نماز شبی در مجنون 


حاج حسن تقی زاده :‏
سال 1363 فصل تابستان بود، فصل اوج گرما و شرجی هور، برای پدافند از دست آوردهای عملیات خیبر ‏در جزیره مجنون بودیم، در یکی از همان شبهای گرم و شرجی که رطوبتش از سونای بخار هم بیشتر بود ‏برای ادای نماز شب بلند شدم و از زیر پشه بند بیرون رفته وضو گرفتم و آماده نماز شدم،....‏🌹


‏ با خودم گفتم برای آنکه مزاحم بچه‌هایی که خوابند نشوم و نمازم رو در خلوت و تنهایی با شور و حال ‏بهتری بخوانم در گوشه ای از بیرون سنگر نماز روی یونولیت ها به هم پیوسته در دل نی زارهای ‏هورالعظیم بخوانم، سجاده نمازم رو روی یونولیتی که در بیرون از سنگر بود پهن کردم و به نماز ‏ایستادم،....‏🌹


‏ تکبیر نمازم را که گفتم انگاری که رمز عملیات پروازی اسکادران های پشه کوره ها رو صادر کرده بودم، ‏دسته ای از اسکادران زو کشان به سمت گوشم حمله ور شدند و دسته ای بسوی دماغ و دهن و صورت و ‏دسته ای به سمت دست و پا و هر جای بدون پوشش دیگر، هرچند که عده ای هم از درون پاچه شلوار و ‏دهانه آستین پیراهن هم وارد می شدند و جاهای پوشش دار را هم بی نصیب نمی گذاشتند، البته نیش ‏آنها آنقدر قدرت داشت که از روی لباس هم می توانستند کار خود را انجام دهند، فکر این را دیگه نکرده ‏بودم،...‏😡


از حالت عرفانی و گریه و زاری خبری نبود و به عبارتی در دل شب هیچ حالت خوشی که در نماز پیدا ‏نکرده بودم که هیچ اصلا نمی فهمیدم چه می خوانم ، چون کارم شده بود دفاع از خودم و دور کردن ‏پشه ها، حتی نمی تونستم آنها رو بکُشم چون با کشتن آنها خونهای قبلی را که مکیده بودند روی بدنم ‏پخش می شد و نجس می شدم و نمازم از قبول شدن می گذشت و مردود می شد،....‏🙈


‏ چفیه دور گردنم رو مثل بچه‌هایی که موقع دعا خوندن روی سرشون می انداختند تا شناخته نشده و ‏گمنام بمانند از روی سرم پایین انداختم تا لااقل از صورت،سر و گوشم محافظت کنم اما باز دسته ای از ‏زیر وارد دماغ و دهنم می شدند و عده ای دیگر باز زو کشان دور گوشهایم مانور می دادند، آنهایی را که ‏روی پایم می نشستند با این پا و آن پا کردن هم رد نمی شدند و تا خونم رو نمی مکیدند و سیر نمی ‏شدند بلند نمی شدند،....‏😳


‏ مجبور شدم از خیر با حال بودن نماز بگذرم و سریع نماز شبم رو تموم کنم،.... همزمان با فعالیت پشه ‏کوره ها صدای ویراژ رفتن موشهای بزرگ (گرزه) هم بگوش می رسید که آن هم خیلی وحشتناکتر از ‏پشه ها بود و در صورت فرصت یافتن با هر گازی که می گرفتند تکه ای از گوشت بدن را هم با خود ‏کنده و می بردند.... ‏😡😡


با هر مکافاتی بود دو رکعت اول نماز رو تمام کرده و سجاده نمازم رو جمع کردم به درون پشه بند و سنگر ‏فرار کردم، هرچند که تعدادی از آنها هم از توری درب سنگر گذشته و به داخل سنگر آمده بودند و به ‏کار مکیدن خون مشغول بودند اما این خوبی را داشت که اگر به دور من می آمدند آنها را رد میکردم و به ‏طرف بچه‌هایی که خواب بودند می رفتند و با خیال راحت از غفلت آنها سو استفاده می کردند و خونشان ‏را می مکیدند و آن بیچاره ها هم بعداز پر شدن شکم آنها ساعاتی را باید جای نیش آنها رو می ‏خاروندند.....‏😜😜


‏ آن شب نه تنها نمازم با حال نشد که هیچ از شبهای دیگر هم بی حالتر شد، آخه پشه کوره نبود که ‏باران پشه کوره بود.....حمید خوشکام که از نفرات درون سنگر بود بعدها که متوجه این مسئله شد گفت : ‏خوب بود که من اهل این کارها و.... نبودم اما حالا متوجه شدم.چطور پشه ها وارد پشه بند شده و ما را ‏از خواب ناز بیدار می کردند و ضمن نارضایتی دعا نمود:خدایا خودت حاج حسن ما رو با این کارهاش ‏ببخش از دست ما که چیزی بر نمی‌یاد...😂😂


‏#نماز_شب
‏#طنز_جبهه‏
‏#هورالعظیم
‏#حسن_تقی_زاده
‪http://telegram.me/safeer59‎‬
‪http://Www.Safeer.blogfa.com‬

دوران خدمت بی منت 


راوی : سید رضا اصغری

صفایی بود وقتی با تو بودیم به گوش جان کلامت می شنودیم
وجودت روح می بخشید مارا به شوقت شعر باران می سرودیم ‏

در یکی از شبهای سرد زمستان 1362 در مرکز آموزشی آبی خاکی منطقه مارد ابادان که گردانهای پنج ‏گانه تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در آنجا مستقر بودند و با توجه به اینکه اولین دوره آبی و خاکی بود و ‏عملیات می بایست در منطقه آبی صورت گیرد و آموزش بسیار فشرده و رزمندگان متحمل زحمات فوق ‏العاده ای شده بودند.

محمد جعفر وتری که مسئولیت فرماندهی آموزش را به عهده داشت برای رفاه حال رزمندگان خود از ‏اولین کسانی بود که نگهبانی می داد و به اتفاق من در یکی از شبها پاس یک را عهده دار نگهبانی شدیم. ‏پس از سپهری شدن ساعات نگهبانی پاس یک هنگامی که می بایست نگهبانان پاس دو را بیدار کنیم به ‏من گفت اینها خیلی خسته هستند بگزاریم استراحت کنند و این پاس هم خودمان نگهبانی بدهیم و ‏همین کار را کردیم.‏
‏ پس از پایان پاس دو به من گفت ترا بخدا بگذار پاس سه هم باهم نگهبانی بدهیم و اینها جوانتر از ما ‏هستند و خیلی خسته هستند بیدارشان نکنیم واسه نگهبانی که چند مزیت دارد : ‏
یکی اینکه ثواب بیشتری عاید ما میشود ‏
دوم نیروهای اموزشی فردا اینها با نشاط بیشتری و توانایی بهتری به امر آموزش می پردازند ‏
سوم اینکه ممکن است اگر بخوابیم برای نماز جماعت بیدار نشویم . ‏

بالاخره پاس سه را هم باهم نگهبانی دادیم. و بعد از اذان صبح نماز به جماعت خوانده شد. نگهبانان پاس ‏دو و سه که برای ادای نماز بیدار شده بودند .فهمیدند که فرمانده آنها محمد جعفر وتری با ایثار و از خود ‏گذشتگی که از خود نشان داده بود هر سه پاس را بجای آنان نگهبانی داده است . ‏
سرانجام محمد جعفر وتری مسئول ستاد پادگان آموزشی آبی خاکی سفینه النجاه نیروی زمینی سپاه بر ‏اثر بمباران هوایی دشمن در اول دی ماه 1365 بر اثر اصابت ترکش به برادر و یاران شهیدش پیوست.‏

‏*******‏
نکته : آن روزها از خودگذشتن و ترجیح دادن منافع دیگران بر خود رواج فراوان داشت و به اصطلاح ‏دنبال ثواب جمع کردن و پر کردن کوله بار آخرت خویش بودند ؛ چه اتفاقی افتاد که این خصلت در میان ‏ما کمرنگ شده و کمتر رخ می دهد ؟ ‏

‏#فرهنگ_جبهه
‏#محمد_جعفر_وتری‏
‏#ایثار
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

یک برادر و هشت خواهر


بیاد غلامرضا مظفری و همه شهدای مفقودالجسد

زمستان سال ۶۱ عملیات والفجر مقدماتی وقتی غلامرضا برای آخرین بار به جبهه رفت پدر ومادرش ‏دیگرخوراکشان شده بود گریه....‏
پدر دیگر دل و دماغ رفتن به مغازه را هم نداشت و وقتی هم می رفت یک کرسی (چهار پایه) را درپیاده ‏رو می گذاشت تاشاید بتواند از دور دست برگشت فرزندش از جبهه را ببیند....‏


عملیات که آغاز گردید در منزل غلامرضا هم شور وغوغایی بود و پدر به هرکس که می توانست زنگ می ‏زد و متوسل می شد تا شاید خبری از فرزندش کسب نماید........‏
وقتی خبر مفقودی غلامرضا به آنان رسید روز و شب خوراکشان شده بود گریه وناله .....‏
بعلت اینکه غلامرضا مفقود الجسد بود آنها قبری برای فرزندشان نداشتند تا بتوانند آنجا خودرا اندکی ‏تسکین داده و آرام نمایند....‏
دیگر کسی لبخند از چهره آن پدر و مادر ندید و حاجی دیگر مغازه رفتنش به زور بود و وقتی هم که ‏می رفت آنجا از دوستان غلامرضا در خصوص فرزندش می پرسید......‏


چهلم غلامرضا تقریبا مصادف شده بودبا عید ۶۲ و آن سال و دیگر سالها دیگر عیدی درمنزلشان نبود و ‏موقع تحویل سال همه گریه می کردند....‏
تابستان ۱۳۶۲چند ماهی بود که از مفقود شدن غلامرضا گذشته بود و هنوز خبری از او نبود ؛ پدرش می ‏گفت : شاید او زخمی شده و برگردد و نمی خواست شهادت وی را باور نماید.......‏


‏ تابستان گرم خوزستان، زمانی که کولرهای گازی قدیمی روشن می‌شدند، دیگر صدای زنگ یا در خانه ‏هم، به گوش ساکنین که در اتاق ها بودند نمی‌رسید و پدر و مادر او به خاطر این که اگر غلامرضا بیاید ‏پشت در معطل نشود شبها در حیاط می نشستند و تا صبح با هم حرف می زدند و گریه می کردند...‏
‏ یک شب خواهران متوجه شدند که پدر ومادر در اتاقی که کولر داشت نیستند ، دنبالشان که گشتند، ‏آنها را در حیاط، دیدند که روی زمین، داخل ایوان، همان‌جایی که باد گرم کولر بیرون داده می‌شد نشسته ‏اند و داشتند آرام آرام گریه می کردند......‏
وقتی از آنان سوال نمودند که چرا نیمه شبی اینجا نشسته اید؟ گفتند:داخل که هستیم حس می نمائیم ‏انگار درب منزل را می‌زنند ؛ اگر غلامرضا بیاید و کلید نداشته باشد، ما صدای در را نمی‌شنویم و می‌ماند ‏پشت در تا صبح و هوا گرم است، اذیت می‌شو ؛ .هر دو همانجا نشسته تا شاید فرزندشان برگردد ویک ‏وقت پشت در نماند....‏
آنان طاقت اینکه خودشان در زیر کولر بخوابند و پیکر فرزندشان در خاک گرم خوزستان باشد را اصلاً ‏نداشتند و مدتی بیشتر نتوانستند دوری پسرشان را طاقت بیاورند و رفتند پیش فرزندشان تا شاید پیش او ‏آرام گیرند.‏


