بازمانده (8)

راوی: سید روح الله مرتضوی
آفتاب سومین روز پس از عملیات به نیمه راه خود رسیده بود. ظهر بود. خوش خیالانه آمدن امدادگران را لحظه شماری می کردم. مانده بودم که آیا نیروی کمکی می فرستند یا نه؟ دژ به دست سپاهیان ایران فتح شده بود. رزمندگان در کنار دژ پناه گرفته بودند. این سوی دژ غلغله بود، آن سوی را نمی دانم. لندکروزرها می آمدند و می رفتند. یادش بخیر آن روزها به رانندگان می گفتند حواستان جمع باشد که جاده لندکروز دارد! صدای هیاهو و شادی از فتح، به گوش می رسید. دژی که برای ما طلسم شده بود، اینک کلیدش در دست این شجاعان و افتخارآفرینان ایران بود. دژ توسنی شده بود رام به زیر پای این دریا دلان. روز کم کم به پایان میرسید. برای جلب توجه چند تیرشلیک هوایی کردم. کسی متوجه نشد.
سی ام دیماه شصت و پنج هم از راه رسید.روزی دیگر همچون سه روزی که بر من گذشته بود. صبح شده بود. دیگر ، طلوع آفتاب درآن وضع وحالت برایم غریبه نبود ، اما خورشید خانم هنوز برای روی گشودن، ناز می کرد.سرمای وجودم، تشنه آغوش گرم مادرانه را طلب می کرد. آفتاب دی ماه بی رمق بود، اما بی دریغ نبود از تابیده به روی من. سه روز تمام، دامان پر مهرش، گرما بخش زندگیم بود، در آن نیزار سرد و مرطوب. درمانده بر جاده، میان گودالی افتاده بودم. دژ و فاتحینش را می نگریستم.تحرکشان را می دیدم. اما توانی برای استمداد وکمک خواهی درخود نمی دیدم . پرندگان نیزار و کرکس هایی می دیدم نشسته به انتظار، تا مرگ من برایشان سفره ای بگستراند.
نفسهایم، نفس نفس بود. ناگاه متوجه حرکت یک نفر پیاده از کنار خودم شدم. بی سیم چی بود. صدایش کردم.گویی مرده ای از درون قبر او را به خود می خواند. ترسید و بر زمین چسبید.کی هستی؟ با صدایی که تنها خودم شنونده آن بودم، بازماندگیم را برایش تعریف کردم.گفت از من چه می خواهی؟ بجز کمک چه انتظاری می توانم ازتو داشته باشم.گفت به تنهایی نمی توانم ترا جابجا کنم.گفتم بی سیم چی هستی. بی سیم بزن برای کمک.گفت می روم وامدادگران را خبر می کنم. آیا راست می گفت؟ فراموش نخواهدکرد؟ دوست نداشتم برود. دلم گرفته بود برای یک دست گریه سیر و پر آب .اما دیگر آبی در بدن نداشتم تا شاهد اشک هایم باشم .رفت و تا رسیدن به دژ، آخرین تیر نگاهم  قدمهایش را شمرد. هشتاد قدم! چشمانم بسته شد. دیگر چشمانم هم از چشم انتظاری به تنگ آمده بود ساعتی گذشت. دوان دوان دو بسیجی آمدند. دست و پایم را گرفتند. یا علی گفتند و به کول خود انداختند . داد و فریاد سر دادم. مرا زمین بگذارید، مردم از درد. رفتند برانکارد آوردند . تیربار مجید را ولو شده بر جاده دیدم و برای آخرین بار لبخند یخ بسته اش را نگریستم. لبخندش آیا بخاطر میهمان نوازی ملکوتیان وکروبیان بود؟ یا تمسخر و به هیچ انگاشتن دنیای خاکیان؟ دراز کشیده بر برانکارد رفتم به سوی دنیا.دنیا تمام قد به استقبالم آمد. آغوش اغواگرش، با دستان سیاهش چنان تنگ می فشارد در این سالهای بودنم تا رقیبی باشد برای یاد مجید و مجیدها...


