عشق و ترس در اولین عملیات


◄فتح اله آبروشن
شب پيش از اعزام نيروها براي عملیات خیبر در سال 1362 غوغايي از شور و شوق و صحنه‌های وصف‌نشدنی از شهدا و عاشقاني بر پا بود كه تا صبح، در گوشه و كنار تپه عرفان در سايت خيبر مشغول عبادت و راز و نیاز و نوشتن وصيّت‌نامه بودند و گويي اين مصرع شعر حافظ كه چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي وصف حال این‌چنین افراد و آن شب بود.
صبح با نیروهای گردان به فرماندهی یوسف حمیدی جهت اعزام به خط در صف ایستاده بودیم که دستور سوار شدن به اتوبوس‌ها و حرکت داده شد. من آر.پی.جی زن بودم، سیف‌الله خشنودی هم که کمک من بود به دستشویی رفته بود، یک باره چند بار فریاد زدم صبر کنید! کمک. کمک! همه سراسیمه برگشتند که ببینند چه اتفاقی افتاده! یونس ستونه فرمانده دسته ما، سریع پیش من آمد تا علت فریاد کمک خواستن من را جویا شود! گفتم: کمک آر.پی.جی من رفته دستشویی و هنوز نیامده! صدای خنده همه نیروها بلند شد. اما یونس مرا از صف بیرون کشید و با حرکت کلاغ‌پر جلوی بچه‌ها تنبیه کرد.
خلاصه با آمدن سیف‌الله حرکت کردیم، در بین راه دلشوره‌ عجيبي داشتم، اولین عملیات برایم بسیار غرورانگیز بود، فکر درگیر شدن با دشمن، شلیک آر.پی.جی، صدای انفجار بدجور ذهنم را به خود درگیر کرده بود. وقتی به‌صورت دلربای بعضی از دوستان عزیزی که در کنارم بودند نگاه می‌کردم، به‌خوبی شهادت در چهره آنها را می‌توان حدس زد. چند ساعت بعد به مکانی رسیدیم و برای اولین بار سوار بالگرد شدیم. وجودم مملو از ترس، شور، عشق و تشویش و نگرانی بود.
بالگرد ما را در جاده خندق (الحچرده) پیاده کرد و به فرماندهی برادر ستونه به‌صورت ستونی در جاده‌ای که اجساد نیروهای عراقی در دو طرف آن رها بود به سمت خط مقدم حرکت کردیم. اطرافمان جز نی‌زار و آب چیزی دیده نمی‌شد. بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی، شب به سنگرها و ادوات منهدم شده دشمن رسیدیم و مستقر شدیم، اما هم‌زمان دشمن با شلیک گلوله‌های منور متوجه حضور ما شد و حملات شدید خود را با ریختن انواع گلوله بر سر ما شروع کرد، بوي باروت همه فضا را پر کرده بود.
خیلی جدی به علی‌رضا گفتم: مگر اينها با ما پدرکشتگی دارند كه اين‌چنين با ریختن انواع مهمات می‌خواهند ما را بکشند؟! با خنده گفت: مگر جنگ غیر از این است خوب ما هم برای دفاع از کشورمان در اینجا هستیم. تازه فهمیدم چه سؤال بی‌موردی کرده‌ام! علی‌رضا گفت: این هم شب عملیاتی كه آرزويش را داشتي حالا ببینم چند مرد حلاجی؟! شدت آتش همه را زمین‌گیر کرده بود و کسی جرات سر بلند کردن نداشت. من از ترس روی زمین دراز کشیده بودم و صورتم را با کلاه خُود گرفته بودم و به دلم نهیب می‌زدم، مگر نه این‌که عاشق شب عملیات بودی! پس چرا این‌همه ترس.؟!


در همین لحظه به‌یک‌باره ورق برگشت و یک صف از شیر مردان تیربارچی و آر.پی.جی زن ما چنان خط دشمن را در هم کوبیدند که اکثر تیربارچی‌های عراقی خاموش شدند و نیروها جان تازه‌ای گرفتند. یک لحظه بسیجی کم سن و سالی که در كنار من بود چند گلوله خورد و زخمی شد و خود را در شیار کوچکی که مسير عبور نیروها انداخت و به همه قسم می‌داد و التماس می‌کرد تا برای پاک شدن گناهانش از روی بدنش عبور کنند! پیش خودم فکر می‌کردم مگر یک نوجوان با این سن و سال کم چه گناهی مرتکب شده باشد که چنین درخواستی می‌کند و چند دقیقه بعد به دلیل شدت جراحات به آرزویش رسید و به شهادت رسید و من هنوز در دل به خود نهیب می‌زدم که شجاعت این نوجوان كجا و تو کجا؟!