‏ دو سال بعد از پایان جنگ در مرداد ۱۳۶۹ وقتی اسرا برگشتند خیلی‌ از پدران و مادران شهدا از فراق ‏فرزندانشان دق کرده بودند ، چه کسی می‌داند جنگ چه سختی هایی داشت و چه خانواده هایی از دوری ‏فرزندشان دق مرگ شدند و چه خانواده هایی تنها پسرشان را دادند ....‏


هنوز جنگ برای عده ای تمام نشده است.... ‏
خانواده هایی که پیکر مطهر فرزندشان به دستشان نرسیده وهنوز چشم انتظارند...‏
جانبازانی که درآسایشگاههای اعصاب و روان فکر می کنند هنوز جنگ است و هرلحظه خواب بمباران را ‏می بینند....‏
جانبازان قطع نخاعی که سالهاست روی تخت خوابیده اند....‏
و جانبازان شیمیایی که با کپسول اکسیژن نفس می کشند....‏
موج انفجاری ها که هر لحظه در خانواده آنان غوغایی است.....‏
بازماندگان جبهه جنگ که در فراق دوستان و رفقای خویش می سوزند و می سازند.......‏
و
بی اعتنایی مسئولان که داغ خانواده شهدا ، ایثارگران و بازماندگان روزهای دفاع مقدس را تازه تر می کند ‏و حیف و دریغایی که بر زبان جاری است .........‏


‏#غلامرضا_مظفری
‏#فرهنگ_ایثار_شهادت‏
‏#فراموشی_ایثار
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

میثم و رحمن

دکتر مصدر : دوست عزیزم علی آقا جلالی از بچه های قدیمی گردان فجر تعریف میکرد ؛

یادش بخیر *رحمن مشغول الذکر* تا می تونست سر به سر *میثم ترکی زاده* میزاشت . میثم عادت داشت دیر خوابش میبرد ولی وقتی خوابش میبرد دگه به قول معروف فیل هم تکونش نمی داد ایقد که خوابش سنگین بود ......

یه شب که از اون شبای بد خوابی میثم بود و به هزار ضرب و زور تازه خوابش برده بود رحمان یه لیوان آب پر میکنه میده یکی از بچه ها و به او تاکید میکنه میثم آب می خواست منم دستم بند بود نتونستم بش بدم برو افرین هر جور شده تا خوابش نبرده ای لیوان آب بش برسون ......

اونم بی خبر از همه جا جَلدی میره میبینه میثم خوابه ولی از بس رحمن خواهش و تمنا کرده بود هر جور شده بیدارش میکنه و میگه میثم ! میثم ! پاشو برات آب اوردم تشنه نخواب !.......

میگن میثم عین برج زهر مار کاردش میزدی خونش نمیومد مث دیگ رو آتیش قلقل میزد …

.....بعضی وقتا هم میثم با هزار زحمت و با کلی دردسر و با جور کردن کلی وسایل از ای ور و او ور که خودش یه پروسه ای سختی بود غذا درست میکرد . رحمن هم یواشکی میرفت و تا می تونست توش فلفل میکرد . اینجا هم قیافه درهم برهم و عصبانی میثم دیدنی بود ! بنده خدا میثم هر چه رشته بود رحمن پنبه ش کرده بود !

یاد زنده یادان سالهای عزت و‌ جهاد *رحمن مشغول الذکر و میثم ترکی زاده* گرامی باد

#طنز
میثم_ترکی_زاده

#رحمن_مشغول_الذکر

http://telegram.me/safeer59‎

http://Www.Safeer.blogfa.com

خوردنی


راوی: ماشاءالله مصدر
‏ در جبهه های جنگ مرتضی وطنخواه و عبدالله درخشنده مثل دو برادر همیشه با هم بودند و هنوز هم ‏هستند. دو دوست و یار که در دوران دفاع مقدس به همراه تعداد دیگری از عزیزان گروهی را تشکیل داده ‏بودند که وظیفه آنان سرکشی به خانواده رزمندگان و جمع آوری کمک های مردمی و انتقال به جبهه بود ‏ضمن این که در ایام عملیات و ماموریت های پدافندی پای ثابت گردان به شمار می رفتند ؛ این جمع ‏صمیمی به هنگ جانبازان معروف شده بود.‏


‏ 27 دی ماه 1365 در عملیات کربلای پنج سال 65 در محور نهر جاسم شلمچه هنگامی که گردان فتح برای انجام ماموریت به ‏سمت خط مقدم به راه افتاده بود ، مرتضی استدلال نمود: ما دو حالت در پیش داریم ‏:


یا دژ و خاکریز دشمن را گرفته و موفق می شویم که تا مدتی امکان رساندن پشتیبانی و دسترسی به مواد ‏غذایی وجود نداشته و گرسنه می مانیم......
و ‏

یا نمی توانیم و در محاصره نیروهای دشمن قرار می گیریم که باز هم امکان کمک رسانی نیست ...


بر همین اساس باید از لحاظ مواد غذایی کمپوت ، کنسرو تن ماهی ، مغزهای خوراکی ،بیسکویت و ...... برای ‏مدتی خود را تجهیز نمود؛ لذا جیب های بادگیر عبدالله را پر از کنسرو، کمپوت، بیسکویت و انواع و اقسام ‏خوردنی ها کرده و می گفت: عبدالله صدام نمی تونه ما رو بکشه اما گرسنگی ما را از پا در میاره ...(واقعا ‏درست می گفت باید قوت داشت تا بتوان جنگید )‏


‏#فرهنگ_جبهه
‏#طنز
‏#مرتضی_وطنخواه
‏#عبدالله_درخشنده‏
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com

شهردار گمنام  :

راوی :

گردان فتح در 27 دی ماه 1365 در نهر جاسم وارد عمل شد و با توجه به هوشیاری دشمن و دید و تیر از سه طرف بسیاری از نیروها شهید یا مجروح شدند ، بعد از عملیات کربلای۵، و برگشت نیروها به مقر گروهان پل در مجاورت چهار راه صاحب الزمان عج (جاده اهواز-خرمشهر) فضای خاصی بر چادرهای استقرار حاکم بود .

تعداد نیروها خیلی کم بود ، بچه ها همه شهید و زخمی یا مفقود شده بودند ، به اصطلاح فضای قبرستانی حاکم بود ، همه در قالب گروهان امام حسن ع یک دسته شده بودیم و عبدالصاحب غلامی نیز هم با وجود مجروحیت در کنارمان بود.

ظروف شام را معمولا صبح روز بعد می شستند اما چند بار صبح که بیدارشدیم ، دوستان شهردار (هر روز یک نفر به عنوان شهردار مسئولیت نظافت چادر ، گرفتن غذا و شستن ظروف بود) متوجه میشدند شب قبل همه ظرفها شسته شده، و کسی هم در این زمینه مشخص نبود.

برامون معما شده بود که شستن ظروف کارکیه؟؟

من از فرشاد درویشی (شهید در عملیات نصر 4 مورخه هشتم تیر 1366) پرسیدم : چادر تو برکانال آب در منطقه گروهان پل اشراف داره...... این کیه که شبها در تاریکی می ره و ظرفها را می شوره؟؟؟

فرشاد با همان لحن شیرین همیشگی گفت : بابا بزارید راحت باشه...... چیکارش دارین؟ می خواد کسی ندونه ......

گفتم : می خوام بدونم کیه تا منم بیام ‌کمکش کنم...........

گفت: "علی نمدساز"ه ....... اما وقتی میاد که همتون خواب باشید......

بله علی نمدساز،فرماندهی بی ادعا و پر فروغ که در هشتم تیر ماه 1366 در حالی که راهبری و هدایت نیروها به سمت ارتفاعات قشن را بر عهده داشت بر اثر انفجار نارنجک دشمن به شهادت رسید.


#فرهنگ_جبهه

#ایثار
#علی_رضا_نمدساز
#گردان_فتح

#گروهان_پل

http://telegram.me/safeer59‎

http://Www.Safeer.blogfa.com

راز و رمز چفیه 


راوی : نجف زراعت پیشه
تکه پارچه اي سفيد با نخهاي سياه راه راه ، چيزي فراتر از يک اسلحه ؛ چفيه يادگار ماندگاري از دوران جبهه براي همه رزمندگان است . چفيه کاربردهای مختلف و البته گاهی عجیب و جالب در مناطق جنگی داشت و هر رزمنده بیشتر از سلاحش با چفيه مأنوس بود.

كاربرد چفيه شامل : حوله صورت ، سفره غذا ، پوشیدن روی شهدا ، استتار براي شناسايي ، باند براي مصدوميت و بستن زخمها ، دستبند براي بستن اسرا ، دستگيره براي ظروف غذا ، پوشیدن صورت برای جلوگيري از گرد و خاك ، بقچه وسايل ، پيشاني یا سربند ، تور ماهيگيري در آبهاي كم عمق ، سجاده نماز ، رو بالشتي ، چتر براي زير باران ، عبا براي پيش نماز ، صافي آب و شربت ،`پیشبند براي اصلاح ، پوشش تزيین سنگر ، عبا براي نماز ، شال و گردن بند ، تميز كردن پوتين و اسلحه بعد از کهنه و مندرس شدن ، وسيله اي براي استتار عمامه روحانيون در صحنه نبرد ، بقچه حمام ، باد بزن براي فرار از گرما و بعد از عمليات بهترين وسيله براي گريه هاي عاشقانه و جا ماندن از قافله شهدا .

مواظب باشیم چفیه یادگار شهیدان است ؛ ارزش و اعتبار آن را پاس بداریم و نگذاریم در روزمرگي ها ي زمانه به مد ، تظاهر و سوء استفاده مبدل شود.


#چفیه
#نماد
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

ایثارگران واقعئ


◄حمید خوشکام
در عملیات والفجر مقدماتی در هنگام عقب‌نشینی، داخل شیاری که به سمت کانال‌ها کشیده شده بود یک مجروحی از بچه‌های گردان انشراح که از ناحیه ساق پا دچار شکستگی شده بود من رو صدا زد و گفت: برادر میشه من را با خود به عقب ببرید؟! هر طور بود او را روی دوشم انداختم و به‌صورت خمیده تا آخر شیار آوردم و برای استراحت کوتاه او را زمین گذاشتم، وقتی خواستم دوباره او را به دوش بگیرم قبول نکرد و گفت: از همه طرف در کمین دشمن هستیم و اگر بخواهی من را با خودت ببری هر دوی ما را هدف قرار می‌دهند هر چه اصرار کردم قبول نکرد تا به عقب منتقلش کنم و همان‌جا ماند و در ادامه درگیری به شهادت رسید.