 (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_8
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (7)

راوی: سید روح الله مرتضوی
پیاده نظام در این منطقه؟ در خلاف جهت تابش نور، نیروهایی در حرکت بودند. از نهر به سمت دژ. پس مسلسل های دژبانان چرا آنان را به رگبار نمی بندند؟ آیا عراقی بودند و آشنا برای دژنشینان؟ آیا عراق منطقه را بازپس گرفته؟ خبرهایی بوده و من خواب مانده ؛ پرسشها، پی در پی برایم مطرح می شد.جا مانده بودم از شهادت، حال باید تن بسپارم به زنجیر اسارت. ناله ام حرکتشان را سریع تر کرده آمدند بالای سرم. دسته ای بودند ده دوازده نفری . نه تفنگهایشان را دیدم و نه پوتین های گل آلودشان را. تمام حواسم به برانکاردی بود که با آنان بود. ناله ام را که شنیدند بالای سرم قرار گرفتند. در محاصره چشمانشان بودم. چشمان عقاب در جستجوی شکار. بالای سرم قرار گرفته بودند و من، هدف تفنگهایشان . فشار لوله کلاش بر سرم بود. آیا می کشند یا می برند؟ دیگر مرگ و زندگی برایم معنایی نداشت. نمی دانستم مرده ام یا زنده؟ نه اینکه نمی دانستم، می دانستم. اما بودن و نبودن برایم فرقی نداشت.سی سال بعد که به آن روزها بر می گردم، خنده ام می گیرد. چقدر سبکبار و راحت بودم.
چقدر زیبا بود نترسیدن از مرگ. توانی نداشتم برای بالا بردن دستها. اما به ناگاه خود را خوشبخت ترین زخمی شلمچه یافتم. فارسی صحبت می کردند. چه زیباست این فارسی. اما صحبت هایشان نه بویی از آشنایی داشت نه بویی از هم زبانی. چه نازیبا صحبت می کردند. بکُشیم یا ببریم؟ هرچند که از شدت ضعف صدایم در نمی آمد، اما زبانم بند آمده بود از صحبت هایشان. گفتم ایرانیم. گفتند دروغ می گویی. بسیجی هستم، لشکر ولیعصر!بجا مانده ای از ارتش عراق؟ گفتند که ما از پشت، دژ را گرفته ایم و تو اینجا؟ ایرانیان که از این مسیر نیامده اند . باورش برایشان مشکل بود که چند شب را اینجا صبح کرده باشم. دلیل آوردن از لباس و شکل و شمایلم، برایشان قانع کننده نبود . پلاک و کارت شناسائیم را جعلی می دانستند.گفتم می شنوید؟  فارسی حرف می زنم.اینها دیگر سر و کله شان از کجا پیدا شد؟ آیا اینها هم می خواستند یک شبه ره صد ساله را طی کنند؟
شنیدم که گفتند ما هم عربی بلدیم ، رگبار سئوالاتشان بی پناهیم را نشان گرفته بود. دیگر کار از "وجعلنا" گذشته بود، نوبت، نوبت "انالله" بود . مانده بودم مات و حیران، با چشمانی ملتمس برای ترحمشان. صدایی آشنا از جمعشان بگوشم رسید: ایرانیست. چشم بسته غیب گفت! سردسته شان عذر خواهی کرد بخاطر اشتباهش. گفت برویم.گفتم مرا با خود نمی برید؟ گفتنم بوی التماس می داد . دیگر خسته بودم از ماندن .گفتند ما در حال ماموریت هستیم بدون نیروی امدادی .گفتم برانکارد دارید، نروید. گفتند می رویم و کمک می فرستیم. آیا ایرانی بودند؟ رفتند.رفتنشان را دیدم، اما آمدن امدادگران را تا پایان روز بیهوده به انتظار نشستم. و خبری نبود از قول آنها.


 (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_7
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (6)

راوی: سید روح الله مرتضوی
امیدم رفت.کسی به انتظارم نبود.دیگر فهمیده بودم که آسمانیان مرا به حال خود رها کرده اند.کسی مرا به میهمانی آن بالا دعوت نمی کرد.سفره من همین خاک است و روزی من همین آب است و گل. باید کاری کرد. آیا باید دست بر روی دست بگذارم و همچنان بازیگر نقش مردگان باشم؟ هرچه می خواد شود بشود. چند متری عقب آمدم. با دست چپم نی ها را می گرفتم و خود را بر زمین می کشیدم. به هنگام تکان خوردن، درد پایم غیر قابل تحمل می شد. آمدم بالا و بر بالای جاده قرار گرفتم. گودالی دیدم. گودالی به اندازه یک قبر. جای امنی بود. خود را به درون گودال انداختم . زمان به کندی می گذشت. بازهم چند ساعتی بعد عصر شده بود و می بایست غروبی دیگر را از ته گودال نظاره کنم. 

