نبرد ام القصر : گردان سیدالشهدا ع جمعی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع

عملیات والفجر 8 شبه جزیره فاو


‏27 بهمن 1364 در جاده فاو ام القصر ابتدا گردان سیدالشهداء جمعی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع با هدف ‏پاکسازی منطقه وارد عمل می‌شود و زمانی که نیروها سحرگاهان با نفربر زرهی وارد منطقه شده از طرف ‏جانشین فرمانده لشکر 27 مامور تصرف سه راهی خور عبدالله. دریاچه نمک در روشنایی روز می شوند و قرار ‏بود تیپ الغدیر نیز از جناح راست الحاق نماید.‏


روشنایی روز، دشمن آماده و زخم دیده از حملات قبلی و نیامدن تیپ الغدیر سبب فشار زیاد بر گردان و در ‏نهایت محاصره برخی از نیروها از جمله گروهان قمر بنی هاشم به فرماندهی اکبر دهدار می شود ، دستور ‏عقب نشینی به میزان یک خیز برای تثبیت منطقه صادر می شود برادر صادق همنشین در زمینه عقب ‏نشینی می گوید : عقب نشینی گردان سیدالشهدا حدودا در ساعت ۹ صبح بعد از درگیری شدید بین ‏نیروهای گروهان ابوالفضل و عراقی ها که منجر به شهادت ۸، ۹ نفر و ده ها مجروح انجام‌گرفت و نیروهای ‏گردان فقط حدودا صد متر عقب نشینی کردند و از خاکریز جلو که به دست عراقی ها افتاد به خاکریز عقب ‏برگشتند. ولی اشتباهی یک دسته به این تصور که فرمان عقب نشینی صادر شده تا شهر فاو عقب نشینی ‏کردند. .(صادق همنشین)‏


‏ ولی شاکله اصلی گردان حدود 36 ساعت در منطقه مقاومت کرده و ساعت دو نیمه شب بعد گردان عاشورا ‏در حالی که فرماندهان آن برادران محمود محمدپور و سجادی همراه گردان نبوده و هنوز در عقبه بودند وارد ‏خط جایگزین گردان سیدالشهداء شدند و بنا به دستور فرماندهی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع فرمانده ‏گردان سیدالشهداء که در غیاب حاج کمال که زخمی شده بود و اینک برادر یدالله مواساتی بودند به همراه ‏بی‌سیم چی گردان تا ظهر روز بعد در خط همراه عاشورا می مانند


شدت آتش دشمن چنان شدید بوده که تلفات زیادی به گردان های سیدالشهداء و عاشورا وارد می شود ‏شجاعت این نیروها را باید از زبان برادران حاضر در صحنه شنید؛ اگر تیپ موفق می شد سه راهی را به ‏تصرف درآورد یک گام دیگر تا بندر ام القصر بود و عملیات والفجر 8 کاملا موفق و پیروز می شد .........‏


برادر حمدالله همنشین می گوید:‏
‏27 بهمن 1364 نبردی سخت در جاده فاو-ام القصر در جریان بود گردان سیدالشهدا ع از شب قبل به حالت ‏اضطراری ابتدا برای پاکسازی و بعد از آن با تغییر ماموریت برای تصرف سه راهی خورعبدالله-ام القصر-فاو ‏عزیممت نمود در حالی که توجیه کامل نشده و از طرف دیگر از جناح راست نیز قرار بود یگان الغدیر با آنها ‏الحاق نماید.‏


آتش پر حجم دشمن از ادوات تا تک تیرانداز وضعیت خاصی به منطقه داده بود ، فرمانده دسته ما برادر امیر ‏نجفی بود ، نیروها با فاصله و به صورت ستونی و خمیده به سمت دشمن در حال حرکت بودند ، ناگهان انفجار ‏خمپاره و انفجار مهیب فضای روبروی ما را در بر گرفت و امیر در حالی که یک زانویش به زمین تکیه داده و ‏با یک دست بر زانوی دیگر داشت با با کف دست دیگر خود روی چشم راست خود را گرفته بود ، گویی ‏ترکش خورده اما با روحیه ای مثال زدنی ، با آن که خیلی زجر می کشید طوری وانمود می کرد که انگار ‏چیزی اتفاق نیفتاده و با همراهی آقا مهران معماری به نیروهای دسته اشاره می کردند که به مسیر خود ادامه ‏داده و به جلو بروند.‏


البته خیلی از بچه های دسته نمی دانستند صورت و چشم آقا امیر چه شده است (این صورت و چشم بعد از ‏بیش از سه دهه و عمل های جراحی متعدد هنوز ........) ۰ بعد از دسته ما نیز دسته ای بود که پسر عمویم ‏حسین همنشین و محمدعلی قنادی بودند از سمت ما رد شده و به سمت راست ما رفتند ۰ بعد از ساعتی ‏نبرد شدید در منطقه که سبب شده بود نیروهای دشمن به نزدیک ترین فاصله نسبت به ما برسند و در ‏آستانه محاصره شدن بودیم دستور عقب نشینی به میزان یک خیز یعنی دویست متر صادر شد و غلغله ای ‏بین نیروها در گرفت.‏...... ادامه دارد......

نبرد ام القصر (2)‏
در این هنگام شهید اکبر دهدار و یونس ستونه فرماندهان گروهان که هر دو لباسهای نو و اطو کرده فرم سبز ‏سپاه را پوشیده بودند با اشاره به بچه ها فریاد می زدند : برگردید عقب برگردید عقب ..... ولی خودشون با ‏تیربار گرینوف به سمت جلو رفته تا مانع پیشروی دشمن شده و در ضمن به کمک نیروهای زخمی بروند.‏

خانواده شهیدان مواساتی


خدایا عجب صحنه هایی آن ساعت می دیدیم ، حمدالله مواساتی رو دیدم که سخت مجروح شده و دو نفر از ‏همرزمان دو طرف بازوهایش رو گرفته بوده و به عقب می آوردند در حالی که حمدالله فریاد می زد : مرا رها ‏کنید و خودتون برید عقب..... ولی واقعا آن دو با مردانگی، حمدالله رو عقب آوردند ، اگر چه چهره آن دو ‏دلاور هنوز جلوی چشام رژه می رود ولی اسمشون را نمی دونم ۰ ‏
من دگر نای و توان دویدن به عقب را نداشتم و با قدم های آهسته به عقب بر می گشتم و هرکسی که از ‏مقابل من به عقب برمی گشت بهم می گفت: تندتر راه بیا الان نیروهای دشمن (عراقی ها ‌) دورمون می زنند ، ‏بعد کمی عقب آمدن دیگر نداستم چه شد و بر زمین افتادم ، چشمم را که باز نمودم خودم رو تو بیمارستان ‏صحرایی دیدم در حالی که روی تخت بودم و سرم بهم وصل بود۰۰۰‏
ساعتی بعد هاشم زاده رو در بیمارستان صحرایی دیدم که بسویم آمد و اخبار محاصره و شهادت نیروها را ‏بیان نمود، او گفت: پسر عمویت ‌(حسین) و محمدعلی قنادی روی خاکریز شهید شدند و امیر گلوله به ‏پیشانیش خورده است.(حمدالله همنشین)


برادر محمدرضا امیدواریان نیز می گوید : اولین عقب نشینی قبل از ظهر روز اول افتاد که یکی از فرمانده ها ‏حمدالله افراشته رو فرستاد صد متر جلوتر که عراقیها دورمون نزنن ،حدود نیم ساعت بعد دستور عقب نشینی ‏دادن به خاکریز کوتاه عقبی (یک خیز عقب نشینی) همه رفتن بجز حمدالله افراشته که خودم با صدای بلند ‏تا آخرین لحظه صداش زدم ......‏


تو یه لحظه پشت سرش را نگاه کرد و منو دید که با دست بهش علامت دادم ، وسط راه بود که عراقیها ‏خاکریز قبلی ما رو گرفتن........ رسید پیش خودم ، گفت: کو بچه ها ؟ گفتم : رفتند خاکریز قبلی ........‏


