عشق و ترس در اولین عملیات
◄فتح اله آبروشن
شب پيش از اعزام نيروها براي عملیات خیبر در سال 1362 غوغايي از شور و شوق و صحنههای وصفنشدنی از شهدا و عاشقاني بر پا بود كه تا صبح، در گوشه و كنار تپه عرفان در سايت خيبر مشغول عبادت و راز و نیاز و نوشتن وصيّتنامه بودند و گويي اين مصرع شعر حافظ كه چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي وصف حال اینچنین افراد و آن شب بود.
صبح با نیروهای گردان به فرماندهی یوسف حمیدی جهت اعزام به خط در صف ایستاده بودیم که دستور سوار شدن به اتوبوسها و حرکت داده شد. من آر.پی.جی زن بودم، سیفالله خشنودی هم که کمک من بود به دستشویی رفته بود، یک باره چند بار فریاد زدم صبر کنید! کمک. کمک! همه سراسیمه برگشتند که ببینند چه اتفاقی افتاده! یونس ستونه فرمانده دسته ما، سریع پیش من آمد تا علت فریاد کمک خواستن من را جویا شود! گفتم: کمک آر.پی.جی من رفته دستشویی و هنوز نیامده! صدای خنده همه نیروها بلند شد. اما یونس مرا از صف بیرون کشید و با حرکت کلاغپر جلوی بچهها تنبیه کرد.
خلاصه با آمدن سیفالله حرکت کردیم، در بین راه دلشوره عجيبي داشتم، اولین عملیات برایم بسیار غرورانگیز بود، فکر درگیر شدن با دشمن، شلیک آر.پی.جی، صدای انفجار بدجور ذهنم را به خود درگیر کرده بود. وقتی بهصورت دلربای بعضی از دوستان عزیزی که در کنارم بودند نگاه میکردم، بهخوبی شهادت در چهره آنها را میتوان حدس زد. چند ساعت بعد به مکانی رسیدیم و برای اولین بار سوار بالگرد شدیم. وجودم مملو از ترس، شور، عشق و تشویش و نگرانی بود.
بالگرد ما را در جاده خندق (الحچرده) پیاده کرد و به فرماندهی برادر ستونه بهصورت ستونی در جادهای که اجساد نیروهای عراقی در دو طرف آن رها بود به سمت خط مقدم حرکت کردیم. اطرافمان جز نیزار و آب چیزی دیده نمیشد. بعد از ساعتها پیادهروی، شب به سنگرها و ادوات منهدم شده دشمن رسیدیم و مستقر شدیم، اما همزمان دشمن با شلیک گلولههای منور متوجه حضور ما شد و حملات شدید خود را با ریختن انواع گلوله بر سر ما شروع کرد، بوي باروت همه فضا را پر کرده بود.
خیلی جدی به علیرضا گفتم: مگر اينها با ما پدرکشتگی دارند كه اينچنين با ریختن انواع مهمات میخواهند ما را بکشند؟! با خنده گفت: مگر جنگ غیر از این است خوب ما هم برای دفاع از کشورمان در اینجا هستیم. تازه فهمیدم چه سؤال بیموردی کردهام! علیرضا گفت: این هم شب عملیاتی كه آرزويش را داشتي حالا ببینم چند مرد حلاجی؟! شدت آتش همه را زمینگیر کرده بود و کسی جرات سر بلند کردن نداشت. من از ترس روی زمین دراز کشیده بودم و صورتم را با کلاه خُود گرفته بودم و به دلم نهیب میزدم، مگر نه اینکه عاشق شب عملیات بودی! پس چرا اینهمه ترس.؟!
در همین لحظه بهیکباره ورق برگشت و یک صف از شیر مردان تیربارچی و آر.پی.جی زن ما چنان خط دشمن را در هم کوبیدند که اکثر تیربارچیهای عراقی خاموش شدند و نیروها جان تازهای گرفتند. یک لحظه بسیجی کم سن و سالی که در كنار من بود چند گلوله خورد و زخمی شد و خود را در شیار کوچکی که مسير عبور نیروها انداخت و به همه قسم میداد و التماس میکرد تا برای پاک شدن گناهانش از روی بدنش عبور کنند! پیش خودم فکر میکردم مگر یک نوجوان با این سن و سال کم چه گناهی مرتکب شده باشد که چنین درخواستی میکند و چند دقیقه بعد به دلیل شدت جراحات به آرزویش رسید و به شهادت رسید و من هنوز در دل به خود نهیب میزدم که شجاعت این نوجوان كجا و تو کجا؟!