از دنیا. به ستوه آمده بودم از این جان سختی. پس چرا من نمی میرم؟ آیا محکوم شده بودم به ماندن؟ کم کم دلم از خدا هم گرفت. این درد و رنج را پایانی نبود. نجواهای عاشقانه ام با خدا، جای خود را به شکایت واگذار کرده بود. نه نایی داشتم برای نالیدن و نه دهانی که بتوانم آن را بگشایم از برای فریاد کشیدن. نا امید ناامید شده بودم. اینک که خدا دست روی دست گذاشته و مرا رها کرده و تنها نظاره گرشده، میدان خالی شده بود برای حضور شیطان. اینک که رانده و فراموش شده بودم، به آغوش شیطان پناه بردم. شیطان تمام قد حاضر شد و کنارم نشست . آستین ها را بالا بزن و تمام کن این کار ناتمام را. کلید حل مشکل را بدستم داد.خودکشی . نارنجکی بر کمرم بسته بود . آن را از فانوسقه ام جدا کردم و به هزار سختی، تنها با دست چپ، ضامنش را کشیدم. با شیطان بگومگو می کردم. بکنم یا نکنم؟ کاش پرسیده بودم که آیا خودکشی دراین شرایط حرام است یا نه؟ افسوس نپرسیده بودم. دیوانه شده بودم از صدای ضربه های گوش خراش چه کنم. عقل می گفت تو که خواهی مرد ، پس زودتر بمیر و کمتر درد بکش.آمده بودم برای شهادت. شهادت اسبی بود که مرا تا بهشت می برد ، اما زیر پای این اسب چموش خودکشی تنها راهی بود به جهنم . یادم به آیه وجعلنا افتاد و عظمتی که نشانم داده بود در برابر آن سه مرد عراقی. امان از دل و آرزوهاش.  مدتها بود که عقلم مغلوب قلبم گشته بود. با هزار زحمت ضامن نارنجک را جا زدم. بعد دیدیم شیطان بارش را بست و داشت ناامید می رفت. دوباره غروبی دیگر شب شد.


صبح، سومین روز  29 دی 65 بعد از شبی سخت از راه رسید. نه غذایی نه آبی و همه خونی که در آن سرما از بدنم رفته بود.خورشید اما دامن پر مهر خود را، هنوز نگشوده بود.هرچند سرما دیگر برایم گزندگی پیشین را نداشت، اما طلوع آفتاب را لحظه شماری می کردم.منطقه را باری دیگر نگریستم.دژی بزرگ در پیش روی من بود، دوستانی شاید پشت نهر جاسم بودند. و امید به حضورشان برای کمک. بخار برخاسته در آن صبحگاه از روی اروند، زیبایی منطقه را دو چندان می کرد. لبخند خورشید به دنیایی می ارزید. تابید. سرمای زمین در آغوش گرمای آسمان جان داد . یخ پلکهای خفته ام که آب شد، پرده چشمان کنار رفت. پرتو نور آفتاب، نیزه هایی بودند طلایی رنگ که مهر خورشید را تا اعماق وجودم فرو می برد.
 (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_6
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (5)
راوی: سید روح الله مرتضوی
مردد میان خواب و بیداری پرسه می زدم در عالم خیال: رفته بودم مسجد.مسجد نورانی بود و صف نماز پیوسته مسجدباب الله ، پر رونق بود و در اوج. جماعت، حیاط را پر کرده بود. مسجد پر بود مجید هم بود. همه بودند. نماز را سلام دادیم. سر از سجده شکر که برداشتم، مادرم را دیدم.مادرم ایستاده بود بر آستانه مسجد. قابلمه ای در دست داشت پر از حلوا. به میان صف نمازگزاران آمد. ظرف را جلویم گرفت.لبخندی زد. شیرینی حلوا چنان بود که نه هوسی داشتم برای خوردن و چنان گرم بود که نه نیازی داشتم برای لرزیدن ؛ وقتی که بیدار شدم، خود را میان آب یافتم.آب بالا آمده بود و باز شبی دیگر ومدی دیگر.


