بعد از عملیات خیبر برای پدافندی از مناطق به دست آمده ما را به هورالهویزه منتقل نمودند این منطقه در غرب دشت آزادگان بوده و به مثابه یک دریا از آبهای دجله ، فرات و کرخه بوجود آمده اما همین هور با هورهای دیگر از جنوب بغداد شروع و تا شمال بصره امتداد داشت .
پاسگاه شماره3 روبروی جزیره مجنون شمالی محل استقرار ما بود که از اتصال یونولیت ها به همدیگر تشکیل شده بود ومانند قطاری درون نیزارها درچند جهت گسترش و زبانه کمین آن مستقیما روبروی دشمن قرار داشت ، پست نگهبانی من ساعت 12 شب بود ، پاسگاه تازه تاسیس بود و امکانات چندانی نداشت ، پشت تیر بار بدون داشتن حفاظ و سنگر وجلوی خویش زل زده بودم و دو ساعت تمام این حالت حفظ شد چرا که امکان حمله دشمن ویا حضور غواصان اطلاعاتی ان وجود داشت وخوابیدن مساوی با کشته شدن و قطع سر بود و از همه مهمتر از دست دادن پاسگاه که ازنتایج عملیات خیبر بود می شد.

با برگشت به درون سنگر اجتماعی که با یک پتو روی آن پوشانده شده بود که آن هم به دلیل حفاظت از دست گرمای شدید هور بود از خستگی زیاد بدون این که پوتین را بیرون آورده و حتی با کلاه آهنی نشسته و خود را روی پتو و بالش درون سنگر ولو و رها کردم ، چشمتان روز بد نبیند دیدم سرم شروع به حرکت کرده و بعد از لحظاتی کله ما با کلاه آهنی روی ورق آهنی یونولیت ها صدای بزرگی ایجاد کرده و باعث شد خواب از کله ما بپرد ، بلافاصله با چراغ قوه ای کوچک که همراهم بود و با پوشش پتو روشنایی مختصری ایجاد کرده و لاک پشت بزرگی را مشاهده کردم که ما آن را با بالش عوضی گرفته و این موجود جاندار که خوابش را بر هم زده بودیم به دنبال پیدا کردن جای جدید به درون آب های هور رفت.
برای توصیف جغرافیای منطقه باید گفت : تابستان گرم و مرطوب بود، دهه شصت محور هورالعظیم از تنگه چزابه تا جزایر مجنون ، پشه کوره هایی که از سر شب سرکله یشان پیدا می شد وهیچ چیزی نمی توانست مانع نیش زدن واذیت وازار آنان شود ، حتی مالیدن پمادهای مخصوص خارجی ضد حشرات ، پوشش کامل بودن با بادگیر ،جوراب و پوتین ، پوشیدن سر وکله با چفیه وکلاه و دستکش آن هم در گرمای بالای 60 درجه و رطوبت هوای 100 درجه نیز اثری نداشت و در حقیقت انسان را کلافه و روانی می کردند.
با روشن شدن هوا سر و کله خرمگس ها پیدا می شد که حتی روی لباس های ضخیم نظامی هم نشسته و هیچ کاری نمی توانست مانع اقدام آنها شود حتی با کوبیدن دست روی کله آنها که به دیار دگر روانه می شدند نمی توانست مانع فعالیت و نیش زدن و در نتیجه خون آوردن روی بدن ما شوند و به عبارتی روزانه بارها و بارها خود را بدن ما و مخصوصاً دست و پا رسانده و تا خون نمی آوردند دست بردار نبودند...
برای رهایی از شر گرما و شرجی خفه کننده و پشه های بزرگ خرمگس هوس می کردیم درون ابهای هور بپریم تا اندکی خنک شده و نفسی تازه نماییم که یکدفعه می گفتند آب هور به دلیل استفاده بیش از حد دشمن از مواد شیمیایی و گلوله های انفجاری آلوده بوده و از طرف دیگر به دلیل دفع فضولات انسانی در آب هور بر آلودگی آن افزوده و خیلی شسته و رفته به ما می گفتند می گفتند:
اقا شنا نکنید ، آب هور الوده است ، 72 مرض به دنبال خود می آورد ؛ ما هم که چند برگ رساله مان هنوز سفید بود در حالیکه لباس ها را از تن بیرون می آوردیم فریاد می زدیم : تدارکات تدارکات در حدیث آمده که کشمش درمان همه دردها می باشد و 72 مرض را دفع می کند پس این به آن در ، و در صورتی که مرض های فوق به سراغمان بیاید با کشمش به جنگ آن می رویم.
البته خداییش روزهای طولانی ماندن در روی یک مکان کوچک و باریک در میان هور گسترده مملو از نیزار و گرما و شرجی وحشتناک که بسیاری از اوقات نیز نه امکان تماس بیسیمی بود و نه ارتباط با قایق ، و حتی مجروحین احتمالی را نیز نمی توانستیم به دلیل شرایط حساس به عقبه منتقل نماییم زیرا که دشمن از موقعیت پاسگاه آگاه و آن را مورد حمله با اداوات و یا در جهت تصرف آن نیروهایش را روانه می کرد.
درون آب در حال شنا کردن و به عبارتی گذران اوقات فراغت بچه ها که یکدفعه صدای ناله برخی بلند می شد چی شد ؟ اتفاقی افتاد بله چون با میهمانان ناخوانده دیگری در هور روبرو می شدی که در آب میدان جولان آنان بود بله ، ابهای هور دارای ماهی های سیاه سبیلو کوچک و متوسطی بود که به دیشلمبو معروف بودند و در صورت گاز گرفتن، دردی به انسان عارض می شد که دقایق طولانی انسان را زمین گیر کرده و به واقع بگویم اشک و جیغ بچه ها را بیرون می آورد.

همین ماهی ها البته عامل تصفیه هور نیز به شمار می رفتند چرا که تمام فضولات انسانی دفع شده در سرویس های دستشویی و سایر ضایعات را به صورت کامل می بلعیدند و اگر این ها نبودند بعد از مدت کمی منطقه هور غیر قابل ماندن بود.
شب هنگام خوابیدن و استراحت رزمندگان گروه دیگری که از طبقه جوندگان بود کار خود را روی یونیلیت ها آغاز می کردند که ابتدای کار با رژه روی یونیلت ها و میله های سنگرها و گونی سنگرها بود و بعد از آن روی بدن رزمندگان در حال استراحت آمده و بینی و انگشت و پوست کف پاهای ما بود که توسط دندانهای آنان خورده می شد و ما از فرط خستگی متوجه نمی شدیم. اما صبح که از خواب بیدار می شدیم می دیدیم روی پاهای خود نمی توانیم بایستیم. وقتی کف پایمان را نگاه می کردیم، از دیدن پوست صورتی و نازک شده پاهایمان تعجب می کردیم و به یاد شیفت مزاحمان شب در هور می افتادیم.
راوی : نجف زراعت پیشه (نجف زراعت پیشه ، تپه عرفان: خاطرات بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس؛در حال چاپ)