در عملیات خیبر اسفند 1362 در شرق دجله هنگام عقب‌نشینی مجدد همین اتفاق برایم تکرار شد، در آنجا هم هر چه به حمید زحمتکش که مجروح شده بود اصرار کردم که او را به عقب بیاوریم قبول نکرد چرا که می‌دانست شرایط به گونه‌ایست که حمل مجروح یعنی تلف شدن هم حمل‌کننده و هم مجروح. و این بزرگوار ماند و به شهادت رسید! مثل هزاران عزیز مجروح دیگری که حاضر نشدند به خاطر نجات خودشان جان دیگران را به خطر بیندازند و جان فدا کردند تا همراه و هم‌رزمانشان سلاح بر زمین نگذارد. و ما تا ابد مدیون چنین شهدایی هستیم که تا آخرین قطره خون برای حفاظت از کیان این سرزمین مردانه جنگیدن و جان فدا کردند.

#فرهنگ_جبهه
#ایثار
#فداکاری
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

آزادئ اسرا


◄ یدالله پازند
در ساعات پایانی حضور نیروهای عملیاتی در شرق دجله در اسفند 1362و در جریان عملیات خیبر، دستور عقب‌نشینی به جزایر مجنون صادر شد. عبدالعلي بهروزی فرمانده تیپ بالغ بر صد نفر از اسرای عراقی را در جاده خندق (الحچرده) به دلیل نبود قایق جهت انتقال به عقب آزاد کرد و به آنها گفت: با وجودی که در میدان نبرد هستیم و می‌توانیم طبق قوانین جنگ به شما شلیک کنیم، اما شما را آزاد می‌کنیم و امیدوارم مثل یک سفیر از جانب ما به سمت نیروها و مردم و خانواده‌های خود برگردید و به آنها بگویید ما دشمن شما نیستیم و برای دفاع از سرزمینمان وارد این جنگ شدیم.


اکثر آنها نیروها جیش‌الشعبی بودند که با زور اسلحه و تهدید کشتن، توسط نیروهای امنیتی صدام از کوچه و بازار بخصوص شهرهای شیعه‌نشین عراق جهت جنگ علیه ایران فرستاده شده بودند و نه تنها انگیزه‌ای برای جنگیدن نداشتند، بلکه با امور نظامی و تجهیزات جنگي هم کاملا ناآشنا بودند و برادر بهروزی چون اشراف کامل به این قضیه داشت اجازه نداد کسی کوچک‌ترین آسیبی به آنها بزند و همه را آزاد کرد.


#عملیات_خیبر
#فرهنگ_جبهه
#جاده_خندق
#عبدالعلی_بهروزی
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59

تیمم به یاد ماندنی در اسارت 


راوی : غلام رضا رئیس پور
بعد از اسارت در عمليات خيبر به دليل مجروحيت و شيمیايي در اردوگاه از بقيه جدا و به همراه بقيه مجروحين در محل ديگر ظاهراً براي رسيدگي منتقل شديم كه چندان هم خبري نبود. با توجه به اینکه اکثر اسراي زخمي نمی تواستند وضو بگیرندكمي خاك درلبه پنجره ریخته بودیم براي تیمم. من فقط می توانستم روی انگشتانم دستی بکشم که با توجه به چرک و خون شدید بهداشتی هم نبود.


يك بار رفتم کنار پنجره که تیمم کنم يك سرباز عراقی روبروم ايستاده بود ، گفت : ها اشبیك ؟ شیترید؟ یعنی: چته؟ چی میخوای ؟ گفتم: می خواهم تیمم کنم ، یعنی دست بزنم روی خاک به جای وضو ، گفت : نمی خواهد دلت پاک باشد ، اگه وضو نمی گیری دیگه تیمم نمی خواهد ،گفتم: خداوند تو قرآن فرموده: فلم تجدوا ماء افتيمموا صعيدا طيبا ؛ به عربي گفت: یعنی مي خواهي بگويي بهتر از ما قرآن و احکام اسلام رو بلدین؟ گفتم: نه منظورم این است که... خلاصه نگذاشت حرف رابزنم و کلی فحش بارم کرد و رفت. بچه ها گفتند خدا به خیر بگذرد.


فردا وقت آمار ظهر دیدیم افسر ارشد مسئول اردوگاه و افسراستخباراتی وکلی سرباز ریختند درآسایشگاه و شروع به زدن همه ما کردند ، بعد گفتن بشینید که سروان اردوگاه صحبت دارد . افسر ارشد شروع به صحبت كرد و گفت: شما را خمینی گول زده و یک کلید بهتون داده و گفته این کلید بهشت است و شما را این طوری انداخته به جان ما . شما هم آنقدر ساده هستيد و اين دروغها را باورکرده ايد و همه کارهاي خودتان را درست و اسلامی حساب می کنید. اصلا مجوس و آتش پرست چه ربطي به اسلام. بعد گفت : اون که آموزش قرآن راه انداخته کیه؟ من خواستم بلند شوم که دستي از پشت مرا گرفت و گفت بنشین ، چه بدونه کیه چه ندونه همه را تنبيه مي كنند ، خلاصه كلي فحش نثارمون کرد و گفت اینجا بحث سیاسی ممنووووع ؛ بعد هم با تهديد براي آخرين بار آسايشگاه را ترك كردند.


#فرهنگ_جبهه
#آزادگان
#تیمم
#غلامرضا_رئیس_پور
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com/

عشق به نماز


راوی : حسن احسانپور
قبل از عملیات بدردرسایت خیبر پشت آسایشگاه گردان سید الشهداء(ع) چند چادر زده بودند "رضا مکاری مقدم " علی رغم سن کمی که داشت در آن چادر به خواندن نماز شب مشغول می شد . یک بار از او پرسیدم : چرا نشسته نماز می خوانی؟ گفت: می خواهم دو برابر نماز بخوانم. علاقه ای وافر به عبادت با محبوب داشت . سرانجام در عملیات بدر هم به محبوبش رسید.


#فرهنگ_جبهه
#نماز
#شهید_رضا_مکاری_مقدم
#شهید_حسین_رخشان
#شهید_ابراهیم_شعبانی
http://telegram.me/safeer59

جشن پتو یا پتو پیچ


آب پتو (اُ پتو)

از جمله سرگرمی‌ها و شیطنت‌های بچه های جنگ که غالباً نوجوان ، جوان و حتی سنین بالا هم بودند جشن پتو یا پتو پیچ بود . بچه های جنگ که کل روز را به آموزش های رزمی و یا نشستن در کلاس های اخلاقی گذرانده و اینک لحظاتی فرصت استراحت برایشان فراهم شده بود باز دست از شیطنت و جنب و جوش برنمی داشتند به هر حال سن نوجوانی و ابتدای جوانی بود و انرژی های تخلیه نشده که بلافاصله برنامه ریزی ، طراحی و اجرا می شد و مصداق های آن آشنا و غریب یا نیروی عادی و فرمانده یا حتی مهمان نیز را در بر می گرفت ضمن این که شب و روز هم نمی شناخت ، کافی بود فرصتی پیش آید و با یک برنامه جامع و با رعایت اصل غافلگیری طعمه از همه جا بی خبر را به کمین گاه کشانده و مثل اجل معلق بر سرش آوار می شدند البته اگر در شب بود این عملیات با غافلگیری بیشتری اجرا می شد. (البته قابل ذکر است نمونه های مشابه جشن پتو نظیر انداختن در آبهای رودخانه ، هورالهویزه ، زیر آب بردن سر افراد زیر آب، پاتک به تدارکات و ...... نیز دیده شده است)

جشن پتو بعد از برنامه ریزی از سوی ارکان اصلی به سایر بچه ها ابلاغ و بلافاصله با پیغام فرد مورد نظر را به سمت چادر یا آسایشگاه دعوت می نمودند و در یک موقعیت مناسب در حالی که فرد مورد نظر در دنیای خود سیر می کرد یا با دیگری گرم گفتگو بود به یک باره چراغ ها خاموش و یا از پشت سر ناغافل پتویی روی سر وی انداخته و دستجمعی تا جایی که امکان داشت او را زده و به عبارتی از خجالت او در می آمدند و زمانی که احساس می نمودند دیگر نای عکس العمل نداشته و یا بیم خطر جانی می رفت او را رها نموده و هر کدام مثل بچه های ساکت و سر براه در جای خویش می نشستند ؛ با روشن شدن چراغ چادر گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته : گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است .


همه بچه ها معقول و ساکت سر جایشان نشسته بودند و اصلاً معلوم نبود چه کسی کتک زده و چه کسی کتک‌خورده، جالب است این فعالیت و عملکرد به صورت عرفی در جمع بچه های جنگ پذیرفته شده بود و بچه‌ها در عین اینکه کتک می‌خوردند این کار خیلی هم برایشان لذت‌بخش بود حال اگر کسی به صورت استثنایی از این کار ناراحت و عصبانی می شد این دیگر مشکل خودش بود که نتوانسته بود خودش را با جمع بچه های جنگ وفق دهد ؛ بسیاری از این عاملان جشن پتو و افرادی که در حرکت غافلگیری جشن پتو کتک های زیادی را تحمل نمودند اینک به قافله شهیدان پیوسته و تنها با یادآوری این خاطرات لبخند تلخی بر لبان بازماندگان و دوستان و رفقای آنها بر جای می ماند خدا کند حتی به شرط تلافی بیشتر ما را فراموش ننمایند...................


#طنز_جبهه
#جشن_پتو
#پتو_پیچ
#آب_پتو_یا_اُ_پتو
http://telegram.me/safeer59

کار اداری در نیمه شب


راوی: نجف زراعت پیشه
بعد از عملیات والفجر 8 تازه از مرخصی برگشته بودم . در پادگان شهید غلامی (سایت خیبر) و درون چادری که محل استقرار نیروها بود ؛ با مفقودالاثر شدن برادران "اکبر دهدار"،"یونس ستونه" وچند نفر ديگر از همرزمان در محور کارخانه نمک در فاو جای خالی شان خیلی اذیتم می کرد. ساعت دو بامداد بود که برادر "عبدالله رنجبر" درون چادر آمد و مرا از خواب بیدار کرد و گفت: از واحد طرح و عملیات شما را خواسته اند خیلی عجیب بود مگر نمی شد تا چند ساعت دیگر صبر کرد تا صبح به دنبال کار انتقالی بروم.


به اتفاق برادر عبدالله در آن نیمه ی شب به پرسنلی تیپ رفته و تقاضای انتقالی از گردان امام حسین(ع) به واحد طرح و عملیات را کردم ؛ راه اندازی کار اداری در نیمه شب از جمله موارد ثبت شده در اذهان رزمندگان به عنوان نمادي از فرهنگ ناب دفاع مقدس است . با قبول تقاضای انتقالی و پیوستن به واحد طرح و عملیات از برادر رنجبر خداحافظی کردم و سحرگاه به عنوان پیش قراولان تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)رهسپار مناطق شمال غرب و ارتفاعات سلیمانیه کردستان در منطقه عملیاتی والفجر 9 شدیم.


#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#فرهنگ_جبهه
#عبدالله_رنجبر
http://telegram.me/safeer59

پرخوری ممنوع


راوی: ماشاءالله مصدر
سال 63 در هورالهویزه ، "امرالله درویش نژاد" مسول تدارکات پاسگاه ما بود و حدیثی را از پیامبر اکرم (ص) انتخاب و آن را توی سنگرش نصب کرده بود که تمام بیماری ها از پرخوری است. "امرالله" با یادآوری این حدیث تقسیم ، غذاي بچه ها را کنترل و مدیریت می کرد و هر کس که اضافه تر از سهمش می خواست او را به آن حدیث حواله می داد.


