گریه و زاری برای اعزام


راوی: عزیز رنجبر
در یکی از اعزام ها " رضا مکاری مقدم" با گریه و زاری التماس می کرد تا مانع اعزامش نشوم، اما هر کاری می کرد برايم بي تاثيربود ؛

رفت و با يكي ازبرادران رزمنده آمد تا واسطه شود. گفتم: تو می دانی برادرش اسیر است ؟ گفت:خُب اسیر باشدچه اشكال دارد ؟ .ناراحت شدم و سیلی آرامی به صورتش زدم.اما چند لحظه بعد از كارخودم پشيمان شدم ؛

رضا مكاري شاهد قضيه بود ، جلو آمد و با گريه خودش را توي بغلم انداخت و از شدت ناراحتي غش كرد . با كمك چند نفر به صورتش آب زديم تا كمي حالش بهتر شد.

سرانجام با سختي موافقت مرا گرفت و اعزام شد و درعملیات بدر درمنطقه شرق دجله در هورالهویزه در سال 63 به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ده سال به میهن اسلامی بازگشت.


#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

رشوه برای اعزام


راوی: عزیز رنجبر
حمدالله مواساتی آمده بود بسيج برای اعزام به جبهه. ازطرفي از خانواده آنها چند نفردرجبهه حضور داشتند ، تلاش من برای منصرف كردنش فایده ای نداشت . از راه دیگري وارد شدم ، خواستم دست به سرش کنم ؛ به او گفتم: آقا من برای اعزام افراد به جبهه رشوه می گیرم و از آن جا که اطلاع داشتم پدرش در یک کارگاه قنادی کار می کند، گفتم: تو باید یک جعبه شیرینی برای من بیاوری تا به جبهه اعزامت کنم.
با خودم گفتم: حمدالله از این حرفم ناراحت و منصرف مي شود ،

رفت و فردای آن روز با یک جعبه بزرگ کیک خامه ای اعلاء به بسیج آمد و گفت: این هم شیرینی دیگه چی می خواهی؟ وکلی قربان صدقه ام رفت ، تا آخرسر موافقت کردم. حالاکه سال ها از آن قضیه می گذرد هر وقت او را مي بينم به شوخي مي گویم :حمدالله تو با رشوه به جبهه اعزام شدی!
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)


#حمدالله_مواساتی
#اعزام_به_جبهه
#کتاب_تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

غلبه بر مهر مادری 

راوی: عزیز رنجبر
در یکی از آموزش های بسیج "فرشید باقرزاده"را به پادگان آموزشی شهید بخردیان اعزام کرده بودم تا بعد از دوره آموزشی رهسپار جبهه شود، برادرِ او در عملیات فتح المبین،در فروردین 1361 شهيد شده بود. يك روز مادرش با بی قراری و مراجعه به بسیج مي خواست فرزندش را از پادگان آموزشی برگردانم و خیلی هم روی خواسته اش اصرار داشت؛ هر چه خواستم او را از کارش منصرف کنم، احساس و مهر مادری مانع راضی شدن او بود .وقتی دیدم حریف او نمی شوم جمله ای گفتم که جلوی اصرار او را گرفت.

گفتم: من فرزندت را برمي گردانم ، ولی خودت باید روز قیامت جواب حضرت زهرا (س) را بدهی و اگر از تو پرسید فرق حسینِ من با پسر تو فرشید چه بود ، چه جوابی داري؟
ین را که گفتم انگار قفلی بر دهانش زده باشند دیگر نتوانست در جوابم چیزی بگوید .....
بلافاصله گفت: حالا که این طور است دیگر کاری با او ندارم، بگذار فرشید هم به جبهه برود ، من نمی توانم روز قیامت جوابگوی حضرت زهرا (س) باشم.
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)

#فرهنگ_ایثار_شهادت
#شهید_کورش_باقرزاده
#مادران_شهدا
#کتاب_تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بی تابی 

راوی: عزیز رنجبر
یک ظهر گرم تابستانی داشتم به خانه می رفتم كه ديديم یک پسر بچه سیزده چهارده ساله داخل پارك جلوي خانه ما دارد با تیر کمان گنجشک شکار می کند. صدایش کردم و به او گفتم: الان دوستان و هم سن و سال های تو دارند با دشمن می جنگند، آن وقت تو داری این پرنده ها را با تیر کمان می زنی.گفت: اگه کسی برای اعزام به جبهه به بسیج برود اما او را اعزام نکنند چه؟من که او را نمی شناختم . گفتم: شما اقدام كن، ان شاء الله با اعزامت موافقت می کنند. 

شهیدان محمد شجاعی و رضا شجاعی


چندروز بعد به بسيج آمد و به من گفت: آمده ام بروم جبهه. حالا شما به حرفی که زدید عمل کنید. با خود گفتم: او را برای آموزش می فرستم ولی برای اعزام به جبهه فعلاً دست نگه می دارم.  فردای آن روز خانواده شهیدان محمد، و رضا شجاعی به بسیج آمدند وگفتند: فرزندمان احمد رفته آموزش مادرش هم خیلی بی تابی می كرد. بلافاصله به آقای مرتضی عوض پور گفتم: او را از پادگان آموزشی بر گرداند.وقتی او را برگرداندند ، آمد بسیج و گفت: منو می شناسی؟ گفتم: بله ؛ دو برادرت شهید شدند و مادرت هم سفارش کرده بود که تو را برگردانیم.گفت: دیدی با ان شاءالله گفتن کار درست نمی شود و من را به جبهه اعزام نکردی! و با ناراحتی بسیج را ترک کرد و رفت. (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#اعزام_به جبهه
#محمد_شجاعی
#رضا_شجاعی
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

مرکب بهشت

راویان: احسان صباحی، حبیب الله سقاوی، محمد صراف، سعيد مهاجر

 

پدر شمایلی راننده معروف اتوبوس آبی رنگی بود که نیروهای اعزامی بوسیله آن به جبهه ها اعزام می شدند اکثر اوقات تسمه ماشين در بین راه بریده می شد. این مشکل چند بار تو اعزامي كه خودم حضور داشتم اتفاق افتاد.

خدا رحمتش كند پدر شمایلی هم چاق بود و هم بد گرما ، و در حين كارخيس عرق مي شد زمستان و تابستان هم براش فرقي نداشت، اما درآن شرایط سخت گرماي جنوب هیچگاه ندیدیم که عصبانی شود يا صدايش را روی كسي بلندكند .

همیشه خندان ،مهربان و صبور بود. با وجودی که ما از گرفتارهاي شخصی او خبر داشتيم.

پدر شمایلی

 

منبع: زراعت پیشه،نجف،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی، مشهد، شاملو، 1397

#خاطرات_جبهه

#پدر_شمایلی

#مرکب_بهشت

http://telegram.me/safeer59

http://www.safeer.blogfa.com

محدوده روشن : 17

سکوت قبرستانی در سایت :
سرانجام نیمه های شب هلی کوپتر آمد و پس از  ساعاتی لحظات بیم و امید ناشی از چگونگی سوار شدن و خطر ناشی از حملات دشمن در منطقه جفیر پیاده شدیم و در آنجا با اتوبوسهایی که از قبل آماده شده بود به سمت سایت خیبر آمدیم ؛ در حال که در جفیر فرمانده گردان برادر یوسف حمیدی را دیدیم  که بدلیل موج انفجار ناشی از تیر مستقیم تانک به عقب منتقل شده بود و دل نگران و مضطرب منتظر ورود باقیمانده نیروهایش بود.
پس ازورود به سایت و آمدن  به ساختمان گروهان مشاهده کردیم که همه خوابیده اند ونگرانی ما بابت غلامحسین بهبهانی و حسن نوابی که جزءدسته آر.پی.جی زنها برای سدکردن نیروی دشمن درسه راهی(جاده خندق ،البیضه و العزیر ) و ایجاد فرصت برای خروج نیروها به خارج منطقه رفته بودند و ما بعد از جدایی آنها خبری از آنها نداشتیم بر طرف شد.
مرخصی نیروها :
با آغاز روزسلاح وتجهیزات خویش را تحویل داده ونزدیکی های ظهر که سواراتوبوس شده وبرای مرخصی به سمت شهرستان بهبهان به راه افتادیم درحالی که عملیات سالیانه ایران علی رغم جانفشانی و تلاش زیاد فرماندهان و رزمندگان و دادن تعداد زیادی  شهید ، زخمی و اسیر به دلیل عدم موقعیت در محورهای عملیاتی طلاییه و زید و همچنین کمکهای بی حد و حصر ایالات متحده یشوروی ،فرانسه و سایر کشور ها ناکام ماند و نتوانست به هدف اصلی خویش برای تسلط بر اتوبان العماره-بصره و جدایی و انشقاق شمال و جنوب عراق و مهم تر از آن ایجاد شکاف بین سپاه های سوم و هفتم برسد و باید به دنبال راهکار دیگری جهت رسیدن به اهداف خویش مبنی برتنبیه تجاوز وبرقراری صلحی شرافتمندانه باشیم.
اعزام پر ماجرا : پدافندی مجنون
پس از شرکت در امتحانات پایان سال درتاریخ 6/4/63 مجدداً  ثبت نام نموده و قصد رفتن به جبهه را داشتم اما با مخالفت شدید مادرم روبرو شدم چرا که دفعه قبل قرار بر این بود که به خط مقدم جبهه نرفته و فقط در پشت جبهه خدمت نمایم و بر همین اساس به صورت پنهانی به بسیج رفته و روز اعزام در زیر صندلی مینی بوس قایم شدم ولی نمی دانم مادرم چگونه از قصد من برای اعزام آگاه شده بود .
 زمانی که در کف مینی بوس به صورت پنهانی خوابیده و پنهان از نگاه بیرون بودم  در کیلومتر 29 جاده بهبهان به اهواز در سه راه امیر حاضر که معمولاً ماشین های اعزام اندکی توقف می نمودند من هم با اطمینان که دیگر کسی نیست و از خطر رهایی یافته ام و در مخیله ام نمی گنجید که مادرم تا اینجا آمده باشد لذا در صندلی آخر مینی بوس نشستم و نفس راحتی کشیدم ؛ اما از سوی دیگر مادرم که به همراه خواهرم مشغول پخت نان سنتی بود فکر می کرده من سر کار و حرفه نمدمالی هستم که با اطلاع پسر عمویم اردشیر که متوجه من شده بود سراسیمه و با هر سختی بود خود را به سه امیر حاضر رساند و تک تک ماشین ها را وارسی و جستجو  نموده و زمانی که به مینی بوس ما رسید به دلیل بسته بودن در ماشین و در حرکت بودن آن از پنجره انتهایی مینی بوس بنز قدیمی خود را بالا کشیده و وارد مینی بوس شد و زمانی که یقه من از پشت گردن را گرفته بود من متوجه شدم  که بلافاصله عکس العمل نشان داده و خود را رها کردم و از مینی بوس به سرعت خارج شده و وارد ماشین های اعزام  ردیف اول شدم و به تیپ15امام حسن مجتبی(ع) اعزام شدم و مادرم دیگر نتوانست من را پیدا نماید ؛ بعدها دریافتم که مادرم حال مساعدی نداشته و توسط حاجیه خانم فاطمه همنشین وی را به شهر آوردند ؛ باید این نکته را هم ذکر کرد که مرحوم پدرم  به شدت مادرم را به خاطر جبهه من تحت فشار قرار داده بود و سر وی داد و فریاد می کرد. چند روز بعد  مادرم به همراه دامادمان در 27 رمضان 1363 در حالی که وی روزه بود 13 پادگان را در حاشیه اهواز زیر و رو نمودند اما موفق به پیدا نمودن من نشدند.