با وجود ترس اما مصمم بلند شدم و زیر نور منورها و سفیر گلوله‌هایی که به سمتم می‌آمد و گویی دستی از غیب آنها را به طرف دیگری هدایت می‌کرد، باصلابت گام برداشتم، در معركه مردانه‌ای که فضایش پر شده بود از عطر شهدا، بی‌امان شروع به شلیک آر.پی.جی کردم و مرتب فریاد می‌زدم خشنودی گلوله برسان و او هم سریع گلوله‌ها را به دستم می‌داد، و چند ساعات بعد که صداي تكبير از همه سو بلند شد، احساس غرور و نويد پيروزي برایمان نزديك بود و با جانفشانی همه نیروها، خط دشمن در العزیر در شرق دجله به دست فاتحان ما افتاد و تصرف شد. وقتی از بالاي خاكريز زیر نور منورهایی که هنوز شلیک می‌شد به اطراف نگاه ‌کردیم تازه متوجه شدیم چه منطقه مهمی را تصرف کرده بودیم، چند ایستگاه عظیم نفتی و اتوبان بزرگ العماره - بصره که امتداد آن نامعلوم بود.
با روشن شدن هوا چند قارقارک عراقی پيدا شدند و تیرهای میخی و سمی را به‌صورت خوشه‌ای به سمت ما شليك كردند، ناگهان یکی از آنها از پشت به کمرم خورد و کامل وارد بدنم شد! از شدت درد و خونریزی زمین‌گیر شدم، سیف‌الله خشنودی و سید ابول شجاعی و رحمان نیکو، با کمک هم مرا روی شکم خواباندند تا تیر را از کمر من بیرون بیاورند. سید ابول با چاقویی که همراهش بود، كار جراحي را شروع كرد و میخ که به شکل سه پیکانی بود از كمر من بیرون آورد و با خوشحالی فریاد می‌زد: فتح‌الله، فتح‌الله، بیرونش آوردم. بیرونش آوردم! بعد زخم مرا باندپیچی كردند. و کمی از درد من کاسته شد.
ساعتی بعد یوسف حمیدی در سمت فرمانده گردان از نیروها خواست هرکس سنگری برای استراحتی کوتاه پیدا کرده و یا جان پناهی برای خود حفر درست کند. من و خشنودی سنگر کوچکی درست کردیم. ساعتي استراحت کردیم، اما نگاه من به نی‌زارهاي روبه‌رو بود كه متوجه جنب‌وجوش یک نفر با زیرپوش سفید شدم! گلوله‌ای به نزدیکی او شلیک كردم که با ترس از درون نی‌زار بیرون آمد و خود را تسلیم کرد.
فرد سن بالایی بود که فارسی را خوب صحبت می‌کرد و قسم می‌خورد که شیعه است و در کربلا براي امرار و معاش خانواده خود دست‌فروشی مي‌كرده که به دستور صدام و به‌زور نیروهای بعث و ترس از اعدام مجبور شده به جبهه بیاید و در نی‌زارها پنهان شده تا در موقعیت مناسبی بتواند خود را تسليم نيروهاي ما كند، دقایقی بعد بسیاری از نیروهای دیگر که وضعیتی مثل او داشتند و به‌زور به جبهه آمده بودند، بدون این‌که حتی یک گلوله هم به سمت ما شلیک کنند از نی‌زارها بیرون آمده و خود را تسلیم کردند. در منطقه‌ای که ما بودیم هفتصد نفر نیروي عادي و درجه‌دار به اسارت ما درآمدند و دسته‌دسته آنها را به عقب منتقل كرديم.
در آن عمليات من يك سرگرد عراقي بنام سعدون را اسیر کردم و به سنگر خودمان آوردم. هر چی عزیز رنجبر می‌گفت باید او را با اسرا به عقب منتقل کنیم قبول نکردم و هر طور بود روی دوش آن سرگرد سوار شدم و میان نیروهای گردان می‌چرخیدم و به هر جا سرک می‌کشیدم و همه می‌خندیدند و چند ساعت بعد آن سرگرد را با بقیه اسرا به عقب منتقل کردیم. با شرکت در اولین عملیات، ترس من تبدیل به عشق و امید برای سال‌های بعد حضورم در میدان نبرد در کنار دوستان شهیدی شد که نام و یادشان تا ابد در دل همه ما جاری و ساریست.


◄فتح اله آبروشن
#عملیات_خیبر
#گردان_امام_حسین
#شرق_دجله_العزیر
#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی
http://telegram.me/safeer59

فرمانده شجاع و روف


◄عبدالصاحب مرائی
در بهار سال 1365 دشمن با شیوه استراتژی دفاع متحرک به تعدادی از خطوط عملیاتی ما حمله کرد و چند منطقه ازجمله شهر مهران را به اشغال خود درآورد. ضرورت بازپس‌گیری این مناطق مورد توجه همه فرماندهان بود. لذا نیروهای استان کهگیلویه و بویراحمد که یگان مستقلی نداشتند و تحت امر لشکر 25 کربلا بود برای تقویت به تیپ۱۵ امام حسن مجتبی (ع) ملحق کردند تا با بقیه نیروها این تیپ بتواند در عملیات کربلای 1 جهت آزاد‌سازی شهر مهران اقدام کنند.


