اولتیماتوم

(اخطار کتبی)
راوی : .عزیز رنجبر
عملیات والفجر مقدماتی تازه به پایان رسیده و نیروها به پدافند منطقه مشغول بودند ، ازآموزش و پرورش چند نفر نامه به دست آمدند بسبج با اين عنوان كه اداره شدیداً به عباس روز خوش نیاز دارد و اگر مراجعت نكند برابر مقررات با ایشان عمل می شود. من حسب وظیفه در اولین سرکشي رفتم به خط پدافندی "۲۲ بهمن" كه بسيار خطرناك بود و با گزندگان سمي و مارهاي شاخ دار معروف شده بود.

نامه را به مشهدي عباس روز خوش دادم نامه را كه خواند گفت لطفا برايم زيرنامه بنویس :
"آقای رئيس من میز پست و صندلی خودم را به شما می بخشم شما هم به هركسي كه دوست داري آن را ببخش و هركاري صلاح مي داني انجام بده ."

هنوز نامه اداره مشهدی عباس روزخوش را به يادگار نزد خودم نگه داشتم.

#فرهنگ_جبهه
#اولتیماتوم
#عباس_روزخوش
#جنگ_در_راس_امور
#گردان_صف
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

گریه و زاری برای اعزام


راوی: عزیز رنجبر
در یکی از اعزام ها " رضا مکاری مقدم" با گریه و زاری التماس می کرد تا مانع اعزامش نشوم، اما هر کاری می کرد برايم بي تاثيربود ؛

رفت و با يكي ازبرادران رزمنده آمد تا واسطه شود. گفتم: تو می دانی برادرش اسیر است ؟ گفت:خُب اسیر باشدچه اشكال دارد ؟ .ناراحت شدم و سیلی آرامی به صورتش زدم.اما چند لحظه بعد از كارخودم پشيمان شدم ؛

رضا مكاري شاهد قضيه بود ، جلو آمد و با گريه خودش را توي بغلم انداخت و از شدت ناراحتي غش كرد . با كمك چند نفر به صورتش آب زديم تا كمي حالش بهتر شد.

سرانجام با سختي موافقت مرا گرفت و اعزام شد و درعملیات بدر درمنطقه شرق دجله در هورالهویزه در سال 63 به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ده سال به میهن اسلامی بازگشت.


#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

رشوه برای اعزام


راوی: عزیز رنجبر
حمدالله مواساتی آمده بود بسيج برای اعزام به جبهه. ازطرفي از خانواده آنها چند نفردرجبهه حضور داشتند ، تلاش من برای منصرف كردنش فایده ای نداشت . از راه دیگري وارد شدم ، خواستم دست به سرش کنم ؛ به او گفتم: آقا من برای اعزام افراد به جبهه رشوه می گیرم و از آن جا که اطلاع داشتم پدرش در یک کارگاه قنادی کار می کند، گفتم: تو باید یک جعبه شیرینی برای من بیاوری تا به جبهه اعزامت کنم.
با خودم گفتم: حمدالله از این حرفم ناراحت و منصرف مي شود ،

رفت و فردای آن روز با یک جعبه بزرگ کیک خامه ای اعلاء به بسیج آمد و گفت: این هم شیرینی دیگه چی می خواهی؟ وکلی قربان صدقه ام رفت ، تا آخرسر موافقت کردم. حالاکه سال ها از آن قضیه می گذرد هر وقت او را مي بينم به شوخي مي گویم :حمدالله تو با رشوه به جبهه اعزام شدی!
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)


#حمدالله_مواساتی
#اعزام_به_جبهه
#کتاب_تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

غلبه بر مهر مادری 

راوی: عزیز رنجبر
در یکی از آموزش های بسیج "فرشید باقرزاده"را به پادگان آموزشی شهید بخردیان اعزام کرده بودم تا بعد از دوره آموزشی رهسپار جبهه شود، برادرِ او در عملیات فتح المبین،در فروردین 1361 شهيد شده بود. يك روز مادرش با بی قراری و مراجعه به بسیج مي خواست فرزندش را از پادگان آموزشی برگردانم و خیلی هم روی خواسته اش اصرار داشت؛ هر چه خواستم او را از کارش منصرف کنم، احساس و مهر مادری مانع راضی شدن او بود .وقتی دیدم حریف او نمی شوم جمله ای گفتم که جلوی اصرار او را گرفت.