پدافند پاسگاه های شش گانه عملیات خیبر روبروی جزایر مجنون


در این دوره ما را  به گردان 3 عاشورا به فرماندهی حاج محمود محمدپور اختصاص دادند  فرمانده گروهان ما برادر عبدالله رفیعی از بچه های آقاجاری بود که بلافاصله ما را تجهیز و جهت انجام ماموریت پدافندی از پاسگاههای شش گانه  آبی روبروی جزایر شمالی مجنون که از مناطق متصرف شده در عملیات خیبر بود برای حفاظت از دستاوردهای عملیات خیبربه تیپ 15 امام حسن مجتبی ع سپرده شد.
#نجف_زراعت_پیشه
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#پدافند_عملیات_خیبر
#جزایر_مجنون
http://telegram.me/safeer59

محدوده روشن : 6

نجف زراعت پیشه

اعتراض مدنی با شعار یا 4 یا بهبهان :

مخالفت  برادران اعزامی بالا گرفت و حتی با دادن شعار یا 4 یا بهبهان سعی نمودند تا فرماندهان را مجبور به موافقت با رفتن آنها به گردان 4 نمایند اما فرماندهان تیپ مخالفت خویش را اعلام و حتی تهدید به برگشت آنان به شهرستان را نمودند که در نهایت با واسطه و رو زدن چند باره برخی برادران از جمله برادران محسن اکبری ،یوسف حمیدی و قربان دهدشت سرانجام و به سختی راضی شده و فردای آن روز به هنگام غروب همراه برادر محسن اکبری به محل گردان 4 به فرماندهی یوسف حمیدی، عبدالخالق اولادی (معروف به پدر اولادی) ، نوروز عباسیان، مصطفی زاده در مدرسه شهید قاضی طباطبایی آبادان آمدیم. گردان 4 که بعدها به گردان امام حسین ع معروف شد از سه گروهان تشکیل یافته بود که بخشی از آنها از نیروی آقاجاری و بقیه از بهبهان بودند این گردان چهارمین گردان از تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) می باشد که توسط سردار حسن درویش از رزمندگان شوش بنیانگذاری شده و هم اینک بهروز غلامی فرمانده می باشد.

پادگان مارد آبادان کنار رودخانه کارون آموزش های آبی خاکی دی ماه 1362

مارد و آموزش آبی-خاکی(آمفی بی)

حضور ما در گردان 4 مصادف با آماده سازی نیروها برای شرکت در یک عملیات آبی- خاکی بود به همین خاطر در اولین گام نیروها را جهت آموزشهای آمفی (آبی- خاکی) به پادگان مارد آبادان اعزام کردند که آموزشهای سخت و فشرده آموزش شنا، پاروزنی، عبور از باتلاق، قایقرانی و حمله به ساحل در زمستان ، در  فصل سرما و آبهای سرد کارون انجام گرفت که سرما سختی و خستگی آموزشها را تنها ایمان بچه ها و دوستی و صمیمیت حاکم بر آنها می توانست شیرین و تسهیل نماید به همراه گردان چهار تعداد 15 تن از نیروهای گردان دو که از اعزام و آموزش جا مانده بودند  شامل جعفر دانشورپور،مجید محسنی و ...حضور داشتند.

آموزش هایی بسیار سخت که در تصور ما اصلاً نمی گنجید و به هیچ وجه قابل مقایسه با دوره آمادگی اعزام به جبهه نبود ؛ عبور از باتلاق و زمین های گلی باعث خستگی مفرط ما می شد به خصوص زمانی که روی زمین و داخل باتلاق می خوابیدیم تا دشمن فرضی ما را نبیند گام های مربیان بود که روی سینه و کمر ما رد می شد که هر آن باید منتظر شکسته شدن قفسه سینه و یا کمر می بودیم، بعد از اتمام آموزش دادن تکه ای مسقطی به ما توسط تدارکات باعث برگشت نیرو به بدن و رفع خستگی ما می شد به نحوی که هنوز مزه خوشمزه حلوا در زیر زبان ما می باشد.

علی رغم سردی هوا و بویژه در شب ما دست از شیطنت و فضولی برنمی داشتیم و همین امر سبب می شد تا مربیان برای تنبیه ما را به داخل آب کارون در زمستان سرد بیاندازند و هر چند گفته بودند که کارون به دلیل اتصال به خلیج فارس و کشتیرانی در آن دارای کوسه می باشد اما ما این حرفها را متوجه نمی شدیم و به هر بهانه ای با کارهای عجیب و غریب مربیان را مجبور به تنبیه کردن ما و انداختن در آبهای سرد مارد و کارون می نمودیم اما آن روزها در کنار بهترین بندگان خدا تحمل چنین سختی هایی قابل تحمل و حتی می توانم بگویم شیرین بود .

در این جا باید به غذای تدارکات طی دوره آموزشی اشاره کنم که به هر حال زمان جنگ و تحمل شرایط سخت است و باید انتظار کیفیت مطلوب در این لحظات را نداشت اما کم بود و با بچه ها به هر نوعی بود کنار می آمدیم اما دو وعده که طی آن غذای گردان و نیروها همبرگر و مرغ بود چشمتان روز بد نبیند تمام نیروها دچار اسهال شدید شدند که صف های طویل دستشویی نتوانست کفایت کند و به ناچار بچه ها به صحرا و بیابان روی آوردند که هنوز سبب خنده بچه ها می باشد به هر حال با بسیج امکانات بهداری تیپ در منطقه توانستند بیماری را به کنترل خویش در آورند. دوره آموزشی آبی – خاکی در مارد از تاریخ 30/10/62 تا 25/11/62 به طول کشید.

#قسمت_6

#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی

#آموزش_آبی_خاکی

#پادگان_آموزشی_مارد

http://telegram.me/safeer59

محدوده روشن : 5

راوی : نجف زراعت پیشه
قسمت : پنجم
مدرسه شهید رجایی اهواز :
  ساعت 17 در اهواز ما را به مدرسه شهید رجایی در سه راه آبادان، خیابان سلمان فارسی برده که محل استقرار ، سازماندهی و تجهیز رزمندگان برای اعزام به یگان های رزم بود ، در آنجا پس از بازرسی بدنی با دادن لباس نظامی و اقلام مورد نیاز و همچنین تزریق واکسن های کزاز،مننژیت و ..... جهت اعزام به منطقه عملیاتی آماده شدیم؛ ضمن این که گروههای دیگری نیز از اهواز و شوشتر در مدرسه بودند که پس از سازماندهی به سمت جبهه اعزام نمودند.
 در مدرسه شهید رجایی با معین شدن اتاقها جهت استقرار با فرا رسیدن اذان مغرب نماز را به جماعت خوانده  و سپس شام را که شامل نان،برنج و کنسرو بود صرف کردیم .اتاقهای مدرسه و پایگاه که از ابتدای شروع تجاوز عراق محل استقرار و سازماندهی نیروهای اعزامی و رزمنده به شمار می رفت در و دیوار آن مملو از شعارها و یادگار های نیروهای اعزامی بود ؛ از سوی دیگر دوده های ناشی از چراغ والر و علاالدین که وسایل گرمایشی پایگاه به شمار می رفت سطح دیوار و سقف اتاقها را سیاه و تیره و تار کرده بود. بر اثر تحرک و جنب و جوش روزانه و خستگی ناشی از آن بچه ها سریع به خواب عمیقی فرو رفتند اما با این وجود صبح زود نیز از خواب بیدار شده و آماده ورزش صبحگاهی شدیم.
چندین روز در مدرسه شهید رجایی به ورزش ، عزاداری و  کارهای مقدماتی و مورد نیاز جهت آمادگی برای اعزام سپری نمودیم . سرانجام در 22/10/1362 ساعت 16 سوار اتوبوس ها شده و ما را به طرف آبادان بردند ،  و در اولین گام به مدرسه امیرکبیر که بچه های رزمنده شهر شوش اکثریت را تشکیل می دادند بردند ، تا ساعت 22 شب از پتو و امکانات خبری نبود؛ خستگی ناشی از سفر و نقل و انتقال اعزام سبب شد که به محض رسیدن پتوها به مدرسه بچه ها سریع آنها را تحویل گرفته و با رفتن به کلاسهای مدرسه به دلیل خستگی به خواب عمیق فرو رفتند. 

