بازمانده (8)
راوی: سید روح الله مرتضوی
آفتاب سومین روز پس از عملیات به نیمه راه خود رسیده بود. ظهر بود. خوش خیالانه آمدن امدادگران را لحظه شماری می کردم. مانده بودم که آیا نیروی کمکی می فرستند یا نه؟ دژ به دست سپاهیان ایران فتح شده بود. رزمندگان در کنار دژ پناه گرفته بودند. این سوی دژ غلغله بود، آن سوی را نمی دانم. لندکروزرها می آمدند و می رفتند. یادش بخیر آن روزها به رانندگان می گفتند حواستان جمع باشد که جاده لندکروز دارد! صدای هیاهو و شادی از فتح، به گوش می رسید. دژی که برای ما طلسم شده بود، اینک کلیدش در دست این شجاعان و افتخارآفرینان ایران بود. دژ توسنی شده بود رام به زیر پای این دریا دلان. روز کم کم به پایان میرسید. برای جلب توجه چند تیرشلیک هوایی کردم. کسی متوجه نشد.
سی ام دیماه شصت و پنج هم از راه رسید.روزی دیگر همچون سه روزی که بر من گذشته بود. صبح شده بود. دیگر ، طلوع آفتاب درآن وضع وحالت برایم غریبه نبود ، اما خورشید خانم هنوز برای روی گشودن، ناز می کرد.سرمای وجودم، تشنه آغوش گرم مادرانه را طلب می کرد. آفتاب دی ماه بی رمق بود، اما بی دریغ نبود از تابیده به روی من. سه روز تمام، دامان پر مهرش، گرما بخش زندگیم بود، در آن نیزار سرد و مرطوب. درمانده بر جاده، میان گودالی افتاده بودم. دژ و فاتحینش را می نگریستم.تحرکشان را می دیدم. اما توانی برای استمداد وکمک خواهی درخود نمی دیدم . پرندگان نیزار و کرکس هایی می دیدم نشسته به انتظار، تا مرگ من برایشان سفره ای بگستراند.
نفسهایم، نفس نفس بود. ناگاه متوجه حرکت یک نفر پیاده از کنار خودم شدم. بی سیم چی بود. صدایش کردم.گویی مرده ای از درون قبر او را به خود می خواند. ترسید و بر زمین چسبید.کی هستی؟ با صدایی که تنها خودم شنونده آن بودم، بازماندگیم را برایش تعریف کردم.گفت از من چه می خواهی؟ بجز کمک چه انتظاری می توانم ازتو داشته باشم.گفت به تنهایی نمی توانم ترا جابجا کنم.گفتم بی سیم چی هستی. بی سیم بزن برای کمک.گفت می روم وامدادگران را خبر می کنم. آیا راست می گفت؟ فراموش نخواهدکرد؟ دوست نداشتم برود. دلم گرفته بود برای یک دست گریه سیر و پر آب .اما دیگر آبی در بدن نداشتم تا شاهد اشک هایم باشم .رفت و تا رسیدن به دژ، آخرین تیر نگاهم قدمهایش را شمرد. هشتاد قدم! چشمانم بسته شد. دیگر چشمانم هم از چشم انتظاری به تنگ آمده بود ساعتی گذشت. دوان دوان دو بسیجی آمدند. دست و پایم را گرفتند. یا علی گفتند و به کول خود انداختند . داد و فریاد سر دادم. مرا زمین بگذارید، مردم از درد. رفتند برانکارد آوردند . تیربار مجید را ولو شده بر جاده دیدم و برای آخرین بار لبخند یخ بسته اش را نگریستم. لبخندش آیا بخاطر میهمان نوازی ملکوتیان وکروبیان بود؟ یا تمسخر و به هیچ انگاشتن دنیای خاکیان؟ دراز کشیده بر برانکارد رفتم به سوی دنیا.دنیا تمام قد به استقبالم آمد. آغوش اغواگرش، با دستان سیاهش چنان تنگ می فشارد در این سالهای بودنم تا رقیبی باشد برای یاد مجید و مجیدها...
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_8
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com