راوی : حبیب الله عباداریان
حاج آقا شجاعی دريک کلمه "آقا " بود و بس. او جسمش روي زمين بود اما روحي بلند و آسمانى داشت. در روز های آغازين جنگ علاقه مند به حضور در جبهه بود ، اما مي گفت : من تا اجازه مادرم را نداشته باشم به جبهه نمي آيم ، سال 1360 درشهرسوسنگرد بودم که خبر دادند سيد به جبهه آمده . بعد از مدتی براى ديدارش به مقر بهبهانى ها رفتم و خوشحال از ديدن سيد ؛ گفتم: چکار کردى توانستى بيايى؟ گفت : هر طور بود رضايت مادرم راگرفتم. بعد از آن دیدار نیم ساعته ، سيد سوار ماشين شد و به منطقه سابله رفت. 
يک ساعت نگذشته بود که با بيسيم به من گفتند: سيد شهيد شد و الان او را به بيمارستان سوسنگرد می آورند .بهت زده منتظر رسیدن پيکر او در بيمارستان بودم. وقتي او را ديدم روي برانکارد با آرامش خوابيده بود ، ظاهراً ترکش کوچکى به قلبش خورده بود( در پدافند پل سابله بعد از عملیات طریق القدس درحین ترمیم سیم تلفن صحرایی )  با دوربين كوچكي كه همراهم بود عكسي از او به يادگار گرفتم. سید تنها چند روز بعد از رضایت مادر برای حضور در جبهه با آرامش خاطر شربت شهادت نوشید. 
منبع: زراعت پیشه،نجف،تپه عرفان:خاطراتی از روزهای یکدلی و یکرنگی، مشهد، شاملو،1397

شهید سید حاجی آقا شجاعی


#حاج_آقا_شجاعی
#حبیب_الله_عباداریان
#اجازه_مادر
#فرهنگ_ایثار
#تپه_عرفان_خاطراتی_از_رورهای_یکدلی_و_یکزبانی
http://telegram.me/safeer59
http://www.safeer.blogfa.com