با هزار زحمت خودمون را رسوندیم پیش گردان ..... تا رسیدیم پیش بچه ها ، محمدعلی قنادی گفت: زیر قطار ‏تیر بار را بگیر تا شلیک کنم ...... هنوز چند تیر نزده بود که خمپاره شصت خورد زیر تیربار شهید قنادی.......با ‏انفجار از زیر بغل سمت راست ترکش خورد و به شدت زخمی شد و به سختی به عقب منتقل شد ، تا ‏آخرین لحظه هم تو بیمارستان پشت اروند زنده بود اما خون ریزی خیلی زیادی داشت تا اینکه روحش پرواز ‏کرد و به شهادت رسید.‏


بابلی قدرت در باره عقب نشینی می گوید : من در این زمان نوجوان کم سن و سالی بودم ، در عقب نشینی ‏تمام تجهیزات را روی زمین انداختیم تا بتوانیم سبکبارتر به عقب برگردیم ، رزمنده ای به اسم علی که چهره ‏سبزه ای داشت و فامیلش یادم رفت کنار همدیگر به صورت راه رفتن شتر مرغ روی زانو می اومدیم تا گلوله ‏های دشمن اصابت نکند اما نمی دانم قار قارک بود یا هواپیمای دیگر از بالای سر جمع نیروها را به رگبار ‏کالیبر بست که علی از گردن گلو له خورد و از شکمش اومد بیرون ، دوتا مون افتادیم ، علی آنقدر غلط ‏خورد و فریاد زد که تمام کلوخ ها و خاک با خون بدن وی قاطی شد در حالی که من هم گریه می کردم....‏
علی فقط می گفت: بابلی ببرم ببرم (من را عقب ببر)....... چند نفر که از کنارمون رد شدن اما هرچه التماس ‏کردم کمکم کنید اما شدت آتش و رگبارهای دشمن و بیم محاصره کامل تا لحظاتی بعد نتوانستم کمکی به ‏وی نمایم چرا که جثه کوچکی داشتم و در آن شرایط نمی توانستم وی را حمل نمایم و من هم هر کی می ‏اومد می گفت بلند شو بدو که الان نیروهای دشمن می رسند........‏
وی همچنین به خاطر می آورد: ...... ساعت ۹ صبح ....یه نیروی تهرانی فریاد می زد و پیراهنم را از گردن ‏گرفت و گفت: بلند شو بدو..... بروید جلو......... در حالی که نور خورشید صاف در چشم ما بود.....‏
‏ من و ایوب جعفری در رفتن کنار هم بودیم اما من کمکی سید رحیم صباحی بودم.... در حالی که کنار سید ‏رحیم صباحی نشسته بودم که گلوله به وی اصابت نمود ..... خودم و ایوب سید رحیم را از داخل آب گل آلود ‏بیرون کشیدیم ...... یه بشکه دویست لیتری (درام) که بالای سر ما بود با رگبار دشمن روبرومون شقه شقش ‏کرد و آبش اومد زیر بدن سید رحیم صباحی.........‏


‏**** جاده فاو_ام القصر دورترین نقطه نسبت به عقبه خودی بود و امکان پشتیبانی آتش ادوات خودی امکان پذیر نبود به همین خاطر دشمن به نسبت سایر محورهای عملیاتی در فاو از آزادی عمل بیشتری برای مقابله با رزمندگان ایران بود و سخت ترین نبردها در روی جاده ام القصر صورت گرفت ؛ عقب نشینی بعد از درگیری شدید بین نیروهای گروهان ابوالفضل با عراقی ها به فرماندهی اکبر دهدار ‏و یونس ستونه انجام گرفت و در این درگیری اکبر دهدار ، ستونه ، اکبر برکت ، درویش پسند ، محمدرضا ‏وصلتی، بهزادی ، قنادی، فلاح اسلامی ، همنشین و ...به شهادت رسیدند و بعد صد متر عقب‌نشینی صورت ‏گرفت. (صادق همنشین)‏