پس از این ادغام به همراه بقیه نیروها از پادگان شهید ناصر کاظمی در قروه کردستان به منطقه عملیاتی شهر مهران حرکت کرده و در صالح‌آباد در قرارگاه تیپ مستقر شدیم، در مرحله دوم عملیات در دشت فیروزآباد و مناطق مجاور ارتفاعات قلاویزان مهران با وجود گرمای شدید هوا و عبور از منطقه پوشیده از خارهای نوک‌تیز با ارتفاع بلند حالت دشتبان پیدا کردیم. دشمن که می‌دانست با از دست دادن دوباره شهر مهران شکست سنگینی متحمل می‌شود همه توان خود را با آتش سنگین روی نیروهای ما آغاز کرد.


در این شرایط رساندن تدارکات از جاده اصلی امکان‌پذیر نبود و از طرفی به خاطر گرما و نبود آب، تشنگی امان نیروها را بریده بود. برادر حسن نوابی از فرماندهان شجاع گروهان و با سابقه تیپ، که اهل بروجرد بود، با یک دَبه ۲۰ لیتری با شجاعت وصف‌نشدنی به‌سوی نهر آبی که بین ما و دشمن قرار داشت رفت و هر طور بود آب تهیه کرده و برگشت و با اشک شوق به هر رزمنده فقط به‌اندازه سر کوچک دَبه آب می‌داد تا فقط لبان خشکیده نیروها خیس شود و برای جنگیدن توان بهتری داشته باشند. در همین عملیات تعدادی زیادی از نیروها زخمی و چند نفر از بچه‌های گردان ازجمله احمد دستاویز و عبدالمجید جعفری مقدم شهید شدند.


بعد از عملیات در حین برگشت موردحمله چند هواپیمای دشمن قرار گرفتیم که برادر نورالله کاظمیان به شهادت رسید. حسن نوابی به‌عنوان فرمانده که در آخر نیروها حرکت می‌کرد تا کسی عقب نماند وقتی به پیکر شهید کاظمیان که از دوستان بسیار صمیمیش بود رسید کنار او نشست و چنان اشک می‌ریخت که همه را متأثر کرد. سرانجام حسن نوابی در عملیات کربلای 5 در 27 دی‌ماه 65 درحالی‌که دوست صمیمی دیگرش شهید منوچهر علئی را از دست داده بود و در حال هدایت نیروها به سمت دژ بود کنار نهر جاسم بر اثر اصابت گلوله دشمن به آرزوی دیرینه خود رسید و به دوستان شهیدش ملحق شد.


#حسن_نوابی
#عملیات_کربلای1
#مهران
http://telegram.me/safeer59

ورزش ناتمام

راوی : عبدالصاحب مرائی

سال ۶۲ تیپ امام حسن ع وگردانهای تابعه درآبادان مستقربودند و آموزش های آبی خاکی در دستور کار فرماندهان بود ،مقر تیپ درهتل آبادان وگردانها درمدارس بود و گردان ۴ امام حسین به فرماندهی سردار یوسف حمیدی اول درمدرسه ادب روبروی کلیسا و بعدش به ایستکاه ۱۲ در کوی ولیعصر عج درمدرسه قاضی طباطبایی مستقر بود.

در بهمن 1362 هنگامی که جنگ شهرها و عملیات مقابله به مثل شروع شد ، گردان ما درحال صبحگاه درخیابانهای آبادان درحوالی مدرسه بود ، در نزدیکی مدرسه محوطه بزرگی بودکه گنجایش کل گردان را برای نرمش بعد از دوی صحبگاهی داشت

شهید پدر اولادی جانشین گردان با آن نظم و انضباط خاص ومثال  زدنی که داشت گردان را به نرمش های مختلفی تمرین می داد که به یکباره  دیدیم اطراف ما گلوله های توپ به صورت  پراکنده به زمین  اصابت کرده و صدای انفجار می آمد.

بچه ها گفتند :پدر صدای انفجار می آید اما او  می گفت ادامه بدین و توجه نکنید تا این که شدت آتش دشمن زیادتر شد و به نزدیکی محل استقرار بچه ها رسید. برای حفاظت از جان همه ما در جوی ها و کانالهای فاضلاب طرفین خیابان به صورت  درازکش پناه گرفتیم  و با ادامه انفجارات بنا به دستور خود را به مدرسه رساندیم.
 

مدرسه شهید قاضی طباطبایی آبادان

در هر اتاق هر روز به نوبت یکی از بچه ها به عنوان شهردار برای نظافت اتاق و درست کردن چای و تحویل گرفتن غذا مشخص می شد ، در آن روز هم شهردار با زحمت فراوان  نان و پنیر و چای شیرین را با نظم خاصی دراتاق برای نیروهاکه برای ورزش صبحگاهی بیرون رفته بودند روی سفره گذاشته و آماده پذیرایی از رزمندگان گرسنه و خسته بود.