صبح روز دوم از راه رسید. چشم گشودم. آب بود، نی زاری بود سرسبز و پرنده ای زیبا و سفید رنگ بالای سرم پرواز می کرد. بهشت بود. سالها بعد که دوباره آمدم برای دیدار فهمیدم که اینجا بهشت بوده . با خود می اندیشیدم آیا امروز را به پایان می رسانم. دیگر دوست نداشتم که نظاره گر غروب خورشید باشم. از خدا می خواستم قبل از ظهر و پیش از آنکه خورشید آسمان چهارم بر من عمود بتابد مرا به آسمان ها برده باشد  . احساس سبکی می کردم. جزئی شده بودم از اطرافم. با آبها و نی ها، احساس خویشاوندی می کردم . نگاهم با آنها گفتگو می کرد. اطرافم همه زیبایی بود. دیدار در آخرین لحظات همیشه زیباست . آماده بودم برای رفتن. ساکم را بسته و بر دوش افکنده بودم. بالهای پروازم آماده بود برای اوج گرفتن. شهادت تنها خواسته ام بود. چشمانم را می بستم و به شوق دیدن دنیایی دگر. صدای انفجار خمپاره ای ناگاه مرا به خود آورد چشم گشودم و بازهم ترکشی دیگر مهمان صورتم شد. انگار ول کن من نبودند این مهمان های ناخوانده. رغبتی نداشتم که خونهای صورتم را تمیز کنم اما خون که به دهانم سرازیر شد چفیه دور زخم دستم را بازکردم و بر زخم صورتم فشردم.
ترکش زیر گوش راستم جا خوش کرد. دهانم باز نمی شد.آن سمت کانال، پنجاه متری بالاتر چند سرباز عراقی نگهبان بودند. بلند که صحبت می کردند صدایشان را می شنیدم، بدون اینکه حرفهایشان را بفهم. سالها بود که حرف هایشان را نمی فهمیدیم و آنان نیزهنوز زبان ما را نمی فهمند . روزگاری آنان بخشی از ایران بودند . روزگاری پایتخت ما در خاک آنان بود. روزگاری دیگر اما ، ورق برگشت و خلیفه آنان بر ما ولایت داشت.قرن هاست که با هم همزیستیم، بدون زبانی مشترک.
سربازان نگهبان پل، مسلح بودند به دوشیکا؛ و متوجه حضور من شدند. مسلسل سنگینشان به سمتم چرخید. شاید این دوشیکا می توانست مرا از تنهایی نجات دهد. زبان خشکم خشک تر شد. ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. تپش قلبم از روی ترس نبود، اضطراب و اشتیاق دیدار دوستان تمام وجودم را می لرزاند . مسلسل به سمتم نشانه رفت.صدای شلیک را می شنیدم و ریزش نی ها را بر سر و رویم ، پنداری بارانی بود از نقل و نبات، بر سر و روی داماد بر آستانه حجله. دوشیکا هم حریفم نشد اما گلوله هایش نی ها را از پا انداخت و کمرشان را خم کرد. پنداشتند مرده ام.تیر باران قطع شد.
 (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_5
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (4)

راوی: سید روح الله مرتضوی
بیست و هفتمین روز دی ماه خورشید ، خسته از یک روز تابش مداوم ، اما کم رمق، در پشت نیزارهای آن سوی اروند صغیر آرام گرفته بود و آماده می شد برای خواب شبانه اش . غروب بود.غروب دلگیر است.غروب روزهای تنهایی دلگیرتر است.غروب آنگاه که نور آسمانها، زمین را ترک می کند و سیاهی شب را فرا می خواند، اگر آبادی مسلمان نشینی، در آن نزدیکی بود اینک باید دل می سپردم به صدای اذان گویش و شهادتش به بزرگی و یکتایی خداوند. خدایی که پروردگار تمامی عالم و همه بندگانش بود. مجید سمت چپم بود در مشهد خود، میان آبها و دیگر بسیجی شهید در سمت راستم آرمیده بود و من آسوده و فارغ از درد و رنج.در پناهشان بودم، اما آنان کجا بودند و من کجا؟ آنان سر بر دامان فرشتگان، سرمست بودند از جمال معشوق خود، و من اما، این پایین، مجروح و خسته، پای بند گل و لای در کنار اروند. کم کم احساس سرما می کردم. 
سر و صدایی از آن سوی کانال توجهم را جلب کرد. نی های شروع کردند به تکان خوردن و جابجا شدن . دستهایی نی ها را کنار می زد. پرده باز شد. سه نفر عرب، آن سوی اروند، روبرویم ایستاده بودند به فاصله چند متر. شاید ده متر.با چشمانی جویا، جستجو می کردند این سوی آب را . در وسط، افسرعربی بود چاق با اسلحه کمری و دو لاغر در دو طرفش با کلاشینکف. وداشت مستقیم مرا نگاه می کرد. چشم در چشم. نفس در سینه ام حبس بود. احساس خفگی می کردم. دم فرو رفته ام را یارای برگرداندن نداشتم. هیچ، پلکی هم نزدم.آن روزها  اما، روزهای خدا بود.
آن روزها خدا در میانمان بود. می دیدیم که او از رگ گردن به ما نزدیکتر است . با او سخن می گفتیم. نجوا می کردیم . معشوق وار عاشقانه بر گردش می چرخیدیم . جز او کسی نبود. خواسته هایمان را بی مقدمه بیان می کردیم. آن روزها سلاحی داشتیم بنام "وجعلنا" که حافظ ما بود در مقابل دشم. و جعلنا می خواندیم و با توکل پیش می رفتیم. هواپیمای دشمن که می آمد، "وجعلنا "می خواندیم و پناه می گرفتیم و به خط که می زدیم، پیامبردر شب هجرت، "وجعلنا" خوانده بود. بی آنکه زبان بگشایم، خواندم"وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون"آیه را به آخرنرسانده بودم که نی ها دیواری شد میان من و آنان.هر سه رفتند و هیچ ندیده بودند. در پناه "وجعلنا" بودم و من ایمانم به حقیقت پیوست و به چشم خود دیدم بزرگی و عظمتش را ؛ تشکر و سپاس من قطره اشکی بود که از گونه ام چکید.
هوا تاریک شده بود و روشنایی، از این سوی زمین بدان سوی دیگرش رفته بود.زمین نمناک نبود، غرقاب بود. سرما را بخوبی احساس می کردم اما بدنم توانی نداشت برای لرزیدن. مجید در آب و دیگر بسیجی کنارم در خواب ناز فرو رفته بودند. خوابی گرم در آغوش کروبیان. اما من، هم آغوش گل و لای بر بستر اروند . (منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)


#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_4
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده (3)

راوی: سید روح الله مرتضوی
گفت حالا که این طور شد، فقط با آمبولانس می روم عقب! نمی دانم چرا دلش را شکستم و گفتم: آمبولانس؟ دیگر چیزی نگفتم. دوست نداشتم ناراحتش کنم.دلم پر بود از خون بی مجید. این موج خون را سر فرو نشستن نیست. تاریخ سرزمین ما سرشار است از قربانی شدن جوانان برای دفاع از ناموس و سرزمین ایران. صبح شد . منطقه عملیاتی را بخوبی می دیدم. باتلاقی بود وحشتناک. نه راه پس، نه راه پیش. می ماندم می مردم. می رفتم عراقیان مرا می دیدند و می زدند.