گفتم: من فرزندت را برمي گردانم ، ولی خودت باید روز قیامت جواب حضرت زهرا (س) را بدهی و اگر از تو پرسید فرق حسینِ من با پسر تو فرشید چه بود ، چه جوابی داري؟
ین را که گفتم انگار قفلی بر دهانش زده باشند دیگر نتوانست در جوابم چیزی بگوید .....
بلافاصله گفت: حالا که این طور است دیگر کاری با او ندارم، بگذار فرشید هم به جبهه برود ، من نمی توانم روز قیامت جوابگوی حضرت زهرا (س) باشم.
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)

#فرهنگ_ایثار_شهادت
#شهید_کورش_باقرزاده
#مادران_شهدا
#کتاب_تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بند پوتین


راوی : عزیز رنجبر
برای رفتن به جبهه و قرار گرفتن در لیست اعزام نيروها خیلی سماجت و جدیت به خرج می داد. من هم می گفتم: هم سن و سالت کم است هم جثه ات ضعیفه و این ها بهانه خوبی بود برای عدم اعزامش . ولی دست بردار نبود و مدام برای رفتن به جبهه اصرار می کرد ؛ واقعاً کلافه ام کرده بود.
فکری به ذهنم رسید ، گفتم: یه شرط موافقي ؛ من بند پوتینم را باز می کنم اگه از قد تو بلندتر بود دیگر چیزی نگو ، ولی اگر كوتاه تر از قد تو بود با اعزامت موافقت می کنم. با اما و اگرهای فراوان پذیرفت. وقتی امتحان کردیم شرط را باخت. کم آورد و زد زیر شرط . دائم دنبالم بود بالاخره توانست موافقت مرا جلب کند و با اعزام به جبهه در تیپ ۱۵ آبی - خاکی امام حسن مجتبی (ع) مشغول شد.
در عملیات عظیم خیبر درمناطق باتلاقی هورالهویزه وشرق رودخانه دجله شرکت کرد. سرانجام برادر مسعود مبشر نژاد در این عملیات با اصابت ترکش مجروح شد و به اسارت در آمد ؛ چند سال بعد به دلیل سن کم و مجروحیتش ، از سوی صلیب سرخ آزاد شد و به میهن باز گشت اما مجدداً به جبهه اعزام شد وتا آخرین روزهای دفاع مقدس در یگان های مختلف حضوري فعال داشت. (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)


#مسعود_مبشر_نژاد
#تپه_عرفان
#عملیات_خیبر
#هفت_خان_اعزام_به_جبهه


http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

محدوده روشن : 3

راوی : نجف زراعت پیشه
قسمت : سوم
لحظات دلهره آور :
..............در یکی از روزها در فاصله بین کلاسهای آموزشی در پادگان که فرصت استراحت بود در محوطه پادگان مشغول قدم زدن بودم، یکدفعه جیپ  کالسکه ای  لندکروز سپاه بهبهان پیش پایم ایستاد ، درب ان باز شد و برادر عزیز رنجبر با تحکم دستور داد که سوار جیپ شوم ، بند دلم پاره شد آخه با مصیبت به دوره اعزام شده بودم و الان در مقابل دستور عزیز دلایل عجیب و غریبی در ذهنم رژه می رفت ، آیا عزیز پشیمان شده یا برادرانی که پارتی من شده بودند درخواست بازگشت من را داده بودند یا دلایل متعدد دیگر به هر صورت لحظات دلهره آوری را در حال سپری کردن بودم .
دل به دریا زدم و علت مسئله را جویا شدم ، وی گفت حاج اقا گفته باید شما را برگردانم ، من امتناع کردم وی  مجدداً گفت آقات علاوه بر من چند نفر دیگر را نیز واسطه کرده تا شما را بر گردانم.  در این لحظاتی که بند دلم آب شده بود و به واقع  تمام وجودم در حال لرزیدن بود چرا که با واسطه شدن چند نفر و با خواهش و بطور پنهانی اعزام شدن به دوره آماده بودم  حالا مسئول اعزام می خواست  مرا بر گرداند لحظاتی سخت بود بطوریکه در آستانه اشک ریختن و گریه و زاری بودم  که دیدم آقا عزیز مرتب از آقا و حاج آقا اسم می برد در صورتیکه  ما به پدر خویش ببه می گوییم  و نهایتا در فارسی لفظ پدر به آن اطلاق می شود.

عزیز رنجبر مسئول اعزام نیروهای مردمی و بسیجی به جبهه از شهرستان بهبهان


 با ترس و دلهره گفتم: آقا عزیز آقا کیه؟ و ایشان با تعجب گفتند مگر شما محمد فرزند....... نیستید ، گفتم: نه!! و با مشخص شدن اشتباه عزیز  خطر از بیخ گوشم رد شد و  نفس راحتی کشیدم و به جمع بچه ها در چادرها پیوستم  و از آن تاریخ تا آخر دوره هر گاه  جیپ و ماشین بسیج را میدیدم دلم به طپش می افتاد و سعی می کردم زیاد آفتابی نشوم.
سرانجام در تاریخ 16/9/62 دوره اموزشی مقدماتی اعزام به جبهه  به پایان رسید، البته با اتمام دوره من و تعدادی از دوستان دور هم جمع شده و ضمن تقدیر و تشکر از مربیان و مسئولین دوره هدایایی را به آنها دادیم  و هنگام خداحافظی همه دوستان و هم دوره ای با همدیگر قرار گذاشتند که در اولین اعزام که قرار بود  چندین روز بعد انجام پذیرد از طریق بسیج بهبهان به جبهه اعزام شوند.
#خاطرات_اعزام_به_جبهه
#پادگان_آموزشی_شهید_بخردیان
#عزیز_رنجبر
#قسمت_2
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf