بی قراری
راوی : مجید شکفته دل
در عملیات والفجر هشت روی محور جاده فاو ام القصر زمانی که قرار بود گردان سیدالشهدا ع برگرده عقب و یه گردان از بچه های اهواز (امیرالمومنین ع) به فرماندهی حاج محمود محمد پور بیاد و جایگزین ما بشه اول صبح وقتی کمی هوا روشن شده بود هلیکوپترهای عراقی مثل مگس بالای سه راهی منتهی به جاده فاو بصره تو هوا پرواز می کردندو مرتب راکت شلیک می کردند.
نمی دونم شلیک راکت بود یا خمپاره که به وسط خاکریز ما خورد و حاج کمال صادقی فرمانده گردان از ناحیه پا مجروح شد. در همون لحظات قسمتی از نیروهای جدید (گردان امیرالمومنین ع ) بدون فرمانده گردان و معاونش رسیده بودند و بچه های ما تقریبا همه خاکریز را ترک کرده رفته بودند و نیروهای جدید مستقر شده بودند .حشمت حسن زاده فرمانده واحد عملیات اونجا بود گفت :فرمانده گردان یا معاون گردان که حاج یدالله بود به همراه بی سیم چی گردان برای توجیه گردان جدید تا اومدن برادرمحمدپور تو منطقه بمونه .
حاج کمال چون زخمی شده بود قرار شد بره عقب وحاج یدالله بمونه حالا انتخاب بی سیم چی بود که کی بمونه ، البته ناگفته نمونه موندن در اون شرایط که احتمال برگشتی توش نبود و یکم اوضاع رو قمر در عقرب کرده بود ابراهیم شعبانی که خواهر زاده حاج کمال بود و تنها فرزند پسر خواهر حاج کمال بود مثل بچه ای که آب نبات بخواد اصرار پشت اصرار که حاجی بزار من بمونم ،حاج کمال هم که نسب به من خیلی محبت داشت به من نگاه می کرد و به ابراهیم ؛ منم کمی فضولیم گل کرده بود و می خواستم ببینم بین من و ابراهیم حاجی چه کسی رو انتخاب می کنه .
اون لحظه حاج کمال واقعا مردد شده بود که بگه من بمونم یا خواهر زاده اش نه دلش می اومد بگه من بمونم و نه ابراهیم چون احتمال برگشت خیلی کم بود . حتی چند بار سر ابراهیم داد زد : بزار فکر کنم .حقیقت دلم بحال حاجی سوخت دیگه نتونستم این بی قراری حاجی رو تحمل کنم به ابراهیم گفتم شما برید من خودم می مونم ؛ فورا حاج کمال یه نفس راحت کشید و گفت حرف نباشه یدالله ومجید می مونن شما هم برید عقب . به حسن زارع یا شیرازی معروف هم که با لندکروز برای بردن نیروها تا اول خط مقدم اومده بود گفت سر ساعت هشت برمی گردی دنبال یدالله ومجید اما باز ابراهیم اصرار می کرد که دیگه حاج کمال با عصبانیت سر ابراهیم داد زد : برو و حرف نزن .
و من ماندم و حاج یدالله و یه گردان بی صاحب با پاتک های مکرر عراقی ها . پاتک و آتش دشمن بی وقفه ادامه داشت و تلاش برای حفظ خط و محور هدف ما بود ، یدالله مواساتی هم که آرام و قرار نداشت و مرتب از اینور خط به اونور خط می رفت و می اومد ، در اون لحظات من شده بودم به عبارتی فرمانده گردان چون بی سیم چی های گروهان هاشون فقط با من در تماس بودند و از اون طرف هم با قرارگاه و حاج یدالله هم که وقت ملاقات نمی داد فقط بعضی از موقع ها از جلوی ما که رد می شد یه سلامی می کرد.
حاج محمود محمد پور و برادر سجادی معاون وی هم دم دمای ظهر بود که رسیدند ولی حشمت می گفت شما بمونید بهتره چون من با تیپ در تماس بودم و حبیب الله شمایلی جانشین تیپ هم تو قرار گاه مرتب از وضعیت خط می پرسید. وضعیت خیلی بدی بود نیروهای عراقی مثل مور و ملخ تو دشت پهن شده بودند کسی حوصله زدنشون هم نداشت . یکم که سرم خلوت شد رفتم دنبال حاج یدالله بگردم که ابراهیم گلبهار و مرتضی یار قدیمش رو دیدم و کمی هم اون طرف تر نورالله کرم نسب ، هم خیلی خوشحال شدم وهم متعجب بچه های ما با گردان اهواز چکار می کنن.
ساعاتی بعد با غروب آفتاب من و حاج یدالله نیز به سمت شهر فاو محل استقرار گردان به راه افتادیم در حالی که آتش ادوات دشمن جاده را سانت به سانت در حال زدن بود .....
#عملیات_والفجر8
#گردان_سیدالشهدا
#تیپ15_امام_حسن_مجتبی
#جاده_فاو_ام_القصر
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf46