قطع حقوق


راوی: عزیز رنجبر
در عملیات بدر "حبیب الله شمایلی " با اصابت ترکش خمپاره شصت از ناحیه پا مجروح و ساق پايش کاملاً جدا شده بود . بچه ها او را به آرامی به عقب منتقل كردند. آرام بود و صبور و چیزی نمی گفت . یکی از فرماندهان ما بنام "شکرالله نخعی" مرا مأمور کرد که به تهران بروم تا هر طور شده نگذارم پای حبیب الله را قطع کنند و من خودم را سريع به بیمارستان ساسان در تهران رساندم.


وارد اتاق كه شدم "محمود کاوه" فرمانده لشكر وي‍ژه شهداي سپاه كه از ناحيه شكم زخمي بود در همان اتاق و در كنار تخت حبيب الله بستري بود. چند روزی پزشکان روی پای حبیب الله کار کردند تا توانستند پایش را پیوند بزنند. حبیب الله هميشه دوست داشت يك بسیجی باشد و حاضر نمي شد به عضويت سپاه در آيد ؛ حتی چند بار آقای نخعی فرمانده سپاه بهبهان برای او لباس فرم سپاه فرستاد که تن کند اما او قبول نمی کرد و می گفت: ما در خدمت دوستان هستیم.


بعد از عمليات خيبر پس از شهادت "عبدالعلی بهروزی" و "خداداد اندامی" كه به عنوان فرماندهان بسيار مجرب جبهه بودند ، یک شب من و برادر نخعی و شخص دیگری به منزل او رفتیم. برادرنخعی از او خواست تا با توجه به شهادت برادران "بهروزی" و"اندامی" و به منظور جلوگیری از تجزیه تیپ و تفرق بچه ها عضویت درسپاه را بپذیرند. حبیب الله هم به اصرار قبول کرد و قرار شد تا من مقدمات عضویت او را فراهم کنم. ظرف یکی دو روز با پذیرش سپاه هماهنگ شد و او پاسدار رسمی شد . یک روز بعد از آمدنش از جبهه وقتی برای دیدار با او به منزلش رفتم ، خانم حبیب الله كه مشغول پذیرایی از ما بود گفت: الان هشت ماهي است که حقوق حبيب الله از بانک قطع شده و بانك درخواست مراجعت به محل خدمتش را مطرح كرده وتداوم حقوق و برقراری مجدد آن را منوط به برگشت او به محل خدمت كرده است. اما با وجودی که چندین ماه از قطع حقوق او می گذشت و فشار بسیاری روی زندگیش بود حبيب الله با خنده گفت: چيز مهمي نیست انشاالله درست مي شود. فردای آن روز موضوع را به برادر نخعی اطلاع دادم. ایشان هم پیگیری سفت و سختی کرد ولی مسئولین بانک مرکزی تهران زیر بار نمی رفتند و شرط برقراری حقوق را برگشت به کارشمایلی گذاشتند.


زمانی که حبیب الله در عملیات بدر مجروح شده بود و در بیمارستان ساسان بستری بود، مسئولین بانک ‌مرکزی تهران به اين موضوع پي بردند ، یک روز عصر با تاج گل و شیرینی به ملاقات او آمدند. هر کس به نحوی به او عرض ارادت می کرد و قربان صدقه اش می رفت و زبان به تمجید او می گشود. آخر سر مسئولین بانک از حبیب الله درخواست کردند که اگر کاری دارد بگوید تا با کمال میل برایش انجام بدهند. حبیب الله که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: فقط اگر زحمتي نيست دستور دهید تا مأموریت مرا در سپاه تمدید و حقوقم که ۸ ماه است آن را قطع کرده اند پرداخت آن به جريان بيفتد. مسئولین بانک به پَتُ مَت افتادند و قول دادند که این کار، انجام خواهد شد . سرانجام پس از پیگیری فروان چند ماه بعد حقوق حبیب الله وصل شد.


اين سردار بزرگ اصلاً در قيد بند مال دنيا نبود و حتي عدم دريافت حقوق ماهيانه به مدت تقريبا يك سال براي امرار و معاش خانواده هم هيچگاه باعث نشد كه كوچكترين خللي از تلاش او براي دفاع از سرزمين و وطنش كم كند و در اين راه جان را هم در كف اخلاص گذاشت و سرانجام این فرمانده شجاع درتاریخ ۷ اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ درمنطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


#حبیب_الله_شمایلی
#سنگ_صبور_رزمندگان_بهبهان
#فرهنگ_جبهه
http://telegram.me/safeer59

قطع حقوق 

راوی: عزیز رنجبر  
حبیب الله شمایلی هميشه دوست داشت يك بسیجی باشد و حاضر نمي شد به عضويت سپاه در آيد ؛ حتی چند بار آقای نخعی فرمانده سپاه وقت بهبهان برای او لباس فرم سپاه  فرستاد که آن را بپوشد اما او قبول نمی کرد و می گفت: من یک بسیجی ام ودرخدمت دوستان هستیم.
 در عملیات بدر "حبیب الله شمایلی " با اصابت ترکش از ناحیه پا مجروح و ساق پايش کاملاً جدا شده بود .بعد از اعزام به تهران برادر نخعی مرا مأمور کرد که به تهران رفته وبا پزشکان صحبت کنم تا هر طور شده نگذارند پای حبیب الله را قطع کنند من خودم را سريع به بیمارستان ساسان در تهران رساندم و با تلاش پزشکان پای او پیوند زده شد. 
یک شب برادرنخعی در منزل حبیب الله از او خواهش کرد با توجه به شهادت برادران "بهروزی" و"اندامی" از فرمانده هان ارشد جبهه جنوب و به منظور جلوگیری ازتجزیه تیپ عضویت درسپاه را بپذیرند. که او هم به اصرار پذیرفت و قرار شد من مقدمات کار را فراهم کنم. ظرف یکی دو روز با هماهنگی پذیرش سپاه او پاسدار رسمی شد . یک روز بعد از آمدنش از جبهه وقتی برای دیدار با او به منزلش رفتم ، خانم حبیب الله كه مشغول پذیرایی از ما بود گله کرد و گفت: الان هشت ماهي است که حقوق حبيب الله از بانک قطع شده و بانك برقرای حقوق مجدد او را منوط به برگشت محل خدمت كرده است. اما با وجودی که چندین ماه از قطع حقوق او می گذشت و فشار بسیاری روی زندگیش بود حبيب الله با خنده گفت: چيز مهمي نیست انشاالله درست مي شود. فردای آن روز موضوع را به برادر نخعی اطلاع دادم. ایشان هم پیگیری سفت و سختی کرد ولی مسئولین بانک مرکزی تهران زیر بار نمی رفتند و شرط برقراری حقوق را برگشت برادر شمایلی به محل کار خود دانستند.
زمانی که حبیب الله در عملیات بدر مجروح شده بود و در بیمارستان ساسان بستری بود، مسئولین بانک ‌مرکزی تهران كه خبر مجروحيت او را شنيده بودند، یک روز عصر با دسته گل و شیرینی به ملاقات او آمدند. هر کس به نحوی به او عرض ارادت کرده و با زبان تمجید قربان صدقه اش می رفت. آخر سر مسئولین بانک از حبیب الله درخواست کردند که اگر کاری دارد بگوید تا با کمال میل برایش انجام بدهند. حبیب الله که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: فقط اگر زحمتي نيست دستور دهید تا مأموریت مرا در سپاه تمدید و حقوقم که ۸ ماه است آن را قطع کرده اند پرداخت  و به جريان بيفتد. مسئولین بانک به پِت پِت افتادند و قول دادند که این کار  صورت گیرد . سرانجام پس از پیگیری فروان چند ماه بعد حقوق حبیب الله وصل شد.
 اين سردار بزرگ اصلاً در قيد بند مال دنيا نبود و حتي عدم دريافت حقوق ماهيانه به مدت يك سال براي امرار و معاش خانواده هم هيچگاه باعث نشد كه كوچكترين خللي از تلاش او براي دفاع از سرزمين و وطنش كم كند سرانجام این فرمانده شجاع درتاریخ ۷ اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ درمنطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 


منبع: زراعت پیشه،نجف،تپه عرفان: خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی، مشهد، شاملو ،1397
#حبیب_الله_شمایلی
#عزیز_رنجبر
#فرهنگ_ایثار
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

محدوده روشن : 51

راوی: نجف زراعت پیشه
کلید را وارد کرده و استارت زدم ماشین حرکت شدیدی نمود وخاموش شد ظاهراً در دنده بود ، بارها در هنگام  رانندگی دوستان وحرکت لندکروز و ماشین ها به حرکات  پا ودست  رانندگان دقت کرده بودم بلافاصله ماشین را خاموش کرده و به دلیل اینکه انتهای خاکریز  خالی و از وسعت  نسبتا زیادی برخوردار بود و میدان عمل برای رانندگی بی خطر من کافی بود یعنی شانس آوردم عقبه خاکریز برای جای مانور لودر و بلدزورها میدان تقریباً وسیعی بود و آزادی عمل بیشتری داشتم، چند بار خاموش شد و نهایتا  موفق    به راه اندازی  ان به سمت جلو شدم و اصلاً  کنترلی روی ان به صورت  واقعی نداشتم.
گردان سیف الله از نیروهای کهگیلویه و بویر احمد خط مهران را پدافند می نموده و در حال استقرار و زدن سنگرهای اجتماعی بودند .سعی می کردم از منتهی الیه کناری خاکریز عبور نمایم تا خدای نکرده اتفاق خاصی نیفتد ، دلم در سینه به شماره افتاده بود ..... در همین حین یکی از رزمندگان گردان سیف الله   در انتهای خط که مشغول ساختن سنگر اجتماعی بود روبری ماشین ایستاد و با صدای بلند گفت که بیا تا گونی و تراورزها را برای احداث سنگر اجتماعی با ماشین ببریم و من که تازه ماشین یادگرفته بود سرم را از پنجره ماشین بیرون آورده و با فریاد گفتم پدر امرزیده  تا تو را له نکرده ام  از مقابل ماشین  برو کنار الان زیر ماشین می روی...صدای من آنقدر بلند و رسا بود و از طرفی به واسطه عضویت در طرح و عملیات و شناختن من بلافاصله کنار رفت و من ماشین را به ابتدای خط آوردم.
نهایتاً ماشین را به نزدیک  حبیب در ابتدای خط برده  وبلافاصله جهت جلوگیری از اتفاق های غیر قابل پیش بینی و موارد مشابه  ماشین راخاموش کرده و سریع از ماشین بیرون پریده  وبه نزد حبیب  رفته و کلیدها را به دستش دادم . حبیب گفت  چرا ماشین را خاموش کردی ؟  بشین تا به قرار گاه برویم  و من گفتم:  نه حبیب جان تا شما هستی  من  رانندگی نمی کنم  و از مهلکه نجات یافتم و ماجرا به خیر گذشت.

خاکریز دو جداره و رانندگان ناشی


راننده ناشی :
در خاکریز دو جداره ایجاد شده فقط امکان عبور دو ماشین سبک و ان هم مماس با هم یا یک تانک و نفربر نظامی میسر بود و وسیله روبرویی باید در کنار و در دامنه خاکریز ایستاده تا بتواند بعد از رفتن آن عبور نماید من و مسلم رضایی از نیروهای اطلاعات نوبتی با جیپ مخصوص موشک تاو در خط ماموریت می رفتیم ، مسلم هم مثل من  اشنایی با رانندگی نداشت  و بین  من و او دعوایی سر رانندگی جیپ شد  ودر نهایت قبول نمودیم  که رانندگی مسیر را بین  هم تقسیم  کنیم .موقع غروب بود و من ناشی در حال رانندگی بودم و چون دشمن روی منطقه دید داشت کوچکترین روشنایی و با موشک یا ادوات زده شود و به همین خاطر تمام فیوزها قطع و در تاریکی مطلق به پیش می رفتیم و برای خودمان نیز رجز می خواندیم.
در تاریکی هوا یکدفعه متوجه صدایی وحشتناک از جلو شدیم با دقت کردن متوجه شدیم یک خشایار و نفربر از روبرو می آید :
تصور کنید چراغی برای علامت نداریم ......بوقی برای اعلام خطر نداریم......راننده ناشی و ..... فقط راه برای عبور دو ماشین سبک آنهم با رد شدن با احتیاط از کنار هم و یا یک نفربر یا تانک به تنهایی میسر بود
فرصتی برای پریدن و ترک ماشین را نداشتیم و از سوی دیگر بیت المال بود و در آن زمان از جان ما هم برایمان مهم تر بود....چه باید می کردیم.......له شدن و مرگ در پیش روی خویش متصور نمودیم..... لحظات به سرعت می گذشت و تصمیم گرفته شده با زندگی و مرگ ما ارتباط داشت
جیپ های ادوات و موشکی یک دنده کمکی برای عبور از سطوح شیبدار و مناطق نیاز به قدرت داشت از آن استفاده می شد .... انگار ی کسی به پشت کله ما زد و دست ما دنده کمکی را فعال کرده و یکدفعه از خاکریز چهار متری بالا رفته جوری که انگار روی دیوار پشت بام نشسته باشی  به سمت دشمن  بالا رفتم و مثل الا کلنگ روی ان متوقف شدیم  و روبروی ما در ان سوی خا کریز منطقه  الوده به میدان  مین  بود  که خدا خیلی به ما رحم کرد . حالا منطقه پشت خاکریز به سمت عراق آلوده به میدان مین بود و اگر پایین می رفتیم چه اتفاقی می افتاد؟
 باعبور تانک، مجددا  دنده عقب گرفته وپایین امدم حالا جیپ سبک  و از این ارتفاع بالا رفتن  وچپ نکردن خود قسمت حساس این قصه است و به راه خویش ادامه دادیم و یکبار دیگر خداوند ادامه حیات را برای من رقم زده اما مسلم رضایی در عملیات بعد به قافله شهیدان پیوست . 
#محدوده_روشن_51
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#کربلای_یک_آزادسازی_مهران
#راننده_ناشی
http://telegram.me/safeer59

محدوده روشن : 50

راوی: نجف زراعت پیشه
خاکریز دو جداره :
با تاریکی هوا و جهت  زدن  خاکریز جهت حفاظت رزمندگان و احداث سکوی مستحکم واجتماعی  لودر و بلدوزرها وارد خط مهران شده و شروع به احداث خاکریز دوجداره برای کور نمودن دید و تیر دشمن کردند  و من به دفعات برای بازدید و یا رساندن پیام های  طرح وعملیات و فرماندهی با موتور250 تریل به سمت  منطقه می رفتم.خلاصه طی دوشب فعالیت شدید  مهندسی منجر به احداث خاکریز دو جداره بلند جهت امنیت  نیروها شد که امتداد ان به شهر مهران نیز می رسید  وسبب شد که نیروهای ما در پناه این خاکریز دوجداره مرتفع از دید وتیر مستقیم دشمن در امان بمانند.
گرازهای وحشی :
یکبار در ساعت 2 نیمه شب  که بدون اسلحه به سمت   خط پدافندی مهران  رفتم  در میان راه و در بیشه زار کنار رودخانه گاوی به یکباره  موتور خاموش شد . خاصیت جنس خاک مهران نرم وپوک بودن است که تا زانوها به راحتی در ان فرو می رفت   و برای حرکت موتور مشکل درست می کرد ؛ در حا ل هندل زدن  برای روشن کردن موتور بودم که یکدفعه مشاهده نمودم گرازی با چهار ،پنج بچه روبروی من در حال حرکت وعبور بودند  و چون خطرات گراز و وحمله غافلگیرانه انها شنیده بودم طبق تجارب قدیمی ها بدون حرکت  ایستادم  تا انها رد شده و سپس با روشن نمودن موتور به سمت خط مقدم به راه افتادم  .این امر سبب شد تا در دفعات بعد اسلحه و نارنجک را حتماً به همراه خویش ببرم چرا که به غیر از موجودات وحشی امکان داشت با نیروهای گشت شناسایی عراق روبرو شوم.

خاکریز


تریل سفید :
همانگونه که گفتم در عملیات کربلای یک در شهر مهران از جانب طرح و عملیات یک دستگاه  موتور 250تریل سفید نو از تدارکات تحویل گرفته و برای انجام ماموریت های محوله  مرتب به سمت ارتفاعات  قلاویزان و سایر خطوط و مناطق عملیاتی منطقه در تردد بودم چرا که ماموریت های محوله به تیپ چند بار تغییر نمود و ما مجبور بودیم برای هر مورد از مناطق مشخص شده از سوی قرارگاه به طور مستمر به مناطق فوق رفته تا ضمن شناسایی و آشنایی با منطقه در صورت قطعی همراه نیروهای عمل کننده در منطقه حضور داشته باشیم.
چندین روز از حضور ما در منطقه عملیاتی گذشته بود و در غروب روز سوم باک موتور را کاملا  از بنزین موجود در منبع بزرگ واقع در منطقه پر کرده و چون هوای منطقه در حال تاریک شدن بود به سنگرهای فرماندهی در ورودی مهران مراجعت کردم ، سنگرهای واحدها از گونی های خاک با ارتفاع بلند ساخته شده بود و فاصله بین آنها نیز در حکم یک پناهگاه به شمار می رفت لذا موتور را برای حفاظت از آتش دشمن حدفاصل سنگر فرماندهی تیپ و طرح و عملیات گذاشته و برای ادای نماز مغرب و عشا وارد سنگر شدم و مشغول نماز مغرب و عشا شدم.
به یکباره خمپاره ای   دقیقاً حد فاصل دو سنگر طرح و فرماندهی  اصابت وصدای انفجار وحشتناکی به دنبال  داشت ، با صدای انفجار عظیم همه روی زمین خزیدییم ؛  بلافاصله  روشنایی و اتش شدید همه را به سمت  بیرون سنگر کشید ، شعله آتش بود که فضای منطقه را مثل روز روشن کرده بود  شدت شعله ها چنان زیاد بود که کسی را جرئت نزدیکی به آن نبود با هر روشی که به نظرمان می رسید سعی در خاموش نمودن آتش نمودیم اما تلاش ما ، نبود امکانات و شعله های زبانه کشیده سبب سرایت آتش به تمام نقاط موتور و خصوصاً باک آن شده و بعد از چند دقیقه از لحظه انفجار از موتور تریل 250 نو  فقط اسکلتی سوخته و جزغاله شده  بر جای ماند اما راکب نگون بخت جان سالم به در برد تا شاهد پر کشیدن یاران و دوستان در عملیات های بعدی باشد.
آزمون   سخت :
در خط مهران مهندسی رزمی تیپ شروع به احداث خاکریز برای محافظت خط و نیروها از دید و تیر دشمن نمود . صبح روزی که گردان امام حسین (ع) جایش  را به گردان سیف الله داده بود به خط رفتم  در انجا برادر حبیب الله شمایلی درحال توجیه  وبازدید از خط بود تا من را دید کلید لندکروز رابه من داد تا ماشین را از انتهای خاک ریز دوجداره بیاورم نه رو داشتم بگوییم حبیب جان  من رانندگی بلد نیستم  واینکه خجالت می کشیدم و نه جرات آوردن ماشین بدون اطلاع از نحوه رانندگی را  به عنوان یک نیروی طرح داشتم ، لذا  دل به دریا زدم و به انتهای خط رفتم  وسوار لندکروز شدم .
#محدوده_روشن_50
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
#کربلای_یک_آزادسازی_مهران
#استراتژی_دفاع_متحرک
http://telegram.me/safeer59

تبلور ایثار

راوی : یوسف متانت

 

بعد از عملیات خیبر بود.

 

از مهندسی رزمی تیپ خواسته بودن که یه سکوی شناور جهت تیربار ضد هوایی در هور آماده کنند.

 

به اتفاق برادران برادران حمید شمایلی و اسداله آباد و ناصر مجدم سکو را با یونولیت ضخیم و ورق فلزی و قوطی و سایر ملزومات جوشکاری و آماده کردیم ، البته در منطقه شط علی و کنار هور.

 

موقعی که میخواستیم سکو را به آب بیندازیم به نفرات دیگر نیاز داشتیم. عبدالعلی بهروزی فرمانده تیپ هم آمده بود ، با ترکشی در پایش که از محل زخم چرک و خونابه بیرون میزد. هر کاری کردیم که در آن هوای سرد وارد آب نشود و انجام کار را بخودمان واگذارد فایده ای نداشت . با پای زخمی وارد آب سرد هور شد و تا پایان کار دوش بدوش ما تا نصب تیربار بر روی سکوی شناور.

شهید عبدالعلی بهروزی و همرزمان

زنده و جاوید ماند هرکه نکونام زیست.

 

چند روز بعد عبدالعلی بهروزی که به همراه فرماندهان تیپ برای توجیه ماموریت نیروها در آبهای هورالعظیم به جزیره مجنون رفته بودند آماج بمباران های هوایی دشمن قرار گرفته و به شدت زخمی که به بیمارستانی در شیراز منتقل و 12 روز بعد به شهادت رسید ؛ درود و رحمت خدا بر بهروزی و بهروزی ها که جان شیرین خود را در راه  بهروزی  این آب و خاک فدا کردند.

#عبدالعلی_بهروزی

#فرهنگ_دفاع_مقدس

#تیپ15_امام حسن مجتبی

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/najaf46

بغض خفته

راوی : حمید حکیم الهی

گذر و حوادث زمان بعضی از خاطره ها و مسائل را هیچگاه نمی توانند را به فراموشی بسپارند ، یکی از موارد جریان شهادت دوست قدیمی ام حبیب الله شمایلی که مدت زمانی نیز  در تیپ امام حسن مجتبی علیه السلام  افتخاری شاگردش را داشتم  می باشد ، دم دمای  صبح روز دوم عملیات کربلای 5 در پنج ضلعی بودم که دیدم از ته کانال او به همراه حشمت به سمت من می آیند به من که رسیدند احوال پرسی گرمی کردند و پرسید از کی تا حالا اینجا هستید ؟ گفتم از شب گذشته ، شما اینجا چه می کنید ؟ ( بعد از منحل شدن تیپ امام حسن مجتبی علیه السلام من به ضد زره آمدم و او به لشگر ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف رفت)  خندید و گفت غلامپور ( فرمانده قرارگاه کربلا) گفته نیروهات را ببر جلو ، اومدم خودم اول اینجا را ببینم و بررسی کنم و بعد بچه ها را بکشم جلو ، (این خصلت مشترک عمده فرماندهانی بود که اکثرشون هم در همان ایام دفاع مقدس به یار رسیدند که تا خودشون از وضعیت موجود در خط مقدم جبهه اطمینان حاصل نمی کردند نیروها را جلو نمی آوردند ،  با اینکار خودشان می خواستند تا می توانند از حجم تلفات جانی نیروها را بکاهند ) 

شهیدان حبیب الله شمایلی و حسن درویش

بعد سوالاتی راجع به وضعیت منطقه از من پرسید و رفتند ، غروب اون روز من در بالای کانال زوجی مجروح شدم و من را از منطقه خارج کردند و  دیگه او را ندیدم  چند روز بعد بیمارستان بودم از منطقه با من تماس گرفت و حالم را پرسید و گفت کی و چگونه مجروح شدی ؟ ماجرا را بهش گفتم ، خندید و گفت فلانی یه چیز بهت بگم بخند ، گفتم چی شده ؟ گفت چند روز پیش تلفنی با منزل تماس گرفتم اونا پرسیدند از فلانی چه خبر ؟  گفتم حالش خوبه ، خانواده گفتند مطمئن هستی ؟  گفتم آره ، اونا گفتند مرد حسابی فلانی الان چند روزه زخمی شده و در بیمارستان بستری است ، می گفت خندیدم و گفتم من تو منطقه هستم شما به من اطلاعات می دهید ؟ آنها گفتند باور نمی کنی این شماره تلفن بیمارستان رنگ بزن ، الان هم باورم نمی شد که حرف خانواده درست باشد ، گذشت ده روز مانده به پایان عملیات کربلای 5 او به بهبهان آمد تا او را دیدم دلم هری ریخت پائین ، گفتم یا ابوالفضل،  رنگم پرید ، پرسید چته ؟ گفتم هیچی ، دوباره خندید و گفت حالت خوبه ؟ گفتم نه آره ، گفت بالاخره نه یا آره ؟ گفتم ولم کن حالم خوب نیست ، گفت چت شده ؟ جوابش را ندادم ولی دلم آشوب شده بود ، می دانستم این سفر آخری است که او را می بینم ، گوشه ای نشسته بود و با دو فرزند خردسال خود بازی می کرد من یواش به او نگاه می کردم و بی صدا گریه می کردم ، هرگاه نگاهش را به سمت من بر می گرداند من بخاطر اینکه مبادا اشکی در چشمم را ببیند سرم را پایین می انداختم ، دو روز بعد با هم به سمت اهواز رفتیم در راه خیلی با او صحبت کردم و به او گفتم فلانی مواظب خودت باش بخاطر دختر و پسرت ، هیچی نمی گفت ولی وقتی نگاهم می کرد دلم آتش می گرفت و می دانستم بازگشتی در کار نیست ، به اهواز که رسیدیم او به لشکر رفت و من به تیپ ، دو روز اهواز بودم هر روز از اهواز با خانواده تماس می گرفتم و می پرسیدم فلانی تماس نگرفته است ؟ آنها شک کردند و گفتند چته تو ؟ تو توی اهوازی از ما سراغ او را می گیری ؟ به بهبهان برگشتم صبح روز هفتم اسفند روزی مثل امروز دلم بد جور شور می زد هر چه صلوات می فرستادم آرام نمی شدم ، بعد از ظهر ساعت سه بعد از ظهر بود که شنیدم اون اتفاقی که منتظرش بودم فرا رسیده است ، دوستی به درب خانه ام آمد و گفت فلانی رفیقت پرید ، گفتم کی ؟ گفت حبیب ، گفتم یا امام حسین ، مطمئن هستی ؟ گفت بله امروز صبح ساعت 4 صبح حبیب باوفایت به سمت حمید رفت ، روی زمین نشستم ، به من گفت فلانی تو که بی طاقت نبودی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ گفتم فلانی فقط برو ، آمدم داخل خانه ، همسرم تا رنگ و روی من را دید گفت چه شده ؟ گفتم هیچی چادرت را بردار بریم پیش مامان ، گفت چیزی شده ؟ گفتم نه دلم برای مامان تنگ شده ، گریه کرد و گفت تو را خدا ، اگر چیزی شده بگو ، گفتم بریم تو راه برات می گم ، از درب خانه که آمدیم بیرون بهش گفتم حبیب زخمی شده !! جیغ زد و گفت دروغ نگو ..حبیب شهید شده ، نتونستم بغض خفته ام را نگه دارم و ترکیدم و چیزی نگفتم ، فهمید که بله حبیب هم به دیگر برادر شهیدش  یعنی حمید پیوسته است ، به خانه که رسیدیم غوغایی بود ...............  دو روز بعد که جسم بی روحش را به شهرم آوردند وقتی بالای سرش رفتم به چشمان نیمه بازش نگاه کردم و آرام با زبان نگاهم بهش گفتم دیدی که حق با من بود ، دیدی که تو هم .......  سال ها از اون روز می گذرد هر گاه به هفتم اسفند می رسم باز هم عین همان روز درونم غوغا می شود ، امروز همان روز است ، روز شهادت سردار شهید حبیب الله شمایلی جانشین فرمانده لشکر ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف که بعد از 76 ماه نبرد مداوم در سحرگاه روزی مثل امروز جسم خسته و زخمی اش بالاخره آرام گرفت در کنار برادر شهید خود بخاک سپرده شد ، روحش شاد خدا کند که صبح قیامت نگاهش را از من دریغ نکند .