وقتی خود را به اتاق رساندیم دیدیم گلوله توپی درست روی سقف  اتاق اصابت و بر اثر انفجار سفره زیر آوار   رفته و در آن لحظات ما تنها توانستیم کوله پشتی و ساک های خود را برداشته و به سرعت از شهر آبادان خارج شویم در حالی که انفجارات به شدت ادامه داشته و پایانی برای آن متصور نبود ، از شهر خارج شده و خود را به منازل سازمانی خارج آبادان رساندیم.

دلیل اصابت گلوله ها به نزدیکی مقرهای استقرار نیروها در آبادان به علت وجود ستون پنجم درآبادان بود که  درحین خروج تعدادی از آنها را که توسط نیروهای انتظامی بازداشت شده بودند  ما آنها را زیر پل دیدیم ؛ اخبار منطقه به دلیل گستردگی فعالیت ستون پنجم به دشمن  سریع منتقل می شد به طوری که همان منطقه که نیروها در بیرون شهر مستقر شده بودند  توسط هواپیماهای دشمن  بمباران شد .

برای حفاظت از جان نیروها و در پیش بودن زمان کم تا عملیات خیبر فرماندهان تیپ شبانه نیروها را سوار اتوبوس نموده و در  کیلومتر ۱۵جاده اهواز حمیدیه در پادگان متروکه ارتش که نام آن سایت خیبر بود رفته و تا تا سال 1365 جایگاه استقرار نیروها در زمینه آموزش ، سازماندهی و آمادگی نیروهای رزمنده همین مکان بود که با شهادت فرمانده تیپ شهید بهروز غلامی در عملیات خیبر نام وی بر این پادگان گذاشته شد.

#پادگان_شهید_بهروز_غلامی

#سایت_خیبر

#تیپ15_امام_حسن_مجتبی

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/najaf46

شجاع و بی ریا

راوی : نوذر یوسفی

سال 1366روز های اول تشکیل گردان امام حسین ع در لشکر 7 حضرت ولیعصر عج بود لبه های چادر را بالا زده و داخل  آن نشسته بودم ، دیدم یک نفر کنار درب چادر با یک وضعیت نا مناسب (پیراهن نظامی روی شلوار و کثیف . پوتین های خاکی با بندهای باز ، موهای سر و صورت ژولیده ) آمد و پس از سلام و علیک و احترام های معمولی اظهار داشت که من غلامعباس مرادی اصل پاسدار وظیفه هستم و به شما معرفی شده ام ؛ از لهجه شیرینش علیرغم اینکه چندین دندان در دهان نداشت متوجه شدم که بچه بهبهان است . پس از چند تا سئوال و جواب گفتم که چرا شما را به گردان های بهبهان  معرفی نکردند ؟ گفت :به خاطر داشتن نیرو و پر شدن سهمیه از طرف پرسنلی به گردان شما معرفی شدم .

شهید غلامعباس مرادی اول

با تحقیق و جستجو که در زمان جبهه از ابتدایی ترین اقدامات برای پذیرش هر فرد بود متوجه نکات ارزشمندی در سابقه وی در جبهه شدیم اول این که قبل از این که به عضویت پاسدار وظیفه  در بیاید با عضویت بسیجی  در جبهه ها حضور داشته و در عملیات های متعددی از جمله بدر . والفجر 8 .والفجر 9 .کربلای 5  و ماموریت های پدافندی شرکت نموده و در عملیات کربلای پنج با شجاعت و شهامت این عزیز و چند تن دیگر پیکر چندین تن از شهدا که در نهر جاسم به جا مانده بود به عقب انتقال داده شدند و  در طی همین عملیات کربلای 5 از ناحیه کتف مورد اصابت ترکش قرار می گیرد و پس از بهبودی نسبی به گردان بر می گردد.

 ایشان به یکی از دسته ها معرفی و بکار گیری شد ، او تحت فرماندهی سردار بسیجی شهید جاوید الاثر غلامحسین سلیمانی بود و از آنجا که نسبت به نیروهای تحت امر خود شدیداً احساس مسئولیت می کرد و آنها را از  لحاظ اعتقادی و اخلاقی پر بار می ساخت غلامعباس مرادی اصل نیز شدیداً مجذوب فرمانده خود شده بود و همراه دیگر نیروهای تحت امر نسبت به واجبات ، نوافل و مستحبات و پرهیز از محرمات حساسیت نشان می داد . از آنجا که رفتار خوبی با سایر نیروها داشت خیلی زود با تمام نیروها جوش خورد و رابطه صمیمی بر قرار کرد و در این مدت مورد ارزیابی قرار می گرفت . با گذشت زمان گردان در منطقه عملیاتی نصر4  تیر ماه 1366 حضور پیدا کرد و پدافندی قسمتی از منطقه را بر عهده گرفت . در این ماموریت با توجه به ارزیابی و سابقه حضور در جبهه و تجاربی که از غلامعباس حاصل شده بود پاسبخشی قسمتی مهم از منطقه پدافندی به وی واگذار گردید.