#فرهنگ_جبهه
#امرالله_درویش_نژاد
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#هورالعظیم
#اسراف
http://telegram.me/safeer59

تشویق


راوی: محمود صراف
قبل از عملیات والفجر هشت به بچه های گروهان ما اعلام کردند هر کس می تواند برای رزمندگاني که قادر به خواندن قرآن نیستند کلاس آموزش قرآن تشکیل دهد ، من هم داوطلب شدم ؛ کلاس من حدود پانزده نفري بود. داود دانایی كه فرمانده گروهان بود برای تشویق دیگر براداران و این که به آنها ياد آوري كند حضور در کلاس آموزش قرآن براي يك رزمنده هیچ خجالتی نداشته و مايه بركت است مرتب در این کلاسها شرکت می کرد با وجودي كه در قرائت قرآن بسيار ماهر بود.


#فرهنگ_جبهه
#آموزش_قرآن
#داوود_دانایی
http://telegram.me/safeer59

پشیمانی


راوی: حاج یدالله مواساتی قنواتی
يك بار در حين بازدید از خط داود دانایی كه فرمانده گروهان را بسيار ناراحت ديدم .علت ناراحتيش را با اصرار مطلع شدم.گفت: حقیقتش یکی از نيروها به توصيه هاي من بي توجه و به دستورات عمل نمي كند . می ترسم با ادامه رفتار او مشکلی درگروهان پيش بيايد . گفتم: خودم این مسئله را حل می کنم و سريع رفتم سراغ همان فرد . او را به کناری کشيدم و خيلي جدي و با تاكيد گفتم: ساکت رو بردار و به بهبهان برگرد. چشم هایش داشت از حدقه بیرون می زد . گفت: بروم بهبهان؟ براي چه؟ گفتم: از دستور مافوقت اطاعت نمی کنی و گوش به فرمان نيستي.


فهمید داود گلایه اش را کرده ؛ یک مرتبه زد زیر گریه و شروع کرد به معذرت خواهی. با این که تاب دیدن گریه و التماس كردنش برایم سخت بود اما نمی توانستم درمسائل نظامی تابع احساسات باشم .کوتاه نیامده و گفتم: فقط به يك شرط. مگر اینکه داود از تو راضی شود . با حالتی غمگین از من خداحافظی کرد و رفت . چند ساعت بعد داود به سمتم آمد و شروع کرد به اصرار کردن که از خطای آن شخص بگذرم و با خواهش دل من را نرم كرد و من فقط به احترام اين فرمانده عزيز موافقت کردم كه به شرط بار آخر و عدم تكرار در خط بماند.


#اخلاق_فرماندهی
#داوود_دانایی
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59

رافت اسلامئ


◄عبدالله محمدی آملی
ساعتي بعد از عملیات فتح‌المبین در منطقه شوش در فرودين سال 1361 مشغول جابجائی زخمی‌ها و شهدا بوديم، که دیديم رزمنده‌اي کوتاه قدي پیراهن يك اسیر عراقی رو گرفته و به عقب می‌کشید و داد می‌زند: بايد تیربارانت کنم! با مشاهده این صحنه با يكي از دوستان به سمت او رفتیم و از او خواهش کردیم آزادش کند تا با بقیه اسرا او را به عقب منتقل کنیم. اما هر چه خواهش كرديم و حکم شرعی گناه کشتن اسیر را برايش توضيح داديم قبول نكرد و اصرار بر كُشتن او داشت! ناراحت شدم و سرش داد كشيدم و گفتم: اگر خیلی هنر داری، میدان جنگ و زمان عملیات وقت کشتن نیروی دشمن است و اگر او را بکشی هیچ فرقی با دشمن نداری که چنین رفتاری با اسرای ما می‌کنند! اما آن رزمنده که ظاهرا از شهادت دوستانش بسیار ناراحت بود، باز هم قبول نكرد و اسلحه خود را مسلح کرد و به‌طرف ما گرفت و گفت: اگر مزاحم من شويد شليك می‌کنم! اسلحه مسلح در دستش بود و اعصابش هم بشدت بهم ریخته بود. دیدم اگر باز هم بخواهیم حرفی بزنیم اوضاع بدتر از این می‌شود. از طرفي جوان اسير عراقي داشت با چشمانش التماس مي‌كرد و از وحشت رنگش سفيد شده بود! در آن‌موقع كاري از دست ما برنمی‌آمد. رهايش كردیم و به‌طرف پُل آمديم.


و در آنجا روحانی بلندقدی ديديم و جريان را برايش گفتيم و خواهش كرديم پادرمیانی كند و هر طور می‌تواند جلو کشتن اين اسیر جوان عراقي را بگيرد، با او سريع برگشتیم و درست موقعی که آن رزمنده می‌خواست به او شلیک کند رسیدیم! خلاصه آن رزمنده در مقابل صحبت‌ها و خواهش‌های آن روحانی كوتاه آمد. و آن جوان اسیر را رها کرد و ما آن جوان عراقي را روي زمين بلند کردیم تا او را به عقب بفرستيم.


اسير عراقي كه از شدت ترس از دهنش كف می‌آمد پريد و همه را در آغوش گرفت و بوسيد! اما مرا مثل یک مادر از شدت خوشحالي به‌نوعی لیس می‌زد! و مدام با اشك و زبان عربی تشكر مي‌كرد! همه ما حتي همان رزمنده که می‌خواست او را بُکشد از رفتارش منقلب شده بوديم و خداي را شكر كرديم كه اتفاق ناگواري رُخ نداد و ساعتی بعد او را با بقیه اسرا به عقب فرستادیم.


#اخلاق_اسلامی
#فرهنگ_جبهه
#اسیر
#عبدالله_محمدی_آملی
http://telegram.me/safeer59

پدرانئ که الگو بودند
◄جهانشاه معماریان
مرحوم پدرم انسان بزرگ و صبوری بود و عادت داشت موقع اعزام نیروها با یک جعبه دو کیلویی شیرینی به بسیج می‌آمد و آن‌ را به من می‌داد و خیلی زود می‌رفت. همیشه دلم می‌خواست موقع حرکت مثل دیگر پدران کنارم باشد، اما همین‌قدر كه رضايت می‌داد به جبهه اعزام شوم و مخالفتی نمی‌کرد برایم دنیایی ارزش داشت. موقع اعزام عملیات بیت‌المقدس در اردیبهشت سال 1361 طبق معمول زنده‌یاد پدرم با یک جعبه شیرینی به بسیج آمد و آن‌ را به دستم داد و صورتم را بوسید و بعد از خداحافظی از بسیج خارج شد و ما هم سوار شدیم و اتوبوس‌ها از محوطه بسیج خارج شدند اما به دلیل جمعیت زیاد آهسته حرکت می‌کردند.


از پنجره اتوبوس چشمم به مرد میانسالی افتاد که با دستمال صورتش را گرفته و گوشه‌ی پیاده‌رو به دیوار تكيه داده و شانه‌هایش از شدت گریه و اشک ریختن تکان می‌خورد. خیلی دلم گرفت و پیش خودم گفتم، خدا می‌داند این پدر کدام یک از این بچه‌هاست که این‌چنین برای دور ماندن از فرزندش ناله جانسوز سر می‌دهد! یک لحظه بعد که دستمالش را برداشت و صورتش را برگردانید، خشکم زد و قبلم به یک‌باره فرو ریخت! باورم نمی‌شد او پدرم باشد! تازه فهمیدم چرا موقع اعزام‌ها پدرم تا انتها در کنارم نمی‌ماند، حتما نمی‌خواست گریه‌های او باعث نرفتن فرزندش براي دفاع از كشور شود.


اشک در چشمانم حلقه زده بود، خواستم از ماشین پیاده شوم و او را در آغوش گرفته و سیر ببوسم اما اتوبوس حرکت کرد و مجال این کار از من گرفته شد! تا رسیدن به منطقه عملیاتی مدام این صحنه جلوی چشمان خیس پراشکم بود. قطعا همه پدران ايثارگر در حق فرزندان خود این‌چنین صبوری کرده و سختی کشیده‌اند. بخصوص پدران شهدا که سال‌ها سنگ صبور خانواده و مادران شهید بودند.


#جهانشاه_معماریان
#جهانسوز_معماریان
#پدر_شهید
http://telegram.me/safeer59

محبت شهید


◄ بهنام باذلی
يك شب در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی در جنگل امقر داخل چادر محل استقرارمان دستم به بخاري نفتي خورد و سوخت و تاول زد و بدجور اذیتم می‌کرد. غلامرضا مظفری کنارم نشست و تا اذان صبح بیدار ماند و دستم را فوت می‌کرد تا از شدت دردم کمی کاسته شود. و تنها چند روز بعد این برادر خوش‌اخلاق، در جریان عملیات منطقه العماره عراق در بهمن‌ماه سال 1361 به شهادت رسید و به قافله دوستان شهیدش پیوست.

#غلامرضا_مظفری
#فرهنگ_جبهه
#اخلاق_اسلامی
http://telegram.me/safeer59

شیرزنان 


◄اسماعیل دهدشتیان و لطف الله منادی
قبل از عملیات فتح‌المبین در سال 1361برای اعزام در محوطه بسیج حاضر شدیم. من و غلامرضا فضلی نژاد داخل اتوبوس آبی‌رنگ پدر شمایلی کنار هم نشسته بودیم شیرزنی که بهشت برین جایش باد با غیرت خاصی فریاد می‌زد: فرزند من مال خداست، خدا داد به دست من. منم دادم به رضای خدا. برود به امید خدا. از غلامرضا پرسیدم این شیرزن و این مادر را می‌شناسی؟! گفت: مادر من است! به او گفتم: خوشا به حالت که چنین مادری داری و این‌چنین تو را راهی جبهه می‌کند.


وقتی غلامرضا شهید شد، مادرش موقع تدفین با روحیه بالا جمعیت را کنار زد و وارد مزار او شد و پیشانی فرزندش را بوسید و با همان غیرت روز اعزام و با صدای بلند می‌گفت: خدا را شكر که فداي حسينت شدي. توکه از علی‌اکبر حسین بالاتر نیستی و مدام می‌گفت: شهادتت مبارك مادر‌جان. و با چنین جملات پرصلابتی فرزندش را به خاك سپرد و این‌چنین برای دیگر مادرانی که آنجا بودند خود را الگو و جاودانه کرد.


#غلامرضا_فضلی_نژاد
#مادر_شهید
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59

قطع حقوق


راوی: عزیز رنجبر
در عملیات بدر "حبیب الله شمایلی " با اصابت ترکش خمپاره شصت از ناحیه پا مجروح و ساق پايش کاملاً جدا شده بود . بچه ها او را به آرامی به عقب منتقل كردند. آرام بود و صبور و چیزی نمی گفت . یکی از فرماندهان ما بنام "شکرالله نخعی" مرا مأمور کرد که به تهران بروم تا هر طور شده نگذارم پای حبیب الله را قطع کنند و من خودم را سريع به بیمارستان ساسان در تهران رساندم.


وارد اتاق كه شدم "محمود کاوه" فرمانده لشكر وي‍ژه شهداي سپاه كه از ناحيه شكم زخمي بود در همان اتاق و در كنار تخت حبيب الله بستري بود. چند روزی پزشکان روی پای حبیب الله کار کردند تا توانستند پایش را پیوند بزنند. حبیب الله هميشه دوست داشت يك بسیجی باشد و حاضر نمي شد به عضويت سپاه در آيد ؛ حتی چند بار آقای نخعی فرمانده سپاه بهبهان برای او لباس فرم سپاه فرستاد که تن کند اما او قبول نمی کرد و می گفت: ما در خدمت دوستان هستیم.