مدرسه شهید رجایی مقر سازماندهی و تجهیز و واکسناسیون رزمندگان اعزامی از شهرهای استان خوزستان


در 23/10/62 نیروهای اختصاص داده شده به گردان 5 در دبیرستان امیرکبیر ،بعد از بیدار باش و خواندن نماز صبح و صرف صبحانه شروع به پاکسازی مدرسه و آماده سازی جهت استقرار واحدها و گروهان های گردان نمودند ؛ پرونده ها و عکس های دانش آموزان مدرسه در فضای حیاط و اتاقها بر روی زمین ریخته بود ، مدرسه امیر کبیر قبل از پیروزی انقلاب اسلامی مختلط بوده و دختران و پسران در کنار همدیگر آموزش می دیده اند و دارای فضا و ساختمانی بسیار بزرگ بود.
برادر صفر احمدی از شوش فرمانده گردان 5  طی سخنانی از ما استقبال نمود و بر اساس صحبت های ایشان متوجه شدیم که از طرف فرماندهی تیپ نیروهای اعزامی کنونی همه به گردان تازه تاسیس 5 اختصاص یافته و باید قید رفتن پیش بچه های هم دوره ای 16 در پادگان شهید بخردیان که علائق عجیبی نیز بین ما حکم فرما شده بود را بزنیم که باعث ناراحتی ما شد؛ اکثریت برادران به دلیل این که قصد پیوستن به دوستان دوره آموزشی خویش در گردان 4 را داشتند بنای ناسازگاری گذاشتند و تمایل خود را به رفتن به گردان 4 نزد دوستان خویش در دوره آموزشی ابتدایی در پادگان شهید بخردیان اعلام داشتند .
#پادگان_آموزشی_شهید_بخردیان
#صفر_احمدی
#مدرسه_شهید_رجایی_اهواز
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf

محدوده روشن : 4

راوی : نجف زراعت پیشه
قسمت : چهارم
اعزام به جبهه: 
با اتمام دوره در 16 آذر ماه 62 به بهبهان برگشته و مخفیانه در اولین  اعزام بسیج مطابق قول و قرار گذاشته شده با رفقا ثبت نام نمودم. در تاریخ 20 آذر ماه مجدداً در مینی بوس بطور پنهانی نشسته تا به جبهه اعزام شوم اما متاسفانه درحین حرکت آرام ستون ماشین ها در خیابان عدالت رو به روی مسجد سلطان محراب توسط پسر عمویم  اردشیر روانجو به اطلاع خانواده ما رسید.
با رسیدن به سپاه بهبهان ما را درون مقر برای سازمان دهی برده و از ورود مردم و مشایعت کنندگان به درون سپاه جلوگیری نمودند . مادر و خواهرم  که در ان لحظه مشغول پخت نان  محلی بودند که با شنیدن خبر اعزام من به جبهه سراسیمه به سمت محل سپاه بهبهان آمد و مادر من  با تلاش زیاد متصدی درب سپاه بهبهان را مجبور به باز گشایی آن کرد و به هر طریقی بود به اجبار مرا به خانه برگرداند.  

اولین اعزام را مادر مانع شد


نافرمانی مدنی :
گریه و ناراحتی من نتوانست دل مادر را نرم کند و من با ناراحتی ،قهر و گریه و زاری در خلوت خویش را در پیش گرفتم ، روزها می گذشت و من به سیاست مبارزه منفی خود درون خانه ادامه دادم تا ضمن جلوگیری از بی حرمتی به پدر و مادر بتوانم مجوز اعزام به جبهه را بگیرم تا سرانجام توانستم موفق شوم و مجوز حضور و اعزام به جبهه را البته با محدودیت نه خط مقدم و بلکه پشت جبهه را برای اعزام بعدی از مادر خویش  گرفتم  اما فاصله تا اعزام بعد حدود یک ماه بود که فاصله ای کشنده و زجر دهنده که دوری از دوستان نیز به سختی آن می افزود و خدا می داند این روزها را به چه مشقتی توانستم بگذرانم.
اعزام خیبری :
در تاریخ 20/10/62  در بسیج بهبهان اعزام و با رضایت مادر آنهم با قید و شرط خدمت در پشت جبهه اعزام شدیم که به دلیل توقف های مکرر در سپاه بهبهان، امام زاده امیر حاضر، سه راه آغاجری، هر آن بیم و ترس و دلهره ناشی از پشیمانی احتمالی مادر و برگشتن نظرش سرتاسر وجودم را  مملو از استرس نموده بود ، اما در نهایت پس از برگزاری نماز جماعت در سه راه آغاجری و صرف نهار ساعت 13:35 به سمت اهواز به راه افتادیم.

