کوهدشت : دیار دلاور پرور

شهر کوهدشت در استان لرستان را با نام شهدایی نظیر سرتیپ نیا ، آزاد بخت و .... هیچگاه نمی توانم از ذهنم فراموش نمایم هر چند در والفجر مقدماتی حضور نداشتم اما خاطره گردان های شانزده گانه تیپ 15 امام حسن مجتبی ع که در عملیات والفجر مقدماتی به لشکر 15 امام حسن مجتبی تبدیل شده بود از زبان برادران رزمنده این عملیات شنیدنی می باشد و گردان محبین از بچه های کوهدشت شنیدنی تر می باشد.

حاج محمدآزاد بخت و سایر بچه های ناب همراه وی که بعدها خلعت شهادت را به تن نمودند از طریق برادرن عزیزم حسین پیرزادی و اصغر مرادی شناختم خاطراتی از دیدار با آنها در پادگانی بین اندیمشک و پلدختر در تیپ 57 حضرت ابوالفضل ع که بعدها به لشکر تبدیل که برایم فراموش نشدنی می باشد امیدوارم که شفاعت این عزیزان با ادامه راه و منش آنان نصیب ما شود.

شهید فیروز سرتیپ نیا فرمانده گردان محبین کوهدشت عملیات والفجر مقدماتی

شهید فیروز سرتیپ نیا

 شهید حجت الله سرتیپ نیا عملیات کربلای 5

شهید حجت الله سرتیپ نیا

شهید حاج محمد آزاد بخت و برادر حسین پیرزادی

شهید حاج محمد آزاد بخت و برادر حسین پیرزادی

شهید حسن رضا یوسف زاده

شهید حسن رضا یوسف زاده

ازسمت راست:۱-سردار باقری۲-حجه الاسلام اخویان۳- ناشناس۴- سید سعید قاسمی
۵- شهید ؟ ۶ – علی اصغر اسفندیاری ۷- حاج حسین هادیان

رزمندگان کوهدشت

زمستان 1361 سایت چهار،رزمندگان گردان محبین، نزدیکیهای عملیات والفجر مقدماتی

گردان محبین کوهدشت لرستان در عملیات والفجر مقدماتی

آموزش راپل

قبل از عملیات بدر در سال 63 برای آموزش های ویژه که که مخصوص هلی برن و انجام عملیات مخصوص بود برای مدتی ما را به کوهستان های شوشتر برده و تحت شرایط بسیار سخت شروع به آموزش های ویژه نمودند یکی از این آموزش ها عملیات راپل بود.

عملیات راپل
در برنامه اجرای راپل که هنوز هم برخی از برادران از به یاد آوری آن دلهره دارند باید از صخره های بلند و مرتفع با طنابی که دو رشته داشت و با قلاب دور کمر ما مهار شده بود به سمت پایین می آمدیم و در حین اجرای راپل صحنه های خنده داری همراه با ترس ایجاد شد چرا که کوچکترین سهل انگاری می توانست به سقوط فرد و ضربه اساسی به ستون فقرات و یا مرگ منجر می شد و این در حالی بود که حتی اسم این آموزش ها را نشنیده بودیم .

طناب از درون قلابی رد می شد که از یک طرف کمر با یک دست باید ثابت نگه داشته شده و با دست دیگر طناب را آهسته رها نموده تا به صورت آرام به پایین آمده و روی زمین قرار گیرد.
اما مشکل کار این بود که برادران چون اولین بار بود که این نوع آموزش و آن هم از ارتفاع بالا را روبرو می شدند در هنگام پایین آمدن هول کرده و دو سر طناب را سفت گرفته و بین زمین و آسمان معلق می ماندند و خنده ، ترس و بیم سقوط فرد و همه اطرافیان را فرا می گرفت.

البته با راهنمایی مربیان الحمدالله مشکل خاصی در طول دوره پیش نیامد ؛ هنوز صحنه پایین آمدن از طریق راپل برای خودم روح و جسمم را آزار می دهد چرا که در بین راه دو طرف طناب را محکم و سفت گرفته و در آسمان معلق مانده در این لحظه عزرائیل را به چشم خودم دیدم و در بهترین وضعیت تخت بیمارستان ، فلج شدن و قطع نخاع و ولو شدن روی تخت به صورت مادام العمر روبروی چشمانم رژه می رفت که خدا را شکر با هدایت مربیان و بچه ها با پایین آمده و نفس راحتی کشیدم و بلافاصله یاد مادرم افتادم که در لحظاتی که ما ترس می خوردیم بلافاصله یک قطعه طلا درون ظرف آبی می انداخت تا آب را خورده و بنا به رسوم قدیمی می گفتند عوارض ترس از بین می رود.
موقع نهار دیدن غذای ما بسیار دیدنی بود ما که در کوه و دره ها سرگردان بودیم و کسی از موقعیت ما اطلاعی نداشت لذا تنها گونی های نان خشکی که مازاد و اضافه ماههای قبل در میان سفره های رزمندگان بود به عنوان غذا به ما می دادند که در این جا پیدا کردت تکه نانی که قبلاً خورشتی و خشک شده بود به عنوان بهترین لقمه محسوب می شد.

نمونه غذای دوره شوشتر

راوی : نجف زراعت پیشه (نجف زراعت پیشه ، تپه عرفان: خاطرات بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس؛در حال چاپ)

غریب عزیز

عظيم يوسفوند معلمی از دیار لرستان كه درعمليات بدر روي دژ شهيد شد نماز شبش ترك نشد، شب ها خیلی زود بعد از قرائت سوره واقعه پتوی خود را انداخته و به استراحت می پرداخت تا بتواند در نیمه های شب به عبادت و نماز شب بپردازد .

شهید عظیم یوسفند در مراسم نهار وحدت در محوطه پلاژ اندیمشک تابستان 1363
سیمایش همیشه خندان بوده و تبسمی بر لب داشت موهای سر و صورت وی بور و بلند بود و برای آراستن آنها از شانه های دو جداره که درون آنها تیغ اصلاح بود استفاده می کرد که یکی از آنها را به عنوان یادگاری به من داد و هنوز آن را حفظ کرده ام .
قبل از عملیات بدر و با تشکیل گروهان غواص ذوالفقار که نیروهای زبده را برای خط شکنی به آن انتخاب می کردند عظیم نیز با توجه به زبر و زرنگی و جثه خوب و مهم تر از آن روحیه بالا به جمع آنان پیوست و با آموزش های سخت در پاییز و آغاز زمستان 1363 آماده شرکت در عملیات بدر شد.
با آغاز عملیات عظیم که در پوست خویش نمی گنجید همراه غواص ها و با تراده ساعتها به سمت دشمن پارو زده و به همراه همرزمان خویش توانستند خط البیضه در شرق دجله زده و خط مقدم را شکسته و مستقر شوند اما در طی درگیری بزرگ در منطقه هدف دو لول های دشمن قرار گرفته و به آرزوی دیرین خویش رسید.
عظیم بسیار کم حرف بود و از خودش صحبتی نمی کرد و تصویر ما از او یک رزمنده منضبط، متبسم و فعال در جمع بود ؛ بعد از شهادتش با بچه ها منزلشان رفتيم ايشان يك معلم بود.

راوی : عبدالصاحب مرایی و نجف زراعت پیشه (نجف زراعت پیشه ، تپه عرفان: خاطرات بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس؛در حال چاپ)

ناشی

عملیات کربلای 1 در خط مهران مهندسی رزمی شروع به احداث خاکریز برای محافظت خط و نیروها نمود. در آن زمان در واحد طرح و عملیات بوده و درس های بسیاری فرا گرفتم ، به همراه برادر حبیب الله به خط آمدیم ، ماشین در انتهای خط بود و فاصله ای طولانی بود ، حبیب الله شمایلی کلید لندکروز جدیدها را به من داد تا آن را به ابتدای خط بیاورم .
زمانی که برای آوردن ماشین برادر حبیب الله شمایلی که در انتهای خاکریز دو جداره پیاده به سمت آنجا حرکت کردم ، ماشین را روشن نمودم ولی نمی توانستم آن را حرکت دهم به جای حرکت به جلو عقب می رفتم ، ماشین چند بار خاموش شد و با هر مصیبتی بودم ماین را به حرکت در آورده و با ترس و احتیاط به سمت ابتدای خاکریز به حرکت درآوردم؛ آخه رو نداشتم به حبیب الله بگم رانندگی بلد نیستم.....

