رخنه دشمن
◄ابراهیم شکیبا
مردادماه سال 1361 بعد از عملیات رمضان به همراه صدرالله بخردیان، محمدرضا حقیقت و رزمنده دیگري از شهرستان آغاجاری در پدافندي منطقه پاسگاه زید در سنگر بوديم، به دلیل موقعيت نزديكی که به دشمن داشتیم تصميم گرفتيم در سنگر انفرادي روي خاكريز به نوبت نگهباني دهيم. یک شب اولين نگهبان من بودم، دقايقي از ورودم به سنگر انفرادی نگذشته بود که خمپارهاي از بالاي سرم گذشت، سریع سرم را خم كردم تا به من نخورد، در همان حالت بودم که از فرط خستگي خوابم برد و دقایقی بعد با صداي صدرالله از خواب پريدم و از من خواست براي استراحتی كوتاه با هم به سنگر پايين برگردیم.
همه به شدت گرسنه بوديم. تنها بيسكويت کوچک سهميه دريافتي براي نهار ظهر که هنوز در کولهپشتیام بود بیرون آوردم و بين چهار نفرمان تقسيم كردم. چند لحظه بعد دلشورهاي عجیب در دلم افتاد كه انگار اتفاقي بدی در حال رُخ دادن است، برای همین، نارنجكهاي ضدتانک و گلولههای آر.پی.جی و دیگر مهماتی که در سنگر بود همه را بيرون بردم تا اگر اتفاقي افتاد اين مواد منفجره داخل سنگر نباشند. موقع بیرون بردن مهمات احساس كردم دو عراقي پشت خاكريز نزديك سنگر ما در حال كمين هستند به عطاالله سلمان رضايي كه آنجا میگذشت جريان را گفتم سريع رفت بالا و پشت خاكريز را نگاهي كرد اما هوا کاملا تاريك بود و چیزی ديده نمیشد. به من گفت: شايد به دليل خستگي و بیخوابی است، اما تاکید کرد بسیار مواظب باشم كه منطقه بسیار ناامن است و هر لحظه خطر در کمین همه ماست!
وارد سنگر شدم و چند دقيقه بعد حدسم درست درآمد و دو عراقي از تاريكي شب استفاده كرده و خود را جلوي سنگر ما رسانده و بدون اینکه فرصت حرکتی به ما بدهند نارنجکي وسط ما چهار نفر پرتاب كردند! یک لحظه نگاهم به نارنجک افتاد که زمين و زمان مقابلم چشمانم تير و تار شد و بیهوش شدم. چند لحظه بعد با حالت تهوع و سردرد شديد و بدنی خونی و زخمی کمی به هوش آمدم، محمدرضا حقیقت در بغل من افتاده بود و بهسختی نفس میکشید دستم را دور کمر و گردنش انداختم تا او را از روي خودم کنار بزنم و بلند شوم اما دستم پرخون شد، صورتش روی صورتم بود و دهانش كنار گوشم و نفسهای آخرش را بهسختی کشید و با سه بار " اللهاکبر " گفتن به شهادت رسيد.
صدرالله بخردیان و یک رزمنده اهل آغاجري هم با اصابت تركش به سر و قلبشان دردم به شهادت رسيده بودند احساس میکردم در این دنيا نيستم تمام بدنم پر از تركش شده بود و میسوخت، ناي بلند شدن نداشتم سوزش بدی تمام بدنم را فرا گرفته بود و خوني كه داشت از بدنم میرفت.!
لحظات آخر عمرم را کاملا حس ميكردم! شروع كردم به ذكر گفتن، چند دقيقه در حالت نیم اغماء بودم که صداي عدهاي نامفهوم میآمد كه فرياد میزدند عراقيها حمله كردند. یکی داد زد آمبولانس بياوريد و اين چهار شهيد را به عقب منتقل كنيد و من دوباره بیهوش شدم. حمدالله مواساتی میگفت: با چفیه سینهات را بستم و به همراه چند نفر دیگر تو را داخل آمبولانس گذاشتيم، با فریاد حركت كن. حرکت کن آمبولانس که در سرم پيچيد، دوباره کمی هوشیاریام برگشت.
آمبولانس زير آتش شديد هنوز 200 متر نرفته بود كه خمپارهاي جلوي آن خورد و راننده در دم به شهادت رسيد و ماشین آتش گرفت، گرماي آتشي كه از جلوي آمبولانس شروع شده بود لحظهبهلحظه داشت به عقب سرايت ميكرد و من در حالت نيم بیهوشی خودم را براي انفجاری سخت مهيا كرده بودم. اما هيچ كاري از من ساخته نبود، شهادتين را گفتم و دیگر چيزي نفهميدم و دوباره بیهوش شدم.
بچههایی كه صحنه را ديده بودند سريع خود را آمبولانس رسانده و هر چهار نفر ما را بهعنوان شهید با ماشين ديگري به عقب منتقل كرده بودند. در بیمارستان اهواز متوجه زنده بودن من میشوند، و سریع مرا منتقل میکنند، چند روز بعد وقتي به هوش آمدم خودم را در بیمارستانی در منطقه سعادتآباد تهران ديدم و چند هفته بعد پس از درمان نسبي مرخص شدم و مجددا به مناطق عملياتي برگشتم. ياد و نام همه شهداي گرانقدر عمليات رمضان تا ابد ماندگار باد.
#صدرالله_بخردیان#محمدرضا_حقیقت
#عملیات_رمضان
http://telegram.me/safeer59