✳️ عبور از میدان مین (عملیات رمضان ۱۳۶۱)
📝 حبیب الله عباداریان
برای عملیاتها از قبل قرار داشتیم در منطقه جنوب هرکجا عملیات باشه، در آن شرکت کنیم و طبق قرار با فرمانده سپاه سوسنگرد(شهید علی هاشمی)با حاج احمد غلامپور که قرارگاه قدس بود هماهنگی کردیم گفتند بیاید قرارگاه تا به یکی از یگانها معرفی کنیم ،صبح از سپاه سوسنگرد به اتفاق شهید صالح عادلی مقدم بیرون آمدیم حرکت بطرف قرارگاه قدس در مسیر اهواز-خرمشهر برای رسیدن مجبور شدیم تیکه تیکه مسیر را با ماشینهای بین راه برویم و در مسیر هم که تحرکات نشان از عملیات بود تا رسیدیم قرارگاه و پیش بچه های قرارگاه بودیم و صحبت کردیم با بچه های بهبهان به خط برویم که نشد و به مسئول نیروهای آغاجاری که آنجا بود معرفی شدیم و با خودشون به مقر بچه ها و بعد بطرف خط حرکت کردیم .
*در خط مقدم منتظر اعلام شروع عملیات که اولین بار نبود و بارها شاهد این لحظات بودیم ولی اینبار متفاوت بود چون بیشترین عملیات ها در نیمه شب شروع میشد و اینبار در سر شب بود که هنوز سربازان دشمن خواب نبودن و بنوعی در هوشیاری بسر میبردن چون در خیلی از عملیاتها وقت عبور از خطوط عراقی سربازان خواب بودن و غافلگیری صورت میگرفت که عده ای از سربازان فرصت فرار به عقب هم پیدا نمیکردند .*
عمليات شروع شد و ماموریت گذشتن از خاکریزهای و حرکت طبق برنامه ریزی از قبل تعیین شده بود ولی محور ما بعلت باز نشدن معبر در میدان مین گرفتار شدیم و انقدر منور زده میشد انگار روز بود و سمت راست ما که نیروهای بهبهانی بودن نشان میداد درگیری در جلوتر از ما هست و انها پیشروی کرده اند و انقدر آتش روی منطقه بود در میدان مین هم قدرت مانور و جابجایی نبود و بر اثر اصابت گلوله ها سازمان نیروها به هم ریخته شده بود و زخمی و شهید داشتیم و در چنین هنگامه ای از دوست و همرزم(صالح عادلی مقدم) که با هم بودیم بیخبر شدم و هرچی صدا زدم نتوانستم از صالح خبری پیدا کنم و حرکت در این زمین پر از مین کند و پرخطر بود زمان معنی خود را از دست داده بود ناراحت بودم از عدم پیشروی ،لحظاتی در اون هنگامه یاد عملیات طریق القدس افتادم که ما رفته بودیم جلو محور امامزاده زین العابدین و جناح سمت راست ما نتوانسته بود پیشروی کند و ما محاصره شده بودیم ولی الان بدون محاصره و حرکت در محور متوقف شده بودیم و چند ساعت گذشته در محاصره مین ها بودیم، راهی به جلو نبود و به عقب فراخوانده شدیم ولی همین هم در دل شب در میدان مین به راحتی میسر نبود، صدایی در ان هیاهوی انفجار گلوله های توپ و خمپاره و...کمک کمک میخواست بطرفش رفتم و همگام صالح را هم صدا میزدم نفرات زخمی بودن و اون صدا منو بطرفش کشوند و با منورهای روشن شده در لحظاتی اطراف خود را برانداز میکردم و هر چند لحظه، صدا در انفجار محو میشد و دوباره دنبال میکردم تا نزدیک شدم و دیدمش کنارش زخمی دیگری هم بود با روشن شدن منور حالا رزمنده زخمی را میتونستم ببینم ولی وضعیت مجروح را درست نمی توانستم ببینم ، نزدیک شدم و بهش رسیدم که تازه شرایط را دیدم و نگاهش کردم دیدم پایش از زانو قطع شده و زیر نور روشنی منور نگاه کردم استخوان پا را که بیرون زده بوده چفیه را در اوردم و محکم بالای زانو را بستم و زخمی بغلی اونو هم که شرایطش بهتر بود کمک کردم و دیدم در این عملیات امدادگر شدم زیر بغل رزمنده را گرفتم و بلندش کردم گفتم باید شما را به عقب برگردونم، اسلحه ام را به گردن انداختم و بلندش کردم با تکیه بر خودم گفتم قدم برداریم رزمنده مجروح دومی هم بلند شد با اسلحه بهعنوان عصا شروع کرد به راه رفتن ،سرعت حرکت خیلی کند بود و با نهایت دقت که از منطقه مین گذاری بیرون بیاییم و پای سمت راستم تمام خونی شده بود چون مجروح با تکیه بر خودم کشان کشان می آمدیم و کم کم هوا داشت خبر صبح میداد و روشنی داشت بر منطقه غلبه میکرد خون زیادی از او رفته بود و بی حال بود احساس کردن پای راستم سنگین شده و بی حس شده دستم را روی ران کشیدم خیس از خون بود ولی احساس کردم فرق داشت و متوجه بی حسی پای راستم شدم شدم چون خودم هم زخمی شده بودم و خون داشت می آومد ولی متوجه لحظه زخمی شدن نشدم چون آنقدر شلوارم از خون رزمنده و خون پای خودم خیس شده بود ولی اصلا به روی خودم نیاوردم که به رزمنده بگم و بر عکس توانم بیشتر برای رساندن او به عقب با اون شرایط شد، هوا روشن و آفتاب طلوع کرد و از میدان مین گذشته بودیم و در مسیری بطرف عقب که بتوانم رزمنده خونین را به نیروهای امدادی برسونم چون کم کم پای راستم دیگر همراهی نمیکرد و با رساندن به نیروهای امدادی گفتم زودتر به عقب برسونید که نگاه به خونهای روی لباس باعث شده بود که فکر کنند خودم چند جا زخمی شدم.
گفتم فقط پام در قسمت ران زخمی شدم و موردی ندارم ولی آنچه در تمام مدت ذهنم درگیر بود جدا شدن از صالح بود به بیمارستان صحرایی ما را بردن و بعد اهواز و از آنجا به امیدیه با هواپیما بطرف تبریز که انجا بستری شدم و بعد چند روز به اصرار از تبریز با هواپیما به تهران و از تهران باز با هواپیما به برگشتم دوباره با عصا به منطقه دنبال صالح به قرارگاه کربلا رفتم و سراغ صالح را گرفتم که خبری نبود گفتم به مرکز نگهداری شهدا بروم که یکی از دوستانمان خودش آنجا بود و برای اطمینان با ایشان یدالله خوردبین در میان پیکر شهدا که در سوله ای گذاشته بودن و با کولرهای ابی انجا را خنک کرده بودند پیکرهای شهدا را یکی یکی نگاه میکردم و بر هر نگاهی اشکی جاری ولی صالح را نیافتم ،چطوری به بهبهان برگردم بدون صالح، شرمنده پدر و مادرش بودم چه بگویم از شب عملیات هرچند شرایط شهر بهبهان با شهدایی که در عملیات داده بود فرق داشت گفتند چند روز شهر برو استراحت کن دوباره برگردد دلم راضی نمیشد ولی مجبورم کردند. یاد همه شهیدان مخصوصا عملیات رمضان گرامی باد.
#عملیات_رمضان
#صالح_عادلی_مقدم
#حبیب_الله_عباداریان
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com