ایستاده از راست کمال جعفریان،شهیدان ناصر بهبهانی و حبیب الله شمایلی،زراعت پیشه،اسلامی و علی نژاد
گردان سیف الله از نیروهای کهگیلویه و بویر احمد خط مهران را پدافند می نموده و در حال استقرار و زدن سنگرهای اجتماعی بودند .
سعی می کردم از منتهی الیه کناری خاکریز عبور نمایم تا خدای نکرده اتفاق خاصی نیفتد ، در همین زمان یکی از نیروهای گردان سیف الله روبری ماشین ایستاد و با صدای بلند گفت که بیا تا گونی و تراورزها را برای احداث سنگر اجتماعی با ماشین ببریم
و من که تازه ماشین یادگرفته بودم با فریاد گفتم برو کنار الان زیر ماشین می روی...صدای من آنقدر بلند و رسا بود و از طرفی به واسطه عضویت در طرح و عملیات و شناختن من بلافاصله کنار رفت و من ماشین را به ابتدای خط آوردم.
برای جلوگیری از مسائل بعدی در یک حرکت سریع ماشین را خاموش و به سرعت بیرون ماشین پریده و کلید را به سمت حبیب گرفتم ، حبیب الله با تعجب پرسید :چرا ماشین را خاموش کردی؟ باید برویم قرارگاه...
و من نیز گفتم تا شما هستی من رانندگی نمی کنم و ماجرا به خیر گذشت...البته در همین خط مهران با جیپ طرح و عملیات به همراه شهید مسلم رضایی تمرین کرده تا تونستیم در مراحل بعدی با اعتماد به نفس رانندگی کنیم.
یاد همه شهیدان خصوصاً حبیب الله شمایلی و مسلم رضایی از خرم آباد گرامی باد.

راوی : نجف زراعت پیشه  (نجف زراعت پیشه ، تپه عرفان: خاطرات بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس؛در حال چاپ)

تصمیم خطرناک

در عملیات کربلای 1 و باز پس گیری شهر مهران از جنگ نیروهای دشمن و به واسطه بیم از حمله مجدد عراق بر اساس استراتژی دفاع متحرک باید به استحکامات خط می پرداختیم سرتاسر خط به صورت افقی روبروی فیروزآباد و به صورت عمودی تا خود مهران و بعد از آن خاکریز رو جداره ایجاد شده بود که فقط دو ماشین سبک و انهم مماس با هم یا یک تانک و نفربر نظامی میسر بود و وسیله روبرویی باید در کنار و در دامنه خاکریز می ایستاد تا بتواند عبور نماید.

شهید مسلم رضایی در کنار برادر محسن زحمتکش
من و مسلم رضایی نوبتی با جیپ مخصوص موشک تاو در خط هم انجام ماموریت می رفتیم موقع غروب بود و من ناشی در حال رانندگی بودم و چون دشمن روی منطقه دید داشت کوچکترین روشنایی می توانست دیده و با موشک یا ادوات زده شود و به همین خاطر تمام فیوزها قطع و در تاریکی مطلق به پیش می رفتیم و برای خودمان نیز رجز می خواندیم
در تاریکی هوا یکدفعه متوجه صدایی وحشتناک از جلو شدیم با دقت کردن متوجه شدیم یک خشایار و نفربر از روبرو می آید
تصور کنید چراغی برای علامت نداریم
بوقی برای اعلام خطر نداریم
راننده ناشی و .....
فقط راه برای عبور دو ماشین سبک آنهم با رد شدن با احتیاط از کنار هم و یا یک نفربر یا تانک به تنهایی میسر بود
چه باید می کردیم
له شدن و مرگ در پیش روی خویش متصور نمودیم