#حبیب_الله_شمایلی

#معاون_لشکر7_حضرت_ولیعصر

#عملیات_کربلای5

#شلمچه_پنج_ضلعی

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/najaf46

ناشی

عملیات کربلای 1 در خط مهران مهندسی رزمی شروع به احداث خاکریز برای محافظت خط و نیروها نمود. در آن زمان در واحد طرح و عملیات بوده و درس های بسیاری فرا گرفتم ، به همراه برادر حبیب الله به خط آمدیم ، ماشین در انتهای خط بود و فاصله ای طولانی بود ، حبیب الله شمایلی کلید لندکروز جدیدها را به من داد تا آن را به ابتدای خط بیاورم .
زمانی که برای آوردن ماشین برادر حبیب الله شمایلی که در انتهای خاکریز دو جداره پیاده به سمت آنجا حرکت کردم ، ماشین را روشن نمودم ولی نمی توانستم آن را حرکت دهم به جای حرکت به جلو عقب می رفتم ، ماشین چند بار خاموش شد و با هر مصیبتی بودم ماین را به حرکت در آورده و با ترس و احتیاط به سمت ابتدای خاکریز به حرکت درآوردم؛ آخه رو نداشتم به حبیب الله بگم رانندگی بلد نیستم.....

ایستاده از راست کمال جعفریان،شهیدان ناصر بهبهانی و حبیب الله شمایلی،زراعت پیشه،اسلامی و علی نژاد
گردان سیف الله از نیروهای کهگیلویه و بویر احمد خط مهران را پدافند می نموده و در حال استقرار و زدن سنگرهای اجتماعی بودند .
سعی می کردم از منتهی الیه کناری خاکریز عبور نمایم تا خدای نکرده اتفاق خاصی نیفتد ، در همین زمان یکی از نیروهای گردان سیف الله روبری ماشین ایستاد و با صدای بلند گفت که بیا تا گونی و تراورزها را برای احداث سنگر اجتماعی با ماشین ببریم
و من که تازه ماشین یادگرفته بودم با فریاد گفتم برو کنار الان زیر ماشین می روی...صدای من آنقدر بلند و رسا بود و از طرفی به واسطه عضویت در طرح و عملیات و شناختن من بلافاصله کنار رفت و من ماشین را به ابتدای خط آوردم.
برای جلوگیری از مسائل بعدی در یک حرکت سریع ماشین را خاموش و به سرعت بیرون ماشین پریده و کلید را به سمت حبیب گرفتم ، حبیب الله با تعجب پرسید :چرا ماشین را خاموش کردی؟ باید برویم قرارگاه...
و من نیز گفتم تا شما هستی من رانندگی نمی کنم و ماجرا به خیر گذشت...البته در همین خط مهران با جیپ طرح و عملیات به همراه شهید مسلم رضایی تمرین کرده تا تونستیم در مراحل بعدی با اعتماد به نفس رانندگی کنیم.
یاد همه شهیدان خصوصاً حبیب الله شمایلی و مسلم رضایی از خرم آباد گرامی باد.

راوی : نجف زراعت پیشه  (نجف زراعت پیشه ، تپه عرفان: خاطرات بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس؛در حال چاپ)

با شهدا

عملیات والفجر8 شبه جزیره فاو زمستان 1364

عملیات والفجر8 و فتح فاو

اروند رود خروشان و عبور رزمندگان با قایق

عملیات والفجر 9 منطقه سلیمانیه عراق : ارتفاعات لری

عملیات والفجر9 منطقه سلیمانیه عراق ارتفاعات لری

تیپ 15 آبی -خاکی امام حسن مجتبی ع

فرماندهان تیپ 15 آبی خاکی امام حسن مجتبی ع

چفیه های خونین و ......

فکرش را بکن...

چند چفیه،

خونی شد،

تا،

دروغ در جامعه ریشه کن شود،

 

صداقت و درستی در کارها پیشه شود،

 

نماز به عنوان ثمره حکومت صالحان نصب العین جوانان قرار گیرد،

 

ریا،تکبر و خودخواهی از میان جامعه اسلامی رخ بربندد،

 

امر به معروف و نهی از منکر در جامعه همگانی شود،

 

قناعت و ساده زیستی جایگزین تجمل و اسراف شود،

 

پست ها و مقام ها پستمان نکند،

 

ضابطه جای رابطه را بگیرد،

 

عملکردمان عین گفتارمان باشد،

 

به چیزی که می گوییم عمل کنیم،

 

کلام و گفتار ما در جامعه نفوذ داشته باشد،

 

قول و کردار ما احسنه و نرم باشد،

 

بر هر ظالمی بتازیم و از هر مظلومی دفاع کنیم،

 

تربیت اسلامی در جامعه نهادینه شود،

 

فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه عزیز و با عزت باشد،

 

در مقابل استکبار لحظه ای کوتاه نیاییم،

 

عدالت به معنای واقعی در جامعه پیاده شود،

 

چاپلوسی و زالو صفتی از درون جامعه محو شود،

 

و....................................................

شهید بهروز غلامی فرمانده تیپ 15 امام حسن مجتبی ع

 

خلاصه کلام اینکه قرار بود آرمان شهر موجود در جبهه های حق علیه باطل در دوران هشت سال دفاع مقدس که عصاره احکام نورانی اسلامی به صورت عملی بود به پشت جبهه ها در شهرها و روستا بین مردم انتقال یابد که اگر این کار صورت می گرفت بسیاری از چالش های موجود در جامعه اساساً ایجاد نمی شد و یا خیلی راحت با آن ها و با هزینه های اندک حل و فصل می شد.

شهیدان حسن درویش و حبیب الله شمایلی فرماندهان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع

 

باز هم در بحران های اجتماعی نسل حاضر این یاد شهدا است که به خصوص با برگشت بقایای پیکرهای مطهر آنان فضای جامعه را تلطیف می کند؛پس بیاییم برای جاودانه ساختن دفاع مقدس ارزش ها و فرهنگ آن روزها را در بین خویش جاری کنیم تا هم خودمان را در طوفان و سیلاب  آسیب های فرهنگی و اجتماعی حفظ کرده و هم در پیشگاه شهدا با چفیه های خونین بر گردن شرمنده نباشیم.انشاء الله