دره مارها
راوی : گمنام (عزیزی که نخواست نامش ذکر شود)و مهرداد مرادی
عقبه و مقرگردان فتح قرارگاهی میان جنگلهای کوهستانی ، مشرف به شهر حلبچه ، به نام گچینه بود که نزدیک ترین محل برای رسیدن به خط مقدم عملیات والفجر ده بود، نام گچینه برای ما بهبهانی ها کمی خنده دار هم بود ولی منطقه ای بسیار زیبا با چشمه های پر آب و درختان انبوه بود که هیچ کجایش گچینه پیدا نمی شد.دقیقاًصبح همان روزی که حلبچه مورد حمله شیمیایی قرار گرفت وارد منطقه عملیاتی شدیم در حالی که هنوز ستونهای بلند دود از حلبچه پیدا بود.
سحرگاه در حالی که همه خواب بودند، به سرعت فرمان آماده باش و رفتن به سمت خط رسید..حتی فرصت پرکردن خشابهایمان را هم پیدا نکردیم..
صدای مهیب و گسترده و نورهای شدید انفجار با صدای رعد و برق و باران در هم آمیخته بود..گویا عراق پاتک سنگینی جهت پس گرفتن دو رشته کوه شنام و رشن انجام داده که با مقاومت شدید رزمندگان ،به عقب رانده شده بود ولی تلفات زیاد خودی لزوم جایگزینی گردان را در خط چند روز جلو انداخته و ضروری ساخته بود. دسته ی ما به سرعت سوار بر لندکروزها شده ، نماز صبح را در حال حرکت و عقب لندکروزها خواندیم و چه نمازی شد.. با گذر از جاده سنگلاخی و گل الود ظرف بیست دقیقه به خط رسیدیم و همان صبح زیر آتش تهیه عراق که خط را تحویل گرفتیم ؛ آتش دشمن آن قدر زیاد بود که در همان ساعت ورود یک شهید و چند زخمی دادیم ؛ شهید تروشه اولین روزی که رسیدیم در همان گرگ و میش اول صبح با ترکش خمپاره ۱۲۰ به شهادت رسید..
به سختی و در زیر باران شدید و گل و لای فراوان کوهستانی رشن، در سنگرها مستقر شدیم که متوجه شدیم نیروهای قبل ازما خیلی تلفات داده اند و سنگرها بدون در نظر گرفتن اصول نظامی در نقاط خط الراس ارتفاعات، عملا بدون حفاظ و ناامن است و مجبور بودیم زیر آتش شدید دشمن، قلوه سنگها را از کوهها کنده و روی سنگرها بگذاریم تا کمی ایمن باشد..
به گمانم روز اول یا دوم ماه رمضان در فروردین ماه وارد خط شده بودیم ، اجازه روزه گرفتن نداشتیم ، ظهر از تدارکات لشکر برایمان غذا آوردند که برنج و مرغ خوش قیافه ای توی پلاستیک بود که سرد و ماسیده شده بود.همان شب متوجه شدیم از غذای سرد و آلوده ظهر ده بیست نفر از بچه ها اسهال گرفته اند. باید برای تغذیه بچه ها در آینده فکری می شد.
فرماندهان به فکر تهیه مایحتاج غذایی ضروری از شهر خودمان افتادند، یادم هست نشاسته ها و ماست بهبهان و مقادیر زیادی نان تیری محلی را بار یک کامیون مجمدرضا خودسوز از بهبهان به خط رساند.من در این ماموریت بیسیم چی ابراهیم آهویی بودم ، و حمید عاکف معاون دسته بود.آنها داوطلب زلیبی ریختن برای شب های قدر شدند..و ماهم شاگرد و وردست ها..بساط درست کردن زولبیا را جلوی سنگر خودمان برپا کردیم ، آخه درسته روزه نمی گرفتیم اما از سایر مراسم ، مناسک و به خصوص خوراکی های سنتی آن نمی شد گذشت ؛ زولبیا های اولی خیلی خراب از کار درامد ولی ابراهیم و حمید به روی خودشان نیاورده و به کارشان ادامه می دادند.