 بی خیالی درمان درماندگی است. به عادت، همیشه چند جدول بریده از روزنامه همراهم بود. از بسیجی مجروح کمک خواستم برای باز کردن دکمه جیب لباسم. کمکم کرد و قلم و کاغذی از جیبم برداشتم. نمی دانم چی فکر می کرد آن دوست ناشناخته درباره من. آیا فکر می کرد می خواهم وصیت نامه بنویسم؟ نمی دانم. همین که گفتم جدول حل کنیم، آتش گرفت. الان تو این وضعیت! تو دیوونه ای.
از خیرش گذشتم. گذاشتم توی جیبم. خود را رها کردم. کاری از دستم بر نمی آمد. هر چه بادا باد! آفتاب، دامن پر مهرش را گسترانده بود. اروند صغیر آرام بود، بدون امواج. چند مرغابی بر آب شنا می کردند. حسی داشتم، غریب. مرغابی که سر به زیر آب می برد من نیز چشمان خود را می بستم و به یاد مجید که آرام رفت زیر آب، سوار بر سمند رویا، سفر می کردم در خیالات، می رفتم. مجید دستم را می گرفت و بالا می کشید. از آن بالاها دیگر رغبتی نداشتم که پایین را نگاه کنم. از خاک جدا شده بودم، مثل پرنده ای بودم هم بال دوستانم. که به آرزویش رسیده باشد.
با صدای بسیجی باز به خود آمدم که می گفت می خواهم بروم عقب پیش بچه ها.گفتم الان. تکان بخوری دیده می شوی. سوراخ سوراخت می کنند.گفتم صبر کن تا هوا تاریک شد بعد برو.گفت یعنی می خوای تا شب اینجا بمانی؟پاسخی نداشتم اما گفتم: مگر جز این چاره ای داریم؟ گوشش بدهکار حرفهای من نبود. مصمم بود برای رفتن. دستانش را بر لبه جاده گذاشت و خود را بالا کشید. نیم تنه اش را برد بالا. عراقیان او را دیدند. صدایش می زدند. می خواستند به سمتشان برود. نرفت. پایین هم نیامد. برای عراقیان دست تکان می داد . 
با التماس می گفتم بیا پایین یا برو پیش آنها ، برایشان دست تکان نده. اما ادامه داد ؛ موج انفجاری که او را گرفته بود حواسش را هم برده بود. دیگر نمی توانستم بگویم هرچه بادا باد. یعنی اینکه ضربان قلبم، تمام وجودم را به تپش واداشته بود. صدای مسلسلها آمد. بوی خون، زمین و آسمان را فرا گرفت. آخرین دست و پا زدنهایش، رقص مستانه عاشقی بود برای معشوق. دیگر تیرها را نمی شمردم. مگر می شود شلیکهای تیربار را شمرد؟ بدنش مشکی بود سوراخ سوراخ. یاد صحرای کربلا و جنب نهر علقمه و علمدار حسین افتادم. پیکر خونینش از هر طرف خونریزی داشت. فریادهای جان خراشش در فضا می پیچید. از بالای جاده افتاد پایین درست روی تن زخمی من. در آغوشم جای گرفت. از شدت درد مرا می فشرد. هم ناله شدم با ناله هایش. جان دادم از جان دادنش. نخستین روز، پایانش را با در اغوش کشیدن شهیدی دیگرآغاز کرده بود.
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#بازمانده_3
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده(2) 

راوی : سید روح الله مرتضوی
میان نی ها بودیم. زمان می گذشت و از حجم آتش کاسته می شد. آرامش برقرار شده بود. منطقه خالی شده بود از نیروهای خودی. ساعتی بیش از آغاز عملیات نگذشته بود. من و مجید ، تنهای تنها بودیم در دل نی زارها. مجید سالم بود و پای برگشتن هم داشت، اما حاضر نبود برگردد.گفتم :مجید برو.گفت: یا با تو یا اصلاً. خیلی جدی گفت. صلابت داشت این حرفش و پر از بوی مردانگی می داد و دل را قوی می کرد و امید در دلم زنده. یاد عصر همان روز قبل از عملیات افتادم. در شهرک دوعیجی بودیم. میان نخلستان. جان پناه کوچکی کنده بودیم با دست. آماده برای عملیات. غروب بود و تا تاریکی شب، می بایست به انتظار بنشینیم.
 با مجید از هر دری و هر جایی صحبت کردیم. از دبستان ، از گذشته و از خاطرات مشترک .هردو هجده ساله بودیم، متولد چهل و هفت. مجید از عکسی می گفت که تابستان همان سال با هم رفته بودیم عکاسی. برای دبیرستان می خواست. عکاس از پرده ای رنگارنگ برای زمینه استفاده کرده بود. مجید را در باغی پرگل نشان می داد. اما ، دبیرستان آن را نپذیرفته بود. می گفت و می گفتم. مجید ، که مشغول آماده کردن تیربارش بود، اما به ناگاه گفت:روح الله! اگر حادثه ای برایم پیش آمد مرا به عقب برگردان، و مطمئن باش من تو را تنها نخواهم گذاشت. 

از چپ سید روح الله مجتهدی ، شهید مجید نیکپور،جواد نخعی و عبدالصاحب مرتضوی


آرامش بعداز توفان را تجربه می کردیم. من بودم و مجید.گفتم، مجید، تو را بخدا برو، بخاطر من نمان. اعتنا نکرد .گفتم از قول وقرار بعدازظهر گذشتم، برو نمان.دوباره گفت: یا هردو می رویم یا هردو می مانیم.کلاشینکف را به طرفش گرفتم. اگه نروی می زنم. خندید.گفت: تو اگر می توانی، آن ها را بزن. با دست اشاره کرد به سمت دژ. لبخندش هر لحظه شیرین تر می شد. دلم گرفته بود. توفان اشک شروع شد.و پلک هایم سدی بود بر سر راه اشکم. دستان مجید در دستم بود و گرمای محبت رفقاتش، تمام وجودم را گرم می کرد. می گفت از جده ات فاطمه زهرا کمک بخواه تا برگردیم.
زیر نور ماه، مجید را می نگریستم.دراز کشیده بودم. کنارم نشسته بود.نفس های واپسین، چه پرشور بود.ماه آسمان، از رشک بَدرش، پاره پاره شد. ناگاه تیر بد ذات از دور آمد و بر قلب مجید نشست. سر بر سینه ام گذاشت. آرام، آرام، میان نی ها، در آب فرو رفت. سر و سینه اش بالاتر از آب بود. دست های گرمش، کم کم سرد می شد. سرد سرد. مجید رفت. رفت و ایثار را جاودانه کرد. بعد ازمجید. تنها ی تنها ماندم .آرامش، حکمفرما بود و فقط سکوت بود و دیگر هیچ . مد  شد آب بالا آمده بود. اروند صغیر از طریق رودخانه اروند، به خلیج فارس متصل می شد. ما پس ازعملیاتی ناموفق و شکست خورده، عقب نشینی کرده بودیم و باز پشت نهر جاسم امکان ضد حمله عراق وجود داشت .پل روی نهر را برای جلوگیری از هجوم مجدد نیروهای دشمن منفجر کرده بودند. اگر ماشین جنگی دشمن آنان را تعقیب می کرد از گروهانمان کسی سالم نمی ماند. ساعاتی گذشت.
درازکشیده بر زمین، نگاهم به آسمان بود. هوا صاف بود و ماه درخشان. پنج صبح نشده بود که صدایی شنیدم. صدای خش خشی در نیزارها . صدا هر لحظه واضح تر می شد. بسان ماری زخمی و بخود پیچان، سینه خیزکنان آمد و آمد. مقابل خود مجروحی دیدم که با تعجب نگاهم می کرد.حال خوشی نداشت. موجی شده بود. تعادلش را از دست داده بود . تو کی هستی؟گفتم مجروحم  . نفس نفس می زد. رمقی برای حرکت کردن نداشت. کنارم نشست.سبزه بود. خونریزی هنوز نتوانسته بود ابروهای مصمم او را بی اراده کند. چهره ای داشت کاری. ریش پُر او نشان می داد سه چهار سالی از من بزرگتر باشد. اولین دیدارمان بود.گفت و گو شروع شد.گفتم همین مسیر را ادامه بده و برو بسمت بچه ها.گفت چرا خودت نمی ری؟ اشاره کردم به دست و پای ازکار افتاده و خون آلودم. گفت: منم نایی برای رفتن ندارم. به شوخی گفتم آرپی جی زن باشی، روستایی هم باشی، تنبلی معنا ندارد.گفت از جایم تکان نمی خورم تا امدادگر بیاید .امدادگرکجا بود برادر؟ سوالم باعث ناراحتیش شد، چرا که لحن پرسشم ، امربه رفتن می کرد.
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com

بازمانده  (1)