در تمام مدت ماموریت و بنا به در خواست خودش پاسبخشی از غروب آفتاب تا طلوع آفتاب یک سره بر عهده می گرفت و در تمامی این مدت به کلیه نگهبانی ها و سنگرها و کمین سر کشی می کرد و سهم بزرگی در این ماموریت بر عهده داشت و الحق که زحمات و بی خوابی های فراونی را تحمل کرد . در منطقه عملیاتی نصر چهار پس از تثبیت خط پدافندی شهیدی کشف و شناسائی شد که با زحمات بسیار زیاد  توسط غلامعباس پیکر شهید به معراج الشهدا  منتقل گردید ؛ شهید تفحص شده اعزامی از مشهد مقدس بود که در عملیاتی که حدود ده ماه قبل از نصر چهار بود شهید می گردد و زمان تفحص و هنگام انتقال خون تازه ای از بدن مطهرش خارج می گردد گویی تازه  به شهادت رسیده است .

شهید غلامعباس مرادی اول

  غلامعباس در ماموریت بعدی گردان که در شهریور ماه در منطقه عمومی عملیات کربلای 5 در شلمچه حضوری موثرتر داشت و خیلی بیشتر از ماموریت گذشته فداکاری و جان فشانی نمود . شهید در این ماموریت هم پاسبخشی تمام خط را از غروب تا طلوع آفتاب به عهده داشت و سنگر استراحت خود را در محلی که ما به آن انگشتی می گفتیم و محل نیروهای کمین که کمترین فاصله با دشمن بعثی داشت قرار داد ( فاصله کمین ما تا خط مقدم دشمن حدود 25 متر بود که حد فاصل اروند صغیر بود ) و محل خواب او معمولا برانکاردی بود که کنار سنگر استراحت نیروهای کمین قرار داشت .

مرادی اصل در تمام مدتی که گردان در حال ماموریت بود خالصانه وعاشقانه و بی ریا در خط اول حضور داشت و این در صورتی بود که یکی از گروهان های گردان در عقبه بود و نیروها به صورت مداوم جهت استراحت جابجا می شدند ولی غلامعباس حاضر به جابجائی نشد تا اینکه ماموریت گردان به اتمام رسید و قرار شد گردان دیگری خط را از ما تحویل بگیرد و در این جا وی قبول کرد که یک شب دیگر برای توجیه نیروهای جدید در خط بماند . گردان پس از تحویل خط به عقبه و پادگان برگشت و نیروها به مرخصی رفتند وچند روز بعد او با یک دستگاه موتورسیکلت گردان که در خط جا مانده بود تا رامهرمز آمد ولی متاسفانه بجائی که از طرف مسئولین مورد تشویق قرار گیرد توبیخ شد .

 بعد از ماموریت پدافندی گردان با سایر گردان های دیگر لشکر به سنندج و پادگان حضرت محمد رسول الله ص منتقل شدند در این زمان خدمت سربازی غلامعباس به اتمام رسیده بود و او بصورت آزاد و بسیجی در گردان حضور داشت تا اینکه به گردان حضرت امیر المومنین ع ماموریت شرکت در عملیات نصر 8 در منطقه عمومی ماووت ارتفاعات گرده رش ابلاغ  و غلامعباس با چند نفر دیگر از بسیجیان شامل علی یار تاراج ، ولی الله سر مکث و غلامحسین سلیمانی  از گردان امام حسین ع به گردان حضرت امیرالمومنین ع مامور و  و با آنها راهی شرکت در عملیات نصر 8 می شوند .

در تاریخ1/9/66 گردان حضرت امیر وارد معرکه جنگ و عملیات  شده و پس از درگیر شدن با دشمن بعثی و به نمایش در آوردن ایثار و از خودگذشتی در یک نبرد نابرابر و پس از گرفتن تلفات بسیاری از دشمن در نهایت غلامعباس مرادی اصل نیروی گردان حضرت امام حسین ع  به شهادت که آرزوی هر انسان آزاده ای هست می رسد و نامش تا ابد بر تارک  تاریخ به یاد گار می ماند . 

#غلامعباس_مرادی_اصل

#گردان_امام_حسین_رامهرمز

#عملیات_نصر4

#عملیات_نصر8

#ارتفاعات_گرده_رش

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/najaf46

 

کوکو سبزی یا کاته زخم ؟!

راوی : عبدالصاحب مرائی

زنده یاد استاد غلام مروج جوان پرکار و همه فن حریفی بود ،تمام تلاشش تامین وسایل موردنیاز بچه ها بود ، سال ها مسئول تدارکات گردان امام حسین ع بهبهان ازتیپ امام حسن ع بود و مسئولین گردان هیچ دغدغه ای برای تامین مایحتاج گردان نداشتند.

اس غلوم نه اهل جلسه و نه از کار اداری سررشته داشت ، سواد چندانی هم نداشت ولی در تدارکات کسی به گرد پایش هم نمی رسید برای تامین ملزومات و نیازهای نیروها روز و شب نمی شناخت و حتی با ارتباط با افراد در یگان های دیگر و با شگردهای خاص موارد مورد نیاز را تامین می کرد.

