لحظات آزمایش :

حمید خوشکام

اسفند 1361 در عملیات والفجر مقدماتی در هنگامه عقب نشینی که از زمین و هوا بر بچه ها آتش می بارید

در شیاری که به سمت کانال ها کشیده شده بود یه مجروحی از بچه های گردان انشراح تیپ 15 امام حسن مجتبی ع که از ناحیه ساق پا دچار شکستگی شده بود من رو صدا زد و گفت :

برادر : میشه من رو هم ببری عقب

گفتم : آخه خیلی سخته ، آتش شدید است جانپناه اندک .......

گفت : من رو با خودت ببر ......

نتوانستم او را تنها بگذارم .......................

مقداری او رو کول کرده و بصورت خمیده تا آخر شیار آوردم ، برای استراحت کمی مکث کردم

دوباره که خواستم حرکت کنم

گفت : برادر تو برو

گفتم : چرا ؟ گفت: با این وضعیت اگر بخوای من رو هم ببری تو رو هم می زنند...................

از هر دو طرف چهار کمین بود که به شدت مسیر عبور نیروهای در حال عقب نشینی رو زیر آتش گرفته بودند

اصرار کردم که می برمت ......

او هم گفت که نه نمی آیم

لحظات به سختی می گذشت و باید تصمیم می گرفتم.......

وقتی ممانعت او از کول گرفتنش را دیدم آمدم و اون موند ....................

این صحنه در عملیات خیبر در اسفند 1362 هم تکرار شد ....................

به هنگام عقب نشینی در شرق دجله حد فاصل الصخره و سه راهی خندق ...........

نیروهای پیاده دشمن با حمایت زرهی و هوایی به چند ده متری نیروهای خودی رسیده بودند ....

چند نفر از نیروهای تیربارچی و آرپی جی زن مامور مقابله با دشمن و معطل نگه داشتن آنان شدند تا باقیمانده نیروها موفق به ترک منطقه شوند.............

لحظات سختی بود و سهل انگاری و غفلت می توانست به قیمت جان خود و سایر نیروها مبدل شود ..

تو یه سنگر انفرادی حمید زحمتکش از نیروهای گردان رو دیدم .......

شدیداً مجروح شده بود و قادر به راه رفتن نبود...........

من و تعدادی از دیگر دوستان به حمید اصرار کردیم که بیا می بریمت عقب......

حمید که وضعیت منطقه را می دید گفت: که نه شما برید .....

در آن لحظات کوچکترین درنگ و توقفی به قیمت جان و اسارت تمام می شد...

اصرار ما و ممانعت حمید باعث شد به سمت سه راهی راه بیفتیم ......

ما آمدیم و او ماند .........

این دو نفر و هزاران مورد دیگر بخاطر این بود که دیگران را فدای خود نکنند ، ماندند و به شهادت رسیدند اما سبب صدمه زدن و شهادت و اسارت دیگران نشدند................

تا ابد مدیونتون هستیم ......

راستی ما امروز چقدر حاضریم از خود گذشته و به دیگران نفع برسانیم.........

#فرهنگ_ایثار_شهادت

#حمید_خوشکام

#حمید_زحمتکش

#از_خود_گذشتن

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

امان از صف آخری ها

راوی: حمید خوشکام
اوایل دی ماه ۱۳۶۵ بود 
معروف به سال سرنوشت 
نیروها برای انجام عملیاتی که سرنوشت جنگ را مشخص می ساخت آماده می شدند.....
گردان فجر به فرماندهی حاج کمال صادقی جمعی لشکر ۷ حضرت ولیعصر عج در مقر شهربانی آبادان اسکان یافته بودند....
همه در تب و تاب عملیات سرنوشت ساز بودند ......
 نیرو ها همه سازماندهی شده و مجهز آماده اعزام به منطقه عملیاتی در آن سوی اروند رود بودند .....
این گردان جزو نیروهای موج سوم بودند که باید به آنسوی اروند منتقل و با انجام عملیات تعاقب دشمن به سمت اهداف تعیین شده می رفتند........
 شب جمعه فرا رسید و محبوب ترین لحظات نزد رزمندگان که طبق معمول دعای کمیل زینت‌بخش جمع و مجلس در بین رزمندگان بود ......
نیروهای گردان  تکی و یا چند تا چند تا در نمازخانه  حاضر و هر کدام گوشه ای دنج برای خلوت خویش انتخاب نمودند 
همه منتظر آغاز دعا و فرو رفتن در حال معنوی و عرفانی خویش بودند......
 منصور ناردست در ابتدای دعا با ذکر صلواتی حزین شروع به خواندن دعا نمود و جمع نیز زمزمه کنان با وی همراهی نمودند .... 
در حالی که هنوز مداح به ابتدای دعا نرسیده و در حال قرائت صلوات های سه گانه بود اما صدای گریه بلند برخی بچه ها از گوشه و کنار  به آسمان رفت.....
گریه نبود جیغ بود و گویی از زمین و زمان شکوه داشتند.........
 حمید خوشکام و چند نفر از صف آخر دعا  از این وضعیت کلافه شده بودند.........
رزمنده ای (د.ز.ر) که جلوی آنها نشسته بود از کسانی بود که صدای گریه بی امان و بلند او به آسمان رفته بود.........
حمید طاقت نیاورد ..........
 پشت گردنی محکم و آبداری نثار وی کرد و گفت: آخه چه مرگته؟...................
چی شده ؟...........چی گفتند که شما الان داری اینطور گریه می کنی؟........... با این سن و سال چکار کردی که داری این گونه ضجه و زاری می زنی؟..........
 خنده و گریه توأم با هم فضای صفوف آخر را در بر گرفته بود ....
جوری که اون قسمت از کنترل خارج شد...............
معنویتی که قرار بود امشب بچه های دعا خون  و عرفانی را در بر بگیرد تبدیل شده بود به خنده هایی مستمری که در صفوف انتهایی تا پایان دعا ادامه داشت....
 و این چنین بود که…. 