 
راوی : سید روح الله مرتضوی
بیست وشش دی ماه شصت و پنج ، امدادگران نفس زنان برانکارد را بر زمین گذاشتند.کنار "دژ"  بودم. درجمع فاتحین.چشمانم سیاهی می رفت ؛ شب شد. همه جا سیاه بود. پشت نهر جاسم  پناه گرفته بودیم و آماده عملیات. نهر جاسم بخشی بود از شلمچه. اما درخاک عراق. هدف ،حمله به خاکریزی بود در چند صد متری پیش رویمان، خاکریزی بود بنام"دژ" یک هفته ای می گذشت از شروع عملیات کربلای پنج سکوت و آرامش، تمام دشت را فرا گرفته بود. آسمان صاف بود و لکه های ابرش در مقابل ماه چیزی برای گفتن نداشت.
تک و توکی صدای شلیک تیری یا انفجار توپ و خمپاره ای بگوش می رسید، اما از دور برای رسیدن به دژ می بایست از نهر جاسم عبور کنیم . نهر جاسم و دژ ، دو ضلع موازی بودند از یک مربع که اضلاع دیگرش اروند صغیر در سمت چپ و میدانی درسمت راست. نفرات گروهان، به ستون و پشت سر هم حرکت کردیم .از روی پل کوچک نهر جاسم گذشتیم. دژ دیواری بود دیوسان، بلند وسیاه ؛ گویی جنبده ای آنجا نمی جنبید.مجید ، تیربارچی بود ، من هم كمك او. آرپی جی زنها جلو بودند و تیربارچی ها پشت سرشان.و تک تیرانداز پشت سر ما بودند ، امداد گرها ، بیسیم چی ها هم پا به پای فرمانده می آمدند. آرپی جی ها و تیربارها هر کدام دو نفر کمکی داشتند. دژ را در چند قدمی خود می دیدیم و کلیدش را در دست. دژ خالی بود یا نبود، اما خالی به نظر می رسید. عراقیان گویی انتظار حمله ما را نداشتند. لحظاتی مانده بود تا آنان را غافلگیر کنیم.
 به نیمه راه نرسیده بودیم که آتش از روبرویمان آغاز شد. غافلگیر شدیم. دژ یکباره توفانی از تیر و جهنمی ازآتش شد. رگبار مسلسل، باد خزان بود درجنگل. درختان تنومند را تاب تحمل وزش باد نبود. برگهای پرپر شده با رنگ و رویی زرد نقش بر زمین می شدند. وسرخی را به لاله ها داده و خود با روی زرد جان دادند. نیروها زمین گیر شدند. من هم در کنار مجید نترس بودم. تیری به دستم خورد. اول فکر کردم که کسی با من برخورد کرده است ، خون که از دستم جاری شد، فهمیدم که تیر خورده ام .دستورعقب نشینی بود وهر کس می توانست برمی گشت. پشت تنه نخلی، افتاده بر زمین، پناه گرفتیم .کمک دوم همراهمان ترسیده بود ، بی قراری می کرد، می لرزید و هذیان می گفت. مجید هر کاری کرد نتوانست آرامش کند. بر سرش داد کشید: برو و نمان. در آن لحظات فرار عیب نبود ؛ رفت.


مجید با چفیه دستم را بست ، خون بند آمد. تیر از چپ و راست، بالا و پایین، عبور می کرد.تیرها رسام بودند و روشن، همچون شهابی آتشین.گفتم چه کنیم. مجید گفت: آماده باش تا برگردیم. تیری زوزه کشان، از میان نیزار گذشت و آمد.تیر مستقیم می آمد وسر مجید را هدف گرفته بود.کلاهخود مجید را پاره کرد. مات و مبهوت مجید را نگریستم. سالم ماند، تیر کمانه کرد. مجید سالم ماند تا الگویی بشود برای ایثارگران. در همین موقع که بر زمین نشسته بودیم، تیری به زانوی راستم اصابت کرد. مجید چفیه ای از دور کمرش باز کرد و از بالای رانم زخم را بست. محل استقرار ما نیزاری بود در حاشیه اروند صغیر. هوا سرد بود و زمین خیس وگل آلود. به کمک مجید چند متری به عقب برگشتم. مرا روی نی های شکسته ، با خود می کشید. ناگاه لیز خوردم به سمت آب. خیس شدم. داد زدم: مجید حواست کجاست؟ لبخندی زد . تا گردن در آب شد و نگذاشت به آب بیفتم. از آب که بیرون آمد برزمین محکمی جای گرفتیم. نیروها یکی یکی از کنارمان گذشته و عقب می رفتند. به سختی نفس می کشیدم."امیرعادل" ، هنگام عبور گفت :مجید سینه بندش را باز کن تا راحت نفس بکشد.گفتم امیر رفتنی نیستم.
(منبع: زراعت پیشه،نجف ،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی،مشهد،شاملو،1397)

[1] سید روح الله مرتضوی به مدت سه شب و چهار روز در ساحل اروند صغیر و نهر جاسم با بدن زخمی تا حد شهادت استقامت کرده و در پایان توسط نیروهای عمل کننده فاتح دژ به عقب منتقل می شود ؛ متن فوق شرح سرگذشت این چهار روز در فضای آتش و خون کربلای پنج در کنارنهر جاسم است

[1] دژ جلو نهر جاسم که در ادامه به کانال زوجی می رسید

[1] نهری است بین شهرک دوعیجی و کانال زوجی

[1] مجید نیکپور همرزم و دوست صمیمی سید روح الله که در تمامی این لحظات با همدیگر بودند.
#سیدروح_الله_مرتضوی
#مجید_نیکپور
#فرهنگ_جبهه
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com