اس غلوم مروج به همراه همرزمان در تدارکات گردان در شلمچه

یک شب درپادگان شهید بهروز غلامی تیپ ۱۵امام حسن ع معروف به سایت خیبر در کیلومتر 15جاده  اهواز حمیدیه برای تحویل شام گردان به آشپزخانه مرکزی تیپ رفته بود ، معمولا بعد از پایان عملیات ها کیفیت غذاها  پایین و سهمیه نیز کاهش می یافت ولی اس غلوم براش فرقی نمی کرد باید نیروها را با بهترین امکانات سرویس دهی کند.

نماز مغرب و عشا در حسینیه تیپ تمام شده بود و همه نمازگزاران در حال خروج از حسینیه بودند و معنویت ناشی از عبادت و دعا در افراد موج می زد ، اس غلوم به حالت خیلی به هم ریخته و عصبی سرش را باند پیچی کرده وکنار دیوارحسینیه منتظر نشسته بود.

کسی جرات سوال و جواب  از او را نداشت  ، تا این که حاج احمد باعثی  مسئول  تدارکات و پشتیبانی تیپ  که با وقار و حیای خاص به عنوان آخرین نفرات نمازگزار در حال خروج از حسینیه در تیررس نگاه تیزبین اس غلوم قرار گرفت.

با مشاهده حاج احمد اس  غلوم که مدت طولانی منتظر این لحظه بود از جای خویش برخاست در حالی که عده زیادی از نیروها در محوطه سایت خیبر او را می نگریستند ، با عصبانیت جلو حاج احمد را گرفت و در حالی که در یک دست کوکو سبزی در دست داشت با دست دیگرش به سرش می زد با صدای بلند فریاد می زد :  این کوکو سبزی است که برای شام بچه های مردم درست کرده ای ؟

یا کاته زخم است....(مخلوط داروهای گیاهی و خانگی که روی زخم برای بهبودی می گذارند)

 

همه با تعجب و خنده در حال نگریستن ماجرا بودند و عصبانیت حاج احمد باعثی و .........

#اس_غلوم

#تدارکات_ندارکات

#تیپ15_امام_حسن_مجتبی

#گردان_امام_حسین

 

http://telegram.me/safeer59

http://Www.Safeer.blogfa.com

https://www.aparat.com/najaf46

 

خروس یوسف

راوی: عبدالصاحب مرایی و نجف زراعت پیشه

در دوران دفاع مقدس کمک های مردمی زیادی به جبهه ها ارسال می شد ، از کمک های نقدی، طلا و جواهرات ، خوراکی ، پوشاک گرفته تا اقلام دیگر که یکی از این کمک ها خروسی بود که به برادر #یوسف_حمیدی فرمانده گردان_امام_حسین ع سپرده شده  تا آن را به جبهه ببرد.  آن زمان مقر نیروها ، دبستان شهید قاضی طباطبایی در شهر آبادان بود و به دلیل قرار داشتن اتاق فرماندهی در مجاورت اتاق بچه ها حرکات آن خروس در هنگام راه رفتن بسيار متکبرانه بود و حرص بعضی ها را در می آورد. هر روز خروس بسان یک بازدید کننده در حالی که سینه خود را به جلو داده و سرش برافراشته بود از میان صفوف نیروها عبور کرده و گویی سان می دید و این امر باعث درآوردن حرص برخی نیروها شده بود ،  تعدادي از نیروهای گردان نقشه های زیادی را برای شکار آن داشتند اما به دلیل تعلق #خروس به فرمانده گردان ، کسی جرات تعرض به آن را نداشت.  محل استراحت خروس در شب کنار پنجره اتاقی بود که نیروها دو ردیفه در آن خوابیده و برای دسترسی به آن باید از بین آنها گذشته و اقدامی بسیار سخت بود تازه اگر خروس سر و صدا می کرد همه بیدار شده و نقشه لو می رفت.

خروس یوسف ، عکس تزیینی است

 بالاخره طراحان دست به کار شدند و در  يك شب که نیروها مشغول استراحت بودند با هماهنگی برادران داود دانایی، مجید بلالی ،محمد باقر عابدنژاد ، محمد رضا چهاب آر و با شریک كردن نگهبان و  نیمه های شب که همه خواب بودند ، عملیات آغاز شد ،مجید و من مامور دزیدن خروس از اتاق شدیم من مامور ایستادن در اتاق برای مواظبت اوضاع و احوال اطراف و مجید مامور بیرون آوردن خروس از اتاق شد. مجید بلالی که در این موارد جرات بیشتری داشت پاورچین پاورچین به سمت اتاق رفته و در حالی که همه در اتاق خوابیده بودند با گذشتن از بین نیروها خود را به نزدیک پنجره رسانید ؛ برای جلوگیری از سر و صدای خروس بلافاصله مجید بیخ گلوی وی را گرفته و مانع سر و صدای او شد و خروس را به گوشه ای دنج برده و ذبح نمودند.

