راوی: نجف زراعت پیشه

شب جمعه ای در پاسگاه شهید دیم حالم خیلی دگرگون شده بود ، در این موقع ها معمولامعمولاً بچه ها برای شارژ روحی به کناره ای رفته و با تفکر،خلوت کردن با خود ، دعا و یا قرائت قرآن خودشان را تسکین می دادند ، به اصطلاح آنروزها می گفتند طرف عرفانی شده ...

و بعد این مرحله می شد طرف نور بالا می زنه برای رفتن و شهید شدن ..............

خلاصه ما آن شب عرفانی شده بودیم و به دنبال جای دنج در روی پاسگاه می گشتیم ؛ مسیر سنگر مهمات پاسگاه را در پیش گرفتم که دورترین نقطه البته قبل از کمین بود اما از یک سمت دیگر و نقطه انحرافی پاسگاه در حالی که رادیوی دو موج و هندزفری را نیز با خودم برده بودم . هور علاوه بر دشمن رودرو بایستی مواظب غواص های دشمن هم می بودی چرا که در صورت غفلت با سیم سرت را جدا و کنار بدنت می گذاشتند.

درون سنگر جا گرفتم و با حال خراب و کاملا عرفانی موج رادیو را روی کانالی که قرار بود دعای روح بخش کمیل پخش نماید گذاشتم ، هندزفری را نیز در گوش گذاشته و به حالت انتظار به سیاهی هور خیره شدم و در تفکر و خیال که چقدر ما سعادتمندیم که در نزدیک ترین مکان به کربلای حسین ع قرار داریم و عرض ارادت می کنیم و چقدر خدا ما را دوست داره که.......

در آن لحظات اصلاً در فکرم خطر غواص یا سایر خطرات اصلأ مطرح نبود یعنی حس نمی کردم  و به حالت فوق برای آغاز دعای کمیل لحظه شماری می کردم که دیگر چیزی نفهمیدم.......

یکدفعه احساس کردم دستی شانه ام را تکان می دهد ، ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود در حالی که در آن حالت که به واقع برای تجدید قوای روحی به سنگر انتهایی آمده بودم سلاحی نیز با خودم نیاورده بودم هر لحظه انتظار بریدن گلو با سیم یا سرنیزه را داشتم اما خبری نشد.....

 چشمان خود را باز و بسته کرده و در تاریکی هوا قد خمیده انسانی را دیدم ، دقت کردم عراقی نبود،آشنا بود و نفس راحتی کشیدم  بله او داوود دانایی بود ؛  داوود با تبسم خاص شانه ام را به اهستگی تکان داده و بعد زیر گردنم را گرفت و گفت از سر شب دارم تو را رصد می کنم و ترسم این است که در اینجا با مشکل روبرو شوی به خاطر حمله احتمالی غواص های دشمن یا خطرات احتمالی دیگر ....

پاسگاه شهید دیم در پدافندی عملیات بدر

حالا بلند شو و به سنگرت برای استراحت برو ، گفتم داوود من اومدم دعای کمیل گوش بگیرم کجا بروم که بهتر از این جا باشد ؛ داوود لبخندی زد و گفت : می دانی ساعت چنده؟ ..... من متوجه شدم ساعت از دو نیمه شب گذشته و دعای کمیل رادیو نیز تمام شده است !!ناراحت و غمگین از این که نتوانستم از آن فیض ببرم بساطم را جمع کردم و دست از پا درازتر به سمت سنگر خویش برگشتم و در سنگر خویش خوابیدم ...

اما دو سوال و ابهام  در آن لحظه و روز بعد ذهنم را فرا گرفته بود: اول اینکه داوود چرا من را رصد می کرد؟؟؟؟؟؟ که البته بعدها به این نتیجه رسیدم که آن شب ما محل نماز شب داوود را اشغال و غصب نموده بودیم و موقعش بود که با زبان خوش آنجا را تخلیه نماییم وگرنه.......... 

دوم راستی فرمانده پاسگاه ما برادر یونس ستونه نبود پس داود در پاسگاه ما چکار می کند؟؟؟؟ حقیقتش داود در گردان دیگر بود و عادتش این بود که حتی مرخصی ها را به شهرستان بابت وضعیت نامناسب جو  آن نمی رفت و در عوض به یگان هایی که در خط پدافند می کردند می آمد و چون یونس مریض شده بود داود به پاسگاه ما آمد و آن روزها ما برخوردار از این مرد و رزمنده الگو از همه حیث شدیم و خود داود نیز به دنبال گمشده اش بود و تلاش می کرد آن را بیابد (ذوب شدن فی الله و شهادت: خودسازی عملی)

به هر حال این ایام پاسگاه های اختصاص یافته به گروهان امام حسین)ع( چون بلافاصله بعد از عملیات بدر بود تلاش برای استقرار یونولیت، سنگرها و امکانات آن از وظایف نیروهای ما بود که جهت استقرار و سازماندهی آن زحمت و مشکلات خاص خود را داشت و بچه های ما به شدت خسته شدند اما در کنار بچه های ناب و فرماندهان مخلص و متواضع خستگی معنایی نداشت ، روزها به درست نمودن سنگرهای کمین،اجتماعی و تسلیحات و استتار و اختفا آنها و شب ها نیز به نگهبانی در سنگر کمین برای محافظت از پاسگاه و جلوگیری از نفوذ دشمن می گذشت ، البته در روز شنا کردن در آب هور و سر و صدا و شوخی لحظه ای از جمع ما جدا نمی شد هر چند یونس  برخی اوقات تذکر می داد یا لب های خویش را گزیده و ما می دانستیم باید اندکی رعایت کنیم اما لحظه ای بعد فراموش می شد و فضای عمومی  دست شیطون های پاسگاه می افتاد.

#محدوده_روشن_32

#تیپ_15_امام_حسن_مجتبی

#داوود_دانایی

#پاسگاه_شهید_حبیب_الله_دیم

#پدافند_عملیات_بدر

http://telegram.me/safeer59