#طنز_جبهه
#دعای_کمیل
#گردان_فجر
#عملیات_کربلای_4
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf46

ذکر بگویید... 

زنده یاد قدرت بابایی
 
زمستان 1363 عملیات بدر منطقه هورالهویزه مقابل روستاهای الصخره و البیضه

با تعدادی از همرزمان در قایق های چینکو به سمت منطقه عملیاتی البیضه واالصخره در حرکت بودیم 
آتش تیربار و آتشبارهای ضد هوایی دشمن که مماس بر سطح آب بود چنان زیاد بود که مجبور بودیم سر خودمون رو پایین نگهداریم تا گلوله به ما اصابت نکنه....
یکی از روحانیون که تو قایق با ما همراه بود مدام می گفت :
دوستان ذکر بگویید ، والعصر بخونید و .......
آتش شدید دشمن بی وقفه بر سر ما می بارید و در حالتی که همه ما به دنبال مفری برای رهایی بودیم تکرار پشت سر هم دوستان ذکر بگویید ، والعصر بخونید و .......  مرتب تکرار می کرد و ول کن  هم نبود...

زنده یاد قدرت الله بابایی در جمع رزمندگان هنگام اعزام به عملیات بدر

اعصاب ما در این شرایط به هم ریخته بود و در همین وضعیت قمر در عقرب یکی از دوستان هم گفت : بچه ها سرتون بیارین بالا تا برای  یادگاری یه عکس بگیرم؟!؟!؟!

من که آتش دشمن و تکرارهای آغا صبرم را به انتها رسانده بود :
 داد زدم ، گفتم : بابا ولمون کن ......
تو هم وقت گیر اوردی در این اوضاع..........................
نمی خواد عکس یادگاری بگیری .................................
آغا کم بود تو هم اضافه شدی ........................................

اما  طلبه که حسابی از دستش عصبانی شده بودیم  دست بردار نبود و هنوز هم ول کن والعصر و ذکر خواندن نبود .......

لحظاتی بعد...... 
نمی دونم چطور شد و آقا یه گلوله اصابت کرد به باسنش......
وآخ آخش بلند شد ........

من هم گفتم : اوفیش....... تا تو باشی در این اوضاع و احوال  فکر ذکر گفتن از سرت بیرون بره.....
کشتی ما رو .........................
*****به نقل از برادر رزمنده حاج حمید خوشکام
#طنز_جبهه
#عملیات_بدر
#قدرت_الله_بابایی
http://telegram.me/safeer59

ذکر بگویید... 

زنده یاد قدرت بابایی
 
زمستان 1363 عملیات بدر منطقه هورالهویزه مقابل روستاهای الصخره و البیضه

با تعدادی از همرزمان در قایق های چینکو به سمت منطقه عملیاتی البیضه واالصخره در حرکت بودیم 
آتش تیربار و آتشبارهای ضد هوایی دشمن که مماس بر سطح آب بود چنان زیاد بود که مجبور بودیم سر خودمون رو پایین نگهداریم تا گلوله به ما اصابت نکنه....
یکی از روحانیون که تو قایق با ما همراه بود مدام می گفت :
دوستان ذکر بگویید ، والعصر بخونید و .......
آتش شدید دشمن بی وقفه بر سر ما می بارید و در حالتی که همه ما به دنبال مفری برای رهایی بودیم تکرار پشت سر هم دوستان ذکر بگویید ، والعصر بخونید و .......  مرتب تکرار می کرد و ول کن  هم نبود...

زنده یاد قدرت الله بابایی در جمع رزمندگان هنگام اعزام به عملیات بدر

اعصاب ما در این شرایط به هم ریخته بود و در همین وضعیت قمر در عقرب یکی از دوستان هم گفت : بچه ها سرتون بیارین بالا تا برای  یادگاری یه عکس بگیرم؟!؟!؟!

من که آتش دشمن و تکرارهای آغا صبرم را به انتها رسانده بود :
 داد زدم ، گفتم : بابا ولمون کن ......
تو هم وقت گیر اوردی در این اوضاع..........................
نمی خواد عکس یادگاری بگیری .................................
آغا کم بود تو هم اضافه شدی ........................................

اما  طلبه که حسابی از دستش عصبانی شده بودیم  دست بردار نبود و هنوز هم ول کن والعصر و ذکر خواندن نبود .......

لحظاتی بعد...... 
نمی دونم چطور شد و آقا یه گلوله اصابت کرد به باسنش......
وآخ آخش بلند شد ........

من هم گفتم : اوفیش....... تا تو باشی در این اوضاع و احوال  فکر ذکر گفتن از سرت بیرون بره.....
کشتی ما رو .........................
*****به نقل از برادر رزمنده حاج حمید خوشکام
#طنز_جبهه
#عملیات_بدر
#قدرت_الله_بابایی
http://telegram.me/safeer59