امانت


راوی: محمدامین پوررکنی
لیوان چینی ام را گم کرده و یک هفته ای بود که از چای خوردن افتاده بودم ، روزی پیش بچه ها نشسته بودم که اتفاقی گفتم : لیوانم را گم کرده ام . در این لحظه دیدم "نورالله مزارع" دست کرد توی کوله پشتی اش و لیوانم را بهم داد. او لیوان را پیدا کرده بود و نمی دانست که صاحب آن چه کسی است و در این مدت هم همیشه توی لیوان پلاستیکی قرمزش چای می خورد و منتظر بود تا صاحب آن لیوان چینی پیدا شود. حتی برای یک بار هم از آن لیوان چینی استفاده نکرده بود.


نورالله آدم موقر و کم حرفی بود. وبیشتر به دنبال انجام کار خیر بود ، بارها شاهد گریه های شبانه و نماز شب هایش بودم . آدم وقتی او را می دید شهادت را در چهره اش مشاهده مي كرد ؛ اگر کاری بود که باید انجام می شد هيچگاه به کسی نه نمی گفت ، هميشه خودش عامل می شد و آن کار را انجام می داد و سرانجام در ارتفاعات شنام به خيل دوستان شهیدش پيوست.


#فرهنگ_جبهه
#نورالله_مزارع
#فرهنگ_جبهه
#گردان_فجر
#عملیات_والفجر_10
#لشکر_7_ولیعصر
http://telegram.me/safeer59

دعای مادر 

راوی: مسعود اکبری
شایعه شد تو عملیات نصر4 در ماووت که خیلی از بچه ها شهید شدن محسن هم شهيد شده ، ولی من مادرم رو اون روز قرص و محکم دیدم؛ ازش سوال کردم نگران نیستی؟ گفت نه مادر، دیشب خواب مرحوم پدرت آقا سید ابراهیم رو دیدم كه از محسنم محافظت می کرد.


برادرم محسن بار آخری که از جبهه به مرخصی آمد دو سه روز بیشتر نماند ، شبی در خانه دور هم نشسته بودیم و داشتیم صحبت می کردیم. در آن هنگام محسن رفت و دست مادر را گرفت و گفت : مادر من یک دعا می خونم تو هم پس از من، آن دعا را تکرار کن. مادرم گفت : باشه. او گفت: خدایا این بار محسن را بپذیر و شهادت را نصیبش کن ؛ مادرم تا این را شنید جا خورد و گفت : مگر مادری هم پیدا می شود که برای مرگ فرزندش دعا کند. محسن او را قسم داد و گفت: این نهایت آرزوی من است و تو این را خوب می دانی ، اگر مرا دوست داری تو را به جده ات فاطمه زهرا (سلام الله علیها) این دعا را در حقم بکن و ادامه داد : تا الان هم اگر خداوند من را نپذیرفته فقط به اين خاطر است که هميشه شما برای سلامتی و برگشت من دعا می کنی ؛ در نهایت مادر خواسته محسن را اجابت کرد و برایش آنگونه که می خواست دعا کرد و او هم آن گونه شد كه مي خواست و آن گونه رفت كه مادرم در حق برادرم از خدا خواست.

#فرهنگ_جبهه
#دعای_مادر
#محسن_اکبری
#ارتفاعات_قشن
#ماووت_عراق
#عملیات_نصر4
http://telegram.me/safeer59

محدوده روشن : 86

راوی: نجف زراعت پیشه
لحظات تنهایی :
در تاریخ 29/12/1366 صبح به یک راهپیمایی 165 دقیقه ای رفتم و در طول مسیر به مناطق بکر و سرسبزی در کنار رودخانه در ته دره برخوردیم و جداً از مناظر منطقه لذت بردیم هر چند که در برخی نقاط احتمال سقوط بود ولی لازم بود و حتی در هنگام رد شدن از عرض رودخانه که یک تنه درخت وسط آن برای عبور بود یکی از نیروها به نام حجت الله شفیع پور داخل آب افتاد که صحنه خنده داری را ایجاد کرده بود.
نقل و انتقال پردردسر :
هنگام رسیدن به مقر هنگامی که مالک با نیروها صحبت می کرد من پیش فرمانده گردان یدالله رفتم و او گفت: که به خاطر وضعیت حساس منطقه که مرتب بمباران می شود و همچنین عقب افتادن ماموریت ما یک دسته به پادگان شهید کاظمی در قروه بروند و هنوز لحظاتی نگذشته بود که اعلام کردند همه باید برویم و ما سریع مشغول  جمع کردن چادرهای مقر و وسایل شدیم و پس از سختی فراوان هنگام اذان ظهر بود که کار جمع آوری وسایل تمام و نماز را خوانده و غذا را نیز سرپایی خوردیم و منتظر آمدن اتوبوس ها برای انتقال به عقبه شدیم و در همین لحظات با رسیدن چند کمپرسی و مایلر ذهن ها با تعجب متوجه آنها شد و همه فکر می کردیم تدارکات و پشتیبانی قرار است با آنها حمل شود اما حقیقت امر از مطلب دیگری حکایت می کرد.


با حضور معاون گردان حقیقت امر مشخص شد قرار است نیروها با این ماشین ها به عقب منتقل شوند و درخواست فرماندهی با عکس العمل من مواجه شد ، مشهدی حاتم می گفت :  دو گروهان به همراه کلیه تجهیزات و امکانات سوار یک ماشین مایلر شوند که به دلیل کمبود جا و خطرات ناشی از آن و به خصوص انفجار نارنجک و یا آرپی جی با مخالفت من مواجه شد در این زمان نیروها چون برای وارد شدن به منطقه عملیاتی مسلح و تجهیز شده بودند این تجهیزات همراه آنان بود و فرصت تحویل گرفتن از آنان نبود . خلاصه قرار شد که گروهان ما اول سوار شود بعداً اگر جا بود عده ای از نیروهای گروهان دیگر نیز سوار شوند که پس ازسوار شدن گروهان امام حسین ع و تعدادی از بچه های گردان ، دیگر جایی برای ایستادن هم نبود و در حالیکه نیروها به صورت فشرده و بعضاً سر پا بودند دستور حرکت داده شد و ماشین مایلر از راههای خاکی به سمت جاده اصلی حرکت کرد .
 البته کمبود ماشین به خاطر این مسئله بود که برادر شمعخانی گفته بود نیروها اصلاً از منطقه خارج نشوند و به عبارت بهتر با اتوبوس هیچ نیرویی از منطقه بیرون نرود و فرمانده جدید لشکر نیز به خاطر خطرات ناشی از بمباران های شیمیایی و راکت که مرتب منطقه را هدف گرفته بود دستور تخلیه منطقه و آمدن به پادگان شهید کاظمی را داد و چون وسیله حمل و نقل نیرو مثل اتوبوس و مینی بوس اجازه خروج از منطقه را نداشت و در اختیار نمی گذاشتند قرار شد به هر وسیله حتی کمپرسی نیز بچه ها به سمت قروه حرکت داده شوند در همین زمان نیز عقبه گردان فجر آماج حملات و بمباران شیمیایی قرار گرفته بود و برای جلوگیری از حوادث مشابه کربلای 5 تصمیم به خروج سریع از منطقه گرفته شد .
 همانطور که در در جاده به سمت سنندج به مسیر خود ادامه می دادیم در طول راه به مینی بوسی برخوردیم که یک دسته از گروهان ما داخل آن بود و خراب شده بود و ما مجبور به توقف شدیم و همه وسایل و تجهیزات نیروها را در کناری گذاشته تا نیروها خیلی فشرده نشسته و عده ای از نیروهای مینی بوس به داخل کمپرسی ما و تعدادی نیز به کمپرسی گردان امیرالمومنین ع منتقل شدند در حالتی که هم من و هم نیروها به شدت از وضعیت ایجاد شده و فشردگی نیروها ناراحت بودند.
تا حدود ده کیلومتر من در کابین جلو پیش راننده بودم اما به خاطر احتمال ایجاد ذهنیت منفی بچه ها به عقب مایلر رفتم و برادر جمعه پاریابی به جلو رفت. در عقب مایلر اوضاعی بود 63 نفر در یک مایلر با تمام تجهیزات و کیسه خواب که اصلاً جای نشستن وجود نداشت و برخی سرپا بودند، برخی شعر و سرود می خواندند بعضی ها مثل ما نوار گوش داده و یا شوخی می کردند تا این که به شهر سنندج رسیدیم.در کیلومتر 80 مانده به سنندج با پاترول بنیاد شهید بهبهان مواجه شدیم که حجت الاسلام دعاوی و مهندس جعفری رئیس شرکت سیمان بهبهان با آن بودند و قصد دیدار با رزمندگان شهرستان بهبهان را داشتند  و چون دیدند همه بچه ها از منطقه عملیاتی برگشته اند آنها هم می خواستند به پادگان قروه بیایند و من سه تن از بچه ها را فرستادم که همراه آنها سوار پاترول شوند تا اندکی از فشار و کمبود جا در بالا کاسته شود.
#محدوده_روشن_86
#گردان_فتح
#ارتفاعات_شنام
#عملیات_والفجر_10
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com
https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

محدوده روشن : 85

راوی: نجف زراعت پیشه
منطقه عملیاتی والفجر 10
پس از گذشتن از دره شیطان به منطقه برفگیر کوهستانی رسیدیم که در آن جا جاده ای بود در سینه کوه سمت چپ جاده که به شهرهای نوسود و پاوه ختم می شد که هم اکنون در دست ضد انقلاب است. در ادامه راه به کوه های برفگیر کوهستانی رسیدیم که جاده مملو از گل و لای بود بعلاوه تردد شدید وسایل نقلیه که در بعضی نقاط ترافیک شدید حاصل شده بود و به مدت زیادی معطل شدیم. در طی مسیر به دلیل برودت هوا و سرما دست هایمان به شدت سرد شده بود همراه با تکان های شدید ماشین که راننده آن عبدالرضا مهربان بود و با جاده ای پر از دست انداز و دارای چاله های فراوان.


پس از طی کردن مسیری طولانی به تپه ای رسیدیم که اسم آن مله خور بود و از آن جا به شهرهای خورمال،حلبچه و سد دربندیخان تسلط داشت. در جاده مله خور هم مقر فرماندهی لشکر قرار داشت و در پایین مله خور شیار زلم قرار دارد که روستای زلم هم آنجاست و طرح و عملیات لشکر 7 آنجا قرار دارد، کوهی که بالای شیار زلم و مله خور قرار دارد کره جاء نام دارد که ادامه آن رشته کوه حمید و شرام است و در جناح چپ کوه کره جا رشته کوه شنام قرار دارد که دو شاخه است ، وسط دو شاخه یالی است که ماموریت گردان فجر از این قرار است که از مله خور که سرازیر شدند وارد دره زلم شده و در آنجا از سینه کوه کره جاء و از میان تپه حمید که جویی در آن قرار داشت وارد یال پشت شده و در کنار کوه شنام به حرکت خود در عمق ادامه داده که در پشت و شاخ دوم شنام قرار گیرند و پشت دشمن در آیند و در موقع مناسب دشمن را از پای درآورند در همین زمان نیز گردان حمزه به شاخ اول می زند و آن را به تصرف در می آورد. نیمی از گردان امام حسین ع هم چند پاسگاه در روبروی گردان فجر است که توسط آنها تصرف و قسمتی از جاده که در دست ضد انقلاب است بسته می شود و از این لحاظ جاده تامین می شود و ماموریت گردان امیرالمومنین ع نیز حفاظت از جاده تا سه راهی است.
به دلیل این که ساعت از 12 گذشته بود و فردی از مسئولین لشکر نیز برای توجیه کردن ما نبود لذا به صحبت های برادر اسماعیل آز اطلاعات گردان بسنده کرده و به سمت عقب برگشتیم. در این موقع هوا ابری و مه آلود بود و برف نیز کم کم شروع به بارش گرفت و ماشین ما نیز به سرعت در حال طی کردن مسیر بود که خطرات زیادی را خداوند از ما دفع کرد.
در روستای دزلی جهت گرفتن کالک منطقه عملیاتی توقف کردیم که در آن جا برادر غلامعلی کالک بر را دیدم که پس از احوالپرسی و اطلاع از کار ما به داخل رفتم و از روی کالک طرح توسط وی توجیه شدم ولی ماموریت ما مشخص نیست و پس از اتمام کار برگشتیم.در مقر گردان فجر هم توقفی داشته و نماز را خوانده و ساعت 14:30 بود که برگشتیم.25/12/1366 ساعت 9:30 بود که بچه های گردان از راه رسیدند و تنها مالک ، بیسیم چی ها و دسته شهید رجایی به دلیل خرابی ماشین در بین راه باختران-سنندج نیامده اند و از آنجایی که قرار بود معاونین گروهان و فرمانده دسته ها جهت توجیه خط به منطقه بروند به دلیل نرسیدن آنها تنها یک فرمانده دسته و معاون و مسئولین تیم ها را فرستادم.26/12/1366 امروز نام عملیات را که والفجر10 بود مشخص کردند که در منطقه عمومی خورمال بود ، مهماتی که دیشب آورده اند بین نیروها صبح تقسیم کردیم و تنها دسته شهید رجایی به همراه معاون گروهان و بیسیم چی ها نیامده اند که قرار است تا ظهر بیایند و به شدت از این بی نظمی اعصابم خورد شده است . 
تصمیم دارم با توجه به مسائل فوق و مواردی که طی ماههای اخیر پیش آمده در صورت حیات پس از پایان عملیات از یگان پایانی گرفته و با خواندن درس در دانشگاه با کسب علم و دانش بتوانم بهتر به جبهه و جنگ خدمت نمایم. از دلایل من برای این تصمیم یکی عدم علاقه به کارهای نظامی است(نظامی گری) و فقط جهت ادای تکلیف مانده ام؛ از طرف دیگر برخوردهای متکبرانه و بزرگ بینی برخی مسئولین را نسبت به نیروهای تحت امر به خصوص بار اولی ها که با چه شور و شوقی به جبهه ها آمده اند می بینم و دلسرد شده ام.از سوی دیگر جبهه که آوردگاه خودسازی و سازندگی است با اعمال سلیقه برخی و شوخی های بی حد و حصر  و .... برخی افراد احساس می کنم حداقل در اینجا و این یگان تبدیل به مکانی برای تخریب روحیه من شده است و بر همین اساس تصمیم فوق را گرفته ام.
#محدوده_روشن_85
#گردان_فتح
#عملیات_والفجر_10
#لشکر_7_ولیعصر_عج
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com
https://chat.whatsapp.com/FTviPLNfy2e0VWgtX1PFXA

تخلیه حلبچه و مناطق عملیاتی والفجر 10: 7/4/1367

مقطع پایانی جنگ:

خروج عراق  از فاز پدافندی به آفندی

در تاریخ 10/4/1367 با پیشنهاد جانشین فرماندهی کل قوا با هدف :

•  آزاد کردن نیروها

•  ایجاد نیروی احتیاط 

•  تقویت سایر خطوط پدافندی 

ارتفاعات مشرف به سد دربندیخان و متصرفات  عملیات والفجر10تخلیه شده و نیروها عقب نشینی از منطقه را آغاز کردند.

تخلیه مناطق عملیاتی والفجر 10 حلبچه و ارتفاعات مشرف بر سددربندیخان

#تخلیه_حلبچه_ارتفاعات_سد_دربندیخان

#مقطع_پایانی_جنگ

#آسیب_شناسی

http://Www.Safeer.blogfa.com

http://telegram.me/safeer59

دره مارها

راوی : گمنام (عزیزی که نخواست نامش ذکر شود)و مهرداد مرادی

عقبه و مقرگردان فتح قرارگاهی میان جنگلهای کوهستانی ، مشرف به شهر حلبچه ، به نام گچینه بود که  نزدیک ترین محل برای رسیدن به خط مقدم عملیات والفجر ده بود، نام گچینه برای ما بهبهانی ها کمی خنده دار هم بود ولی منطقه ای بسیار زیبا با چشمه های پر آب و درختان انبوه بود که هیچ کجایش گچینه پیدا نمی شد.دقیقاًصبح همان روزی که حلبچه مورد حمله شیمیایی قرار گرفت وارد منطقه عملیاتی شدیم در حالی که هنوز ستونهای بلند دود از حلبچه پیدا بود.

سحرگاه در حالی که همه خواب بودند، به سرعت فرمان آماده باش و رفتن به سمت خط رسید..حتی فرصت پرکردن خشابهایمان را هم پیدا نکردیم..

صدای مهیب و گسترده و نورهای شدید انفجار  با صدای رعد و برق و باران در هم آمیخته بود..گویا عراق پاتک سنگینی جهت پس گرفتن دو رشته کوه شنام و رشن انجام داده که با مقاومت شدید رزمندگان ،به عقب رانده شده بود ولی تلفات زیاد خودی  لزوم جایگزینی گردان را در خط چند روز جلو انداخته و ضروری ساخته بود. دسته ی ما به سرعت سوار بر لندکروزها شده ، نماز صبح را در حال حرکت و عقب لندکروزها خواندیم و چه نمازی شد.. با گذر از جاده سنگلاخی و گل الود ظرف بیست دقیقه به خط رسیدیم و همان صبح زیر آتش تهیه عراق که خط را تحویل گرفتیم ؛ آتش دشمن آن قدر زیاد بود که در همان ساعت ورود یک شهید و چند زخمی دادیم ؛ شهید تروشه اولین روزی که رسیدیم در همان گرگ و میش اول صبح با ترکش خمپاره ۱۲۰ به شهادت رسید..

به سختی و در زیر باران شدید و گل و لای فراوان کوهستانی رشن، در سنگرها مستقر شدیم که متوجه شدیم نیروهای قبل ازما خیلی تلفات داده اند و سنگرها بدون در نظر گرفتن اصول نظامی در نقاط خط الراس ارتفاعات، عملا بدون حفاظ و ناامن است و مجبور بودیم زیر آتش شدید دشمن، قلوه سنگها را از کوهها کنده و روی سنگرها بگذاریم تا کمی ایمن باشد..

به گمانم روز اول یا دوم ماه رمضان در فروردین ماه وارد خط شده بودیم ، اجازه روزه گرفتن نداشتیم ، ظهر از تدارکات لشکر برایمان غذا آوردند که برنج و مرغ خوش قیافه ای  توی پلاستیک بود که سرد و ماسیده شده بود.همان شب متوجه شدیم از غذای سرد و آلوده ظهر ده بیست نفر از بچه ها اسهال گرفته اند. باید برای تغذیه بچه ها در آینده فکری می شد.

فرماندهان به فکر تهیه مایحتاج غذایی  ضروری از شهر خودمان افتادند، یادم هست نشاسته ها و ماست بهبهان و مقادیر زیادی نان تیری محلی را بار یک کامیون مجمدرضا خودسوز از بهبهان به خط رساند.من در این ماموریت بیسیم چی ابراهیم آهویی بودم ، و حمید عاکف معاون دسته بود.آنها داوطلب زلیبی ریختن برای شب های قدر شدند..و ماهم شاگرد و وردست ها..بساط درست کردن زولبیا را جلوی سنگر خودمان برپا کردیم ، آخه درسته روزه نمی گرفتیم اما از سایر مراسم ، مناسک و به خصوص خوراکی های سنتی آن نمی شد گذشت ؛ زولبیا های اولی خیلی خراب از کار درامد ولی ابراهیم و حمید به روی خودشان نیاورده و به کارشان ادامه می دادند.

گروه تهیه کنندگان زولبیا در خط رشن عملیات والفجر 10

آنقدر هم مواد اولیه و لوازم مورد نیاز از بهبهان رسیده بود که به تکرار خطا برای کسب نتیجه مثبت می ارزید. بساط زولبیا در خط مقدم جبهه و زیر آتش شدید دشمن واقعه ای نادر و عجیب بود و ‌بچه های قدیمی گردان از آن با شور ، التهاب و شادی عجیبی یاد می کردند..

قریب به دو‌ماه باید در آن منطقه پدافند می کردیم و نیاز به تجدید روحیه بسیار بود و علی باعثی و نادر فرحبخش فرمانده و جانشین گروهان با ابتکار بچه ها مخالفت نکردند. شجاعت و شوخ طبعی ابراهیم و حمید در زیر آتش دشمن و بالای دیگ  داغ و جوش روغن زولبیا!! دیدنی بود و صد البته شوخی های جمال دارخال لبخند را بک لحظه از صورت بچه ها دور نمی کرد..

چند روز بعد پس از کشتن دهها عقرب سیاه و چندین مار و افعی بسیار بزرگ در خط و سنگرها از کردها شنیدیم که گفتند شما نمی دانید کجا امده اید ؛ اسم اینجا دره مارها ست!! یک روز که برادر یدالله مواساتی فرمانده گردان از خط بازدید کرد وقتی در حال رفتن به سمت طول خاکریز در قسمت بالای کوه بود ناگهان برادر مهرداد مرادی جلوی وی ظاهر شد در خالی که کلاشنینکفش را سمت او گرفته و زبانش بند آمده بود؛ فقط گفت برو کنار...

همه تعجب کرده بودند ، در یک لحظه فکر می شد که قصد ترور فرمانده گردان را دارد!! او شروع به تیراندازی کرد!! همه پراکنده شدند ، برادر یدالله استوار ایستاده بودو تکان نخورد ؛ تمام خشابش را خالی کرد و تیرها از کنار فرمانده رد می شد و گرد و غبار زیادی به پا کرد...

تمام که شد دیدیم یک  مار بزرگ اقلا دو متری  را تکه تکه کرده!! او‌گفت دیدم از پشت سر فرمانده این مار که سرش را تا نیم متری بالا اورده بود به سرعت سمت فرمانده می امد و پیچ و تاب می خورد.. این بود که اسلحه کشیدم و وقت نبود توضیح بدهم ؛ مار یک متری پشت سر یدالله افتاده بود و هنوز تکان می خورد... بعد از کشتن مار جفت ان تا موقعی که در خط پدافندی بودیم بودیم  هر روز  در گوشه ای از سنگر ظاهر و ما  را می نگریست  و این طور احساس می شد که می خواهد انتقام بگیرد  و ناچار با شلیک  تیر منطقه را ترک می کرد  و مجددا روز بعد بر می گشت   و این اقدام مار و عکس العمل متقابل تا موقعی که خط پدافندی را تحویل دادیم ادامه داشت .

بالای کوه رشن پر بود از اجساد دفن نشده عراقیها که در خط الراس بود و ماهم نمی توانستیم برویم آن بالا و دفنشان کنیم ، منطقه بوی مردار کرفته بود ، بعدها بسیار می دیدیم که مارها به علت تغذیه از این مردارها بسیار فربه و بزرگ شده اند. و بدلیل متروکه و بکر بودن منطقه و زاد و ولد زیاد ، باگرم شدن هوا و بیدار شدن از خواب زمستانی برای تغذیه به حرکت افتاده و همه جا می لولیدند و از جسدهای فربه مردار ها تغذیه می کردند ..

 الله اعلم.. اینطور می گفتند.. این هم از ماجرای دره ی مارهای رشن.

#دره_مارها

#عملیات_والفجر_10

#ارتفاعات_رشن

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com