بعد از عمليات خيبر پس از شهادت "عبدالعلی بهروزی" و "خداداد اندامی" كه به عنوان فرماندهان بسيار مجرب جبهه بودند ، یک شب من و برادر نخعی و شخص دیگری به منزل او رفتیم. برادرنخعی از او خواست تا با توجه به شهادت برادران "بهروزی" و"اندامی" و به منظور جلوگیری از تجزیه تیپ و تفرق بچه ها عضویت درسپاه را بپذیرند. حبیب الله هم به اصرار قبول کرد و قرار شد تا من مقدمات عضویت او را فراهم کنم. ظرف یکی دو روز با پذیرش سپاه هماهنگ شد و او پاسدار رسمی شد . یک روز بعد از آمدنش از جبهه وقتی برای دیدار با او به منزلش رفتم ، خانم حبیب الله كه مشغول پذیرایی از ما بود گفت: الان هشت ماهي است که حقوق حبيب الله از بانک قطع شده و بانك درخواست مراجعت به محل خدمتش را مطرح كرده وتداوم حقوق و برقراری مجدد آن را منوط به برگشت او به محل خدمت كرده است. اما با وجودی که چندین ماه از قطع حقوق او می گذشت و فشار بسیاری روی زندگیش بود حبيب الله با خنده گفت: چيز مهمي نیست انشاالله درست مي شود. فردای آن روز موضوع را به برادر نخعی اطلاع دادم. ایشان هم پیگیری سفت و سختی کرد ولی مسئولین بانک مرکزی تهران زیر بار نمی رفتند و شرط برقراری حقوق را برگشت به کارشمایلی گذاشتند.


زمانی که حبیب الله در عملیات بدر مجروح شده بود و در بیمارستان ساسان بستری بود، مسئولین بانک ‌مرکزی تهران به اين موضوع پي بردند ، یک روز عصر با تاج گل و شیرینی به ملاقات او آمدند. هر کس به نحوی به او عرض ارادت می کرد و قربان صدقه اش می رفت و زبان به تمجید او می گشود. آخر سر مسئولین بانک از حبیب الله درخواست کردند که اگر کاری دارد بگوید تا با کمال میل برایش انجام بدهند. حبیب الله که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: فقط اگر زحمتي نيست دستور دهید تا مأموریت مرا در سپاه تمدید و حقوقم که ۸ ماه است آن را قطع کرده اند پرداخت آن به جريان بيفتد. مسئولین بانک به پَتُ مَت افتادند و قول دادند که این کار، انجام خواهد شد . سرانجام پس از پیگیری فروان چند ماه بعد حقوق حبیب الله وصل شد.


اين سردار بزرگ اصلاً در قيد بند مال دنيا نبود و حتي عدم دريافت حقوق ماهيانه به مدت تقريبا يك سال براي امرار و معاش خانواده هم هيچگاه باعث نشد كه كوچكترين خللي از تلاش او براي دفاع از سرزمين و وطنش كم كند و در اين راه جان را هم در كف اخلاص گذاشت و سرانجام این فرمانده شجاع درتاریخ ۷ اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ درمنطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


#حبیب_الله_شمایلی
#سنگ_صبور_رزمندگان_بهبهان
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59

سردار گمنام


◄امیر فروزی
بعد از عملیات رمضان جهت انجام مأموریتی با ماشینی که با گِل مالی استتار شده بود تنهایی به‌طرف خط پدافندی در منطقه عملیاتی می‌رفتم. وقتی به نزدیک دژ عراق و پیچ شهدا و یا همان پیچ معروف ابرویی رسیدم، به دلیل تسلط عراق روی این منطقه، آماج آتش گلوله‌های خمپاره دشمن قرار گرفتم و مجبور شدم فوراً ماشین را گوشه‌ای خاموش کرده و هر طور بود خودم را به اولین سنگر رساندم و داخل شدم. نیروهایی که از دور شاهد این حملات به سمت من بودند از زنده بودنم متعجب شدند.


با دیدن حاج لطف‌الله جهانتاب در آنجا بسیار خوشحال شدم، بخصوص وقتی متوجه شدم آن سنگر واحد دیده‌بانی توپخانه است و مسئولیت آن بر عهده حاج لطف‌الله قرار داشت. اوضاع منطقه که آرام شد به همراه ایشان از سنگر بیرون رفتیم و این بزرگوار بسیار جویای احوال نیروهای بهبهان بود و به آنها ابراز محبت می‌کرد. در حین صحبت متوجه دوربین خرگوشی شدم که نزدیک سنگر بود با کنجکاوی از حاجی اجازه گرفتم و داخل آن را نگاه کردم، منطقه و خاکریز عراق به‌خوبی پیدا بود، خوب که دقت کردم یک نیروی عراقی را دیدم، فورا به حاجی گفتم تا او را مورد هدف قرار دهند، حاجی با آرامش و خونسردی تمام و چهره خندان گفت: ما با یک گلوله یک عراقی هدف قرار نمی‌دهیم، صبر می‌کنیم تا تعداد آنها به ده تا بیست نفر برسند آن‌وقت یک گلوله سمت آن‌ها شلیک می‌کنیم.


می‌گفت: این مهمات که در اختیار آنهاست همه اموال بیت‌المال است و باید به‌گونه‌ای از آن استفاده کرد که بیشترین کاربرد و تاثیر را داشته باشد. سرانجام این سردار نامی و بی‌ادعا در تاریخ 13 اردیبهشت 1369 مزد همه شجاعت، مردانگی و وارستگی خود را در جاده سوسنگرد روستای ابوحمیظه در حین مأموریت با تصادف شهادت گونه خود گرفت و به خیل دوستان و هم‌رزمانش پیوست و آسمانی شد.


#لطف_الله_جهانتاب
#عملیات_رمضان
http://telegram.me/safeer59

تِکه مُهر


راوی: اسدالله مواساتی قنواتی
رحمت الله مواساتی قنواتی که برادرش "نجف مواساتي" در عملیات خیبر به شهادت رسیده بود، در عملیات کربلای پنج به همراه برادرش حمدالله و عمویش علیرضا مواساتی قنواتی حضورداشت در آن عملیات نیز مجروح شیمیایی شد و او را براي مداوا به آلمان اعزام کردند.


طی تماس تلفنی که من و زنده ياد شیخ سلیمان امین با او داشتیم به جای صحبت در مورد وضعیت خود و نحوه درمانش ، ازاحكام فرایض دیني و از تکه و اندازه مهری که تهیه کرده بود برای صحت سجده بر آن سئوال مي كرد . این عظمت روح اين بزرگ مردان و کوچک شمردن مظاهر مادی در مقابل آنها بود .چند روز بعد "رحمت الله مواساتي" نیز به خیل قافله شهدا و برادر شهیدش پيوست. (رحمت الله مواساتی و برادرش حمدالله و عمویش علی جمعی گردان فجر لشکر 7 حضرت ولی عصر عج بودند که در کربلای 5 بر اثر بمباران شیمیایی دشمن وی و عمویش به شهادت رسیده و حمدالله به سختی مصدوم شد.)


#فرهنگ_نماز
#رحمت_الله_مواساتی
#اسدالله_مواساتی
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

تست غذا برای سلامت


راوی : حمید خوشکام
مسئولیت سخت و سنگین تغذیه تیپ امام حسن مجتبی (ع) بر عهده او بود. بسيار دقيق وكار بلد ، استادي بود براي خودش. هر روز برای آماده شدن سه وعده غذای صبحانه ، نهار و شام نیروها که در حدود 4500 وعده بود باید برنامه ریزی و تدارک می دید. روزی برای وعده نهار1500 نیرو ماهی تدارک دیده بود. ماهی های طبغ شده آماده توزيع بودند ، برای اطمینان از سالم بودن ماهی ها که احساس کرده بود شاید مشکلی داشته باشند ، خودش آنها را تست كرد .


بیست دقيقه بعد عوارض دل پيچه ، استفراغ و سردرد بر او مستولي شد . مسئوليت را بر گردن گرفت و همه ماهي هاي طبغ شده را كه زماني زيادي براي آماده كردن آنها صرف شده بود دور ريخت و آن روز به همه كنسرو داد و همه نيروها را از خطر مسموميت قطعي با تدبير و از خودگذشگي برحذر داشت. زنده ياد"حاج لطف الله منادي" سرانجام پس از سالها تحمل درد ناشي ازصدمات جنگ در سال 96 با مرگ شهادت گونه اش به جمع دوستان خود پيوست و آسماني شد.


#لطف_الله_منادی
#ایثار
#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

مهندسِ فونیکس سوار


راوی: نجف زراعت پیشه
محسن خاکی از جمله بچه های نخبه ای بود که علی رغم قبولی در رشته مهندسی کامپیوتر قيد دانشگاه و کلاس و درس را زده و در هر اعزام بلافاصله خود را به دوستانش در مناطق عملیاتی ملحق مي كرد.هر زمان که با او روبرو می شدیم ، خنده روی لب داشت و در هر محفلی که قرار می گرفت جمع را از حالت خاموشی بیرون می آورد. ذکر مصیبت های محلی وی به سبک عزاداری بهبهانی هنوز زبان زد بسیاری از بچه های جبهه و جنگ است.


دوچرخه 28 فونیکس ، مرکبِ وی برای حضور در جلسات و تجمعات رزمندگان جبهه و جنگ بود و به محض پیدا شدنش از دور بچه ها یک صدا می گفتند: مهندس آمد ، علی رغم جثه لاغرش از شجاعت و شهامت و اعتماد به نفس بالایی برخوردار بود.سرانجام "محسن خاکی" در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه آسمانی شد و به دوستان شهیدش پیوست.


#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

آب گرم


راوی: ماشاءالله مصدر
زمستان در قروه پادگان شهید ناصر کاظمی هوا آن قدر سرد بود که مجبور بوديم با داشتن كيسه خواب شب تا صبح نيز چراغ والر را هم با شعله آخر روشن بگذاريم و گاهی اوقات صبح ها از سوز و شدت سرما حال و حوصله نداشتم برای وضو گرفتن به بیرونِ چادر برويم.


"ملاحسین حسینی بهبهانی" که سنِ بالایی داشته و از فعالان واحد تدارکات به شمار می رفت بیشتر اوقات را به عبادت و نماز شب مشغول بود ، بعد از آماده كردن آب گرم با اذان صبح ما را براي نماز صبح بيدار مي كرد و می گفت : بلند شويد و همين جا داخل چادر وضو بگیريد و نمازتان را سروقت بخوانيد.


#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

راز شال


راوی: سعید مهاجر
"محمدحسن صالحی مکاری" همیشه شالی به کمرش می بست؛ او یک درد قدیمی داشت و آن درد آزارش می داد ، علت درد را که جویا شدم پی بردم محمدحسن در یک عملیات بدلیل گم کردن مسیر در حال اسیر شدن بوده که برای رد گم کردن درون یک کانال بصورت دراز کش می خوابد و خود را به مُردن می زند ، یک افسرعراقی وقتی متوجه زنده بودن او می شود از بالای کانال به حالت جفت پا روی کمرش می پرد و آه از نهاد "محمدحسن" بلند می شود. افسر عراقي او را با ضرب و شتم فراوان آماده می کنند تا با يك نفر بر به پشت خط انتقال دهد پس از طی کردن چند کیلومتر افسر عراقی و نفربر به اسارت نیروهای ایرانی در می آید و محمد حسن به این شکل آزاد مي شود . سرانجام پس ازچند سال رشادت درعملیات والفجر 8 فاو به جمع یاران شهیدش پيوست.

#محمدحسن_صالحی_مکاری
#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

نانوا یا نیروئ خط مقدم

◄حبیب‌الله حسین زاده
بهار سال 1360 با اولین اعزام که به‌اندازه یک گروهان بودیم به سمت جبهه آبادان حرکت کردیم و در هتل آبادان مستقر شدیم. روز بعد پس از تقسیم‌بندی هر کس به قسمتی منتقل شد و من به واحد تدارکات به فرماندهی رضا قنبری ملحق شدم، کار ما از صبح تا شب خالی کردن اقلام اهدایی مردم برای جبهه بود.

چند هفته‌ای گذشت و من به موقعیت کاری اعتراض کردم. با توجه به فرم اولیه که قبل از اعزام پر کرده و تخصص خودم را به خاطر این‌که در شهر نانوایی داشتیم نانوا زده بودم، مرا به‌عنوان شاطر به یک نانوایی فرستادند. اما بعد از چند هفته باز اعتراض کردم که من برای جنگیدن آمده‌ام نه کار در نانوایی! و به مسئولین آنجا اطلاع دادم در صورت عدم اعزام من به خط به شهرستان برخواهم گشت. خلاصه این اعتراض من نتیجه داد و به منطقه عملیاتی کارون منتقل شدم و با عزیزانی مثل حیدر رنگ بست، حاج عباس روز خوش و غلامعلی ذاکری تا پایان مأموریت در منطقه عملیاتی در کنار دیگر دوستان حضور داشتم.


#فرهنگ_جبهه
#حبیب_الله_حسین_زاده
#نیروی_عملیاتی
#اعتراض_به_رسته
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

شیفته خدمت


حمید زارع
در بهار سال 1360پس از اعزام به شوش در تپه‌های آنجا جهت پدافند مستقر شدیم، با امكانات كمي که داشتیم به دليل فاصله زياد تا رودخانه کرخه مجبور بوديم آب مورد نیازمان را روزانه با دَبه ۲۰ لیتری به نوبت و با زحمت تهیه کنیم. اما وقتي متوجه شديم نيروهاي اصفهاني مجاور ما چاه آب زده‌اند ما هم تصميم به حفر چاه گرفتيم. عبدالعلي بهروزی به‌عنوان فرمانده حاضر در منطقه پیش‌قدم شد و گفت: كندن چاه با من و كشيدن خاک آن با شما.! به دلیل شدت آتش دشمن هر ساعت دو نفری براي كشيدن خاك بالاي چاه حاضر می‌شدیم و ساعتی بعد نفرات دیگر جايگزين می‌شدند. وقتي چاه به عمق 8 متری رسید خمپاره‌ای نزدیک آن اصابت كرد و پدر اولادی و مهدی (اردشیر) برجسته که در حال بالا کشیدن سطل بودند زخمی شدند و سطل پر از خاک از دست آنها رها شده و بر سر عبدالعلی بهروزی که داخل چاه بود افتاد و همان‌جا از حال رفت، با چند نفر به كمك دو مجروح شتافتيم اما از چاه‌كَن غافل شديم!


عبدالعلی پس از هوشياري با سري شكسته به‌سختی خود را از چاه بالا كشيده و بيرون می‌آید اما همان لحظه خمپاره ديگري كنار او می‌خورد و دوباره داخل چاه می‌افتد و اين بار بدشانسی می‌آورد و پايش شكسته مي‌شود. ما كه تازه متوجه او شديم به کمکش شتافتیم و با تلاش زياد او را از چاه بيرون آوردیم و به بيمارستان منتقل كرديم.


در آنجا پای او را گچ گرفته و گفتند باید چندین هفته در بیمارستان حضور داشته باشد تا بهبود یابد. اما چند روز مانده به عمليات وقتي براي ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم داشت از دكترها خواهش و تمنا مي‌كرد كه با مسئولیت خودش گچ پایش را باز کنند اما دکترها زير بار نمی‌رفتند و به او می‌گفتند: استخوان پایت اصلا جوش نخورده و در صورت باز شدن گچ، پای شما صدمات بدتری خواهد دید. اما عبدالعلی اصلا توجهی به این توصیه‌ها نکرد و شب عملیات طاقت نمی‌آورد و گچ پایش را می‌شکند و از پنجره‌ی اتاق بیمارستان فرار كرده و خودش را به ما در خط رسانيد و با شجاعت و درايت به كار فرماندهي و پشتيباني نيروها مشغول شد.
به جرات می‌توان گفت اگر مديريت ايشان در رساندن مهمات به بچه‌ها نبود آمار تلفات ما در آن پدافندي بسيار بالا می‌رفت. در ادامه عملیات ناگهان چندین خمپاره در كنارش اصابت كرد و فضای اطرافش پر از گردوخاک شد، همه ما فکر کردیم بدنش تکه تکه شده، اما به لطف خدا با همان پای شكسته لنگ لنگان بدون این‌که از سرعتش کم کند از میان این فضا عبور کرد و خودش را به نيروها در جلوي خط رسانيد و با دستورات بسیار اصولی و راه گشا، ناجی جان خیلی از نيروها شد. سرانجام اين فرمانده شجاع تيپ 15 امام حسن در 10 فرودين سال 63 در جزيره مجنون به شدت زخمي شد و دو هفته بعد در بيمارستان شيراز به خيل دوستان شهيدش پيوست.


#عبدالعلی_بهروزی
#فرمانده_تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#فرماندهان_بی_بدیل
#شیفته_خدمت
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

دفترچه یادداشت


راوی: بهنام باذلی
"سید عبدالحسين رخشان" دفتري داشت كه خاطرات و نکات اخلاقي و معرفتي در آن يادداشت مي كرد. خیلی تلاش مي کردم تا اجازه دهد محتویات آن را بخوانم ، اما آن بزرگوار مانع می شد تا اينكه پس از شهادتش در عملیات والفجر ده در ارتفاعات شنام یکی از بچه ها نزدم آمد و آن دفتر را به من داد."حسین رخشان" به آن شخص گفته بود که در اين عمليات من شهيد مي شوم و پس از شهادتم این دفتر را به بهنام باذلی برسان هنوز آن دفترچه را شامل خاطرات و نكات اخلاقي بسيار ارزنده اي است به يادگار نزد خود دارم.

#عبدالحسین_رخشان
#عملیات_والفجر_10
#ارتفاعات_شنام_حلبچه
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

رنگ باختن ناسیونالیسم قومی

راوی : عبدالرسول قاسمی

درعملیات عظیم خیبر و سختي فراوان با نیروهای تیپ 15 آبی-خاکی امام حسن مجتبی(ع) پشت رودخانه دجله رسیديم و سعی كرديم روستاهای الصخره و البیضه را پاکسازی كنيم .پس از هفت روز نبرد مردانه در شرایط نابرابر که امکان هیچگونه حمایت تدارکاتی وتسلیحاتی از جانب نیروهای خودی وجود نداشت با توجه به ملحق نشدن نیروهای دیگر در منطقه طلایه و زید مجبور به عقب نشینی و استقرار در جزایر مجنون شدیم.

در این بین برخی از برادران به خاطر مجروح شدن و فقدان امکانات برای تخلیه آن ها به اسارت دشمن در آمدند که از جمله آنها می توان به برادر عرب زبانی از منطقه شادگان به نام "احمد جاسمی" اشاره کرد.ضربات مرگباركابل و مشت و لگد عراقي ها بود که مدام نثار این برادر رزمنده عرب زبان می شد و با دشنام های رکیک او را خائن به قوم عرب می دانستند. اما این رزمنده و آزاده دلاور در زیر این ضربات و شکنجه ها فریاد می زد: من قبل از این که عرب باشم ایرانی هستم و تكرار این فریاد و دفاع سبب جری تر شدن بعثی ها و اذیت و آزار بیشتر این آزاده عزیز می شد و اين شكنجه ها هر روز تا موقع برگشت ما از اسارت ادامه داشت.

#فرهنگ_جبهه

#احمد_جاسمی

#تپه_عرفان

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/safeer59

نهار خونین


عبدالکریم مسکنتی
سال 1360 با نيروهای بهبهان از جبهه سوسنگرد جهت پدافندي به خط منطقه دهلاویه اعزام شديم، به دلیل حجم آتش بالا و در تيررس بودن ما، هر ماشيني كه به خط وارد می‌شد مورد اصابت دشمن قرار می‌گرفت لذا توزيع غذا يك بار در روز و فقط موقع نهار صورت مي‌گرفت و هم‌زمان وعده شام و صبحانه فردا هم جلوي هر سنگر تحويل داده می‌شد.


يك روز وقتی ماشين توزيع غذا رسيد با زدن تك بوقی اعلام حضور كرد، در حال خارج شدن از سنگر براي تحويل گرفتن غذا بودم که با صدای سوت خمپاره 81م.م روي زمين درازكش و با انفجاری مهیبی میخکوب شدم! چند لحظه بعد که گردوخاک فرو نشست، متوجه شدم گلوله درست عقب ماشین غذا اصابت کرده و راننده و نیروی تدارکاتی بنام کریم كه یک رزمنده اهل آذربایجان و مسئول توزیع غذا بود، در دم به شهادت رسيده بودند. چون اكثر نيروهايي كه در سنگر بودند اولين حضور آنها در منطقه بود و می‌دانستم با ديدن اين صحنه روحيه آنها بهم مي‌ريزد از آمدن آنها جلوگيري كردم.


وقتی به سمت ماشین غذا رفتم اثری از نیروی تدارکاتی نبود و تمام بدنش قطعه قطعه شده بود! با كمك چند نفر تکه‌های پیکرش که با غذاها درآمیخته و در اطراف پراکنده بود در كيسه‌اي جمع‌آوری كرده و آن‌ را به عقب منتقل کردیم، با وجود گرسنگي زياد نيروها، به کمک محمدرضا‌حقيقت (محمدرضا حقیقت در 24 مرداد 1362 در پدافندی عملیات رمضان به شهادت رسید)مجبور شديم نان‌هاي خشك دور ريخته روزهاي قبل را كه در گوشه‌ای جمع كرده بوديم بين نیروها تقسيم كنیم و تا فردا ظهر بدون غذا در آن شرايط سخت جنگي تحمل كنیم! این خاطره صحنه کوچکی از صبر رزمندگان و همچنین ایثار و ازخودگذشتگی نیروهای تدارکاتی بود که در سخت‌ترين صحنه‌های نبرد با فداکاری و با نثار جان خود مايحتاج رزمندگان را تأمین كرده، به دست آنها می‌رساندند.


#نهار_خونین
#محمدرضا_حقیقت
#عبدالکریم_مسکنتی
#فرهنگ_جبهه
#تیپ_72_ملت
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

درجا زدن

راوی: محمود پنجه بند
دوهفته اي از جبهه براي مرخصي آمده بودم همان روز اول جوان همسايه ما پيشم آمد و گفت هر طورشده مي خواهم با شما به جبهه بيايم به اوگفتم من دو هفته ديگه مي روم ، ولي دست بردار نبود و هرشب مي آمد در خانه و مي گفت دلم برای رفتن به منطقه می تپد نمي شود زودتر بروید.