آنقدر هم مواد اولیه و لوازم مورد نیاز از بهبهان رسیده بود که به تکرار خطا برای کسب نتیجه مثبت می ارزید. بساط زولبیا در خط مقدم جبهه و زیر آتش شدید دشمن واقعه ای نادر و عجیب بود و بچه های قدیمی گردان از آن با شور ، التهاب و شادی عجیبی یاد می کردند..
قریب به دوماه باید در آن منطقه پدافند می کردیم و نیاز به تجدید روحیه بسیار بود و علی باعثی و نادر فرحبخش فرمانده و جانشین گروهان با ابتکار بچه ها مخالفت نکردند. شجاعت و شوخ طبعی ابراهیم و حمید در زیر آتش دشمن و بالای دیگ داغ و جوش روغن زولبیا!! دیدنی بود و صد البته شوخی های جمال دارخال لبخند را بک لحظه از صورت بچه ها دور نمی کرد..
چند روز بعد پس از کشتن دهها عقرب سیاه و چندین مار و افعی بسیار بزرگ در خط و سنگرها از کردها شنیدیم که گفتند شما نمی دانید کجا امده اید ؛ اسم اینجا دره مارها ست!! یک روز که برادر یدالله مواساتی فرمانده گردان از خط بازدید کرد وقتی در حال رفتن به سمت طول خاکریز در قسمت بالای کوه بود ناگهان برادر مهرداد مرادی جلوی وی ظاهر شد در خالی که کلاشنینکفش را سمت او گرفته و زبانش بند آمده بود؛ فقط گفت برو کنار...
همه تعجب کرده بودند ، در یک لحظه فکر می شد که قصد ترور فرمانده گردان را دارد!! او شروع به تیراندازی کرد!! همه پراکنده شدند ، برادر یدالله استوار ایستاده بودو تکان نخورد ؛ تمام خشابش را خالی کرد و تیرها از کنار فرمانده رد می شد و گرد و غبار زیادی به پا کرد...
تمام که شد دیدیم یک مار بزرگ اقلا دو متری را تکه تکه کرده!! اوگفت دیدم از پشت سر فرمانده این مار که سرش را تا نیم متری بالا اورده بود به سرعت سمت فرمانده می امد و پیچ و تاب می خورد.. این بود که اسلحه کشیدم و وقت نبود توضیح بدهم ؛ مار یک متری پشت سر یدالله افتاده بود و هنوز تکان می خورد... بعد از کشتن مار جفت ان تا موقعی که در خط پدافندی بودیم بودیم هر روز در گوشه ای از سنگر ظاهر و ما را می نگریست و این طور احساس می شد که می خواهد انتقام بگیرد و ناچار با شلیک تیر منطقه را ترک می کرد و مجددا روز بعد بر می گشت و این اقدام مار و عکس العمل متقابل تا موقعی که خط پدافندی را تحویل دادیم ادامه داشت .
بالای کوه رشن پر بود از اجساد دفن نشده عراقیها که در خط الراس بود و ماهم نمی توانستیم برویم آن بالا و دفنشان کنیم ، منطقه بوی مردار کرفته بود ، بعدها بسیار می دیدیم که مارها به علت تغذیه از این مردارها بسیار فربه و بزرگ شده اند. و بدلیل متروکه و بکر بودن منطقه و زاد و ولد زیاد ، باگرم شدن هوا و بیدار شدن از خواب زمستانی برای تغذیه به حرکت افتاده و همه جا می لولیدند و از جسدهای فربه مردار ها تغذیه می کردند ..
الله اعلم.. اینطور می گفتند.. این هم از ماجرای دره ی مارهای رشن.
#دره_مارها
#عملیات_والفجر_10
#ارتفاعات_رشن
http://telegram.me/safeer59
از جنگ و دفاع مردم ایران می گویم برای انتقال تجارب و پیشگیری از جنگی دیگر و این که جنگ آخرین راهکار جهت رسیدن به منافع ملی می باشد......