با وجود ترس اما مصمم بلند شدم و زیر نور منورها و سفیر گلولههایی که به سمتم میآمد و گویی دستی از غیب آنها را به طرف دیگری هدایت میکرد، باصلابت گام برداشتم، در معركه مردانهای که فضایش پر شده بود از عطر شهدا، بیامان شروع به شلیک آر.پی.جی کردم و مرتب فریاد میزدم خشنودی گلوله برسان و او هم سریع گلولهها را به دستم میداد، و چند ساعات بعد که صداي تكبير از همه سو بلند شد، احساس غرور و نويد پيروزي برایمان نزديك بود و با جانفشانی همه نیروها، خط دشمن در العزیر در شرق دجله به دست فاتحان ما افتاد و تصرف شد. وقتی از بالاي خاكريز زیر نور منورهایی که هنوز شلیک میشد به اطراف نگاه کردیم تازه متوجه شدیم چه منطقه مهمی را تصرف کرده بودیم، چند ایستگاه عظیم نفتی و اتوبان بزرگ العماره - بصره که امتداد آن نامعلوم بود.
با روشن شدن هوا چند قارقارک عراقی پيدا شدند و تیرهای میخی و سمی را بهصورت خوشهای به سمت ما شليك كردند، ناگهان یکی از آنها از پشت به کمرم خورد و کامل وارد بدنم شد! از شدت درد و خونریزی زمینگیر شدم، سیفالله خشنودی و سید ابول شجاعی و رحمان نیکو، با کمک هم مرا روی شکم خواباندند تا تیر را از کمر من بیرون بیاورند. سید ابول با چاقویی که همراهش بود، كار جراحي را شروع كرد و میخ که به شکل سه پیکانی بود از كمر من بیرون آورد و با خوشحالی فریاد میزد: فتحالله، فتحالله، بیرونش آوردم. بیرونش آوردم! بعد زخم مرا باندپیچی كردند. و کمی از درد من کاسته شد.
ساعتی بعد یوسف حمیدی در سمت فرمانده گردان از نیروها خواست هرکس سنگری برای استراحتی کوتاه پیدا کرده و یا جان پناهی برای خود حفر درست کند. من و خشنودی سنگر کوچکی درست کردیم. ساعتي استراحت کردیم، اما نگاه من به نیزارهاي روبهرو بود كه متوجه جنبوجوش یک نفر با زیرپوش سفید شدم! گلولهای به نزدیکی او شلیک كردم که با ترس از درون نیزار بیرون آمد و خود را تسلیم کرد.
فرد سن بالایی بود که فارسی را خوب صحبت میکرد و قسم میخورد که شیعه است و در کربلا براي امرار و معاش خانواده خود دستفروشی ميكرده که به دستور صدام و بهزور نیروهای بعث و ترس از اعدام مجبور شده به جبهه بیاید و در نیزارها پنهان شده تا در موقعیت مناسبی بتواند خود را تسليم نيروهاي ما كند، دقایقی بعد بسیاری از نیروهای دیگر که وضعیتی مثل او داشتند و بهزور به جبهه آمده بودند، بدون اینکه حتی یک گلوله هم به سمت ما شلیک کنند از نیزارها بیرون آمده و خود را تسلیم کردند. در منطقهای که ما بودیم هفتصد نفر نیروي عادي و درجهدار به اسارت ما درآمدند و دستهدسته آنها را به عقب منتقل كرديم.
در آن عمليات من يك سرگرد عراقي بنام سعدون را اسیر کردم و به سنگر خودمان آوردم. هر چی عزیز رنجبر میگفت باید او را با اسرا به عقب منتقل کنیم قبول نکردم و هر طور بود روی دوش آن سرگرد سوار شدم و میان نیروهای گردان میچرخیدم و به هر جا سرک میکشیدم و همه میخندیدند و چند ساعت بعد آن سرگرد را با بقیه اسرا به عقب منتقل کردیم. با شرکت در اولین عملیات، ترس من تبدیل به عشق و امید برای سالهای بعد حضورم در میدان نبرد در کنار دوستان شهیدی شد که نام و یادشان تا ابد در دل همه ما جاری و ساریست.
◄فتح اله آبروشن
#عملیات_خیبر
#گردان_امام_حسین
#شرق_دجله_العزیر
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59