شهید مسلم رضایی از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 15 امام حسن مجتبی
لحظات به سرعت می گذشت و تصمیم گرفته شده با زندگی و مرگ ما ارتباط داشت
جیپ های ادوات و موشکی یک دنده کمکی برای عبور از سطوح شیبدار و مناطق نیاز به قدرت داشت از آن استفاده می شد
انگار ی کسی به پشت کله ما زد و دست ما دنده کمکی را فعال کرده و یکدفعه از خاکریز چهار متری بالا رفته جوری که انگار روی دیوار پشت بام نشسته باشی
حالا منطقه پشت خاکریز به سمت عراق آلوده به میدان مین بود و اگر پایین می رفتیم چه اتفاقی می افتاد؟
با عبور نفربر دنده معکوس گرفته و به پایین خاکریز آمده و به راه خویش ادامه دادیم و یکبار دیگر خداوند ادامه حیات را برای من رقم زده اما مسلم رضایی در عملیات بعد به قافله شهیدان پیوست.

راوی: نجف زراعت پیشه (نجف زراعت پیشه ، تپه عرفان: خاطرات بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس؛در حال چاپ)

هورالهویزه و میهمان های ناخوانده

بعد از عملیات خیبر برای پدافندی از مناطق به دست آمده ما را به هورالهویزه منتقل نمودند این منطقه در غرب دشت آزادگان بوده و به مثابه یک دریا از آبهای دجله ، فرات و کرخه بوجود آمده اما همین هور با هورهای دیگر از جنوب بغداد شروع و تا شمال بصره امتداد داشت .

پاسگاه شماره3  روبروی جزیره مجنون شمالی محل استقرار ما بود که از اتصال یونولیت ها به همدیگر تشکیل شده بود ومانند قطاری  درون نیزارها درچند جهت گسترش و زبانه کمین آن مستقیما روبروی دشمن قرار داشت ، پست نگهبانی من ساعت 12 شب بود ، پاسگاه تازه تاسیس بود و امکانات چندانی نداشت ،  پشت تیر بار بدون داشتن حفاظ و سنگر وجلوی خویش زل زده بودم و دو ساعت تمام این حالت حفظ شد چرا که امکان حمله دشمن ویا حضور غواصان اطلاعاتی ان وجود داشت وخوابیدن مساوی  با کشته شدن و قطع سر بود و از همه مهمتر از دست دادن پاسگاه که ازنتایج عملیات خیبر بود می شد.

پاسگاه شماره سه جزیره مجنون شمالی 1363 نجف زراعت پیشه و محمد پورکنی

با برگشت به درون سنگر اجتماعی که با یک پتو روی آن پوشانده شده بود که آن هم به دلیل حفاظت از دست گرمای شدید هور بود از خستگی زیاد بدون این که پوتین را بیرون آورده و حتی با کلاه آهنی نشسته و خود را روی پتو و بالش درون سنگر ولو و رها کردم ، چشمتان روز بد نبیند دیدم سرم شروع به حرکت کرده و بعد از لحظاتی کله ما با کلاه آهنی روی ورق آهنی یونولیت ها صدای بزرگی ایجاد کرده و باعث شد خواب از کله ما بپرد ، بلافاصله با چراغ قوه ای کوچک که همراهم بود و با پوشش پتو روشنایی مختصری ایجاد کرده و لاک پشت بزرگی را مشاهده کردم که ما آن را با بالش عوضی گرفته و  این موجود جاندار که خوابش را بر هم زده بودیم به دنبال پیدا کردن جای جدید به درون آب های هور رفت.

برای توصیف جغرافیای منطقه باید گفت : تابستان گرم و مرطوب بود، دهه شصت محور هورالعظیم از تنگه چزابه تا جزایر مجنون ، پشه کوره هایی که از سر شب سرکله یشان پیدا می شد وهیچ چیزی نمی توانست مانع نیش زدن واذیت وازار آنان شود ، حتی مالیدن پمادهای مخصوص خارجی ضد حشرات ، پوشش کامل بودن با بادگیر ،جوراب و پوتین ، پوشیدن سر وکله با چفیه  وکلاه و دستکش آن هم در گرمای بالای 60 درجه و رطوبت هوای 100 درجه نیز اثری نداشت و  در حقیقت انسان را کلافه و روانی می کردند.

با روشن شدن هوا سر و کله خرمگس ها پیدا می شد که حتی روی لباس های ضخیم نظامی هم نشسته و هیچ کاری نمی توانست مانع اقدام آنها شود حتی با کوبیدن دست روی کله آنها که به دیار دگر روانه می شدند نمی توانست مانع فعالیت و نیش زدن و در نتیجه خون آوردن روی بدن ما شوند و به عبارتی روزانه بارها و بارها خود را بدن ما و مخصوصاً دست و پا رسانده و تا خون نمی آوردند دست بردار نبودند...

برای رهایی از شر گرما و شرجی خفه کننده و پشه های بزرگ خرمگس هوس می کردیم درون ابهای هور بپریم تا اندکی خنک شده و نفسی تازه نماییم که یکدفعه می گفتند آب هور به دلیل استفاده بیش از حد دشمن  از مواد شیمیایی و گلوله های انفجاری آلوده بوده و از طرف دیگر به دلیل دفع فضولات انسانی در آب هور بر آلودگی آن افزوده و خیلی شسته و رفته  به ما می گفتند می گفتند:

اقا شنا نکنید ، آب هور الوده است ، 72 مرض به دنبال خود می آورد ؛ ما هم که چند برگ رساله مان هنوز سفید بود در حالیکه لباس ها را از تن بیرون می آوردیم فریاد می زدیم : تدارکات تدارکات در حدیث آمده که کشمش درمان همه دردها می باشد و  72 مرض را دفع می کند پس این به آن در ، و در صورتی که مرض های فوق به سراغمان بیاید با کشمش به جنگ آن می رویم.

البته خداییش روزهای طولانی ماندن در روی یک مکان کوچک و باریک در میان هور گسترده مملو از نیزار و گرما و شرجی وحشتناک که بسیاری از اوقات نیز نه امکان تماس بیسیمی بود و نه ارتباط با قایق ، و حتی مجروحین احتمالی را نیز نمی توانستیم به دلیل شرایط حساس به عقبه منتقل نماییم زیرا که دشمن از موقعیت پاسگاه آگاه و آن را مورد حمله با اداوات و یا در جهت تصرف آن نیروهایش را روانه می کرد.

درون آب در حال شنا کردن و به عبارتی گذران اوقات فراغت بچه ها که یکدفعه صدای ناله برخی بلند می شد چی شد ؟ اتفاقی افتاد بله چون با میهمانان ناخوانده دیگری در هور روبرو می شدی که در آب میدان جولان آنان بود بله ، ابهای هور دارای ماهی های سیاه سبیلو کوچک و متوسطی  بود که به دیشلمبو معروف بودند و در صورت گاز گرفتن، دردی به انسان عارض می شد که دقایق طولانی انسان را زمین گیر کرده و به واقع بگویم اشک و جیغ بچه ها را بیرون می آورد.

 شماره سه جزیره مجنون شمالی 1363

همین ماهی ها البته عامل تصفیه هور نیز به شمار می رفتند چرا که تمام فضولات انسانی دفع شده در سرویس های دستشویی و سایر ضایعات را به صورت کامل می بلعیدند و اگر این ها نبودند بعد از مدت کمی منطقه هور غیر قابل ماندن بود.

شب هنگام خوابیدن و استراحت رزمندگان گروه دیگری که از طبقه جوندگان بود کار خود را روی یونیلیت ها آغاز می کردند که ابتدای کار با رژه روی یونیلت ها و میله های سنگرها و گونی سنگرها بود و بعد از آن روی بدن رزمندگان در حال استراحت آمده و بینی و انگشت  و پوست کف پاهای ما بود که توسط دندانهای آنان خورده می شد و ما از فرط خستگی متوجه نمی شدیم. اما صبح که از خواب بیدار می شدیم می دیدیم روی پاهای خود نمی توانیم بایستیم. وقتی کف پایمان را نگاه می کردیم، از دیدن پوست صورتی و نازک شده پاهایمان تعجب می کردیم و به یاد شیفت مزاحمان شب در هور می افتادیم.

راوی : نجف زراعت پیشه (نجف زراعت پیشه ، تپه عرفان: خاطرات بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس؛در حال چاپ)

بی خیال : شهید سید سلطانعلی نظری

 

شهید سید سلطانعلی نظری

 تنها نشسته بودم تو باغ خونه ، یادم به پدافندی والفجر ، مقدماتی افتاد..واقعایادش بخیر.

داخل منطقه بستان شیب نیسان جنگل امقر زمستان 1361...گردان ما را برای دو روز بردند و چهل و هشت روزماندیم...یادش بخیرشهید مهدی مستوی فرمانده گردان بود ،بعد از ایشان که شهیدشد..اگه اشتباه نکنم.. غلام مرنیا و حاج یدالله فرمانده گردان شدند وگروهان ما هم دست محمود بربری بود..تدارکات گردان دست سید سلطانعلی نظری بود.

 

چون نوجوان وسرشار از انرژی بودیم به هرجا سرمی زدیم وخسته هم نمی شدیم....اومدیم دم تدارکات که یه خمپاره افتاد بین سنگرتدارکات وسنگرگروهی ؛ یه ترکشی اصابت کرد به سیدسلطانعلی ، خیلی بی خیال وایساد سرپا، بچه ها گفتند : آقاسید از پشت شما داره خون می ریزه..؛

گفت: چیزیم نیست ،جدم فاطمه زهرانگهدارتون باشه... وسایل داخل ماشین راخالی کردند و دیدیم یواش یواش احساس درد شدیدی کرد و نشست روی زمین .

 سریع امبولانس راصدا زدند ، حالا هر چی اصرار می کردیم عقب نمی رفت ...

می گفت: من اینجا کارهای زیادی دارم...به زورسوار آمبولانس شد... وقتی روی برانکارد دراز کشید خون  زیادی توکف ماشین ریخت. و خون ازماشین سرازیر شد ؛ همه دلواپس سید شدیم وآمبولانس حرکت کرد.

طولی نکشیدکه خبرشهادت سید توی سنگرها پیچید.. و همه بچه ها ناراحت شدند.خدایش رحمت کندوباجدش محشورشودبرای شادی روح شهداصلوات

راوی :عبدالله محمدی امیری آملی (نجف زراعت پیشه ، تپه عرفان: خاطرات بچه های تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در دفاع مقدس؛در حال چاپ)

نمایش قدرت رزمندگان تیپ 15 امام حسن مجتبی در اهواز

آمادگی رژه نیروهای تیپ 15 امام حسن مجتبی ع در شهر اهواز به مناسبت 22 بهمن 1363

 رژه نیروهای تیپ امام حسن مجتبی ع در اهواز 22 بهمن 1363

ابتکارات : حمل مجروح با موتور

حمل مجروح با موتور

برگی از خاطرات دوران دفاع مقدس

آذرماه 1362 خاطره اعزام به پادگان شهید بخردیان بهبهان و همسفر با قافله بهترین همسفران خوب ایران زمین که هر کجا می نگرم سیمای آنان در خاطرم مجسم می شود:

 پادگان شهید بخردیان آذرماه 1362 دوره 16

پادگان شهید بخردیان آذرماه 1362 دوره 16

پادگان شهید بخردیان آذرماه 1362 دوره 16

پادگان شهید بخردیان آذرماه 1362 دوره 16

  • کسانی که قول و عملشان یکی بود.
  • کسانی که نان را به نرخ روز نمی خوردند.
  • کسانی که قول خود را با بهای جان خویش عمل کردند.
  • کسانی که تندبادها و طعنه های زمانه نتوانست ذره ای از استقامت آنها بکاهد
  • رزمندگانی که مرگ را به سخره گرفته و به استقبال آن می رفتند
  • رزمندگانی که شاهد یاری و مدد الهی در جای جای جبهه های نبرد بودند
  • رزمندگانی که برای امتیاز و سهمیه پای در رکاب حسین زمانه خویش ننهادند و تنها این واژه را تفسیر کردند که ای حسین جان:اگر ما در کربلای 61 هجری نبودیم تا شما را یاری کنیم ام در کربلای ایران فرزندت را علی رغم حمایت های جهانی از دشمن با تمام وجود یاری کردیم تا جوابی عملی به ندای غریبانه مولا و سرور و سالار شهیدان باشد که : هل من نصر ینصرنی و این ندا برای تمام زمانها و مکانها است که مقاومت و شهادت بهتر از پذیرفتن ذلت می باشد.
  • رزمندگانی که ........