#خاطرات_اعزام_به_جبهه
#پادگان_آموزشی_شهید_بخردیان
#عزیز_رنجبر
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf

محدوده روشن : 3

راوی : نجف زراعت پیشه
قسمت : سوم
لحظات دلهره آور :
..............در یکی از روزها در فاصله بین کلاسهای آموزشی در پادگان که فرصت استراحت بود در محوطه پادگان مشغول قدم زدن بودم، یکدفعه جیپ  کالسکه ای  لندکروز سپاه بهبهان پیش پایم ایستاد ، درب ان باز شد و برادر عزیز رنجبر با تحکم دستور داد که سوار جیپ شوم ، بند دلم پاره شد آخه با مصیبت به دوره اعزام شده بودم و الان در مقابل دستور عزیز دلایل عجیب و غریبی در ذهنم رژه می رفت ، آیا عزیز پشیمان شده یا برادرانی که پارتی من شده بودند درخواست بازگشت من را داده بودند یا دلایل متعدد دیگر به هر صورت لحظات دلهره آوری را در حال سپری کردن بودم .
دل به دریا زدم و علت مسئله را جویا شدم ، وی گفت حاج اقا گفته باید شما را برگردانم ، من امتناع کردم وی  مجدداً گفت آقات علاوه بر من چند نفر دیگر را نیز واسطه کرده تا شما را بر گردانم.  در این لحظاتی که بند دلم آب شده بود و به واقع  تمام وجودم در حال لرزیدن بود چرا که با واسطه شدن چند نفر و با خواهش و بطور پنهانی اعزام شدن به دوره آماده بودم  حالا مسئول اعزام می خواست  مرا بر گرداند لحظاتی سخت بود بطوریکه در آستانه اشک ریختن و گریه و زاری بودم  که دیدم آقا عزیز مرتب از آقا و حاج آقا اسم می برد در صورتیکه  ما به پدر خویش ببه می گوییم  و نهایتا در فارسی لفظ پدر به آن اطلاق می شود.

عزیز رنجبر مسئول اعزام نیروهای مردمی و بسیجی به جبهه از شهرستان بهبهان


 با ترس و دلهره گفتم: آقا عزیز آقا کیه؟ و ایشان با تعجب گفتند مگر شما محمد فرزند....... نیستید ، گفتم: نه!! و با مشخص شدن اشتباه عزیز  خطر از بیخ گوشم رد شد و  نفس راحتی کشیدم و به جمع بچه ها در چادرها پیوستم  و از آن تاریخ تا آخر دوره هر گاه  جیپ و ماشین بسیج را میدیدم دلم به طپش می افتاد و سعی می کردم زیاد آفتابی نشوم.
سرانجام در تاریخ 16/9/62 دوره اموزشی مقدماتی اعزام به جبهه  به پایان رسید، البته با اتمام دوره من و تعدادی از دوستان دور هم جمع شده و ضمن تقدیر و تشکر از مربیان و مسئولین دوره هدایایی را به آنها دادیم  و هنگام خداحافظی همه دوستان و هم دوره ای با همدیگر قرار گذاشتند که در اولین اعزام که قرار بود  چندین روز بعد انجام پذیرد از طریق بسیج بهبهان به جبهه اعزام شوند.
#خاطرات_اعزام_به_جبهه
#پادگان_آموزشی_شهید_بخردیان
#عزیز_رنجبر
#قسمت_2
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf

محدوده روشن : 2

راوی : نجف زراعت پیشه
قسمت دوم
......... پادگان شهید بخردیان از دو سالن و چند اتاق  کوچک تشکیل و اکثراً برای اسکان نیروها از چادر استفاده می شد ، طی 24 ساعت نیروهای بهبهان در سالن مستقر شدند و منتظر پیوستن سایر نیروها از استان خوزستان و لرستان  بودند که در روزهای بعد نیز تعداد زیادی به جمع ما پیوستند ، با توجه به تنوع قومی و فرهنگی در طی دوره با مشکلات چندی هم روبرو شدیم که نتیجه اخراج چندین نفر بود زیرا محیط آمادگی برای اعزام به جبهه شرایط خاصی را می طلبید که با حرکات و رفتارهای برخی نیروهای اعزامی همخوانی نداشت که مهم ترین آن شرایط اخلاقی و برخوردار بودن از روحیات معنوی بود که باعث شده بودن تا رزمندگان ما با تکیه بر آنها ضمن پوشاندن ضعف های ناشی از کمبود و تحریم ها با تکیه بر ایمان و معنویت خطوط دشمن را در هم شکنند.
 روز دوم بعد از صرف نهار و استراحت برادران بود که به ناگاه با انفجارهای پی در پی شیشه های سالن شکسته و با شلیک  همه را به خط نموده در محوطه فرا خواندند صحنه دود، آتش، شیشه خورده ها و صدا های وحشتناک که برای اولین بار مشاهده می کردم گویای این بود که شرایط سخت و دشواری در انتظار ماست و با هشدار مربیان باید هر لحظه خود را برای به صف شدن و آمادگی در مقابل دشمن فرضی آماده می کردیم. 

دوره آموزشی اعزام به جبهه پادگان شهید بخردیان بهبهان


با اضافه شدن و پیوستن نیروهای بیشتر از شهرهای استان خوزستان و لرستان نیروها را تقسیم کرده و درون چادرها مستقر شدند و سالن مخصوص برقراری نماز جماعت بود. فرمانده پادگان محمد راهی بود و سایر دست اندرکاران شامل مسئولین ،مربیان پادگان آموزشی شهید بخردیان عبارت بودند از:اکبر دهدار ،یحیی پاپی و ...  با افرادی در این دوره آشنا شدم که سنگ بنای آن تا سالهای بعد هم ادامه داشت،برخی به شهادت رسیده و آنان که زنده ماندند ارتباط ما با صمیمیت ادامه دارد. آموزش های نظامی با ورزش و نرمش های سخت شروع شد، باید کم کم رخوت و سستی را کنار گذاشته و برای وضعیت های بسیار سخت خود را آماده می کردیم. 
مربیان اعزامی از استان آموزشهای مختلف در زمینه تخریب ، اسلحه، تاکتیک و عقیدتی را به برادران آموزش می دادند. کلاسهای فشرده و سخت برگزار می شد و در اندک فرصتهای استراحت نیز بچه ها دور هم جمع می شدند و با حرارت و شوخ طبعی به تقویت روحیه می پرداختند و برخی شبها نیز با نوازش انفجارها و شلیک های وحشتناک به صف شده و راه پیمایی و به  انجام تمریتات نظامی می پرداختیم که نقش زیادی در تقویت جسمی و روحی برادران رزمنده در حال آموزش  داشت.
 اردوی نظامی و صحرایی دوره آموزشی طی 4 روز در کوه های پشت کارخانه سیمان برگزار شد که به نوعی می توان زندگی در شرایط سخت و دشوار بر آن نهاد که از مشخصه آن رزمایش های سخت با کمترین امکانات و خوراک جهت امادگی و تمرین برای زندگی در مراحل سخت و رو در رویی با مشکلات بود. در این شرایط تعدادی از دوستان نظیر محسن ادراکی، نعمت اله دانایی، غلامحسین بهبهانی و... بودند که در اکثر اوقات کنار هم بودیم که عکس های این دوره جزء ماندگارترین و بهترین خاطرات من از این آموزش محسوب می شود.
در همین دوره اموزشی روز جمعه هنگام عصر زمان ملاقات و دیدار خانواده ها با بچه ها بود که در محوطه بیرون پادگان جمع های خانوادگی را تشکیل و با چای و تنقلات پذیرایی می کردند  که صحنه ای دیدنی بود و فضای منطقه  را آکنده از شور و خوشحالی و احساس کرده بود با توجه  به اینکه بدون اطلاع خانواده به یگان اعزام شده بودم هیچگونه وسایلی اعم از لباس  و یا  لوازم شخصی مورد نیاز همراهم نبود لذا درخواست کرده بودم که در اولین ملاقات ساک وسایل شخصی مورد نیاز من را نیز به همراه بیاورند در آن روز مادر، خواهران و عمه خاور به دیدار من امده بودند و همراه با ساک وسایل مقداری تنقلات را نیز آورده بودند.
تلاش زیادی کردند تا شاید بتوانند من را پشیمان و به خانه و شهر بر گردانند اما اراده من به حول قوه الهی و خواست شهدا بالاتر بود و موفق نشدند ؛ عمه خاور با لحن شیرین خویش از راه عاطفه وارد و می خواست با غلیان احساسات من را از محیط آموزشی و جبهه جدا و به کانون خانواده بر گرداند که من در جواب عنوان نمودم : عمه جان اگر من بر گردم جواب خدا و شهدا را چه بدهم و آیا در روزی که ما را به طرف جهنم می برند حقیقتاً من توان و جوابی برای ارائه ندارم؛ که ایشان بلافاصله گفتند : بیا برویم من جای شما جهنم رفته و چند پشتک هم میزنم نمی خواهد نگران آنجا باشی. با رفتن خانواده ها نیروها نیز کم کم به سمت چادرهای محل استقرار برمی گشتند البته ساک من قبل از خودم توسط بچه ها به چادر برده شده بود و بعد از برگشتن به چادر و جمع دوستان  متوجه شدم که ترتیب تنقلات و خوراکی ها درون ساک را داده اند....................
#آسیب_شناسی_جنگ   #پادگان_شهید_بخردیان     #خاطرات_بدون_رتوش_جنگ    #قسمت_1
http://telegram.me/safeer59

محدوده روشن : 1

راوی : نجف زراعت پیشه
قسمت اول 
ناکامی در اعزام و توسل به پارتی :
........سال تحصیلی 61-62 شروع شد  و من با طی کردن موفقیت آمیز سال اول متوسطه آماده حضور در سال دوم متوسطه می شدم که با یک درجه ارتقاء محل کلاسها درون کپر به اتاق های واقع در ساختمان دبیرستان شهید مطهری منتقل شد. در این زمان آقای صحایی مدیر و آقای سلیمانی و ....ناظم دبیرستان بودند ، در طی حضور در برنامه های بسیج در زمینه آموزش و اردوهای فرهنگی-نظامی با برادر اسداله زکی پور آشنا شدم که همین امر مقدمه ای شد تا با واسطه قرار دادن ایشان زمینه حضور در اموزش مقدماتی نظامی برای حضور  در جبهه را کسب کنم.
به دلیل داشتن شور و شوق زیاد برای رفتن به جبهه چندین بار به بسیج مراجعه کرده که هر با تقاضای من جهت ثبت نام به دلیل سن کم با مخالفت مسئولین امر رو به رو شده و مانع ثبت نام من می شدند.با مشاهده شهید شدن دوستان و همکلاسی ها به حال و روز آنان غبطه می خوردم ولی نمی دانستم که این غصه و غم ها در آینده بیشتر روح مرا آزار می دهد چرا که در متن بچه های رزمنده ها شاهد شهادت، مجروح و اسارت  بسیاری از بهترین بندگان خدا خواهم شد. خلاصه با واسطه شدن چندین نفر از برادران نظیر شهید اسداله زکی پور و جانباز گله دار زاده برای اعزام ما به دوره آموزشی موافقت شد.
دوره اموزشی پادگان شهید بخردیان21/8/62 تا 16/9/62:

دوره آموزشی پادگان شهید بخردیان بهبهان


در بهبهان 21/8/1362 روز اعزام به آموزش پادگان شهید بخردیان بود بواسطه پا در میانی برادران اسداله زکی پور و گله دار زاده ، موافقت عزیز رنجبر را برای پر کردن فرم ثبت نام پیدا کردم و در آن روز مادرم به همرا خواهرم در حال پخت نان سنتی در حیاط منزل بودند ، که لباس را پوشیده و خیلی طبیعی و عادی در حال خروج از منزل بودم که با سوال مادر که کجا می روی؟ گفتم دارم به سمت مدرسه می روم یعنی هم دروغ نگفته بودم و راست هم می گفتم چرا که راه بسیج و محل اعزام از مدرسه و دبیرستان می گذشت.
 به دلیل علاقه ای که به انار آن هم به صورت دانه دانه شده داشتم مادرم انار بزرگی را که در یک کاسه آماده کرده بود پیش من گذاشت و من مقداری از آن را خورده و خداحافظی کرده و بدون ساک و برداشتن وسایل ضروری و شخصی  به سمت نیروی مقاومت بسیج راه افتادم ، با توجه به واسطه قرار دادن افرادی برای  اعزام و در حقیقت پارتی بازی و سن کم و بی اطلاعی خانواده قلبم به شدت می زد و هر لحظه ترس لو رفتن قضیه و بازداشتن من از اعزام به دوره توسط مسئول اعزام و هم از سوی خانواده را داشتم.شاید از جمله حساس ترین لحظات بچه های جبهه لحظات اعزام به پادگان آموزشی و جبهه بود که با ممانعت مسئولین اعزام و خانواده بیشتر اوقات صحنه های به یاد ماندنی از گریه و زاری و التماس از خود به جا می گذاشت.
 به همین خاطر هنگام اعزام در کف مینی بوس نشسته که مبادا کسی ما را در خیابان ببیند و با اطلاع دادن به خانواده ما را برگرداند و مانع اعزام به آموزش که پیش زمینه اعزام به جبهه بود شوند، در بسیج لحظات به سختی و کندی  می گذشت ،  گویی که قفلی به عقربه های ساعت زده بودند و مانع حرکت آن شده بودند . پس از حضور نیروهای بسیج که همه از نیروهایی بود که با اختیار خویش قصد اموزش و اعزام به جبهه را داشتند زمزمه حرکت به سمت پادگان شروع شد. دوره مقدماتی اموزشی معمولا در زمان های مختلف از لحاظ زمان و شیوه اموزش متفاوت بوده که بنا به شرایط زمان و مکان و حوادث آن متغییر بوده است.
 سرانجام با حضور و غیاب نیروها توسط مسئول اعزام که در آن لحظه می شد صدای ضربان قلب را به وضوح شنید ؛ و سوار شدن به ماشین ها  من به پایین خزیده و با قایم شدن زیر صندلی تلاش نمودم کسی از بیرون من را نبیند، نیروها به سمت پادگان آموزشی شهید بخردیان در 15 کیلومتری بهبهان و در جاده تشان مقابل پایگاه پدافند هوایی بهبهان حرکت کردیم...........
#اسدالله_زکی_پور
#اعزام_به_جبهه
#پارتی_بازی
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf