدا می کرد ، محمود علاقه وافری به خروس داشت و گمان کنم که اهدایی یکی از ‏خانواده شهدا بود و به نوعی یادآور خاطرات شهید عزیز بود ؛ اما سر و صدای خروس از دید ما آزاردهنده ‏بود و صد البته جولان دادن آن در محوطه لج ما را در آورده بود.‏


یک روز به محمد حسین ستونه گفتم: با این مزاحم چه کنیم؟.....‏
محمدحسین نیز از خدا خواسته گفت : بگذار پنجشنبه حسابش را می رسیم.......‏


پیش بینی عملیات را نموده و ظروف ، قاشق و تجهیزات مورد نیاز لازم را به مکان دنج پشت حمام‌های ‏پلاژ در مجاورت رودخانه دز گذاشته و منتظر پنج شنبه و فرصت مناسب شدیم ، در فاصله بین دو چادر ‏فضایی بود که جاکفشی قرار داشته و در کنار آن یک صندوق چوبی جامیوه‌ای بود که خروس محمود در ‏آن نگه داشته می‌شد و پتویی نیز روی آن قرار داشت ،در زمان موعود هنگامی که حاج محمود بعد از ‏برگشت از نماز جماعت درون چادر دسته مشغول قرائت قرآن بوده و به شدت درون آن غرق شده بود ، ‏محمد حسین آهسته آهسته و پاورچین با احتیاط و رعایت مسائل حفاظتی وارد محوطه و فضای اتصال دو ‏چادر شده و با برداشتن پتوی روی جعبه چوبی و در حالی که گلوی خروس را گرفته بود آن را به من ‏داده و با ترتیباتی که از قبل آماده کرده بودیم در حالی که چاقوی تیز در دستانم بود بین زمین و آسمان ‏آن را ذبح شرعی نموده و درون یک پلاستیک انداخته به سمت مکان قرار به راه افتادیم ، فرصت ‏هیچگونه صدایی به خروس بیچاره داده نشد و حاج محمود همچنان مشغول قرائت قرآن بود ؛ در بین راه ‏ابراهیم آهویی را نیز صدا زده و سه نفره من و آهویی و محمد حسین خروس را پاک کرده و پس از پختن ‏نوش جان کرده و و در یک بزم سه نفره دلی از عزا درآوردیم و یک وعده از غذاهای تکراری و بی مزه ‏پادگان رهایی یافتیم ‏.


تلاش محمود برای یافتن خروس به جایی نرسید و هر چه بیشتر جستجو می کرد کمتر می یافت.‏


با فرا رسیدن دی ماه و هنگام عزیمت به آبادان منطقه عملیاتی کربلای 4 گردان باید حرکت می کرد و ‏زمان حلالیت طلبیدن و بخشش برای حق الناس بود به همین خاطر سه نفری نزد برادر محمود احمالی ‏رفته و با گفتن جریان خروس تقاضای حلالیت نمودیم. حاج محمود هاج و واج مانده بود و حیران مانده ‏بود ، پس از چند لحظه محمود گفت : فقط به من بگویید چگونه این خروس را از جلوی چشم من بردید ‏که من متوجه نشدم تا شما را حلال کنم ........ و ما نیز با گفتن ماوقع پاتک به چادر و بردن و خوردن ‏خروس حلالیت را از وی گرفته و به سمت منطقه عملیاتی کربلای 4 در آبادان حرکت نمودیم.‏


‏**** نکته:
بر خلاف تصور بچه های دوران جنگ از یک طیف نبودند بلکه عده ای آرام و نماز شب خوان ، عده خانه خراب کن که از دیوار راسته و تدارکات بالا می رفتند و گروه سوم کسانی که سرشان به کار خودشان گرم بود و بنا به وضعیت تابع این دو گروه ذکر شده می گشتند....😂😂😂

#طنز
‏#ذبح_خروس‏
‏#پلاژ_اندیمشک
‏#حق_الناس
‪http://telegram.me/safeer59‎‬
‪http://Www.Safeer.blogfa.com‬

جشن پتو یا پتو پیچ


آب پتو (اُ پتو)

از جمله سرگرمی‌ها و شیطنت‌های بچه های جنگ که غالباً نوجوان ، جوان و حتی سنین بالا هم بودند جشن پتو یا پتو پیچ بود . بچه های جنگ که کل روز را به آموزش های رزمی و یا نشستن در کلاس های اخلاقی گذرانده و اینک لحظاتی فرصت استراحت برایشان فراهم شده بود باز دست از شیطنت و جنب و جوش برنمی داشتند به هر حال سن نوجوانی و ابتدای جوانی بود و انرژی های تخلیه نشده که بلافاصله برنامه ریزی ، طراحی و اجرا می شد و مصداق های آن آشنا و غریب یا نیروی عادی و فرمانده یا حتی مهمان نیز را در بر می گرفت ضمن این که شب و روز هم نمی شناخت ، کافی بود فرصتی پیش آید و با یک برنامه جامع و با رعایت اصل غافلگیری طعمه از همه جا بی خبر را به کمین گاه کشانده و مثل اجل معلق بر سرش آوار می شدند البته اگر در شب بود این عملیات با غافلگیری بیشتری اجرا می شد. (البته قابل ذکر است نمونه های مشابه جشن پتو نظیر انداختن در آبهای رودخانه ، هورالهویزه ، زیر آب بردن سر افراد زیر آب، پاتک به تدارکات و ...... نیز دیده شده است)

جشن پتو بعد از برنامه ریزی از سوی ارکان اصلی به سایر بچه ها ابلاغ و بلافاصله با پیغام فرد مورد نظر را به سمت چادر یا آسایشگاه دعوت می نمودند و در یک موقعیت مناسب در حالی که فرد مورد نظر در دنیای خود سیر می کرد یا با دیگری گرم گفتگو بود به یک باره چراغ ها خاموش و یا از پشت سر ناغافل پتویی روی سر وی انداخته و دستجمعی تا جایی که امکان داشت او را زده و به عبارتی از خجالت او در می آمدند و زمانی که احساس می نمودند دیگر نای عکس العمل نداشته و یا بیم خطر جانی می رفت او را رها نموده و هر کدام مثل بچه های ساکت و سر براه در جای خویش می نشستند ؛ با روشن شدن چراغ چادر گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته : گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است .


همه بچه ها معقول و ساکت سر جایشان نشسته بودند و اصلاً معلوم نبود چه کسی کتک زده و چه کسی کتک‌خورده، جالب است این فعالیت و عملکرد به صورت عرفی در جمع بچه های جنگ پذیرفته شده بود و بچه‌ها در عین اینکه کتک می‌خوردند این کار خیلی هم برایشان لذت‌بخش بود حال اگر کسی به صورت استثنایی از این کار ناراحت و عصبانی می شد این دیگر مشکل خودش بود که نتوانسته بود خودش را با جمع بچه های جنگ وفق دهد ؛ بسیاری از این عاملان جشن پتو و افرادی که در حرکت غافلگیری جشن پتو کتک های زیادی را تحمل نمودند اینک به قافله شهیدان پیوسته و تنها با یادآوری این خاطرات لبخند تلخی بر لبان بازماندگان و دوستان و رفقای آنها بر جای می ماند خدا کند حتی به شرط تلافی بیشتر ما را فراموش ننمایند...................


#طنز_جبهه
#جشن_پتو
#پتو_پیچ
#آب_پتو_یا_اُ_پتو
http://telegram.me/safeer59

اتاق عمل با سوزن قفلئ


لطف‌الله منادی
در عملیات طریق‌القدس در سال 1360 حمدالله راد چند ترکش کوچک داخل دست و پایش خورده بود، بعد از چند روز او را با موتور به بیمارستان سوسنگرد بردم که آن‌ها را بیرون بياورد، وقتی کادر درمان اوضاع دستش را دیدند گفتند: باید به اتاق عمل برود تا پس از بيهوشي موضعي بتوانیم ترکش‌ها را بیرون بیاورند. حمدالله چون می‌دانست اين عمل زمان‌بر است قبول نكرد و گفت: سریع برگردیم خط که آنجا بیشتر به حضور ما نیاز دارند.

از بيمارستان که بیرون آمدیم يك سوزن‌قفلی از جيبش بيرون آورد به من داد و گفت: ترکش‌ها زیرپوست هستند میتونی آنها را بیرون بیاری؟! گفتم: نه اين كار من نيست! همان‌جا کنار موتورسیکلت نشست و خودش تركش‌ها را با نوک سوزن یکی یکی بیرون آورد. تا مدت‌ها هر وقت مرا می‌دید با كنايه و شوخي می‌گفت: نه اين كار من نيست! و کلی به ما می‌خندید.
*** حاج لطف‌الله منادی پس از تحمل بیماری‌های سخت ناشی از جنگ در اسفندماه 1396 به دیدار حق رهسپار شد

#حمدالله_راد
#تیپ_72_ملت
#لطف_الله_منادی
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

ارکستر سمفونیک


راوی: کاکا فتح الله آبروشن
بعد از آموزش های سخت و متنوع گردان فتح در 29 آذر 1365 از اردوگاه کرخه جهت شرکت در عملیات کربلای 4 به سمت آبادان منتقل و در روستای گسوه اروندکنار در خانه گلی و مخروبه استقرار یافتیم ، قرار بود نیروهای غواص در اروند رود مقابل جزیره مینو و ادامه آن تا ام الرصاص به خط دشمن زده و بعد از گرفتن سرپل و گسترش آن در محور ابوالخصیب گردان های فجر و بعد از آن فتح جهت ادامه عملیات وارد منطقه شده و منطقه مشخص شده خود را تصرف ، پاکسازی و تامین نمایند.همه نگاهها به سمت آبهای خروشان اروند دوخته شده بود اما نتیجه آن به دلایل مختلف چیزی نبود که فرماندهان و نیروها انتظار داشتند و با خاتمه عملیات و اخبار تلفات یگان های عمل کننده یک حس سستی و نگرانی در دل بچه ها رخنه نمود ؛ همه ناراحت و دمغ بودند یعنی باید برای عملیات بزرگ دیگر یک سال صبر کرده و به انتظار نشست.


جو خیلی بدی حکمفرما و همگی پکر و ناراحت گوشه ای کز کرده بودیم ، درنخلستان خانه های گلی به وفور به چشم میخورد... بچه ها روزها بیکار بودند و در ساعات فراغت در روستا و اطراف منازل آنجا پرسه مي زدند تا دستور لازم از فرماندهان برسد.من که به این وضعیت عادت نداشتم ومدام دنبال این بودم تابچه ها را از این اوضاع خارج کنم ....یه دفعه فکری به سرم زد فکر بکر ......
با نادر مشهودی ، غلام فراتیان ، اسماعیل سردمی، آذرگو ، غلامحسین وکاکا جمعه و تعدادی دیگر از برادران را به اتاق جلسه جنگ روانی در نخلستان برده و بعد از بیان برنامه و فکری که در ذهم خود پرورانده بودم از میان صندوقچه و لوازمی که در خانه های گلی بازمانده از روستائیان یافت می شد لباسها و وسایل مورد نیاز را جمع آوری و آماده اجرای نقش خویش می شدیم.


باید هر جوری بود فضای یاس آلود گردان را با اقدام خود شاد می کردیم و به اصطلاح شارژ روحی می نمودیم ، پنهانی در یکی از اتاقکهای گلی نخلستان گسوه هر کسی مطابق برنامه و نقشه لباسهای گل گلی و رنگارنگ را پوشیده و خودمان را به شکل یک گروه کولی و بدوی در آوردیم ، جمعه مادربزرگ شده و دامن گل دار قشنگی گیرش اومد ، من شدم بابا و بقیه را به شکل دخترهامون در اوردیم و روی سر هر نفر هم یه سبد گذاشتیم و از خانه های گلی نخلستان خارج شدیم .


با قوطی و سطل و ...... مثل کولیها شروع کردیم تمبک زدن .. و با قر و فر و چرخیدن به دور خود به سمت نیروهای گردان رفتیم ، همه هاج و واج ما را نگاه می کردند ، خدا شاهده تا چند لحظه اول هیچکس ما را نشناخت؛ یکی از برادران گردان با تعجب گفت : این خانواده کجا بودند؟ مگه منطقه جنگی نیست ؟؟ یکدفعه جمعه پرید و اون برادر را گرفت تو بغلش و ماچش کرد.... بنده خدا فرار را بر قرار ترجیح داد .


ما شروع کردیم به زدن و رقصیدن به طوری که تمام گردان و سایر نیروها مثل دوره گردها دور ما جمع شده بودنند و شادی می کردنند ..... اصلا گردان گرفته و غمگین از این رو به آن رو شده بود ، چند تا از برادران گردان گریه می کردند ؛ بازیگران می رقصیدند تا عزیزانمان لبخند بزنند و شادی کنند.


چنان شور و شعفی بپا شدکه نگو و نپرس ، چنان روحیه ای بچه هاگرفتند که اگر کسی هم گوشه ای نشسته بود دیگران بلندش میکردند و برای تماشا گروه کولی ها جلو می آمدند . روز بود و خطر بمباران هوایی و جمع شده گردان در یک مکان ........... و این مخالف آموزه های نظامی و حفاظتی بود. معاون گردان محمد شعبانی با قد رشید و قیافه جدی با صلابت به سمت محل تجمع نیروها آمد تا ببیند موضوع چیست و مشکل را حل نماید... با مشاهده اوضاع قمر در عقرب گروه عصبانیت هم به قیافه اش اضافه شد و خدا به فریاد متخلفین برسد......


یکی از بچه ها از دور محمد معاون گردان را كه ديد داد زد: بچه ها فرار کنید ،کمیته آمد...... گروه از هم پاشید و بچه های دست اندرکار شادی و نشاط هم همه وسایل را به گوشه ای انداخته و هر كدام به يك طرف فراركردند اما هدف ما تحقق یافته بود ؛ نیروها شاد و قبراق به ماموریت پدافندی جاده فا_ام البحار اعزام شدند و 17 روز بعد نیز در عملیات محور نهر جاسم شرکت کرده که تعداد زیادی از آنها به شهادت رسیدند.


#ارکستر_سمفونیک
#کاکا_فتح_الله_آبروشن
#عملیات_کربلای_4
#اوقات_فراغت_گسوه
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

ماجرای کفش کتانی 


راوی :فتح اله آبروشن
پادگان پلاژ (پادگان شهید عبدالعلی بهروزی) سال 65 بود همکاری زیادی با واحد تدارکات در نقل و انتقال وسایل داشتیم ، در پایان کار حاج احمد باعثی یه کفش کتانی قشنگ کبریت مخملی که در اون روزها جنس عالی و مرغوبی محسوب می شد و نسبت به پوتین از وزن سبکی برخوردار بود بهم داده بود... برای رفتن به شهر دزفول باید با قایق عرض رودخانه دز را طی کرده و بعد از آن فاصله کمی تا شهر دزفول بود.


در همین زمان ندای اذان فضای پادگان را فرا گرفت و همه رزمندگان از گردان ها و واحدهای مستقر در پادگان به سمت حسینیه پلاژ به راه افتادند ، چون سکانی ها هم برای نماز به حسینیه رفته بودند و قایقی برای ترابری نبود من هم بالاجبار با گرفتن وضو راهی حسینیه شده و اومدم نماز بخونم تا بعد از پایان نماز و برگشتن سکانی ها به کنار اسکله با قایق به سوی دیگر آب سمت دزفول بروم .


وارد حسینیه شدم ، بر خلاف همیشه که پوتین یا دمپایی را جلوی در حسینیه می گذاشتم به خاطر دلبستگی و علاقه به کفش کتانی نو اون را زیر بغل زده و در طاقچه پشت پنجره سمت گذاشتم...


با هر رکوع و سجود نیم نگاهی نیز به پنجره انداخته و با مشاهده کفش در پنجره آرامش و سکینه ای به قلبم سرازیر می شد ، نماز ظهر تمام شد و مشغول تعقیبات نماز شدیم ، زمان به سختی می گذشت نمی دانم تنها برای من بود یا همه این حس و حال را داشتند .


نماز عصر بر پا شد و در نماز عصر مثل ظهر من پاسبانی و دید زدن بعد از هر قیام و قعودی را انجام می دادم ، در دلم هم می گفتم خدایا ببخشید خیلی کفش زیبایی و کمیابی است من را به خاطر این انحراف توجه از نماز ببخش ، تا رکعت دوم کفش در تیر رس دیدگاه من بود و خیالم از این بابت راحت و خدا را هزاران بار شکر می نمودم اما همه اش می گفتم نمی دانم چرا نماز امروز این قدر طولانی شده و گویی قصد تمام شدن ندارد .


چشمتان روز بد نبیند همین که السلام سومی نماز را دادم نمی دانم سجده شکر رفته یا .... پنجره خالی از کفش سبب شد مات و مبهوت لحظاتی هنگ کنم ، دیدم کفش نیستش... مگه می شه ؟ مگه داریم ؟ چطوری آخه ؟ من که همش مواظب بودم .....
طاقت نیاوردم نمی شد از آن گذشت ، باید اقدامی انجام می دادم اما چکار کنم ؟؟؟


بلافاصله فکری به ذهنم رسید ، بلند شده و با طی نمودن صفوف نمازگزاران با ابتدای جماعت رفتم ، بلندگو را از دست مکبر نماز جماعت گرفته و در حالی که همه متحیر و متعجب من را می نگریستند منتظر بودند چه اتفاقی افتاده ......


به نمازگزاران سلام کرده و بی مقدمه و موخره و توضیح گفتم : ببخشید کدوم یک از برادران اشتباهی کفشم رادزدیده؟؟؟...😅😅
انفجار خنده بود که فضای حسنیه را در بر گرفته بود اما نیم خیز شدن حاج احمد باعثی و بیم تنبیه ... باعث شد میکروفن را انداخته و در حالی که پاهای زیادی از نمازگران را در صفوف له نمودم سریع حسینیه را ترک نمایم ......


هم کفش زیبای کتانی را از دست دادم هم رفتن به دزفول ..... هیچگاه هم مشخص نشد کدام رند کفش را استادانه و ماهرانه در زیر دیدگان من قاپید و رفت .....


#کفش_کتانی_مخملی
#حاج_احمد_باعثی
#کاکا_فتح_الله_آبروشن
#طنز_جبهه
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

امان از صف آخری ها

راوی: حمید خوشکام
اوایل دی ماه ۱۳۶۵ بود 
معروف به سال سرنوشت 
نیروها برای انجام عملیاتی که سرنوشت جنگ را مشخص می ساخت آماده می شدند.....
گردان فجر به فرماندهی حاج کمال صادقی جمعی لشکر ۷ حضرت ولیعصر عج در مقر شهربانی آبادان اسکان یافته بودند....
همه در تب و تاب عملیات سرنوشت ساز بودند ......
 نیرو ها همه سازماندهی شده و مجهز آماده اعزام به منطقه عملیاتی در آن سوی اروند رود بودند .....
این گردان جزو نیروهای موج سوم بودند که باید به آنسوی اروند منتقل و با انجام عملیات تعاقب دشمن به سمت اهداف تعیین شده می رفتند........
 شب جمعه فرا رسید و محبوب ترین لحظات نزد رزمندگان که طبق معمول دعای کمیل زینت‌بخش جمع و مجلس در بین رزمندگان بود ......
نیروهای گردان  تکی و یا چند تا چند تا در نمازخانه  حاضر و هر کدام گوشه ای دنج برای خلوت خویش انتخاب نمودند 
همه منتظر آغاز دعا و فرو رفتن در حال معنوی و عرفانی خویش بودند......
 منصور ناردست در ابتدای دعا با ذکر صلواتی حزین شروع به خواندن دعا نمود و جمع نیز زمزمه کنان با وی همراهی نمودند .... 
در حالی که هنوز مداح به ابتدای دعا نرسیده و در حال قرائت صلوات های سه گانه بود اما صدای گریه بلند برخی بچه ها از گوشه و کنار  به آسمان رفت.....
گریه نبود جیغ بود و گویی از زمین و زمان شکوه داشتند.........
 حمید خوشکام و چند نفر از صف آخر دعا  از این وضعیت کلافه شده بودند.........
رزمنده ای (د.ز.ر) که جلوی آنها نشسته بود از کسانی بود که صدای گریه بی امان و بلند او به آسمان رفته بود.........
حمید طاقت نیاورد ..........
 پشت گردنی محکم و آبداری نثار وی کرد و گفت: آخه چه مرگته؟...................
چی شده ؟...........چی گفتند که شما الان داری اینطور گریه می کنی؟........... با این سن و سال چکار کردی که داری این گونه ضجه و زاری می زنی؟..........
 خنده و گریه توأم با هم فضای صفوف آخر را در بر گرفته بود ....
جوری که اون قسمت از کنترل خارج شد...............
معنویتی که قرار بود امشب بچه های دعا خون  و عرفانی را در بر بگیرد تبدیل شده بود به خنده هایی مستمری که در صفوف انتهایی تا پایان دعا ادامه داشت....
 و این چنین بود که…. 


#طنز_جبهه
#دعای_کمیل
#گردان_فجر
#عملیات_کربلای_4
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf46

همساده (همسایه) :

راوی :جهان مرادیان
قبل از عملیات والفجر مقدماتی در منطقه عمومی فکه در زلیجان بودیم ،"سید سلطانعلی نظری "روی تپه سنگری داشت كه بالای چادر ما بود و نیمه شب ها با صدای بلند دعا می کرد ، يك شب "جابر خندانی"  که بسيار خنده رو و شوخ طبعی بود سرش را از چادر بیرون آورد و گفت: مرگ همساده  زشت ، سید بِگر بخُوس نِصب شوون خُی خُو نِمیشو نِوامیله کسی هم بِخُوسه .(سید برو بخواب چون خودش خواب نمی رود دیگران را هم نمی گذارد بخوابند.)تمام چادرهای اطراف ازخنده روده بُر شدند و صدای انفجار خنده بود که از درون چادرها به آسمان می رفت .

*** سید سلطانعلی در والفجر مقدماتی و جابر خندانی در عملیات خیبر به شهادت رسیدند. 
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#جابر_خندانی
#سید_سلطانعلی_نظری
#طنز_جبهه
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

مگه کیسه آرده یا گونی برنج  

            راوی: ماشاءالله مصدر
در عملیات خیبر اسفند 1362حمدالله مواساتی درحالی که بدن مجروح عمویش"علی مواساتی قنواتی"  روی دوشش بود ، در کنار سایر نیروهای باقیمانده گردان در حال برگشت به عقب بود. لحظات حساسی بود و نیروها باید سریع سیل بند شرق دجله در کنار روستاهای البیضه و الصخره (هورالعظیم) را ترک کرده و با گذر از یک سه راهی به جاده خندق (الحچرده) می رسیدند تا درآن جا سوار قایق ها شوند و دشمن نیز با درک اهمیت این مطلب همه فشار خود را برای تسلط بر سه راهی و محاصره نیروها متمرکز كرده بود. یدالله مواساتی که هم فرمانده گردان بود و هم فکر می کرد  عمو علی مواساتی شهید شده به حمدالله گفت: بذارش زمین و زود برگرد عقب.


 اما حمدالله درآن شرایط نامناسب با کمک بچه ها عمو علی را به عقب می آورد و از دست حاج یدالله بابت بی توجهی و گفتارش دلگیر شده بود. بعدها وقتی حاج یدالله برای ملاقات عمو علی به بیمارستان رفته بود، او با سردی و ناراحتی با حاجی برخورد کرده و بعد از مدتی که رویش را به طرف حاج یدالله بر می گرداند با ناراحتی به او می گوید: حاجی مگه کیسه آرد بودم یا گونی برنج که گفتی : بذارش زمین ، خودت برو عقب. خلاصه با این حرف افراد حاضر در آن آنجا کلی می خندند و ناراحتی از دل آنها بیرون می رود. 
سرانجام این رزمنده شوخ طبع در عملیات کربلای 5 بر اثر بمباران شیمیایی مصدوم و چند روز بعد در بیمارستان شهید رهنمون تهران به شهادت رسید.(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#علی_مواساتی
#یدالله_مواساتی
#حمدالله_مواساتی
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

ذکر بگویید... 

زنده یاد قدرت بابایی
 
زمستان 1363 عملیات بدر منطقه هورالهویزه مقابل روستاهای الصخره و البیضه

با تعدادی از همرزمان در قایق های چینکو به سمت منطقه عملیاتی البیضه واالصخره در حرکت بودیم 
آتش تیربار و آتشبارهای ضد هوایی دشمن که مماس بر سطح آب بود چنان زیاد بود که مجبور بودیم سر خودمون رو پایین نگهداریم تا گلوله به ما اصابت نکنه....
یکی از روحانیون که تو قایق با ما همراه بود مدام می گفت :
دوستان ذکر بگویید ، والعصر بخونید و .......
آتش شدید دشمن بی وقفه بر سر ما می بارید و در حالتی که همه ما به دنبال مفری برای رهایی بودیم تکرار پشت سر هم دوستان ذکر بگویید ، والعصر بخونید و .......  مرتب تکرار می کرد و ول کن  هم نبود...

زنده یاد قدرت الله بابایی در جمع رزمندگان هنگام اعزام به عملیات بدر

اعصاب ما در این شرایط به هم ریخته بود و در همین وضعیت قمر در عقرب یکی از دوستان هم گفت : بچه ها سرتون بیارین بالا تا برای  یادگاری یه عکس بگیرم؟!؟!؟!

من که آتش دشمن و تکرارهای آغا صبرم را به انتها رسانده بود :
 داد زدم ، گفتم : بابا ولمون کن ......
تو هم وقت گیر اوردی در این اوضاع..........................
نمی خواد عکس یادگاری بگیری .................................
آغا کم بود تو هم اضافه شدی ........................................

اما  طلبه که حسابی از دستش عصبانی شده بودیم  دست بردار نبود و هنوز هم ول کن والعصر و ذکر خواندن نبود .......

لحظاتی بعد...... 
نمی دونم چطور شد و آقا یه گلوله اصابت کرد به باسنش......
وآخ آخش بلند شد ........

من هم گفتم : اوفیش....... تا تو باشی در این اوضاع و احوال  فکر ذکر گفتن از سرت بیرون بره.....
کشتی ما رو .........................
*****به نقل از برادر رزمنده حاج حمید خوشکام
#طنز_جبهه
#عملیات_بدر
#قدرت_الله_بابایی
http://telegram.me/safeer59

ذکر بگویید... 

زنده یاد قدرت بابایی
 
زمستان 1363 عملیات بدر منطقه هورالهویزه مقابل روستاهای الصخره و البیضه

با تعدادی از همرزمان در قایق های چینکو به سمت منطقه عملیاتی البیضه واالصخره در حرکت بودیم 
آتش تیربار و آتشبارهای ضد هوایی دشمن که مماس بر سطح آب بود چنان زیاد بود که مجبور بودیم سر خودمون رو پایین نگهداریم تا گلوله به ما اصابت نکنه....
یکی از روحانیون که تو قایق با ما همراه بود مدام می گفت :
دوستان ذکر بگویید ، والعصر بخونید و .......
آتش شدید دشمن بی وقفه بر سر ما می بارید و در حالتی که همه ما به دنبال مفری برای رهایی بودیم تکرار پشت سر هم دوستان ذکر بگویید ، والعصر بخونید و .......  مرتب تکرار می کرد و ول کن  هم نبود...

زنده یاد قدرت الله بابایی در جمع رزمندگان هنگام اعزام به عملیات بدر

اعصاب ما در این شرایط به هم ریخته بود و در همین وضعیت قمر در عقرب یکی از دوستان هم گفت : بچه ها سرتون بیارین بالا تا برای  یادگاری یه عکس بگیرم؟!؟!؟!

من که آتش دشمن و تکرارهای آغا صبرم را به انتها رسانده بود :
 داد زدم ، گفتم : بابا ولمون کن ......
تو هم وقت گیر اوردی در این اوضاع..........................
نمی خواد عکس یادگاری بگیری .................................
آغا کم بود تو هم اضافه شدی ........................................

اما  طلبه که حسابی از دستش عصبانی شده بودیم  دست بردار نبود و هنوز هم ول کن والعصر و ذکر خواندن نبود .......

لحظاتی بعد...... 
نمی دونم چطور شد و آقا یه گلوله اصابت کرد به باسنش......
وآخ آخش بلند شد ........

من هم گفتم : اوفیش....... تا تو باشی در این اوضاع و احوال  فکر ذکر گفتن از سرت بیرون بره.....
کشتی ما رو .........................
*****به نقل از برادر رزمنده حاج حمید خوشکام
#طنز_جبهه
#عملیات_بدر
#قدرت_الله_بابایی
http://telegram.me/safeer59

سلمانی ناشی

راوی :یدالله روشندل

ماموریت پدافندی ما در ارتفاعات رشن عملیات والفجر 10 کم کم داشت به اتمام میرسید، ما را از خط مقدم برای استراحت به عقبه برای استراحت انتقال داده وگروه بعدی جای ما رفت ؛ مقر استراحت روستایی بود بنام گچینه درست یادم هست شب های قدر بود و بچه ها از سر شب تا نیمه های شب راز و نیاز می کردند ، از  دعای جوشن کبیر گرفته تا دعای قرآن بالای سر و  شب تا دیر وقت بیدار بودیم و بعد از نماز صبح و تعقیبات آن  می خوابیدیم.

 صبح تقریبا ساعت ۸ تا۹  بود که یک نفر با صدای بلند من را صدا می زد اما من که بسیار خسته بوده  و شب را به خاطر شب زنده داری شب قدر تا صبح بیدار بودم جواب نمی دادم و بارها نام من را تکرار می کرد اما جوابی از من در نمی آمد .

در این لحظه بود  که آن فرد با صدای بلند گفت : روشندل نامه داره...!! و من که باور کرده بودم گفتم: روشندل منم ؛ اینجا هستم ؛ خلاصه نزد من در سنگر آمد ، گفتم : کو نامه؟ نامه من کو ؟ زود بده تا بخونم... دیدم با خنده گفت: که شوخی کردم، حقیقت این است که ۲ ماه است که خونه نرفتم و حالا مرخصی گرفتم تا برم ؛ گفتم خوب برو ، چکاره من داری؟ چرا من را از خواب بیدار کردی؟

 گفت: که نه دیگه اینجای کار با تو هست... گفتم: اخه من چرا ؟ گفت: که برادر تقی گله دار زاده مرا فرستاده پیش شما که شما هم سر مرا اصلاح کنی !! هر چه کردم... هرچه گفتم... بابا برو بعداً بیا... بابا من بلد نیستم... قبول نکرد که نکرد... هرچه قسم خوردم که بابا من بلد نیستم سر را اصلاح نمایم و  فقط صورت اصلاح می کنم قبول نکرد ؛ فکر کرد که من  خسته ام یا دروغ می گویم.

آرایشگاه و سلمانی صلواتی در جبهه

 

خلاصه به اصرار قبول کردیم و رفت روی تخته سنگی نشست و من به عنوان اوستای سلمانی شروع به اصلاح سر وی نمودم ، از طرفی هم وی آینه به دست هر از چند گاهی نیم نگاهی به سر خود می کرد  ، هرچه سعی و تلاش کردم که بتونم از این سر یه سر درست و حسابی و حتی متوسط  از آب در بیارم نشد که نشد. این ور را درست می کردم ان طرف خراب می شد درست شده بود مثل .....نگو و نپرس !!!

 خلاصه سری که ان همه مو داشت مجبور شدم با ماشین صفر بتراشیم ؛ من که دیگه کنترل خودم را از دست داده بودم داشتم بالای سرش می خندیدم و نمی توانستم خود را کنترل نمایم که ناگهان مرا توی آینه دید ، عصبانی شده و شروع به اعتراض نمود ، اما من که گفته بودم بلد نیستم ؛ خلاصه رفت پیش فرمانده گروهان  و از من شکایت کرد .

من را احضار و توضیح خواستند گفتم: به خدا قسم از عمد نبود من گفتم بلد نیستم اما ایشان اصرار نمود و الان هم از خودم خیلی ناراحت و خجالت می کشم امیدوارم که ایشان من را بخشیده باشد چون باعث  ناراحتی وی شده است با توجه به وضعیت پیش آمده وی مرخصی نرفته و در منطقه عملیاتی باقی ماند.

#یدالله_روشندل

#سلمانی_ناشی

#ماه_مبارک_رمضان

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com