راوی : جواد افری ‏
علی حسینی پور تنها فرزند ذکور خانواده بود ، از اوان کودکی تومحله. مون بزرگ شده بود وکاملا آرام؛ ‏خدایش رحمت کند عموی عزیزشون *محمدحسن* که درزمان طاغوت درحین خدمت سربازی کشته شد و ‏تا کنون مرگ یا شهادتش مشخص نشد ولی همان زمان می‌گفتند بدست شاه کشته شده آخه طرح ترور یکی ‏افسران حکومت شاه و یکی ازمستشاران آمریکایی را میخواستن به اجرا در بیارن ؛ *رفتارعلی* همانند ‏عمویش بود ساکت وارام مثل اقیانوس بی صدا.....‏


گردان مهندسی رزمی تیپ داشت جاده خاکی منتهی به اسکله در شط علی در دشت آزادگان در مجاورت ‏هورالعظیم را بهسازی می‌کرد و درهمین حین هم جاده بزرگ وبسیار پهنی درمنطقه همجوار این جاده ‏ساخته می‌شد ........‏


انواع ماشین های سنگین ازجمله لودرها و گریدرها وغلطکها شبانه روز برای ساخت آن جاده کارمیکردند ‏صدای تردد کامیون ها وبلدوزرها تمام منطقه را فرا گرفته بود........‏


یکی از صبح ها درساخت جاده بزرگ بر روی غلطک کارمیکردم که دیدیم *علی اقا* با چند تا از بچه های ‏تیپ که لباس غواصی هم تنشون بود رسیدند کنارجاده......‏


‏ تا علی را دیدم پیاده شدم و باهاش احوالپرسی کردم و جویای احوالش وخانواده ش شدم..... بعد از چند ‏دقیقه‌ای دیدم دو نفر از بچه هایی که باهاش بودند دو سر یک لوله پلیکا را که از دو طرف بسته بود با زحمت ‏حمل می‌کنند....... ‏
گفتم علی این چیه گفت *اژدربنگاله* ،گفتم : مگه چی داخلشه که اینا با زحمت اونو حمل میکنن گفت تی ‏ان تی............گفتم : میخواید چکارش کنید؟؟ گفت: چند دقیقه صبر کن و از دور تماشا کن .........ازش سوال ‏کردم : میخواهید اینو کنار جاده منفجر کنید ؟؟...... گفت : نه می‌بریمش تو وسط آبها منفجرش میکنیم و ‏خداحافظی کرد و همگی سوار یه قایق پارویی شدند و وسط آبهای هورالعظیم رفتند......‏


از دور اونا رو تماشا کرده و ضمنش هم براشون دعا میکردم خصوصا برای علی اقا ، آخه تنها فرزند ذکور ‏خانواده بود و واقعا دوسش داشتم..... چند دقیقه ای گذشت .....غلطک را زدم کنار و همینطور روصندلیش ‏نشستم ...... ماشین های کمپرسی خاک جابجا کرده و تعدادشون هم کم کم زیاد میشد ، عبور و مرور زیاد ‏کل منطقه را فرا گرفته و خاک تمام جاده گرفته بود و همزمان ماشین و تانکرهای آب‌پاش هم مشغول ‏کاربودند تا خاک کمتری بلند بشه ......‏


درهمین اثنا دیدم علی چند باری از وسط آبها دست تکون داد و از لوله پلیکاهه فاصله گرفتند .....دو نفری که ‏اژدر را وسط آب حمل کرده بودند بسرعت خودشون به قایق رساندند و همگی بصورت ایستاده تو قایق منتظر ‏منفجرشدن آن بودند...... چنددقیقه ای نگذشت که صدای مهیبی بلند شد وکل منطقه را فرا گرفت..... شدت ‏صدای انفجار آن قدر زیاد بود که برخی رانندگان ماشینهای عبوری و سایر رزمندگانی که در آن حوالی بودند ‏روز مین خوابیدند چون فکر کردند هواپیمای عراقی بمباران کرده ........ حتی دو تا ازکمپرسی ها از شدت ‏ترس از جاده خارج شده و در در حاشیه باتلاقی جاده متوقف شدند .........‏


چند لحظه ای گذشت و غبار و املاحی که در اثر انفجار بپا شده بود کمتر شد....... نگاه کردم دیدم ‏خوشبختانه علی با دوستاش صحیح وسالم هستن اما تمام سر و صورتشون پر شده از املاحی که در اثر انفجار ‏بهشون پاشیده بود ، از دور علی دستی تکان داد و منم به رزمندگان و رانندگانی که نزدیکم درازکش شده ‏بودند گفتم: بلند شید تمام شد......اکثرا سوال می‌کردند: چی بود ؟ هواپیما بود یا موشک؟...... گفتم: نه بابا یه ‏آزمایش بود؟!.....‏


بعدازنیم ساعتی *علی* ودوستانش بسلامت اومدن اسکله ....... سریع رفتم بطرفش و جویای احوالش شدم ‏گفت سالم هستیم.........موضوع آزمایش را ازش سوال کردم گفت: می‌خواستیم ببینیم اگر مشابه این آزمایش ‏رو تو پاسگاههای آبی برای نیروهای عراقی انجام بدهیم موج انفجارش ، بچه هایی را که اژدربنگال توی آب ‏منفجر میکنند مجروح نمیکنه..... در واقع شدت موج و میزان تخریب آنرا بسنجیم که خدا را شکر موفق بود ‌‏......... قصد رفتن نمودند ....اونو گرفتم تو بغلم و بوسیدمش .....بعد مدت کوتاهی *علی* با همرزمان ‏تخریبچیش توغبار جاده گم شد ........ ‏


بعد از پایان جنگ دانشگاه پزشکی قبول شده بود و بعد از فراغت از تحصیل زمانی زیاد در این دنیا نماند و به ‏دوستان شهیدش پیوست .هنوز بوسه گرمی را که بصورت علی زدم بیاد داشته و آنرا هنوزم حس میکنم......‏


‏#علی_حسینی_پور‏
‏#تخریبچی‏
‏#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی‏
http://telegram.me/safeer59‎
http://Www.Safeer.blogfa.com