‏#والفجر_8_فاو
‏#گردان_سیدالشهدا‏
‏#کمال_صادقی
‏#یدالله_مواساتی
‏#اکبر_دهدار
‏#یونس_ستونه
http://telegram.me/safeer59‎
http://www.safeer.blogfa.com

بی قراری

راوی : مجید شکفته دل 
در عملیات والفجر هشت روی محور جاده فاو ام القصر زمانی که قرار بود گردان سیدالشهدا ع برگرده عقب و یه گردان از بچه های اهواز (امیرالمومنین ع) به فرماندهی  حاج محمود محمد پور بیاد و جایگزین ما بشه  اول صبح وقتی کمی هوا روشن شده بود هلیکوپترهای عراقی مثل مگس بالای سه راهی منتهی به جاده فاو بصره تو هوا پرواز می کردندو مرتب راکت شلیک می کردند. 
نمی دونم شلیک راکت بود یا خمپاره که به وسط خاکریز ما خورد و حاج کمال صادقی فرمانده گردان از ناحیه پا مجروح شد. در همون لحظات قسمتی از نیروهای جدید (گردان امیرالمومنین ع ) بدون فرمانده گردان و معاونش  رسیده بودند و بچه های ما تقریبا همه خاکریز را ترک کرده رفته بودند و نیروهای جدید مستقر شده بودند .حشمت حسن زاده فرمانده واحد عملیات  اونجا بود گفت :فرمانده گردان یا معاون گردان که حاج یدالله بود به همراه بی سیم چی گردان برای توجیه گردان جدید تا اومدن برادرمحمدپور تو منطقه بمونه .

عکس بیسیم چی گردان سیدالشهدا مجید شکفته دل روی مجله پیام انقلاب


حاج کمال چون زخمی شده بود قرار شد بره عقب وحاج یدالله بمونه حالا انتخاب بی سیم چی بود که کی بمونه ، البته ناگفته نمونه موندن در اون شرایط که احتمال برگشتی توش نبود و یکم اوضاع رو قمر در عقرب کرده بود  ابراهیم شعبانی که خواهر زاده حاج کمال بود و تنها فرزند پسر خواهر حاج کمال بود مثل بچه ای که آب نبات بخواد اصرار پشت اصرار که حاجی بزار من بمونم ،حاج کمال هم که نسب به من خیلی محبت داشت به من نگاه می کرد و به ابراهیم ؛ منم کمی فضولیم گل کرده بود و می خواستم ببینم بین من و ابراهیم حاجی چه کسی رو انتخاب می کنه .
اون لحظه حاج کمال واقعا مردد شده بود که بگه من بمونم یا خواهر زاده اش نه دلش می اومد بگه من بمونم و نه ابراهیم چون احتمال برگشت خیلی کم بود . حتی چند بار سر ابراهیم داد زد : بزار فکر کنم .حقیقت دلم بحال حاجی سوخت دیگه نتونستم این بی قراری حاجی رو تحمل کنم به ابراهیم گفتم شما برید من خودم می مونم ؛ فورا حاج کمال یه نفس راحت کشید و گفت حرف نباشه یدالله ومجید می مونن شما هم برید عقب . به حسن  زارع یا شیرازی معروف هم که با لندکروز برای بردن نیروها تا اول خط مقدم اومده بود گفت سر ساعت هشت برمی گردی دنبال یدالله ومجید اما  باز ابراهیم اصرار می کرد که دیگه حاج کمال با عصبانیت سر ابراهیم داد زد : برو و حرف نزن . 
و من ماندم و حاج یدالله و یه گردان بی صاحب با پاتک های مکرر عراقی ها .  پاتک و آتش دشمن بی وقفه ادامه داشت و تلاش برای حفظ خط و محور هدف ما بود ، یدالله مواساتی هم که آرام و قرار نداشت و مرتب از اینور خط به اونور خط می رفت و می اومد ، در اون لحظات من شده بودم به عبارتی فرمانده گردان چون بی سیم چی های گروهان هاشون فقط با من در تماس بودند و از اون طرف هم با قرارگاه و حاج یدالله هم که وقت ملاقات نمی داد فقط بعضی از موقع ها از جلوی  ما که رد می شد یه سلامی می کرد. 

