حاج حسن تقی زاده :‏
سال 1363 فصل تابستان بود، فصل اوج گرما و شرجی هور، برای پدافند از دست آوردهای عملیات خیبر ‏در جزیره مجنون بودیم، در یکی از همان شبهای گرم و شرجی که رطوبتش از سونای بخار هم بیشتر بود ‏برای ادای نماز شب بلند شدم و از زیر پشه بند بیرون رفته وضو گرفتم و آماده نماز شدم،....‏🌹


‏ با خودم گفتم برای آنکه مزاحم بچه‌هایی که خوابند نشوم و نمازم رو در خلوت و تنهایی با شور و حال ‏بهتری بخوانم در گوشه ای از بیرون سنگر نماز روی یونولیت ها به هم پیوسته در دل نی زارهای ‏هورالعظیم بخوانم، سجاده نمازم رو روی یونولیتی که در بیرون از سنگر بود پهن کردم و به نماز ‏ایستادم،....‏🌹


‏ تکبیر نمازم را که گفتم انگاری که رمز عملیات پروازی اسکادران های پشه کوره ها رو صادر کرده بودم، ‏دسته ای از اسکادران زو کشان به سمت گوشم حمله ور شدند و دسته ای بسوی دماغ و دهن و صورت و ‏دسته ای به سمت دست و پا و هر جای بدون پوشش دیگر، هرچند که عده ای هم از درون پاچه شلوار و ‏دهانه آستین پیراهن هم وارد می شدند و جاهای پوشش دار را هم بی نصیب نمی گذاشتند، البته نیش ‏آنها آنقدر قدرت داشت که از روی لباس هم می توانستند کار خود را انجام دهند، فکر این را دیگه نکرده ‏بودم،...‏😡


از حالت عرفانی و گریه و زاری خبری نبود و به عبارتی در دل شب هیچ حالت خوشی که در نماز پیدا ‏نکرده بودم که هیچ اصلا نمی فهمیدم چه می خوانم ، چون کارم شده بود دفاع از خودم و دور کردن ‏پشه ها، حتی نمی تونستم آنها رو بکُشم چون با کشتن آنها خونهای قبلی را که مکیده بودند روی بدنم ‏پخش می شد و نجس می شدم و نمازم از قبول شدن می گذشت و مردود می شد،....‏🙈


‏ چفیه دور گردنم رو مثل بچه‌هایی که موقع دعا خوندن روی سرشون می انداختند تا شناخته نشده و ‏گمنام بمانند از روی سرم پایین انداختم تا لااقل از صورت،سر و گوشم محافظت کنم اما باز دسته ای از ‏زیر وارد دماغ و دهنم می شدند و عده ای دیگر باز زو کشان دور گوشهایم مانور می دادند، آنهایی را که ‏روی پایم می نشستند با این پا و آن پا کردن هم رد نمی شدند و تا خونم رو نمی مکیدند و سیر نمی ‏شدند بلند نمی شدند،....‏😳


‏ مجبور شدم از خیر با حال بودن نماز بگذرم و سریع نماز شبم رو تموم کنم،.... همزمان با فعالیت پشه ‏کوره ها صدای ویراژ رفتن موشهای بزرگ (گرزه) هم بگوش می رسید که آن هم خیلی وحشتناکتر از ‏پشه ها بود و در صورت فرصت یافتن با هر گازی که می گرفتند تکه ای از گوشت بدن را هم با خود ‏کنده و می بردند.... ‏😡😡


با هر مکافاتی بود دو رکعت اول نماز رو تمام کرده و سجاده نمازم رو جمع کردم به درون پشه بند و سنگر ‏فرار کردم، هرچند که تعدادی از آنها هم از توری درب سنگر گذشته و به داخل سنگر آمده بودند و به ‏کار مکیدن خون مشغول بودند اما این خوبی را داشت که اگر به دور من می آمدند آنها را رد میکردم و به ‏طرف بچه‌هایی که خواب بودند می رفتند و با خیال راحت از غفلت آنها سو استفاده می کردند و خونشان ‏را می مکیدند و آن بیچاره ها هم بعداز پر شدن شکم آنها ساعاتی را باید جای نیش آنها رو می ‏خاروندند.....‏😜😜


‏ آن شب نه تنها نمازم با حال نشد که هیچ از شبهای دیگر هم بی حالتر شد، آخه پشه کوره نبود که ‏باران پشه کوره بود.....حمید خوشکام که از نفرات درون سنگر بود بعدها که متوجه این مسئله شد گفت : ‏خوب بود که من اهل این کارها و.... نبودم اما حالا متوجه شدم.چطور پشه ها وارد پشه بند شده و ما را ‏از خواب ناز بیدار می کردند و ضمن نارضایتی دعا نمود:خدایا خودت حاج حسن ما رو با این کارهاش ‏ببخش از دست ما که چیزی بر نمی‌یاد...😂😂


‏#نماز_شب
‏#طنز_جبهه‏
‏#هورالعظیم
‏#حسن_تقی_زاده
‪http://telegram.me/safeer59‎‬
‪http://Www.Safeer.blogfa.com‬