سلمانی ناشی

راوی :یدالله روشندل

ماموریت پدافندی ما در ارتفاعات رشن عملیات والفجر 10 کم کم داشت به اتمام میرسید، ما را از خط مقدم برای استراحت به عقبه برای استراحت انتقال داده وگروه بعدی جای ما رفت ؛ مقر استراحت روستایی بود بنام گچینه درست یادم هست شب های قدر بود و بچه ها از سر شب تا نیمه های شب راز و نیاز می کردند ، از  دعای جوشن کبیر گرفته تا دعای قرآن بالای سر و  شب تا دیر وقت بیدار بودیم و بعد از نماز صبح و تعقیبات آن  می خوابیدیم.

 صبح تقریبا ساعت ۸ تا۹  بود که یک نفر با صدای بلند من را صدا می زد اما من که بسیار خسته بوده  و شب را به خاطر شب زنده داری شب قدر تا صبح بیدار بودم جواب نمی دادم و بارها نام من را تکرار می کرد اما جوابی از من در نمی آمد .

در این لحظه بود  که آن فرد با صدای بلند گفت : روشندل نامه داره...!! و من که باور کرده بودم گفتم: روشندل منم ؛ اینجا هستم ؛ خلاصه نزد من در سنگر آمد ، گفتم : کو نامه؟ نامه من کو ؟ زود بده تا بخونم... دیدم با خنده گفت: که شوخی کردم، حقیقت این است که ۲ ماه است که خونه نرفتم و حالا مرخصی گرفتم تا برم ؛ گفتم خوب برو ، چکاره من داری؟ چرا من را از خواب بیدار کردی؟

 گفت: که نه دیگه اینجای کار با تو هست... گفتم: اخه من چرا ؟ گفت: که برادر تقی گله دار زاده مرا فرستاده پیش شما که شما هم سر مرا اصلاح کنی !! هر چه کردم... هرچه گفتم... بابا برو بعداً بیا... بابا من بلد نیستم... قبول نکرد که نکرد... هرچه قسم خوردم که بابا من بلد نیستم سر را اصلاح نمایم و  فقط صورت اصلاح می کنم قبول نکرد ؛ فکر کرد که من  خسته ام یا دروغ می گویم.

آرایشگاه و سلمانی صلواتی در جبهه

 

خلاصه به اصرار قبول کردیم و رفت روی تخته سنگی نشست و من به عنوان اوستای سلمانی شروع به اصلاح سر وی نمودم ، از طرفی هم وی آینه به دست هر از چند گاهی نیم نگاهی به سر خود می کرد  ، هرچه سعی و تلاش کردم که بتونم از این سر یه سر درست و حسابی و حتی متوسط  از آب در بیارم نشد که نشد. این ور را درست می کردم ان طرف خراب می شد درست شده بود مثل .....نگو و نپرس !!!

 خلاصه سری که ان همه مو داشت مجبور شدم با ماشین صفر بتراشیم ؛ من که دیگه کنترل خودم را از دست داده بودم داشتم بالای سرش می خندیدم و نمی توانستم خود را کنترل نمایم که ناگهان مرا توی آینه دید ، عصبانی شده و شروع به اعتراض نمود ، اما من که گفته بودم بلد نیستم ؛ خلاصه رفت پیش فرمانده گروهان  و از من شکایت کرد .

من را احضار و توضیح خواستند گفتم: به خدا قسم از عمد نبود من گفتم بلد نیستم اما ایشان اصرار نمود و الان هم از خودم خیلی ناراحت و خجالت می کشم امیدوارم که ایشان من را بخشیده باشد چون باعث  ناراحتی وی شده است با توجه به وضعیت پیش آمده وی مرخصی نرفته و در منطقه عملیاتی باقی ماند.

#یدالله_روشندل

#سلمانی_ناشی

#ماه_مبارک_رمضان

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

 

دره مارها

راوی : گمنام (عزیزی که نخواست نامش ذکر شود)و مهرداد مرادی

عقبه و مقرگردان فتح قرارگاهی میان جنگلهای کوهستانی ، مشرف به شهر حلبچه ، به نام گچینه بود که  نزدیک ترین محل برای رسیدن به خط مقدم عملیات والفجر ده بود، نام گچینه برای ما بهبهانی ها کمی خنده دار هم بود ولی منطقه ای بسیار زیبا با چشمه های پر آب و درختان انبوه بود که هیچ کجایش گچینه پیدا نمی شد.دقیقاًصبح همان روزی که حلبچه مورد حمله شیمیایی قرار گرفت وارد منطقه عملیاتی شدیم در حالی که هنوز ستونهای بلند دود از حلبچه پیدا بود.

سحرگاه در حالی که همه خواب بودند، به سرعت فرمان آماده باش و رفتن به سمت خط رسید..حتی فرصت پرکردن خشابهایمان را هم پیدا نکردیم..

صدای مهیب و گسترده و نورهای شدید انفجار  با صدای رعد و برق و باران در هم آمیخته بود..گویا عراق پاتک سنگینی جهت پس گرفتن دو رشته کوه شنام و رشن انجام داده که با مقاومت شدید رزمندگان ،به عقب رانده شده بود ولی تلفات زیاد خودی  لزوم جایگزینی گردان را در خط چند روز جلو انداخته و ضروری ساخته بود. دسته ی ما به سرعت سوار بر لندکروزها شده ، نماز صبح را در حال حرکت و عقب لندکروزها خواندیم و چه نمازی شد.. با گذر از جاده سنگلاخی و گل الود ظرف بیست دقیقه به خط رسیدیم و همان صبح زیر آتش تهیه عراق که خط را تحویل گرفتیم ؛ آتش دشمن آن قدر زیاد بود که در همان ساعت ورود یک شهید و چند زخمی دادیم ؛ شهید تروشه اولین روزی که رسیدیم در همان گرگ و میش اول صبح با ترکش خمپاره ۱۲۰ به شهادت رسید..

به سختی و در زیر باران شدید و گل و لای فراوان کوهستانی رشن، در سنگرها مستقر شدیم که متوجه شدیم نیروهای قبل ازما خیلی تلفات داده اند و سنگرها بدون در نظر گرفتن اصول نظامی در نقاط خط الراس ارتفاعات، عملا بدون حفاظ و ناامن است و مجبور بودیم زیر آتش شدید دشمن، قلوه سنگها را از کوهها کنده و روی سنگرها بگذاریم تا کمی ایمن باشد..

به گمانم روز اول یا دوم ماه رمضان در فروردین ماه وارد خط شده بودیم ، اجازه روزه گرفتن نداشتیم ، ظهر از تدارکات لشکر برایمان غذا آوردند که برنج و مرغ خوش قیافه ای  توی پلاستیک بود که سرد و ماسیده شده بود.همان شب متوجه شدیم از غذای سرد و آلوده ظهر ده بیست نفر از بچه ها اسهال گرفته اند. باید برای تغذیه بچه ها در آینده فکری می شد.

فرماندهان به فکر تهیه مایحتاج غذایی  ضروری از شهر خودمان افتادند، یادم هست نشاسته ها و ماست بهبهان و مقادیر زیادی نان تیری محلی را بار یک کامیون مجمدرضا خودسوز از بهبهان به خط رساند.من در این ماموریت بیسیم چی ابراهیم آهویی بودم ، و حمید عاکف معاون دسته بود.آنها داوطلب زلیبی ریختن برای شب های قدر شدند..و ماهم شاگرد و وردست ها..بساط درست کردن زولبیا را جلوی سنگر خودمان برپا کردیم ، آخه درسته روزه نمی گرفتیم اما از سایر مراسم ، مناسک و به خصوص خوراکی های سنتی آن نمی شد گذشت ؛ زولبیا های اولی خیلی خراب از کار درامد ولی ابراهیم و حمید به روی خودشان نیاورده و به کارشان ادامه می دادند.

گروه تهیه کنندگان زولبیا در خط رشن عملیات والفجر 10

آنقدر هم مواد اولیه و لوازم مورد نیاز از بهبهان رسیده بود که به تکرار خطا برای کسب نتیجه مثبت می ارزید. بساط زولبیا در خط مقدم جبهه و زیر آتش شدید دشمن واقعه ای نادر و عجیب بود و ‌بچه های قدیمی گردان از آن با شور ، التهاب و شادی عجیبی یاد می کردند..

قریب به دو‌ماه باید در آن منطقه پدافند می کردیم و نیاز به تجدید روحیه بسیار بود و علی باعثی و نادر فرحبخش فرمانده و جانشین گروهان با ابتکار بچه ها مخالفت نکردند. شجاعت و شوخ طبعی ابراهیم و حمید در زیر آتش دشمن و بالای دیگ  داغ و جوش روغن زولبیا!! دیدنی بود و صد البته شوخی های جمال دارخال لبخند را بک لحظه از صورت بچه ها دور نمی کرد..

چند روز بعد پس از کشتن دهها عقرب سیاه و چندین مار و افعی بسیار بزرگ در خط و سنگرها از کردها شنیدیم که گفتند شما نمی دانید کجا امده اید ؛ اسم اینجا دره مارها ست!! یک روز که برادر یدالله مواساتی فرمانده گردان از خط بازدید کرد وقتی در حال رفتن به سمت طول خاکریز در قسمت بالای کوه بود ناگهان برادر مهرداد مرادی جلوی وی ظاهر شد در خالی که کلاشنینکفش را سمت او گرفته و زبانش بند آمده بود؛ فقط گفت برو کنار...

همه تعجب کرده بودند ، در یک لحظه فکر می شد که قصد ترور فرمانده گردان را دارد!! او شروع به تیراندازی کرد!! همه پراکنده شدند ، برادر یدالله استوار ایستاده بودو تکان نخورد ؛ تمام خشابش را خالی کرد و تیرها از کنار فرمانده رد می شد و گرد و غبار زیادی به پا کرد...

تمام که شد دیدیم یک  مار بزرگ اقلا دو متری  را تکه تکه کرده!! او‌گفت دیدم از پشت سر فرمانده این مار که سرش را تا نیم متری بالا اورده بود به سرعت سمت فرمانده می امد و پیچ و تاب می خورد.. این بود که اسلحه کشیدم و وقت نبود توضیح بدهم ؛ مار یک متری پشت سر یدالله افتاده بود و هنوز تکان می خورد... بعد از کشتن مار جفت ان تا موقعی که در خط پدافندی بودیم بودیم  هر روز  در گوشه ای از سنگر ظاهر و ما  را می نگریست  و این طور احساس می شد که می خواهد انتقام بگیرد  و ناچار با شلیک  تیر منطقه را ترک می کرد  و مجددا روز بعد بر می گشت   و این اقدام مار و عکس العمل متقابل تا موقعی که خط پدافندی را تحویل دادیم ادامه داشت .

بالای کوه رشن پر بود از اجساد دفن نشده عراقیها که در خط الراس بود و ماهم نمی توانستیم برویم آن بالا و دفنشان کنیم ، منطقه بوی مردار کرفته بود ، بعدها بسیار می دیدیم که مارها به علت تغذیه از این مردارها بسیار فربه و بزرگ شده اند. و بدلیل متروکه و بکر بودن منطقه و زاد و ولد زیاد ، باگرم شدن هوا و بیدار شدن از خواب زمستانی برای تغذیه به حرکت افتاده و همه جا می لولیدند و از جسدهای فربه مردار ها تغذیه می کردند ..

 الله اعلم.. اینطور می گفتند.. این هم از ماجرای دره ی مارهای رشن.

#دره_مارها

#عملیات_والفجر_10

#ارتفاعات_رشن

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com