نقشه منطقه فاو محل درگیری گردان سیدالشهدا ع


حاج محمود محمد پور و برادر سجادی معاون وی هم دم دمای ظهر بود که رسیدند ولی حشمت می گفت شما بمونید بهتره چون من با تیپ در تماس بودم و حبیب الله شمایلی جانشین تیپ هم تو قرار گاه مرتب از وضعیت خط می پرسید. وضعیت خیلی بدی بود نیروهای عراقی مثل مور و ملخ تو دشت پهن شده بودند کسی حوصله زدنشون هم نداشت . یکم که سرم خلوت شد رفتم دنبال حاج یدالله بگردم که ابراهیم گلبهار و مرتضی یار قدیمش رو دیدم و کمی هم اون طرف تر نورالله کرم نسب ، هم خیلی خوشحال شدم وهم متعجب بچه های ما با گردان اهواز چکار می کنن.
ساعاتی بعد با غروب آفتاب من و حاج یدالله نیز به سمت شهر فاو محل استقرار گردان به راه افتادیم در حالی که آتش ادوات دشمن جاده را سانت به سانت در حال زدن بود .....
#عملیات_والفجر8
#گردان_سیدالشهدا
#تیپ15_امام_حسن_مجتبی
#جاده_فاو_ام_القصر
http://telegram.me/safeer59
http://Www.Safeer.blogfa.com
https://www.aparat.com/najaf46

حاج کمال صادقی:الگوی نظم، وقار و قاطعیت

راوی: نجف زراعت پیشه

حاج کمال صادقی از جمله فرماندهان شاخص و تاثیر گذار در دفاع مقدس که فرماندهی گردان سیدالشهداء ع جمعی تیپ 15 امام حسن مجتبی ع را به عهده داشت و درعملیات های خیبر ، بدر ، والفجر 8 ، والفجر 9 و کربلای 4 و 5 به همراه نیروهای خویش شرکت داشت. 

از جمله خصلت های بارز این مرد بزرگ، وقار ، نظم و قاطعیت بود ضمن این که اخلاص و ایمان وی زبانزد بود، همگی واقفیم نظم جهت پرهیزاز اشتباهات ،خطاهای قابل پیشگیری،جلوگیری نمودن  از تلفات و خسارات احتمالی ،  لازمه یک کار نظامی و انجام کارهای سخت می باشد و همچنین  نیروها و کادری که توسط حاج کمال آموزش دیده با توجه به نظارت کامل بر خصلت های یاد شده دربرگیرنده همان خصلت ها هستند: منضبط ، قاطع و در عین حال،شوخ ورئوف نسبت به همدیگر.
"حاج کمال در عملیات خیبر، اسفند ماه 1362 جانشین گردان 2 و در کنار حاج سعید نجار بود که ماموریت آنها استقرار در شرق دجله و مقاومت  آنها مثال زدنی بود هر چند بواسطه عدم پشتیبانی و همچنین موفق نشدن سایر یگان ها در طلاییه و زید در محاصره دشمن قرار گرفته و مجبور به عقب نشینی شدند و تعدادی از نیروها به شهادت رسیده یا به اسارت دشمن در آمدند .
 سال بعد که ترکیب گردان ها برای افزایش کارایی و مهارت نیروها به گروهان های رزمی مبدل شده بود تنها یک دسته از گروهان حاج کمال با همراهی جانشین وی ابراهیم نیکپور در شرق دجله محور البیضه وارد عمل شدند که همه یگان های مامور به البیضه  به دلیل آتش شدید دشمن و فقدان پشتیبانی آتش خودی موفق به تصرف آن نشدند. .
در والفجر 8 با توجه به تغییر و تحولات مدیریتی در تیپ از آنجایی که فرمانده جدید با نیروها آشنایی نداشت و با توجه به تغییر ماموریت یگان از منطقه خرابه و برخی عوامل دیگر گردان های تیپ هر کدام به صورت مجزا به لشکرهای 27 حضرت رسول ص و 17 علی بن ابیطالب ع مامور شدند که متاسفانه از عقبه و پشتیبانی مناسبی نیز برخوردار نبودند و به صورت تکلیفی ماموریت جاده ام القصر به گردان حاج کمال سپرده شد آن هم با توجه به فقدان عملیات  شناسایی ، پشتیبانی آتش و لجستیک و همچنین آتش همه جانبه دشمن سبب مقاومتی سخت اما توام با تلفات زیاد در این منطقه شد.
در سال سرنوشت 1365 که تیپ امام حسن تغییر سازمان داده و سازمان آن به نیروهای کهگیلویه و بویر احمد سپرده شد نیروهای قدیمی تیپ امام حسن ع در یک پروسه پیچیده سرانجام به لشکر 7 حضرت ولی عصر عج مامور شده و نام گردان حاج کمال به فجر تغییر می یابد ، در جریان عملیات کربلای 4 قرار بود که گردان فجر در موج دوم نیروها پس از شکستن خط در ساحل دشمن بلافاصله به آنسوی اروند انتقال یافته شروع به پیشروی کنند که این عملیات با توجه به لو رفتن در ساعات اولیه آن متوقف شد.
دو هفته بعد با آغاز عملیات کربلای 5 نیروهای گردان فجر از مقر گروهان پل به سوی جاده شهید صفوی توسط کمپرسی و مایلرها انتقال پیدا کرده ودر آنجا، منتظر دستور برای ورود به پنج ضلعی شلمچه و مصاف با بعثیان شدند که به علت خستگی و بی خوابی های شبانه ، بعضی  از آنها در درون کیسه های خوابشان داخل سنگرها،به خواب رفته و مشغول استراحت  و برخی دیگرهم به اموری نظیر نوشتن وصیتنامه ، تمیز نمودن اسلحه و ..... مشغول شدند که ناگهان ، هواپیماهای دشمن در یک حرکت ناجوانمردانه با پرتاب راکت های شیمیایی باعث مصدومیت بسیاری از نیروهای گردان فجر شدند. راکت ها به دهانه و نزدیک سنگرها اصابت نمود که هم پوسته آن به صورت ترکش به تعدادی اصابت و هم مواد آن روی نیروها و تجهیزات آنها پاشیده شد.

کتاب پرواز در فجر نوشته نجف زراعت پیشه: روایت مستندی از بمباران شیمیایی گردان فجر بهبهان در عملیات کربلای پنج جاده شهید صفوی


علی رغم شور و شوق نیروها برای شرکت در عملیات ، اثرات گاز شیمیایی کم کم بچه ها را از پا انداخته وبه صورت تک نفره یا در قالب دسته های چند نفره به عقب منتقل شدند ، در این لحظات که  حاج کمال صادقی که چهره وی در اثر شیمیایی تغییر و قامت وی نیز خم شده بود ،پرپرشدن گل های خویش را نظاره میکرد به نحوی که گردان کاملاً عملیاتی فجر که  متشکل از بچه های قوی هیکل و آموزش دیده منظم و مرتب بود، با استنشاق گازهای خردل تا عصر، چهار بار مبادرت به  تجدید سازمان نمود که نهایتاً به دلیل اعزام اکثریت بچه ها به آسایشگاه، مجبور به انتقال باقیمانده نیروها به مقر گروهان پل منتقل و چند روز بعد نیز مأموریت دفاع از سنگرهای نونی واگذار که انجام شد.
حاج کمال علی رغم شهادت برادرش جواد و فوت برادر بزرگتر خویش،نگهداری از پدر و مادر و مشکلات عدیده خانوادگی تا پایان جنگ در جبهه ماند و پس از آن در مسئولیت های پادگان آموزشی شهید بخردیان،فرماندهی سپاه بهبهان،خرمشهر و معاونت فرهنگی منطقه خوزستان فعالیت نمود.
حاج کمال صادقی که بازمانده از قافله شهدا و یاران خویش بود در سفری درمانی به شیراز شهادت گونه به دوستان شهیدش پیوست.
#کمال_صادقی_فرمانده_گردان_سیدالشهدا_فجر
#فرهنگ_دفاع_مقدس
http://telegram.me