كلافه ام کرده بود تا اينكه روز موعود فرا رسید و او را همراه خودم به جبهه بردم. در بین راه مرتب از من می پرسید: پس کی می رسیم؟ بالاخره به سوسنگرد رسیدیم. یک روز بعد از رسیدن به خط مقدم ، عراقی ها یک خمپاره شصت زدند و ترکش آن به سر برادر"حسن مختاری پور"اصابت کرد و جلوي چشم او بلافاصله شهید شد. این برادرِ مشتاقِ جبهه تا این صحنه را دید با نگراني و ترس گفت: آقا چي شد این تیر بلا از کجا بر سرمان نازل آمد؟ گفتم: جنگ است گلوله هاي خمپاره ، توپ، تانك گفت: این که نامردی است ، مگر می شود دشمن نادیده ای تو را بکُشد آخر این چه جنگی است که یک مرتبه سرت می پرد؟ من اصلا وارد این جنگ نمی شوم. همين الان من را با ماشین بفرست عقب تا به بهبهان برگردم.


گفتم: مرد حسابی تو دو هفته هر شب درِ خانه ما التماس مي كردي حالا نرسیده می خواهی برگردی؟ هر چه گفتم تاثیری روی او نداشت و برای رفتن به عقب مدام اصرار می کرد. به شوخي گفتم: بابا بمان اگر هم شهید شدی، فردا خانواده ات می روند بنیاد شهید حواله پیکان می گیرند و با ماشين به صحرا می روند. ناراحت شد و گفت: من در این شبِ تاریک، در این غربت و بیابان خونم بريزد و بميرم، آن وقت خانواده من بروند بنياد شهيد حواله پیکان بگیرند و هر روز بروند گردش و تفريح ؛ بنیاد شهید خراب شود روی سرشان و همان شب با ماشين تداركات خودش را به عقب رساند و به بهبهان برگشت.



#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

حق الناس



راوی: عبدالرسول قاسمی
در محور العزیر واقع در شرق دجله در منطقه عملیاتی تیپ 15 آبی - خاکی امام حسن مجتبی (ع) وقتی گردان های 1 و 2 و 3 خط عملیاتی را شکسته و در پشت رودخانه دجله (شرق دجله) و اتوبان العماره - بصره مستقر شده بودند ، با سختي و نبرد سنگين هرطور بود وارد روستای البیضه شديم. به خاطر این که محل استقرار ما چهل کیلومتر با عقبه خودی فاصله داشت امکان پشتیبانی تدارکاتی و تسلیحاتی نيروها ميسر نبود.


از طرف دیگر هفت روز می گذشت و تلاش یگان های رزمي در مناطق طلاییه و زید به دلیل مقاومت شدید دشمن با ناکامی روبرو شده بود ، يك روز درروستای البیضه به شدت گرسنه بوديم از طرفي مغازه های مردم بومی آن منطقه خالي از سكنه و مملو از مواد غذایی بود ؛ برای رعایت حق الناس و همچنین رفع گرسنگی ، یکی از بچه ها مسئول توزیع اقلام غذايي از درون يك مغازه شد و فقط به اندازه رفع نياز و نجات از تلف شدن، به هر نفر 2 عدد شکلات می داد.


با فشار زیاد دشمن و حضور نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق درمنطقه نیروهای گردان پرویز رمضانی ، محمود محمد پور ، سعید نجار و کمال صادقی به سمت سه راهی و جاده خندق (الحچرده) عقب کشیدند و هنگام تخلیه منطقه البیضه درشرق رودخانه دجله و اتوبان العماره بصره بعضي از برادران در آن منطقه به اسارت دشمن درآمدند ، اما تمام کالاهای موجود در مغازه های منطقه توسط نیروهای عراقی به غارت رفت و این عمل زشت دشمن و رفتار رزمندگان ايراني گویاترین معیار مقایسه درحافظه تاریخ ثبت و ماندگار مانده است.


#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
#حق_الناس
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

گریه و زاری برای اعزام


راوی: عزیز رنجبر
در یکی از اعزام ها " رضا مکاری مقدم" با گریه و زاری التماس می کرد تا مانع اعزامش نشوم، اما هر کاری می کرد برايم بي تاثيربود ؛

رفت و با يكي ازبرادران رزمنده آمد تا واسطه شود. گفتم: تو می دانی برادرش اسیر است ؟ گفت:خُب اسیر باشدچه اشكال دارد ؟ .ناراحت شدم و سیلی آرامی به صورتش زدم.اما چند لحظه بعد از كارخودم پشيمان شدم ؛

رضا مكاري شاهد قضيه بود ، جلو آمد و با گريه خودش را توي بغلم انداخت و از شدت ناراحتي غش كرد . با كمك چند نفر به صورتش آب زديم تا كمي حالش بهتر شد.

سرانجام با سختي موافقت مرا گرفت و اعزام شد و درعملیات بدر درمنطقه شرق دجله در هورالهویزه در سال 63 به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از ده سال به میهن اسلامی بازگشت.


#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/safeer59

زندگی معنوی رزمندگان : 

در دوران دفاع مقدس رزمندگان از آیات الهی و احادیث و روایات زیادی برای حل مسایل و مشکلات و خودسازی خویش استفاده می نمودند و در این بین برخی موارد بسیار برجسته بود موضوعاتی نظیر :

• دعای عهد بعد از نماز صبح.
• قرائت سوره واقعه به صورت گروهی یا انفرادی در شب قبل از خوابیدن.
• زیارت عاشورا هر گاه دل به سمت حریم کربلای حسینی پر می کشید و وقت نمی شناخت.

• دعای سفره غذا :
در جبهه زمانی که سفره غذا پهن می شد قبل از صرف غذا پس از قرائت دعای زیر تناول غذا را آغاز می نمودند :
"اللّهمّ اجعلها نعمه مشکوره تصل بها نعمه الجنّه".
« الهى، این غذا را ازنعمت هایى قرار ده که شکرش به جا آورده شود به طورى که را به نعمت بهشتى متصل فرمایى».

• دعای بیداری در زمان معین و مشخص:
رزمندگان برای بیدار شدن در ساعت خاص و مورد نظر جهت ادای نماز شب و یا نماز صبح آیه زیر را شب هنگام زمزمه می نمودند:
"قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ يُوحَى إِلَىَّ أَنَّمَا إِلَـهُكُمْ إِلَـهٌ وَاحِدٌ فَمَنْ كَانَ يَرْجُوا لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحًا وَلاَ يُشْرِکْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا".کهف آیه 110
"بگو: جز این نیست که من مانند شما بشری هستم مگر این که به من وحی می‌رسد که خدای شما خدای یکتاست، پس هر کس به لقای پروردگارش امیدوار است باید نیکوکار شود و هرگز در پرستش خدایش احدی را با او شریک نگرداند.

• دعای ترس از جنابت در خواب:
زندگی در پادگان و مناطق عملیاتی همیشه با کمبودهای زیادی همراه بود به خصوص در زمستان ها ، هوای سرد ، کمبود یا فقدان حمام و اب سرد و ..... بسیاری قصد ادای نماز شب ، نماز صبح و بعد از آن مراسم صبحگاهی را داشتند لذا برای در امان ماندن از پاتک 😈 شیطان و جنب شدن دلهره و نگران بودند لذا دعای زیر را برای در امان ماندن از شر شیطان قرائت می کردند :
اَللّهُمَّ اِنّى اَعُوذُ بِکَ مِنَ الاْحْتِلامِ، وَمِنْ شَرِّ الاْحْلامِ، وَمِنْ اَنْ یَتَلاعَبَ بِىَ الشَّیْطانُ فِى الْیَقْظَةِ وَالْمَنامِ.
خدایا به تو پناه برم از احتلام و از شرّ خوابهاى آشفته و از این که شیطان با من بازى کند چه در بیدارى و چه در خواب.

• برای در امان ماندن از دید دشمن :
نیروهای اطلاعات و عملیات که برای شناسایی مناطق عملیاتی و یا گردان های عملیاتی در زمان خط شکنی که از نزدیکی دشمن عبور می نمودند با قرائت آیه 9 سوره یس خود را به خدای بزرگ سپرده تا با کور و کر شدن دشمن به سلامت به اهداف خویش برسند:
"وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ" ؛ آیه ۹ سوره یس؛
" در برابرشان ديوارى كشيديم و در پشت سرشان ديوارى و بر چشمانشان نيز پرده اى افكنديم تا نتوانند ديد"
و البته برخی هم بعد از آن آهسته می گفتند: "و زوجنا به حور العین یا ارحم الراحمین" .

***اون روزها دعاها خیلی زود مستجاب می شد نمی دانم صداقت و پاکی نسل مدافعان رزمنده کلید این قفل بود یا ......... مثل این روزها نبود که .........


#فرهنگ_جبهه
#دعای_سفره
#دعای_خوف_جنب_شدن
#بیدار_شدن_نماز_شب
#معنویت_در_جبهه
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/safeer59

شجاعت مثال زدنی


جواد قنبریان
اسفند ماه 1359 در اولین اعزام سلیمان یدکام از بسیج زیدون که از طریق سپاه بهبهان صورت می پذیرفت نیروهای اعزامی به جبهه و محور شوش رفته و در منطقه ساحل غربی کرخه در تپه ماهورها مستقر می شدند ، به دلیل وجود تپه های متعدد هر کدام از طرفیت در مقابل هم روی تپه ها استحکامات خود را برپا و در فاصله ای نه چندان زیاد روبروی هم به پدافند منطقه مشغول بودند.نیروهای عراقی با نصب بلندگوهای بزرگ که دهانه آن به سمت نیروهای ایرانی بوده و در فاصله نزدیک برای حفاظت از آنها قرر داده شده بود در اول صبح ابتدا نوای قرآن عبدالباسط را پخش نموده که بچه های سپاه و بسیج نیز از آن لذت می بردند اما چند دقیقه از این وضعیت نگذشته ترانه های زننده با صدای خوانندگان زن را پخش می کردند که در آن روزها گناهی نابخشودنی بود . هدف قرار دادن آن با گلوله های تیربار و یا ترکش های خمپاره نیز کمتر کارگر می افتاد ؛

بچه ها در حالی که ناراحت بودند برای خاموش نمودن صدای این بلندگوها در حال تدبیر بودند که سلیمان گفت من حاضر هستم به نزدیکی خط نیروهای عراقی رفته و بلندگو را از کار بیاندازم ، کسی نمی توانست به خود بقبولاند که ده متری نیروهای دشمن رفته و با از کار انداختن بلند گو سالم نیز برگردد به هر حال سلیمان اصرار به انجام این کار داشت و به تنهایی از شیارها گذشته و با در آوردن بوق بلندگو آن را با خود به سنگر نیروهای خودی آورد .