در اتاق کوچک تدارکات گروهان محمد باقر اوضاعی  برقرار بود ، همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت به دنبال ترکیب اعضای خورنده خروس بودند داوود می‌گفت حسن نوابی مثل برادرم می باشد و باید او را صدا بزنم و با رسیدن نفرات و تکمیل شدن جمع همه به دنبال آماده سازی خروس برای خوردن در دل شب بودند. خروس پرهایش کنده و پس از جدا سازی بخش های زائد برای بار گذاشتن روی آتش گذاشته شد اما مگر گوشت خروس پخته می شد به عبارتی بحث خوشمزه بودن گوشت خروس نبود بلکه به نوعی شکستن اقتدار خروس  مغرور بود و انداختن آن به گردن نیروهای تدارکات؛  پوست و آشغال های خروس نیز به جلوی مقر تدارکات گردان برده شد و روی زمین پخش شد ، آخه یک رقابت جدی  همیشگی بین تدارکاتی ها و نیروها بود چون تدارکاتی ها به صبحگاه نمیومدن به آنها تنبل گفته می‌شد هر چند نیروهای زنت زحمتکشی بودند اما همین نیامدن به صبحگاه حرص بچه ها رو در آورده بود و انداختن این پوست و آشغال های خروس جلوی تدارکات باعث می‌شد که انگشت اتهام به سمت تدارکات گرفته شود و به نوعی رفع اتهام از سایر نیروها و عاملان این کار شود.

دبستان شهید قاضی طباطبایی آبادان محل وقوع خاره در اتاق اول و دوم

  صبح نیروها برای دو صبحگاهی در خیابان های آبادان رفتند صفوف منظم چهار تایی گردان با نظم دقیق پاها را روی زمین می کوبیدند و سوت های ممتد و شمارش های یوسف حمیدی فضا را می لرزانید. جریان گم شدن خروس فرماندهي به صورت مخفیانه و خوردن آن با زمزمه ها و اشعاری که "امیر درخشان"  در ورزش صبحگاهی سر داد لو رفت. بناگاه زمزمه ای دربین اشعار صبحگاهی پیچید که با تکرار آن قصه خروس برملا شد و نظم صبحگاه به هم ریخت .به ناگاه زمزمه ای در بین نیروهای گردان سر داده شد: خروس چی شد؟ خروس چی شد؟ و صدای ضعیفی در وسط صفوف مي گفت :کشته شد. مجدداً شعار ندا در دو صبگاهی  تکرارمي شد و این بار تعداد بيشتري هم صدا مي گفتند کشته شد. كشته شد. این ندا سکوت صبحگاهی منطقه را در هم شکسته و هر لحظه که می گذشت بر رسا شدن این ندا افزوده می شد ؛ غوغایی به پا شد و یوسف حمیدی فرمانده گردان دستور توقف نیروها را داد و از موضوع سوال نمود و با هویدا شدن جریان به شدت خشمگین شد و با عصبانیت گردان را به مقر برگرداند و در حالیکه به شدت عصبانی بود در اتاق فرماندهی را به هم کوبید و داخل شد. در آن ساعات و در اوج عصبانیت یوسف در حالی که همه به نوعی از تهدیدات یوسف می ترسیدند اما در ورای آن نیز هم خنده بر لبان آنها ظاهر می شد و این امر بر عصبانیت یوسف می افزود و ضمن تلاش برای پیدا نمودن مقصرین گفت که عاملان آن را حلال ننموده و نمی بخشد. بعد از گذشت سالها از آن حادثه، در دیداری که با یوسف داشتیم او با لبخند و نگاهی به دوردست ها گفت  در صورتی عوامل آن جریان را حلال می کند که در آن دنیا او را شفاعت کنند به خصوص شهیدان  عزیز،داود دانایی. و امیر درخشان .

#خروس_یوسف

#فرهنگ_جبهه

#پاتک

#گردان_امام_حسین

#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی

http://telegram.me/safeer59

Safeer.blogfa.com

 

نبرد شجاعان

‍ #عملیات_خیبر_گردان_امام_حسین_العزیر
#تیپ15_امام_حسن_مجتبی_1362
نبرد شجاعان
راوی : قدرت الله طلایی و نجف زراعت پیشه
اولین بار در عملیات خیبر ما به جبهه اعزام شدیم و به گردان 4 به فرماندهی برادر یوسف حمیدی و در گروهان القارعه دسته ای بود که فرمانده آن شهید مجید آبرومند بود. بعد از طی نمودن آموزش های آبی-خاکی در مارد آبادان و پس از قضایای گلوله باران آبادان به سایت خیبر منتقل شدیم و در آنجا به انتظار وقت موعود نشستیم.
با دادن وسایل انفرادی و تجهیزات متوجه فرارسیدن عملیات شدیم و سرانجام ما را به شط علی اعزام و از آنجا با هلی کوپتر به جاده خندق بردند ؛ اولین بار بود که در یک صحنه واقعی جنگ شرکت می کردم و طبعاً به دلیل کمی سن تجربه ای نداشتم. خط مقدم توسط نیروهای خط شکن شکسته شد و ما در پشت سیلبندی در منطقه العزیر مستقر شدیم گروهان ما در پشت خاکریزی که حالت قائم الزاویه داشت و یک ضلع آن به سمت رودخانه دجله و اتوبان العماره بصره و ضلع دیگرش به سمت الصخره،الکساره و البیضه بود قرار داشت ، در سمت چپ ما گروهان فلق به فرماندهی داود دانایی و در جناح راست ما به سمت سه راهی گردان 5 به فرماندهی شهید صفر احمدی که بچه های شوش در آن بودند قرار داشت.
با فرا رسیدن روشنایی روز دشمن نیروها و تانک های خود را از روی پل عبور داده و به سمت شرقی دجله آورد و پاتک هایی را برای بازپس گیری مناطق استقرار ما آغاز کرد که از 8 صبح تا ساعت سه و چهار بعد از ظهر ادامه داشت ؛ پاتک هایی بسیار سهمگین و شدید که با هجوم تانکها و حرکت کماندو های دشمن در برخی نقاط به جنگ تن به تن منجر شد و تعدادی زیادی در نتیجه این نبردها زخمی و یا به شهادت رسیدند.
نقش شجاعت تعدادی از برادران رزمنده در این نبرد دیدنی و تماشایی بود و هنوز که سه دهه از آن روزها می گذرد نقش آن در ذهن من ماندگار شده است ، در مصاف با تانک های دشمن نبرد بچه های رزمنده خصوصاً یدالله پازند ، محسن اکبری و عبدالله رنجبر و ... دیدنی بود ، یدالله پازند را می دیدم که با بستن نارنجک به کمر به سمت تانک ها هجوم می برد و اگر صحنه های فوق را به چشم خویش نمی دیدم باور نمی کردم.
ضمن حمله به سمت تانک ها این برادران به رجز خوانی و دادن روحیه به برادران مستقر در خط می پرداختند چرا که بسیاری مثل من برای اولین بار بود که به جبهه اعزام شده بودند و سن کمی داشتند و دیدن این صحنه های جنگ برایشان تازه گی داشت و این رزم برادران و دادن روحیه در آن لحظات سخت بسیار موثر و مفید بود به خصوص این که با پیشروی تانک های عراقی به سمت سه راهی بیم محاصره نیروهای هر دو گردان ، لشکر 5 نصر و حتی گردان های 1و2و3 در ناحیه البیضه می رفت و در محاصره بودن و آتش شدید و درگیری های تن به تن تنها عاملی که می توانست به پایداری نیروها کمک نماید همین شجاعت و روحیه دادن برادران عزیز بود .
در یک لحظه بالگرد عراقی در آسمان منطقه ظاهر شد که شاید فکر کرده بود نیروهای آنها توانسته اند منطقه را بازپس بگیرند که در یک لحظه تمام اسلحه های موجود در خط به سمت آن هدف گیری و شلیک نمودند و بالگرد که اگر اغراق نکرده باشم تا 15 متری زمین پایین آمده بود با مشاهده بارانی از شلیک ها به سمتش که مطمئناً برخی از آنها هم به آن اصابت نموده بود فرار را بر قرار ترجیح داده و آسمان منطقه را ترک نمود.
عبدالله رنجبر که یک دستش مجروح شده و بسته بود لحظه ای آرام و قرار نداشت و در حالیکه تعدادی پرتقال در دست داشت آن را بین بچه ها تقسیم می کرد و به هر نفر که پرتقال می داد با خنده می گفت منتولی بخورید و بجنگید.
نبرد در شرق دجله هنوز که هنوز است بین بچه ها خاطره اش ماندگار شده است حتی فیلمی از حماسه بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در منطقه هشتک و یا قائم الزاویه گرفته شده بود که متاسفانه در تغییر و تحولات مفقود شده اما معتقدم از نبرد جانانه ای که در پشت دجله مشاهده نمودم باید از شجاعت مثال زدنی این عزیزان حتی تندیس هایی نیز تهیه نماییم باز کم است.
http://telegram.me/safeer59

 

آخرین قایق

قایق فوق آخرین نیروهای گردان امام حسین ع تیپ ۱۵آبی-خاکی امام حسن مجتبی ع می باشند که پس از روزها درگیری در عملیات والفجر ۸ در فاو عراق از اسکله سوار قایق شده و پس از طی نمودن عرض رودخانه اروند رود این رودخانه مرزی بین ایران و عراق که سالهای طولانی مورد منازعه دو کشور بوده و سرانجام در معاهده ۱۹۷۵ الجزایر خط تالوگ به عنوان مرز دو کشور مورد موافقت قرار گرفت . برخی از برادران درون قایق از جمله جعفر عاکف،صدرالله قدری،علیرضا نمدساز در عملیات نصر ۴ در منطقه ماووت عراق به شهادت رسیدند و برادر پرویز قربانی نیز در سال ۱۳۹۱ دعوت حق را لبیک گفته و به دیار باقی شتافت.روحشان شاد و راهشان مستدام 

آخرین قایق