 

حاج کمال صادقی فرمانده گردان سیدالشهداء و فجر بهبهان

 

ادای دین در میانه آتش و خون

راوی : حاج مسعود چابکان

زمستان سال 1364 فرا رسید و گردانهای تیپ 15 امام حسن مجتبی ع پس از گذراندن دوره های سخت آبی خاکی آماده شرکت در عملیات شدند. گردان سیدالشهدا به فرماندهی حاج کمال صادقی که در فرودگاه آبادان مستقر شده بودند با آغاز عملیات والفجر 8 و فتح شهر فاو با قایق ها به آن سوی اروند انتقال داده شدند و به ماموریت جاده ام القصر تحت نظر لشکر 27 حضرت رسول ص اعزام شدند . بچه ها سر از پا نمی شناختند و با توجه به سختی صحنه نبرد حدس و گمان ها از حماسه ای بزرگ در فاو و جاده ام القصر خبر می داد.
هنگامی که به پشت دریاچه نمک رسیدیم دامنه نبرد بسیار شدید بود و صدای انفجارات و صفیر گلوله ها لحظه ای قطع نمی شد ، در همین زمان یکدفعه محمد حسن صالحی مکاری  صدایم زد ، محمد حسن از بچه محله ای ما و در یک مسجد بودیم و از کوچکی با هم بزرگ شده بودیم ، وی نزدیکم آمد گفتم حتماً باید کار مهمی داشته باشد که در این هنگامه نبرد و سخت من را صدا کرده و نزدم آمده است .
در همان لحظات محمد حسن یادش به کاری افتاده که در روزگار کم سن و سالی رخ داده بود ، محمد حسن ، من و تعدادی از بچه محل ها در سن هشت سالگی حدوداً 1351 با همدیگر به مغازه کبابی رفته بودیم و پس از خوردن کباب ها پول آن را پرداخت نکرده بودیم .
در این لحظات که آتش از زمین و آسمان می بارید محمد حسن به یاد بدهکاری به این مغازه دار و حق الناس افتاده بود و ضرورت ادای آن را یادآوری و از من خواست تا به محض برگشتن ادای دین نموده و پول کباب ها را به فرد مذکور بپردازم ؛ گویی می دانست که آخرین لحظات دنیوی وی می باشد و با پر کشیدن و رسیدن به قافله شهدا باید حق الناس گردن وی نباشد.
من حرفی برایم نمی آمد و جواب ایشان را را نمی توانستم بدهم به عبارت بهتر مبهوت این حرفها و خواسته در لحظات حساس جنگ و جبهه بودم ، تنها نگاهش می کردم در حالیکه به سمت جلو رفته و از من فاصله زیادی گرفت ، در همین لحظه یکی از بچه های گردان به من گفت : حواست کجاست ؟
گفتم : محمد حسن در این عملیات شهید می شود ، گفت : چرا ؟ گفتم : خاطره ای از دوران کودکی گفت و تقاضای ادای دین و حق الناس از گردن خود را نمود .
نیم ساعت از این واقعه نگذشته بود که یکی از بچه ها به من خبر داد که محمد حسن صالحی مکاری شهید شده است ، من هم ساعاتی بعد زخمی شده و به مراکز درمانی منتقل شدم .
بعد از یکماه که از بیمارستان مرخص شدم نزد آیت الله مدرس در بهبهان رفتم و مسئله ادای دین شهید محمد حسن و خودم را مطرح نموده و از آنجایی که مغازه دار فوق رحمت خدا رفته بود به طریقی که ایشان گفتند مشکل شرعی فوق را حل نمودم.
و این نشان دهنده پاکی شهدا می باشد که برای رسیدن به معبود خویش تمام تلاش خویش را برای پیراسته شدن خویش از تمام بدهکاری ها خصوصاً حق الناس انجام می دادند. (زراعت پیشه نجف ، تپه عرفان ، خاطرات منتشر نشده از رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی ع)

#مسعود_چابکان
#محمد_حسن_صالحی_مکاری
#والفجر_8_فاو

http://telegram.me/safeer59