باور نمودن این مسئله سخت بود ، این کار شجاعت و دل و جرات مثال زدنی می خواست و سلیمان با انجام این کار آن را اثبات نموده بود ، همه خوشحال از این که از شر نوارهای ترانه در ابتدای صبح خلاص شده بودند به کارهای عادی خویش مشغول شدند ؛ نیروهای عراقی با فهمیدن موضوع خط را آماج آتش ادوات و تیربارهای خود قرار دادند اما دیگر مرغ از قفس پریده بود . تا چند روز آرامش برقرار بود اما نیروهای عراقی برای اذیت و آزار ما مجدداً با تهیه بوق بلندگو آن را راه انداخته و باز در ابتدای صبح صدای نکره خوانندگان زن را شاهد بودیم ، دیگر تصور رفتن و انجام دوباره جدا نمودن بوق بلندگو امکان پذیر نبود چرا که ممکن بود با حساسیت ایجاد شده تله گذاری نموده و کمین نمایند یعنی در مخیله بچه ها تکرار این کار مساوی بود با مرگ یا اسارت.


بازار توصیه و نصیحت و انذار دادن از عاقبت کار گرم شده بود و هر کس به نوعی سعی می کرد سلیمان را از رفتن و انجام این کار منصرف سازد اما سلیمان گوشش به تذکرات ایمنی بچه ها بدهکار نبود و به اصطلاح مرغش یک پا داشت ، مجدداً به راه افتاد ، همه فاتحه سلیمان را خوانده بودند و کشته شدن و در بهترین وضعیت که خوش شانسی بود اسارت سلیمان را در جلوی دیدگان خود مجسم می نمودند ،

ساعتی گذشت نفس ها در سینه حبس شده بود که به یکباره سیاهی از دور پدیدار شد ، همه با ناباوری هر چه تمام تر سلیمان را دیدند که نفس زنان در حالی که بوق بلندگوی عراقی در دستش بود در پیش روی بچه ها ظاهر شد ، واقعا مشاهده این کار خطرناک برای دومین بار شجاعتی مثال زدنی می خواست و سلیمان بچه روستایی بی بی حلیمه آن را به اثبات رساند و همین امر سبب شد که با ورود به واحد اطلاعات و عملیات شاهد ماموریت های شناسایی متعددی در مناطق عملیاتی خوزستان ، فاو و هور باشیم و سرانجام در آبهای هور در اسفند 1362 عملیات خیبر مفقود و به شهادت رسید.


#شهید_سلیمان یدکام
#واحد_اطلاعات_عملیات
#شوش_شهر_شهیدان_گمنام
#شجاعت_رزمندگان
#فرهنگ_جبهه
https://t.me/safeer59
http://safeer.blogfa.com/

رشوه برای اعزام


راوی: عزیز رنجبر
حمدالله مواساتی آمده بود بسيج برای اعزام به جبهه. ازطرفي از خانواده آنها چند نفردرجبهه حضور داشتند ، تلاش من برای منصرف كردنش فایده ای نداشت . از راه دیگري وارد شدم ، خواستم دست به سرش کنم ؛ به او گفتم: آقا من برای اعزام افراد به جبهه رشوه می گیرم و از آن جا که اطلاع داشتم پدرش در یک کارگاه قنادی کار می کند، گفتم: تو باید یک جعبه شیرینی برای من بیاوری تا به جبهه اعزامت کنم.
با خودم گفتم: حمدالله از این حرفم ناراحت و منصرف مي شود ،

رفت و فردای آن روز با یک جعبه بزرگ کیک خامه ای اعلاء به بسیج آمد و گفت: این هم شیرینی دیگه چی می خواهی؟ وکلی قربان صدقه ام رفت ، تا آخرسر موافقت کردم. حالاکه سال ها از آن قضیه می گذرد هر وقت او را مي بينم به شوخي مي گویم :حمدالله تو با رشوه به جبهه اعزام شدی!
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)


#حمدالله_مواساتی
#اعزام_به_جبهه
#کتاب_تپه_عرفان
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

فرماندهان ساده و بی آلایش


امیر حسین زاده:
بعد از شکستن حصر آبادان جلسه ای مخابرات برای بچه های جنوب در مسجد سپاه اهواز (چهار شیر) که تعداد ۱۰ الی ۱۲ نفر بودیم برگزار شد که سخنران جلسه حسن باقری بود....
ایشان با لباس سبز پاسداری که پیراهن ان روی شلوار بود با کیف دستی قهوه ای رنگی که همراه داشت بسیار ساده و بدون تشریفات و همراه وارد شد و در جمع چند نفره دورهمی بین بچه ها نشست....
از تشریفات و معارفه ایشان خبری نبود حقیقتا بنده در ان موقع ایشان را نمی شناختم از مسئولیت ایشان هیچ اطلاعی نداشتم ، ایشان با وقار خاصی صبحت میکرد ؛ چهره ایشان نسبت به سن سالشان کمتر نشان میداد اما بیاناتش از پختگی خاص او بود.....
با جدیت تمام سخن میگفت ایشان به چهره بچه ها نگاه میکرد و با قاطعیت تمام کمال بیان میکرد که اگر مجددا بدون رعایت مسائل امنیتی پشت بی سیم صبحت بشه بدون تعارف محاکمه نظامی و صحرایی میشین ... من به نوبت خودم از خون بچه ها نمیگذرم و در عملیات آینده(طریق القدس) مراقبت و مواظبت بیشترداشته باشید ؛ سر نوشت بچه ها در گرو تماس های بیسیمی شماست......
نفس ها در سینه حبس شده و سر جا مون میخ کوب بودیم ...... حقیقتا از مسئولیت ایشان چیزی نمیدانستیم بعد از عملیات طریق القدس در پاتک های دشمن روی پل سابله من بی سیم چی محور سابله نزد سرداران ردانی پور و حسین خرازی بودم ، در سنگر سردار احمد کاظمی و مرتضی قربانی بدلیل حساسیت رفت وآمد می‌کردند و یکی دو بار حسن باقری با ماشین امده اما از ماشین هم پیاده نشد و من بار دیگر حسن باقری را از نزدیک انجا دیدم و همه فرماندهان خرازی - ردانی پور - کاظمی و قربانی را دیدم سر اسیمه از سنگر بیرون رفته ودر ماشین با ایشان صبحت کردند و انجا متوجه موقعیت ایشان کمی شدم.
قبل از عملیات بیت المقدس در بهبهان بهمراه مسعود پیشبهار بیرون از شهر رفته و با هم خلوت کرده بودیم ، از مسعود سوال کردم مسئولیت های حسن باقری و مجید بقایی چیه ؟ موضوع سرکشی حسن باقری را به سنگر خرازی و جمع شدن فرماندهان دور وی را عنوان کردم..... مسعود پیشبهار به صورت سر بسته از مسئولیت بالای فرماندهی آنان صحبت کردند خدا رحمت شان کند چقدر بدون تشریفات وساده بین بچه ها وبدون نام نشان بودند.
🖌این روزها چند نفر را سراغ دارید که در گفتار و کردار این گونه باشد ؟؟؟


#فرماندهان_تاریخ_ساز
#فرهنگ_ایثار
#حسن_باقری
#مسعود_پیشبهار
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com

روزهای تکرار نشدنی


حاج کاظم فرامرزی

اسمش خسروان بود...
راننده ی من در روزهای جنگ 😊تیپ 201 ضدزره ائمه ع
بارها بهش گفته بودم ..اگه خبر شهادت یا زخمی شدنت رو بشنوم ؛حسابی ازت میخندم 😊
تا اینکه در عملیات کربلای پنج زخمی شد و اتفاقا خودم رفتم بالای سرش...
و به قولم عمل کردم و با خنده احوالش رو پرسیدم ...😊
کارمند شرکت نفت بود....
سابقه اش در جنگ بیشتر از من بود..
البته حضورش فقط در عملیات ها بود...
و با تموم شدن عملیات خسروان هم غیبش میزد..
از هر حربه ای برای گرفتن پایان ماموریت استفاده میکرد...
بعد از عملیات بدر که مانع از رفتن اش شدم از یه حربه عجیب استفاده کرد..که بماند....😉
من هم ناچارا برای حفظ آبرو بهش پایانی دادم..📩
تا اینکه قبل از عملیات والفجر هشت. دوباره برگشت...
آدم عجیبی بود..
به قول امروزی ها اُپِن ...😊
و به قول دیروزی ها کمی دریده ...😊


فرستادمش سنگر بیژن کنگری ...
فردی که نماز شبش نمیگذشت و تمام مستحباتش بجا بود...
هنوز مدتی از همسنگری شون نگذشته بود که
یه شب دیدم بیژن کنگری با داد و فریاد وارد سنگرِ فرماندهی شد و ابراز نارضایتی شدید از معاشرت و همسنگری با خسروان گله ها کرد...!!!😊
کنگری میگفت: قطعا اگر ما در جنگ عدم فتح داریم... یه علتش خسروان است....😠
خلاصه قانع اش کردم که مدارا کند.
طبیعی بود ...
بیژن اهل تهجد بود ..
شبا که برای نماز بیدار میشد..
خسروان داد می زده ..
برادر ما میخواهیم بخوابیم 🤒
اگر ریا کاری نیست برو بیرون نماز بخوان
مثل مولا علی....
اگر نه در سنگر مزاحم خواب ما نشو. ..😴
خلاصه گذشت تا عملیات والفجر هشت شد...
شب دوم عملیات؛
ما می بایستی خودمون رو با خودروی جیپ ،به منطقه ای در انتهای اروند رود میرساندیم...
تا شبانه بوسیله هاورکراف ما رو به فاو ،
انتقال دهند..
سر شب راه افتادیم...
از نخلستان های آبادان در دل تاریکی شب و با چراغ های خاموشِ جیپ حرکت کردیم..
توی تاریکی مطلق، بین راه
ماشین خراب شد 😱
همه معادلات ما بهم خورد...
از رفتن و رسیدن به سر قرار نا امید شده بودیم
به یکباره خسروان ادعایی کرد😳
گفت نگران نباشید ...☝️
من الان ماشین رو تعمیر میکنم...😏
ناگفته نماند که اهل امور فنی بود ...
جعبه آچار را برداشت و یه راست رفت زیر ماشین...
کاملا حرفه ای و سریع دیفرانسیل ماشین رو باز کرد و تعمیر و دوباره سرجاش گذاشت...
یه مرتبه گفت:
ماشین تعمیر شد..
حرکت کنیم.😊
ما هم متعجب و متحیر از کاری که کرده بود.😳
خلاصه راه افتادیم و
به موقع هم تونستیم سر قرار برسیم...
صبح در فاو بودیم ....
و به لطف خسروان 😊 در عملیات هم شرکت کردیم...
نزدیکی های ظهر بود که خسروان و کنگری رو دیدم که گوشه ای ایستاده و طبق معمول مشغول صحبت و بگومگو بودند...
از بیژن اصرار....
از خسروان امتناع.....
وقتی قضیه رو جویا شدم...🤔
بنظرتون چه میگفتند...... !!!؟؟؟
بیژن به خسروان اصرار میکرد که تو رو جون هر کی دوست داری بیا و قبول کن که
همه ی ثواب های نماز شب هایم برای تو....
وثواب تعمیر ماشین..
در دل تاریکی شب..
و جا نماندن ما از عملیات برای من......😶😶
و خسروان زیر بار نمیرفت که نمیرفت 😂
میگفت:
ثواب نماز شب های تو رو چیکارش کنم آخه
یه چیزی بگو که بدرد دنیایم بخوره😂
ببینید من در جنگ با کی ها سر میکردم🤔
#کاظم_فرامرزی
#تیپ_201_ضدزره_ائمه
#فرهنگ_جبهه

https://t.me/safeer59